درباره استفاده از کامپیوتر.


<درباره استفاده از کامپیوتر> از افرائیم کیشون را در خرداد سال 1393 ترجمه کرده بودم.

گفتگو در باره یک کتاب، بدون خواندن آن
پدران ما، که هزاران سال پیش خط عبری را اختراع کردند، باید چپدست بوده باشند، زیرا آنها از راست به چپ مینوشتند. بعلاوه آنها را طوری مینوشتند که دستخط کتابهای مقدس توسط هر احمق بی‌سر و پائی نتواند خوانده شود. به این خاطر تمام حروف صدادار را مانند تندنویسان به قتل میرساندند. از این رو نوشتن به زبان عبری آسانتر از خواندن آن است. جای تعجب ندارد که نویسندگان عبری زبان مدام تبآلود در جستجوی خواننده آثارشان میگردند. تعداد خوانندگانشان روی هم رفته به سه نفر میرسد: ناشر، چاپچی و ویرایشگر. بعنوان چهارمین نفر هم مرا میخواهند.
جریان تولائت شانی ناراحتم ساخته بود. نه، واقعاً کار قشنگی نبود: شش ماه پیش یک کتاب جدید برایم فرستاد که من آن را فوری روی میز یا جای دیگری گذاشتم ــ و از آن زمان به بعد در آنجا، یا هر جای دیگری که قرار دارد، باید تارعنکبوت بدورش بسته شده باشد.
در ابتدا با بهانههای معمول "بدستم رسید!" موفق میگشتم و وقتی تولائت شانی را از دور میدیدم فریاد میزدم: "به محض پیدا کردن چند ساعت وقت آزاد آن را خواهم خواند!" و نویسندۀ جوان بخاطر وعدههایی که به او میدادم لبخند سپاسگزارانهای به من میزد.
بعد از چند هفته وقتی غیرمنتظره نزدیک بود تقریباً تنه به تنه هم بخوریم، وسوسه شدم و گفتم که تا نیمۀ کتاب را خواندهام و باید بعد از به پایان رساندنش در باره آن با هم صحبت کنیم.
پس از آن ملاقاتِ غیرمنتظره پیشامدِ بسیار شرمآوری رخ میدهد. تولائت شانی داخل کافه میشود و درست لحظه‎‎ای که نگاهش را به در آشپزخانه میاندازد من خودم را از کافه به بیرون میلغزانم.
هنوز هم کاملاً دقیق بخاطر میآورم که در این روز تصمیم راسخ گرفتم بعد از رسیدن به خانه کتاب را موشکافانه ورق بزنم. اگر اشتباه نکنم حتی دستم را هم برای برداشتنش دراز کردم. اما در این لحظه زنگ تلفن به صدا آمده بود، یا اینکه زنگ در خانه و یا چیز دیگری اتفاق افتاده بود ــ در هر حال دستِ دراز شدهام به کتاب نرسید. و این کار انجام نشد.
چند روز قبل وقتی در صف خرید بلیط سینما ایستاده بودم، احساس کردم کسی بازویم را گرفت. او تولائت شانی بود، و هیچ راه فراری نداشتم.
او از من پرسید: "آیا کتاب را خواندید؟"
من سرم را چند بار جدی جنباندم:
"باید مفصلاً در بارهاش با هم حرف بزنیم. من خیلی چیزها برای گفتن به شما دارم. اما اینجا ــ در این صف ــ روی یک پا ــ"
هنوز حرفم تمام نشده بود که کنار باجه فروش بلیط پلاکارد "بلیط تمام شد" بالا میرود. سرنوشتم رقم خورده بود. فقط سقوط ناگهانی یک عقابِ سنگی میتوانست نجاتم دهد، و متأسفانه در تلآویو عقاب سنگی وجود ندارد. اما در عوض قهوهخانههای زیادی دارد، آنقدر زیاد که به احتمال خیلی قوی بتوان میز خالیای برای دو نفر پیدا کرد. تولائت شانی که هنوز بازویم را رها نکرده بود میزی برای دو نفر پیدا میکند. و حالا روبروی هم نشسته بودیم.
تولائت شانی میگوید: "شما میخواستید در باره کتابم با من صحبت کنید."
من میگویم: "بله. من خوشحالم از اینکه بالاخره شما را میبینم."
این وضعیت مرا به نحوی به یاد نقطه اوج فیلمهای وسترنی میاندازد که در آنها کلانتر و تبهکار در سالن کافۀ یک خیابانِ خالی از رهگذر به هم برخورد میکنند و دیگر تصفیه‌حسابِ نهائی اجتنابناپذیر میگردد. خیابان دیسِنگوف هم ناگهان خالی از مردم به نظر میآمد. من به یاد نمیآورم که این خیابان را تا حال چنین خلوت دیده بوده باشم. هیچ چهرۀ آشنائی نمیخواست ظاهر شود.
ناامید سعی کردم کتاب را بخاطر آورم، اما مدام  فقط کاغذ قهوهای بسته‌بندیاش که هنوز باز نکرده بودم پیش چشمانِ باطنم ظاهر میگشت. کاش لااقل میدانستم که کتاب در باره چه موضوعی نوشته شده است! آیا یک رمان بود؟ یک مجموعه داستانهای کوتاه یا کتاب شعر بود؟ نمایشنامه؟ مقاله؟
سکوتی از سُرب تهدید به بستنِ راه نفسم میکند. من باید یک چیزی میگفتم.
و میگویم: "من باید یک چیزی بگویم. شما وقت زیادی برای نوشتن این کتاب صرف کردید."
تولائت شانی سری تکان میدهد: "سه سال. اما سوژه را خیلی طولانیتر با خودم حمل میکردم."
"این را بلافاصله می‎‎توان احساس کرد. کارِ به بلوغ رسیدهایست."
سکوت. سکوتی سُربین. و هیچ راه نجاتی پیدا نبود. دوستان در مواقع احتیاج؟ نگوئید که خندهام میگیرد.
نویسندۀ جوان با صدایی لرزان از هیجان و انتظار از من درخواست میکند: "لطفاً حالا نظرتونو به من بگید."
"من خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم."
"از تمام مطالب کتاب؟"
در آخرین لحظه از دام میگریزم.
تولائت شانی از گوشه چشم با نگاهی نافذ مرا تماشا میکرد. اگر حالا جواب میدادم: "بله، از تمام مطالب کتاب" ــ او فوری متوجه میگشت که من کتاب را نخواندهام.
میگویم: "من میخواهم با شما کاملاً روراست باشم، ابتدای کتاب چندان خارقالعاده نیست."
تولائت شانی آهی با ناامیدی میکشد: "شما هم؟ اصلاً فکرش را نمیکردم. یک نویسنده با تجربه مانند شما باید بداند که هر کتابی محتاج در معرض دید واقع شدن است."
کمی تندخویانه میگویم: "نمایشگاه کتاب؟ مهم این است که آیا آدم فوری جذب یک کتاب میگردد یا نه."
تولائت شانی سرش را پائین میاندازد و در این حالت چنان غمگین بود که باعث تأسفم گشت. اما چرا او اصلاً چنین نمایشنامههایِ خستهکنندهای مینویسد.
من به او دلداری میدهم: "کمی دیرتر حتماً خیلی بهتر خواهد شد. فیگورهای شما خیلی خوب ترسیم شدهاند. و داستان آتمسفر و ریتم خوبی دارد."
"شما هم معتقدید که باید نیمی از بخشهای توصیفی کتاب را حذف میکردم؟"
"اگر این کار را میکردید پُرفروشترین کتاب میشد."
تولائت شانی بسیار سرد میگوید: "امکان داشت. اما برای من توضیح کاملاً دقیق اینکه چرا بوریس به شورشیان میپیوندد مهمتر بود."
بوریس!! و بعد اضافه میکنم: "بوریس البته کاراکتریست که آدم نمیتواند زود فراموشش کند. آدم متوجه میشود که تمام عشق زن به او اختصاص دارد."
تولائت شانی با چشمان گشاد شده و وحشتزدهای به من خیره شده بود:
"عشق؟ من بوریس را دوست داشته باشم؟ این خوک را؟ این جنایتکار را؟ بوریس تنفرانگیزترین فیگوریست که تا حالا خلق کردهام!"
با سرزنش میگویم: "فکر میکنید. اجازه بدید بهتون بگم که شما خودتون رو در مخفیترین عمقِ درونتون مانند او میبینید."
تولائت شانی رنگش میپرد.
او بی‌صدا غر غر میکند: "چیزی که شما میگوئید برایم مانند ضربه چماق است. وقتی من شروع به نوشتن کتاب کردم، اطمینان کامل داشتم که از بوریس متنفرم. اما بعد، وقتی که او در نزاع میان پیتر و مارینهـآتاکه درگیر میشود و با این وجود به مادرش از اینکه او به آبیگِیل تجاوز کرده است چیزی نمیگوید ... شما که به یاد میآورید؟"
"البته که به یاد میآورم! او چیزی به مادرش نگفت ..."
"درسته. من در این وقت از خودم پرسیدم: که این بوریس، با تمام سرگردانی و کاستیهایش، آیا مانند همیشه همان انسان باارزش جانورشناس نیست؟"
مداراجویانه میگویم: "ما همه انسانیم. بعضی از انسانها اینطورند، بعضیها طور دیگرند، اما در اصل همه ما برابریم."
"من هم دقیقاً میخواستم همین نتیجه را بگیرم."
نکند که من کتاب را ناخودآگاه، بدون آنکه متوجه شده باشم خوانده بودم؟
تولائت شانی با تأخیر میگوید: "از اطراف مختلفی مطمئنم ساختند که این کتاب، حداقل آنچه که به سوژه مربوط میشود قویترین اثرم است."
من متفکرانه به سقف نگاه میکردم، طوریکه انگار میخواستم تمام آثار نویسنده امیدوار و جوان را فقط با یک نگاه به یادآورم. در حالیکه من هنوز خطی از او نخوانده بودم. برای چه باید میخواندم؟ این تولائت شانی اصلاً چه کسی است؟ چرا کتابهایش را برایم میفرستد؟ مگر نشنیده است که میگویند باید همیشه چیزها را در جای خودشان قرار داد.
"من اما معتقد نیستم که این بهترین کتاب شماست. اما مطمئناً از پُرهیجانترین کتابهایتان است."
تولائت شانی تکانی میخورد. بدون شک تیرم به حساسترین نقطهاش خورده بود. متأسفم. یا اینکه باید وقتی او کارهای تفننیاش را بدون مطالعۀ قبلی انجام میدهد از روی ادب تعظیم هم بکنم؟
"من اینو میدونستم، به کائنات قسم، من اینو میدونستم." و تمام تلخی ناوارد بودن که هر آدم عاقلی توانا به دیدن آن بود در صدایش به نوسان میافتد. "منظور شما صرف شام در خانه فرمانده نیