جشن صلح.


<جشن صلح> از آگوست ترینیوس را در اردیبهشت سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

در شعر
خانم پروفسور وِندِلاشتاین در عمق شاهنشینِ راحت مبلمان‌شدۀ سالنش نشسته بود. یک ظاهر باریک و محترم با موی انبوه بلوند که مانند یک زیور از طلای درخشان در نور صبح در اطراف سرش قرار داشت. او در آن مرزِ سنیای ایستاده بود که در آن پیردختران پنهانی شروع به لرزش میکنند، که زنان اما ابتدا مانند ثروتمندترین گل میشکفند. او در دست راست یک کتاب باریک نگاه داشته بود که به آرامی آن را ورق میزد، گهگاهی نگاهش از روی یک صفحه به پرواز میآمد تا از روی آن چشمان هوشمندِ خاکستری رنگ را به بیرون بر روی باغی هدف گیرد که از میان نوک درختانش بادِ ولرمِ تابستان مخفیانه خشخش میکرد.
در این لحظه کسی مزاحم رؤیایش میشود. دختر خدمتکار داخل میشود، از روی یک سینی کوچک نقرهای کارت ویزیت سفیدِ درخشانی به او میدهد. خانم پروفسور نگاه سریعی به کارت ویزیت میاندازد. از تعجب غیرارادی یک فریاد کاملاً سبک می‌کشد. در این حال یک موج لطیف خون به چهرهاش هجوم میبرد. سپس برمیخیزد، کتاب را بر روی میز میاندازد و میگوید:
"خواهش کنید داخل شوند! آقا را به اینجا راهنمائی کنید. من فوری دوباره برمیگردم!"
دختر خدمتکار میرود، در حالیکه زن جوان یک لحظه مانند گیجها ایستاده بود، اما سپس پاورچین به اتاق جانبی میرود.
بلافاصله پس از آن یک آقا داخل میشود. یک اندام کوچک مردانه با یک چهره قوی برجسته، بدون ریش، با چشمانی که در آنها هوشمندی، طنزی سبک و همچنین جدیتی متفکرانه همزمان درهم بازی میکردند. حرکات و کل رفتارش یک چیز آرام و خاص داشتند. او لباس ساده و در عین حال شیکی پوشیده بود. او در نزدیکی شاهنشین میایستد و میگذارد نگاهش به بیرون به تابستانِ باشکوه و درخشان برود. در این حال چشمش به کتاب بر روی میز میافتد. او خود را کمی بر روی میز خم میکند، سپس لبخند خاصی که معمولاً هیجان درونی را ماهرانه پنهان میساخت بر چهرهاش مینشیند. بلافاصله پس از آن پردۀ کنار درِ اتاقِ مجاور خشخش میکند. او خود را برمیگرداند، یک تعظیم عمیق می‌کند و چشمانش می‌درخشند. حالا خانم خانه با دو دستِ دراز کرده و با هیجانی شادِ کمی مخفی نگاه داشته شده کاملاً نزدیک او ایستاده بود.
"آقای دکتر؟ آقای دکتر! چه لذتی! مدت زیادی بود که شما خود را پیش من نشان نداده بودید!"
مرد پاسخ میدهد: "شش سال!" این باید بیتفاوت و خندهدار به گوش میرسید. اما صدایش بیشتر از آنچه در واقع میخواست اعتراف کند فاش میساخت. او خود را مؤدبانه خم میسازد و یکی از دو دست به سویش دراز شده را میبوسد و در حالیکه زن را آرام و پرسشگرانه نگاه میکند میپرسد: "و شما؟ حال شما چطور است؟"
مژههای بلند زن در مقابل نگاههای مرد خود را خم میسازند و پاسخ میدهد: "حال من؟ شما باید احتمالاً شنیده باشید که من یک سال و نیم قبل شوهرم را از دست دادم. یک تب شدید ... این خیلی سریع انجام شد ... خیلی ناگهانی آمد ..."
"خانم عزیز، من این را میدانم!"
زن با دست حرکت آرامی از روی چشمانش انجام میدهد، طوریکه انگار میخواهد با این کار حجاب محدودکنندهای را کنار بزند. سپس با صمیمانهترین لحن مهمانش را مخاطب قرار میدهد:
"اما شما از کجا میآئید؟"
مرد آرام پاسخ میدهد: "از ریو دو ژانیرو!"
"و این را شما چنان بیتفاوت میگوئید که انگار یک سفر تفریحی از اینجا به پایتخت کوچکمان است؟"
"خانم عزیز، زندگی خود را با گذشت سالها گسترش میدهد! هنگامیکه من زمانی در اینجا بعنوان کودک جست و خیز و بازی میکردم تصورم این بود که جهان در پشت آن کوههای آبی رنگ به پایان میرسد. من حالا جهان را شناختهام. این جهان بسیار کوچک است! و وطن در هر ساعت نزدیک من بود!"
"بیائید! راحت باشید! اینجا در کنار من بنشینید! در شاهنشین! محل مورد علاقه من! همه‌چیز را برایم تعریف کنید. همه آنها مورد علاقهام هستند!" زن خود را کنار پنجره مینشاند، در حالیکه مرد در کنار میز کوچک مینشیند.
"آیا میدانید که شما مدت هفت سال است در برابرم ننشسته بودید؟"
"من این را میدانم!"
"آن زمان گفته میشد که شما به برلین رفتهاید. آیا اینطور است؟ آیا این درست است که شما از خدمت دولتی در اینجا دست کشیدید؟"
"این درست است، شش ماه قبل از ازدواج کردن شما!"
"من باید قبلاً به شما بگویم که آن زمان رفتن شما مانند یک فرار به نظرم میرسید؟ حتی یک خداحافظی هم نکردید! شما مانند یک غریبه رفتید."
"همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ... تصمیم خیلی ناگهانی بود ... من همچنین دیرتر آنچه را که شخصاً موفق نگشته بودم کتباً جبران کردم. همچنین فکر میکردم که شما در آن زمان به سختی متوجه رفتنم خواهید شد."
"آقای دکتر!"
"شما نامزد کرده بودید ... شما برای ازدواج کردن خود را آماده میساختید ..."
"و شما بهترین دوست دوران جوانیام بودید! به همین دلیل اتفاقاً هرگز نتوانستم آن را فراموش کنم." زن خود را به سمت پنجره خم میسازد و سپس ناگهان به بیرون اشاره میکند: "آیا آنجا آن درخت بلند را میبینید؟ آن بزرگترین درخت سیب در باغ پدر و مادرم بود، آیا هنوز بخاطر دارید که چطور شما همیشه پنهانی اولین سیب را برایم میچیدید؟ و وقتی من بزرگتر شدم بدنبال شما از درخت بالا میآمدم؟"
"و سپس ما زیر سقف سبزی از شاخ و برگ طوری که انگار در جهان دیگری هستیم مینشستیم!"
"رؤیاهای هیجانانگیزی میبافتیم و میگذاشتیم مانند حبابهای صابون در آسمان آبی رنگ بال بزنند ..."
"رؤیاهائی که نباید هرگز به واقعیت تبدیل می‌گشتند!"
"اما سرنوشت سرانجام شما را به جهان باشکوهِ دوردست هدایت کرد!"
مرد جدی می‌گوید: "سرنوشت میدهد و میگیرد! من از دریاها عبور کردم ... معجزات دیدم ... بزرگترین معجزه اما از من مضایقه گشت!"
زن آهسته میگوید: "مگر بقیه اجازه داشتند این معجزه را ببینند؟"
"آیا شما اجازه داشتید قلبتان را هدیه کنید؟"
"من خواست پدر و مادرم را اجرا کردم. شما که اجازه داشتید از روند کارهای ما آگاه شوید. هنگامیکه بزرگترین ضرر به کسب و کار پدرم آسیب رساند در این هنگام عشق در من پیروز گشت. عشق کودکی آقای دکتر! من به کسی که بطور طوفانی از من خواستگاری کرد جواب مثبت دادم. زیرا مرد دیگری برای خواستگاری از من نیامده بود! بنابراین من دوران بازنشستگی پدر و مادرم را کمی طلائی کردم. حتی طلائی به معنای واقعی!"
"و عشق؟ معجزه بزرگ؟" صدای مرد انگار از راه دور میآمد و مانند یک دردِ پنهان میلرزید.
"معجزه بزرگ؟ من یک مرد را به خاک سپردم، که اجازه داشتم به او هر ساعت احترام بگذارم!"
یک سکوت کوتاه برقرار شده بود. زن نگاهش را آرام به بیرون به روز شکوفای تابستانی انداخته بود، در حالیکه مرد با آرامش با کتابی که زن قبل از ورود او در دست داشت بازی میکرد. سرانجام زن سکوت را میشکند.
"چرا خاطرات ما را اغلب چنین لال میسازند! اما باید خوشحال باشیم که این ساعت ما را یک بار دیگر به هم نزدیک ساخته است. حالا چقدر باید همه‌چیز اینجا تنگ به نظرتان برسد!" زن به او صمیمانه میخندد. مرد سر تکان میدهد.
زن برای اینکه چرخش جدیدی به گفتگو بدهد میپرسد: "آیا قصد دارید مدت طولانیتری اینجا بمانید؟"
"من سه ماه مرخصی دارم، تا ابتدا بخاطر آب و هوای آنجا استراحت کنم. من از طریق برلین آمدهام. هنوز مشخص نیست که آنجا برایم چه تصمیمی گرفته میشود. ما در خدمات کنسولگری باید این را بپذیریم که مانند مهرههای شطرنج به عقب و جلو کشیده شویم."
"آیا شما دوباره به دوردست کشیده میشوید؟ البته این یک سؤال وجدانیست."
"پاسخ به این پرسش سخت و آسان است."
"من فکر میکنم که دوردست همیشه چیزی جذاب و اغواکننده دارد! دوردست یک آژیر خطر باقی‌میماند!"
"و وقتی آدم تقریباً همه ریشههای وطن را بتدریج پاره کرده باشد، ریشههائی که وطن را گرانبها میسازند ... من در جهان تنها ایستادهام!"
"و دوست دختر دوران جوانی؟" یک پرتو گرم و مهربان از چهره زن به سمت مرد میرود. یک درخشش خاص، که مرد در برابرش غیرارادی چشمها را میبندد. سپس اما دوباره باز و بزرگ میشوند. او دستش را به دست دختر میدهد و میگوید:
"من صمیمانه از شما ممنونم! آدم بسیار فراموشکار میشود!" این باید طنزآمیز به گوش میرسید. اما حالت چهره مرد خودش دروغگوئی‌اش را مجازات میکرد. سپس اما او دوباره بر خود مسلط میشود و با لحن دلپذیری در حالیکه به کتاب اشاره میکند ادامه میدهد: "من اینجا با خوشحالی یک آشنا را دوباره میبینم!"
"آیا شما این کتاب شعر را میشناسید؟"
مرد لبخند میزند: "اثر کوچک و همینطور نویسنده را!"
"آه، این خیلی جالب است! این آقای هانس فِلاِشلاگ دارای روح است! اما برای من گرمای احساسش بالاتر قرار دارد. شعرهائی در این کتاب وجود دارند که مرا همیشه عمیقاً به هیجان میآورند."
"بعنوان دوست این شاعر اجازه دارم به نام او بخاطر این لطف صادقانه سپاسگزاری کنم؟"
"اما شما باید بیشتر از او برایم تعریف کنید! خواهش میکنم، خواهش میکنم!"
"من با او شش سال پیش در یک سفر دریائی آشنا شدم. ما بر روی کشتی خیلی سریع به هم پیوستیم. او با وجود هوی و هوسهایش اما یک رفیق مفید بود. او در عشق شانس نیاورده بود. این آدم را غمگین میسازد!"
"وقتی آدم خودش در این مورد دچار کشتی‌شکستگی شده باشد! اینطور نیست؟"
"در اصل درست است! اما بدون این اعتراف هم انجام میگرفت."
"یک دیپلمات واقعی!"
"بعلاوه مایلم اضافه کنم که این نام اصلاً نام حقیقی شاعر نیست. احتمالاً عشق به او خیانت کرده بود، او در آن غمانگیز دیده میگشت. تمام زندگیش مانند یک اشتباه به نظرش میآمد. بنابراین او این نام فِلاِشلاگ را انتخاب کرد. کاملاً شاعرانه، اینطور نیست؟"
"فقط به تعریف ادامه دهید! بیشتر از او! او مدتهاست که توسط اشعارش دیگر برایم غریبه نیست!"
"یک داستان وحشتناکِ ساده! مانند خیلی از داستانهای دیگر! با این تفاوت که هرکس دردهایش را در اشعار نمیدمد! او آن را در یک شب ستارهای شگفتانگیز در اقیانوس آرام برایم تعریف کرد. این منظره باید احتمالاً در آن زمان من را جادو کرده باشد، من با او طوری همفکری کردم که انگار تمام اینها برای خود من اتفاق افتادهاند."
"ادامه، ادامه!"
"ببین، ببین! چطور یکچنین شاعری برنده چه قدرتی بر روح زنان میشود!"
"شما بیرحم هستید! ادامه دهید!"
"خانم عزیز، شما به تلخی مأیوس خواهید گشت! مطمئنا!"
"اما ما با این روش نمیتوانیم پیش برویم. آدم متوجه می‌شود که شما دیپلماسی را به روح سیاهتان تجویز کردهاید. کلمات، کلمات، و با آن آدم میداند چطور دیگران را مصنوعی معطل سازد."
"من نمیخواهم شما را ناخشنود ببینم. پس گوش کنید. و چون شما مرا به پُر حرفی متهم میکنید، بنابراین میخواهم آن را کوتاه کنم."
"شما اینطور مورد علاقهام هستید!"
"این هانس فِلاِشلاگ در بعضی موارد با من همسرنوشت است. به هر حال او هم به سفر بر روی دریا میپردازد، زیرا جا برای او در وطن تنگ شده بود. او و یکی از کودکان همسایه در یک شهر کوچک با هم رشد کرده بودند. با یک دختر! پسر چیزی از جوانیش میبخشد، دختر یک قطعه از دوشیزه‌گی‌اش را قربانی میکند. به این ترتیب روح جوانشان دست در دست میرفتند. پسر سیبها را از روی درخت برای دختر میآورد و نه فقط از باغ پدر و مادر دختر!"
"درست مثل ما!"
"اینطور است! درست مثل ما! او به دختر در تکالیف مدرسه کمک میکرد، بخصوص در درس ریاضیات که دختر در آن قوی نبود."
"ما هم همین کار را می‌کردیم! این خیلی عجیب است!"
"همینطور است. این ممکن است اغلب در زندگی اتفاق افتد!"
"و سپس آنها بزرگتر میشوند ..."
"اینطور است! خطوط متفاوت جنسیتی شروع میکند خود را در بین آن دو به محسوس ساختن. دختر یک خانم میشود، اما پسر هنوز هم بعنوان یک جوان به اصطلاح احمق در اطراف ول میگشت. زندگی پُر سر و صدای خانۀ پدر و مادر بیشتر و بیشتر دختر را گرفتار میساخت. پسر دبیرستان را به پایان میرساند و وارد دانشگاه میشود. او با قلبی داغ برای خود یک هدف مینشاند، او یک آرمان در قلب حمل میکرد. و او این را به رفیق دوران جوانیش نشان میدهد. او در تعطیلات به خانه بازمیگشت و به این ترتیب آنها گهگاهی همدیگر را میدیدند. اما این دیدارها به یک بحث جدیتر نیانجامید. او پسر والدین کمثروتی بود، و دختر در این سالها مانند یک ملکه در شکوه و زیبائی به اطراف قدم برمیداشت. آیا پسر امید داشت؟ بله او امید داشت. او فکر میکرد که هنوز میتواند برنده دختر شود. هر گام جدید به پیش به او اجازه میداد که هدف والایش هم نزدیک به نظر آید. این خیلی ساده‌اندیشی بود! آیا اینطور نیست خانم عزیز؟"
"چرا این را از من میپرسید؟"
"زیرا ... زیرا شما علاقه زیادی برای دوست من قبلاً از خود نشان دادید."
"ادامه، ادامه!"
"و ادامه؟ خب بله، هر داستانی باید هم بطور منطقی یک پایان داشته باشد! هانس فِلاِشلاگ ــ ما میخواهم هنوز او را به این اسم بنامیم ــ در وسط امتحانات ارزیابی بود که به او اطلاع داده میشود پدر دختر در کسب و کار طوری ضرر کرده که بدترین چیزها در انتظار است. این خبر قلب پسر را آن زمان میفشرد، چون او نمیتوانست کمک کند و باید بدون انجام کاری کنار میایستاد. حالا اما محرم ساختن دختر با راز قلبش چنان وحشتناک به نظرش میرسید که او هنوز عمیقتر در خود فرو میرود. بنابراین او سکوت میکند و در امتحانات قبول میشود. حتی با نمره عالی. وزیر گهگاه به او نشان میداد که آیندهاش در کشور مطمئن میباشد. و او این سرزمین را ترک میکند ... وطنش را!"
"آه خدای من!"
"در آن روزها، چون او متوجه شده بود که دختر خود را به فرد دیگری با دست و ... قلب وعده داده است، در این وقت تصمیم پسر راسخ میشود. او هرگز به دختر دلیل واقعی رفتنش را اقرار نکرد. این کار دیگر هیچ فایدهای نداشت. دختر باید در صلح از سعادتش لذت می‌برد!"
مانند یک بخار این کلمات از لبان دختر سر میخورند: "از سعادتش!"
"او به اندازه کافی بُزدل بود که شخصاً از دختر خداحافظی نکند. او آن را کتباً انجام داد. شاید او با این کار میتوانست خودش را لو بدهد. اما نباید چنین می‌گشت!"
"خیلی دیر شده بود!"
"او به برلین میرود و آنجا در کنسولگری مشغول کار میشود. کارهای سخت بدنبالش میآیند. بعد او را از طریق دریا به محل دیگری میفرستند. فاصله دور باید برای او فراموشی میآورد. و وقتی این هم برایش فراموشی نیاورد، وقتی در میان تمام شکوهِ جنوب، در مستیِ جشنهای درخشان و زنانِ زیبا هنوز هم تصویر وطن و تصویر اولین عشقش نمیخواست از او دور شود، در این وقت او شاعر میشود. او مانند گوته فکر میکرد. او میخواست خود را در شعر از آنچه روحش را هنوز شکنجه میداد رها سازد. بنابراین این کتاب بوجود میآید. آنچه را که لبهایش هرگز به دختر اعتراف نکردند اینجا در اشعارش شجاعت مییابد که همه‌چیز را به دختر بگوید. او تحت نام غریبه اجازه میدهد اشعارش به اروپا بروند. و این اشعار همچنین بدست دختر رسیدند و مورد علاقه دختر قرار گرفتند، زیرا روحی با دختر حرف میزند که مانند پژواکی از زمانِ دوران جوانی قلبش را لمس میکند."
"از دوران جوانی!"
"وقتی او یک روز میخواند که دختر شوهرش را از دست داده و دوباره آزاد است، دیگر او در زیر خورشیدِ غریبه رنج نمیبرد. وقتی زمان خدمتش منقضی شده بود، او برمیخیزد و با قلب پُر از اشتیاقی دردناک و امیدی لرزان بازمیگردد."
یک صدای هق هق آهسته در سکوت نفوذ میکند. هیچیک کلمهای نمیگفت. سپس مرد آهسته ادامه میدهد:
"و حالا من دوباره اینجا هستم! و هنوز هم درخت قدیمی در باغ مانند زمانیکه ما بر روی شاخههایش مینشستیم و برای همدیگر داستان تعریف میکردیم و رویا میبافتیم تاجش را رو به آسمان آبی رنگ کشانده است. سرنوشت بر روی سر هر دو نفر ما بیرحمانه سر و صدا کرده است. سرنوشت گرفت و داد. اما سرنوشت نتوانست خاطرات دوران پاک جوانی را در ما بکُشد. این را هیچکس نتوانست از ما بدزدد."
"هیچکس، اِرنست!"
"و در این دوران جوانی ما هر دو تنها شدهایم. ما دیگر از درختها بالا نخواهیم رفت. اما می‌توانیم دوباره در زیر سایههایشان آن روزها را که هنوز بدون مبارزه و بی‌عیب و نقص بودند به یاد آوریم. این مرا بر روی دریاها به سمت خانه کشاند. آیا باید دوباره برگردم؟ لوسی، تو به من بگو! باید برگردم؟"
"تو باید بمانی و از وطن وفادارانه دفاع کنی!"
"از وطن و از تو!"
و او زن لرزان را به سمت سینهاش میکشد.
 
جشن صلح
برف از آسمان خاکستری رنگ که عبوس به پائین نگاه میکند بیصدا فرود میآید. برف کلبههای کم ارتفاع آهنگرانِ فقیر میخسازِ دهکده‌ای را که با یک پیچ طولانی خود را در یک دره تنگ گسترش میدهد پوشانده بود. بالاتر، جنگل پوشیده از برف از همهجا مانند همسایهای رو به پائین به خانهها نگاه میکند. کوهها از هزاران سال پیش با عظمت در حال نگهبانی از دره در پشت جنگل ایستادهاند. امروز صدای غرش آبِ وحشیای که از بهار تا پائیز بسیار بیپروا و تشنۀ آزادی از کوهها با سر و صدا به پائین جاری میشود به سختی قابل شنیدن است، زیرا آب حالا در زیر پوسته یخِ از برف پوشیده شده از نزدیک کلبهها روان میگشت.
برف اما در جائیکه جاده از میان شکاف یک صخره میپیچد بر روی یک خانه کوچک ساکتتر و شبحوارتر قرار دارد. خانه پوسیده و لرزان با شیشههای کور پنجرهها و آخور ویرانِ بُزها به بیرون نگاه میکند. در این خانه زیمرِ پیر که در روستای جنگلی زیمرس کریستیان نامیده میگشت زندگی میکند. زنش مدتهاست که آنجا در کنار دیوارۀ کوه به گور سپرده شده است، جائیکه صلیبها و فرشتگان در زیر نور خورشید میدرخشند. پسرش، تنها فرزند این ازدواج، سالها قبل از طریق دریا مهاجرت کرده و فقط یک بار نامه نوشته بود. شاید او مُرده باشد. او از مدتها قبل فاسد شده بود. بُز فروخته شده بود و از آن به بعد زیمرس کریستیان در این کلبۀ فقیرانه تنها زندگی میکرد.
او روزها مانند تقریباً تمام مردان روستا میخ میساخت، در شب اما با تفنگِ آمادۀ شلیک در میان جنگلِ کوهی روستایش پرسه میزد. او مانند بعضی از مردم ناحیه یک شکارچی غیرقانونی بود. این احتمالاً در خونش بود. او به این خاطر در مجموع چندین سال را در پشت میلههای زندان گذرانده بود، اما این سال‌ها را ابداً بعنوان سالهای از دست رفته احساس نمیکرد. زیرا این مجازاتها به او در راه بزرگ ساختن انتقامش کمک کرده بودند، انتقام از کسانیکه خود را صاحب حق در مورد جنگل اهدائی خدا به انسانها میدانستند.
همچنین انتقام از کسی که خیلی دوست داشت با او تصویه‌حسابِ خونین کند.
حالا همه اینها تمام شده بودند. برای همیشه! زیمرس کریستیان بر روی تختِ کنار پنجرۀ اتاقِ کم ارتفاع زیمرس کریستیان دراز کشیده بود. کنار سرش اما مرگ ایستاده بود. او وزش تنفس مرگ را احساس میکرد و میدانست که عمرش در حال به پایان رسیدن است. اما به نظر میرسید که چیزی او را افسرده میسازد. همسایه، همچنین یک آهنگر میخساز پیر، امروز چند بار پیش او بود. به نظر دکتر دیگر جای کمک باقی‌نمانده بود، اما حالا هنوز هم آدم میتوانست آخرین خدمات قلبانه را به اثبات رساند.
اما زیمرس کریستیان همه کمک‌ها را با یک حرکت صامت دست رد کرده بود، او نه دارو و نه چیزی از سوپِ آورده شده را میخواست. فقط چند جرعه آب بر روی لبهای خشکِ تبدار. او به صندلی کنار تخت اشاره کرده و در این لحظه همسایه ساکت و در حال انتظار خود را بر روی آن نشانده بود. به نظر میرسید که یک جنگِ عمیق مرد در حال مرگ را میلرزاند. سینهاش خود را بالا میبرد، لب‌هایش در حال زمزمه میلرزیدند. و سپس سرش را با زحمت به سمت همسایه میچرخاند، یک نگاه متوقعانه از روی همسایه میگذرد. دست لاغر پوشیده از رگهای آبی رنگِ متورم کورمال او را جستجو میکند.
"همسایه!"
"آیا چیزی میخواهی؟"
"آره! ... نزدیکتر بیا ... نزدیکتر! من میدانم که حالا زمان به آن سمت رفتنم فرا رسیده است. سرت را با تأسف تکان نده. ساعات آخر عمرم فرا رسیده ... من این را احساس میکنم، اما چیزی من را افسرده میسازد. من مایلم ... در صلح بروم. پول اندکی که دارم ... مال توست. میشنوی؟ مال توست! من دیگر کسی را ندارم که انتظار مالم را بکشد. پسرم؟ هه! شما دو نفر ... تو و زنت ... شماها نسبت به من خوب بودید. مبلغ اندک برای خاکسپاری را بپرداز ... آنچه باقی‌میماند ... سهم توست. اما این بر روی قلبم سنگینی میکند که کسی که بیشترین نفرت را در جهان ..."
"فیشتنرز آندرس؟ او دوباره اینجاست!"
"بله، بله! من میخواهم با او صلح کنم ... میشنوی؟ در غیراینصورت ... مُردن یک تردستی نیست ... اما همه‌چیز باید مرتب باشد ... مرتب! برو آنجا! به او بگو باید عجله کند. بگو زیمرس کریستیان میخواهد با او تصفیه‌حساب کند ... صورتحساب مفقود است ... صلح ... برای اینکه جریانِ رفتن به آن سمت راحتتر انجام گیرد. برو! عجله کن! او را با خود بیاور، همسایه! این آخرین خدمت به من است. سپس دیدار ما در آن دنیا!"
در این وقت همسایه از روی صندلی بلند میشود و خارج میشود، و در حال تکان دادن سر پیش زنش میرود.
او میگوید: "ببین، کاترین! در برابر خداوندِ قدیمیمان حتماً همه حرمت قائلند. زیمرس کریستیان نمیتواند بمیرد. ابتدا میخواهد دست فیشتنرز را یک بار بفشرد و با او صلح کند."
"آیا این ممکن است؟ خب، پس عجله کن!"
و پیرمرد برای جستجوی فیشتنرز آندرس با عجله بیرون رفته بود. این یک ساعت قبل بوده است.
مردِ در حال مرگ کنجکاو به هر صدائی در حال انتظار و استراق‌سمع بر روی تخت دراز کشیده بود.
کسی که دروازه ابدیت را در برابر خود آهسته در حال گشوده گشتن میبیند دقایقِ در حال ناپدید گشتن زندگی برایش ابدی میگردند. پس از آنکه همسایه اتاق را ترک کرده بود در این وقت زیمرس کریستیان گوش سپرده بود تا صدای خاموش گشتن آخرین گامها را بشنود. او سپس شروع میکند خود را به سختی به راست ساختن. نالان، لرزان و با چهرهای از شکل افتاده عاقبت موفق به این کار میشود. با دست لرزان دیوار را لمس میکند. یک درِ کوچک گنجه باز میشود. یک قاپیدن ... و با یک فریاد بخاطر درد فیزیکی دوباره با ضعف بر روی بالش خم میشود. پس از دقایقی از زیر پتو صدائی به گوش میرسد. یک لبخند خاص از چهره کمرنگ مرد میگذرد. سپس در حال گوش سپردن و انتظار کشیدن آرام دراز میکشد.
افکارش شروع به مهاجرت میکنند. سالهای زندگیش مانند در پرواز از کنار او میگذرند. جنگل کوهی بومی در تمام تصاویر، در تمام خاطرات خشخش میکرد، جنگلاش که او آن را بیشتر از هرچیز دوست میداشت و برایش ترانههائی از رهائی در روح میخواند و نیاز و گرسنگیاش را بدست فراموشی میسپرد امروز از آن بالا پوشیده شده از برف برای آخرین بار با داخل شدن از پنجره به او سلام میکرد. و حالا همه‌چیز تمام شده است! اما اول هنوز جشن صلح و سپس ... رفتن به آن دنیا! صلح! هاهاها!
چه‌کسی ابتدا تفنگ را بدست او داده بود؟ مخفیانه اما محکم؟ آن زمان، هنگامیکه ماه در دره آویزان بود و میان تنه درختان مانند هزار چشم به او خیره شده بود؟ آیا آنجا یک صدا به او مرتب زمزمه نکرد: بزن! جنگل بزرگ است و شاهزاده یک مرد ثروتمند! یک فشار! این شلیکی استادانه بود. یک گوزنِ باشکوه با زندگیش قبض اجازۀ شلیک را داد. این یک آغاز شاهانه بود! در این وقت جسارت و بیپروائیش رشد کرده بود.
اما یک بار سرنوشت به سراغش میآید. او را به دادگاه میکشانند. سه شاهدِ دعوت شده از ماجرا با خبر بودند. اما دو نفر از آنها مردان صادقی بودند. آنها به دروغ قسم یاد میکنند که چیزی ندیدهاند. آنها مردانگی کردند. نفر سوم اما بر علیه او شهادت داد. فیشتنرز آندرس! از آن روز به بعد ستارهاش غرق شده بود. از آن به بعد کار و فعالیتش بعنوان یک فرد محکوم گشته تحت نظارت بود. او فکر میکرد در پشت هر درخت یک تفنگ که به سمتش هدف گرفته شده است میبیند.
او پس از آزاد شدن از زندان و بازگشت به روستا فرد دیگری شده بود. انتقام! انتقام در او فریاد میکشید. اما فیشتنرز آندرس از آن ناحیه رفته بود. گفته میشد که از طریق کوهها به شوارتسبورگ رفته است. اما خانۀ کوچکش هنوز آنجا قرار داشت، خالی و برای فروش. دیگر نمی‌شد یک خالِ لکهشرابی بر شکم این خائن نقاشی کرد.
هنگامیکه او برای دومین بار از زندان بیرون میآید در این وقت پسرش رفته بود. پسر از جنس او نبود، شکار در خونش نبود، و به این ترتیب خانه و وطن را عوض کرده بود. یک سال دیرتر چشمان زنش را میبندد. حالا او کاملاً تنها بود؛ تنها با خاطراتش و انتقامش. او سپس دیرتر یک بار دیگر متهم به جرم میگردد و محکوم میشود و به زندان میرود. او عاقبت بعنوان یک مردِ شکسته به خانه بازمیگردد.
سالهای عمرش تیره و در تنهائی میگذرند، تا اینکه عاقبت مرگ به در میکوبد. او برای بیمار بودن ساخته نشده بود. هفتهها بود که در بسترش عذاب میکشید. در این بین زمستان آغاز شده بود. از دو روز پیش دانههای سفید برف چرخزنان در کنار پنجرهاش در حال بافتنِ کفن وحشتناک بزرگی بر روی زمین بودند که در زیرش حالا باید او هم به زودی استراحت کند.
در این هنگام، پژواک یک گام برداشتنِ محکم در بیرون به گوش میرسد. زیمرس کریستیان ناگهان چنین احساس میکند که انگار یک حرکت سریع از میان روحش میگذرد. او خود را راست میسازد و به بیرون خیره میشود. او فکر میکند که ضربان اندک قلبش باید متوقف شوند. این فیشتنرز آندرس است که در این لحظه میگذرد.
حالا همسایه رفته است فیشتنرز آندرس را جستجو کند، برای اینکه بتواند با او صلح کند. او احساس میکند که چطور نیروهایش بیشتر و بیشتر ناپدید میگردند. هیجان بزرگ این روز! اما او میخواهد زنده بماند، او باید زنده بماند، حداقل تا زمانیکه هنوز ... تا ...
گوش کن! آیا مانند صدای حرف زدن نبود؟ آیا گامهای در حال نزدیک شدن نبود؟
مرد با زحمت خود را برمیگرداند و به درِ اتاق خیره میشود. بازوی راستش در زیر پتو حرکت سریعی میکند.
هیچ‌چیز، هیچ‌چیز! این یک فریب بود. چقدر پیشانی‌اش داغ شده است. و پاها سرد مانند یخ، طوریکه انگار او خودش در برف ایستاده است، و برف، مرتب بالاتر و بالاتر میآمد ... حالا به زانویش رسیده است و آهسته به سمت بدنش حرکت میکند. و حالا جنگل هم از بالای سرش سر و صدا میکند، مرتب واضحتر. این جنگل کوهستانی اوست ... هاهاها! او همه‌چیز را دوباره به یاد میآورد. آنجا فیشتنرز آندرس میآید، رذلی که به نفع او یک شهادت دروغ نداد ...
"فقط داخل شو ... داخل شو! ما میخواهیم صلح کنیم ... صلح! تا من بتوانم عاقبت بر روی این زندگی لعنتی خط بکشم!"
مرد با چشمان بی‌حرکت بر روی تخت خود را راست میسازد.
"عاقبت آمدی؟ هاهاها! ... تو!"
یک تیر از طپانچه به سمت درِ اتاق شلیک میشود. یک نفسنفس زدنِ در حال محو گشتن؛ سپس سکوت برقرار میشود. فقط ساعت دیوار تیک تاک میکند و در اجاق قطعه چوب سوخته بیصدا در هم فرو میریزد.
دقایقی دیرتر همسایه و فیشتنرز آندرس داخل اتاق میشوند.
با چشمان درشت به مرد که در تخت به عقب خم شده بود خیره میشوند.
"همسایه! من برایت آندرس را آوردهام! حالا صلح کن!"
همه‌چیز ساکت میماند.
"همسایه!"
دیگر هیچ‌چیز حرکت نمیکرد.
حالا هر دو کاملاً نزدیک تخت میشوند. دست مچاله شده مُرده هنوز وسیله قتل را محکم نگاه داشته و بر روی چهره‌اش آخرین پوزخند نشسته بود.
فیشتنرز آندرس میگوید: "خیلی دیر شد! او مُرده است!"
همسایه دست او را میفشرد.
"اینجا خدا قضاوت کرده است. امیدوارم او را ببخشد، همانطور که ما باید این کار را بکنیم."
 
دستمال سرخ. (یک داستان کودکانه)
حتی کوچکترین چیزها هم در نهایت داستان خود را دارند. حتی اگر این چیز فقط یک دستمال کوچک سرخ باشد. همچنین حتی اگر این چیز فقط در زندگیِ یک کودک یک نقش ایفا کرده و فقط یک داستان کودکانه باشد. فصل تابستان و حوالی ظهر است. همین حالا اولین سوت کارخانه برای اعلام استراحتِ یکساعته به صدا میافتد؛ بلافاصله پس از آن سوت کارخانههای دیگر شهر کوچکِ کوهستانی با صدای ریز طنین میاندازد. ساعتها از برج کلیسا، شهرداری، دروازه و قلعۀ شهر درهم دوازده بار ضربه میزنند و سپس ناقوسها شروع ظهر را اعلام میکنند.
در این هنگام یک مرد کوچک و بلوند ــ تقریباً چهارساله ــ با قدمهای کوتاه و سریع از میان حیاط به سمت خانۀ مسکونی آقای وِنرت قاضی شهر میرود. پسر، تنها فرزند دکتر فالکه است. پدر و مادرش هر دو امروز به نزدیکی پایتخت رفتهاند و برای پسر خود در نزد همسایه تا شب بعنوان مهمان وقت گرفتهاند.
خانم قاضی در کنار درِ خانه از پسر کوچک استقبال میکند.
"خوب، هانس، اما این خیلی زیباست که تو اینجائی!"
"خاله، امروز اما اجازه دارم پیش تو بمونم! مادر و پدر این را اجازه دادند."
"که اینطور، که اینطور! خوب، ما همدیگر را تحمل خواهیم کرد! مگه نه؟"
پسر کاملاً جدی سر تکان میدهد، طوریکه انگار میخواهد با آن بگوید: "اگر تو اول با نزاع کردن شروع نکنی!"
"هانس، چه‌چیزی را بستهبندی کردی؟"
"این؟" پسر بسته کوچک را باز میکند. "این قاشق، چاقو و چنگال منه! خاله، تو احتمالاً فکر میکردی که من هنوز همه‌چیز رو با قاشق میخورم؟ نه، خیلی وقته که دیگه اینطور نیست!" او به دو حرف حک شده بر روی وسائل نقرهای اشاره میکند: "میبینی، اینجا اسم من نوشته شده: هانس فالکه. اون که گِرد و باریک نوشته شده یعنی فالکه. آیا تو هم میتونی اون رو بخونی؟"
"آه البته، پسر! خود ما آن را برای غسل تعمید به تو هدیه دادیم!"
"شماها؟" پسر کوچک ابتدا با چشمان درشت‌گشته به زن نگاه میکند، سپس نگاهی به وسائل نقرهایش میاندازد. در صورتش واضح نوشته شده بود که او از امروز به بعد آنها را بیشتر دوست خواهد داشت.
"خُب هانس، پس بگذار که غذا خوردن پیش ما امروز به تو لذت ببخشد!"
"من چیزی که برام خوشمزه باشه میخورم، چیزی که برام خوشمزه نباشه دوباره به بیرون تُف میکنم!"
"اما هانس!"
"خب، من که نمیتونم کار دیگهای کنم!؟ ببین، خاله، من چند وقتِ قبل خونۀ کارل مایسنر دعوت شده بودم ... اونجا باید شام سالاد میخوردم ... البته من سالاد رو دوست نداشتم اما با زور خوردم ... و بعد در شب مریض شدم ... خیلی مریض. و در این وقت مادر گفت وقتی چیزی برام خوشمزه نبود بهتره که نخورم. ببین خاله؛ اما وقتی من غذا رو تو دهن داشته باشم، بعد ... بعد باید اون رو دوباره تُف کنم! مگه نه؟"
خانم قاضی شهر با گرفتن دست مهمانِ کوچکش او را به سمت اتاق نشیمن هدایت میکند، جائیکه میز غذاخوریِ آماده شده انتظار میکشید.
"خب هانس! اینجا جای توست. عمو هم بزودی میآید. من فقط میخواهم دوباره به آشپزخانه سربزنم." زن به سمت در میرود.
پسر در حالیکه صورتش از یک وحی درونی میدرخشید او را صدا میزند: "خاله، میدونی، من سوپِ شکلات رو همیشه میخورم! همیشه، خاله!"
"که اینطور، که اینطور! اما یک دفعه دیگر!" ــ ــ ــ ــ ــ
سوپِ شکلات در این ناهار وجود نداشت، با این حال هانس فالکه شجاعانه و مردانه عمل میکند و غذایش را میخورد، و وقتی عاقبت آنها بلند میشوند و آشپزخانه را ترک میکنند صورت گِرد و دوستداشتنیاش کاملترین رضایت را بیان میکرد.
او بعد از ظهر را با بازی در باغ می‌گذراند، و عاقبت پس از اندکی خسته شدن به داخل آلاچیقِ میان باغ که در آن خانم قاضی شهر نشسته و مشغول انجام یک کاردستی بود میدود.
"خاله، حالا برای من چیزی تعریف کن! آه، خواهش میکنم، خواهش میکنم! من خیلی ساکت میشینم!"
"از سفیدبرفی؟ سیندرلا؟"
"نه، نه! این بار از شوالیههای بزرگ ... که بر روی اسبهای زیبا میشینن ... آه، خاله، تو خوب میدونی که منطورم چیه!"
و زن جوان شروع به تعریف میکند، و وقتی نگاهش را گاهی بالا میآورد سپس دو چشم جوان بسیار بزرگ را میبیند که با هیجان و خیره به او نگاه میکنند. از مسابقات جالب و قلعۀ جادو صحبت میشود. در آنجا شوالیهها با کلاهخودهائی که تمام سر و صورتشان را میپوشاند به داخل میدان میتازند و با نیزههای چوبیِ دراز همدیگر را از اسب به زمین میاندازند. اما آن بالا در بالکنی که پارچههای ارغوانی بطور باشکوهی رو به پائین آویزانند زنان زیبا نشستهاند و هر شوالیهای که حریفش را بر روی زمین میانداخت تشویق میکردند ...
"خاله، پارچه ارغوانی یعنی چه؟"
"ارغوانی؟ هانس، آنها دستمالها و پارچههای سرخ درخشندۀ آتشین هستند."
"هوم، هوم! خب، ادامه بده!"
اوایل شب پدر و مادر میآیند و فرزندشان را دوباره به خانه میبرند. هانس تمام شب را از شوالیهها و زنان زیبا خواب میبیند.
صبح روز بعد هانس در حال بررسی و انتظار در اطراف خدمتکار در آشپزخانه آهسته راه میرفت. دختر با لباس گشاد در مقابل ظرفشوئی ایستاده بود، طوریکه مقداری از لبۀ زیردامنی قرمز رنگش دیده میگشت. "تو! ... مینا! ... آیا زیردامن قرمزتو امروز درنمیاری؟"
"نه! برای چی؟ آیا دوستش نداری؟"
"خیلی دوست دارم! ... هوم! پس درش نمیاری! حیف!" هانس از آشپزخانه میرود، مدت کوتاهی در حال فکر کردن در راهپله میایستد و سپس از پلهها به سمت اتاق زیرشیروانی بالا میرود، جائیکه مادرش چند صندوق و جعبه گذارده بود و در آنها پارچه برای رفو کردن و انواع باقیمانده پارچه قرار داشت.
او تقریباً پس از گذشت نیم ساعت دوباره از پلهها با سرعت به پائین هجوم میآورد، درِ اتاق را باز میکند و با یک دستمال کوچک سرخ در دست، ساکت و با چشمان درخشان در برابر مادرش که کنار چرخ خیاطی نشسته بود قرار میگیرد.
"مادر، این دستمال سرخ را به من هدیه کن! خواهش میکنم، خواهش میکنم!"
"خوب مال تو! اما آن را برای چه میخواهی؟"
"اوه، اینو من خیلی خیلی لازم دارم!" و با آن دوباره از اتاق به بیرون میدود.
کار اسرارآمیزی در خانه در حال انجام شدن بود. هنگامیکه خانم دکتر فالکه بعد از ظهر دوباره در محل همیشگیاش کنار پنجره در اتاق نشیمن نشسته بود هانس ظاهر میشود. او چند صندلی را در دایره گستردهای کنار هم قرار میدهد و بر روی هر صندلی یک مهره بازی منچ مینشاند. سپس یک صندلی را کاملاً نزدیک محل نشستن مادر میکشد و به پشتی صندلی دستمال سرخ را آویزان میکند.
او میگوید: "خوب! و با رضایت به اطراف نگاه میکند و ادامه میدهد: "حالا میتواند شروع شود!"
"پسرم، قرار است چه بشود؟"
"مادر، اینها همه شوالیههای بدی هستند و من باید حالا آنها را با نیزه به زمین بندازم! تو اما دوشیزه زیبا هستی. ببین ... تو باید وقتی همه شوالیههایِ بد به زمین افتادند خودتو روی دستمال سرخ خم کنی و به من پاداش بدی! میفهمی؟" او یک بار دیگر ناپدید میشود. اما بعد در دوباره گشوده میگردد. او با یک کلاه کاغذی که خودش ساخته بود وارد میشود، در میان پاها جارو آشپزخانه و در دست راست یک خطکش در حال نوسان قرار داشت، به این نحو او با افتخار از میان موانع میتازد. ابتدا به سمت میز خیاطی میرود و در آنجا کاملاً جدی در برابر مادر سرش را خم میکند.
"خب، حالا تو هم باید سلام بدی! این لازمه!"
پس از آنکه خانم دکتر کاری را که از او خواسته شده بود انجام میدهد، او به جارو آشپزخانه مهمیز میزند و ابتدا چند بار در میان میدان مسابقه میتازد. سپس به سمت اولین حریف میتازد. با یک ضربه خطکش مهره به زمین میافتد! اولین حریف بر روی زمین افتاده بود، یعنی در واقع مهره بر روی کف اتاق میغلتید. یکی دیگر در زیر مبل میافتد، دوباره یکی دیگر به زیر یخچال، یکی به زیر کمد و یکی به زیر میز. مرد کوچکِ دلاور حریفان را یکی پس از دیگری از زین به زمین میانداخت.
چه لذت بردن باشکوهی! چه زیاد وجد و طربش رشد می‌کرد، گونههایش میگداختند و چشمان زیبای هوشمندش میدرخشیدند! شادیِ مبارزه هر عصب و هر ماهیچهاش را پُر ساخته بود! عاقبت وقتی آخرین شوالیه با ناله از اسب سُر میخورد و به زمین میافتد هانس جارو آشپزخانهاش را میچرخاند و با افتخار و بالا نگاه داشتن سر به زیر بالکن که دستمال سرخ از آن آویزان بود میتازد تا از دست زیبای زن جایزه پیروزی را دریافت کند.
و مادر خود را بر روی پسرش خم میسازد و او را میبوسد.
سپس با صدای رسمیِ بلندی میگوید: "آقای شوالیه، هیچکس مانند شما دلاور نبود! پاداشی را که سزاوار شماست قبول کنید!"
در این حال یک قطعه شکلات در دست او میگذارد. و او با خم کردن سر تشکر میکند، اسب را میچرخاند و به سرعت بیرون میجهد تا در باغ هرچه سریعتر جایزه پیروزی‌اش را بخورد. ــ ــ ــ
هانس به سختی میتوانست بخاطر آورد که هرگز یک چنین روز زیبائی را گذرانده است. بازی مسابقه با شوالیههای بد برای هفته بعد هم لذتبخشیاش را حفظ میکند، اما سپس با توجه به نیازِ تنوع در کودک بازی دیگری جای آن را میگیرد.
اما در این حال یک چیز در قلبش رشد کرده بود، از آنجا که دستمال سرخ با خاطرات افتخارآمیز و همچنین خاطرات شیرینش مرتبط بود بنابراین از این پس مهمتر از هرچیز دیگر برایش میگردد. تقریباً چنین بود که انگار دستمال سرخ او را برنده زندگی و روح ساخته است. دستمال سرخ محل مخصوص خود را بر روی کمد کنار تختش داشت. هنگامیکه او شبها لباس خواب بر تن میکرد، سپس دستمال را در آغوش میگرفت و با آن به تختخواب میپرید. او محکم دستمال را در آغوش میگرفت و با آن مخفیانه حرف می‌زد و نوازشش میکرد، تا اینکه مژه چشمانش خود را محکم میبستند. دستمال سرخش برای چند سال رفیق خوابش باقی‌میماند.
یک بار پدر و مادر میخواستند برای خوابیدن بروند، در این هنگام پدر میگوید: پسر حالا به اندازه کافی بزرگ شده است که دیگر لازم نباشد با دستمال در رختخواب به خواب رود. مادر خود را آهسته به تختخواب پسر که به خواب عمیقی فرو رفته بود نزدیک میسازد و با احتیاط دستمال را از آغوشش بیرون میکشد.
در این لحظه یک ناآرامی عجیب بر پسر مستولی میگردد. او خود را از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلتاند، با دستهایش روی پتو را لمس میکند، و شاکیانه زمزمه میکند:
"دستمال سرخ! ... دستمال سرخ!"
از آن به بعد دیگر هیچ تلاشی برای ترک دادن محبوب شبانهاش انجام نمیگیرد.
این اتفاق در بهار سال بعد میافتد. صدای ریزش آبشار در کنار باغ به گوش میرسید و در میان شاخههای درختان میوه که مانند برفِ درخشان گل داده بودند سُهره، چرخریسَک و توکا مشغول خواندن آواز بودند.
هانس با یک دوست دبستانی خود بر روی چمن زیر درختان بازی میکرد. آنها بر روی پشتۀ کودِ گیاهی یک قوطی کنسروِ خالی کشف میکنند، که حالا بعنوان توپ گاهی توسط هانس و گاهی توسط دوستش به سمت همدیگر به هوا پرتاب میگشت و بامزه میدرخشید.
و حالا دوباره نوبت هانس بود. هانس قوطی را به پرواز میاندازد ... اما سپس ... یک فریاد تیز ... و، همبازیِ هانس با پیشانی خونین که توسط لبه تیز قوطی زخمی شده بود سقوط میکند.
هانس بیحرکت آنجا ایستاده بود. بعد اما با عجله به سمت دوست دبستانی خود میدود، خود را خم میسازد و با وحشتی پنهان ساخته به خرابکاریای که بیگناه انجام داده بود نگاه میکند.
"مایک! آرام، مایک! من فوری به تو کمک میکنم!"
و او با عجله وارد خانه میشود و بلافاصله با دستمال سرخ برمیگردد و آن را بر روی پیشانی پسر که مینالید قرار میدهد. اما فریادهای او مادر خانه را هم به آنجا کشانده بود. مادر با نگرانی کمکهای اولیه را برای فرد زخمی شده انجام میدهد، تا اینکه بالاخره خونریزی قطع میشود و او میتواند به خانه بازگردد.
"اما هانس، چرا تو از دستمال سرخت استفاده کردی؟"
پسر دستپاچه، شرمنده و غمگین به زمین نگاه میکند. سپس دوباره چشمهایش را بالا میآورد و آهسته و با لکنت پاسخ میدهد:
"چون ... چون من دستمالم را خیلی دوست دارم ... و ... چون آدم با آن دیگر خون را نمیدید!"
زخم پیشانی دوباره بهبود یافته و همچنین هیچ آسیبی به دوستی دوران جوانی آنها وارد نساخت. خانم دکتر فالکه دستمال سرخ را شسته و آن را دوباره آرام سرجایش قرار داده بود. هانس اما از آن به بعد دیگر دستمال را با خود به تختخواب نبرد.
خانم دکتر فالکه در روزِ پس از جشن مراسم بلوغ و پذیرش آئین مسیحی به پسرش یک جعبه میدهد که بر رویش نوشته شده بود: "خاطرات جوانی!" و حاوی اولین کفشها، جورابها، جغجغه،  عروسک خیمهشب‌بازی و اولین دفتر مشق و چیزهای خیلی بیشتر هانس بود. اما همچنین دستمال سرخ هم در آن قرار داشت.
هانس فالکه این گنجینۀ دوران جوانی را تا امروز وفادارانه حفط کرده است. او مدتهاست یک مرد شده و مردم از او با احترام نام میبرند. او تا حال با اسلحۀ از نوع فرهنگی بعضی از حریفان را از روی زین بلند ساخته و بر روی زمین انداخته، و <دستمال سرخ> را هنوز هم با افتخار حفظ کرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر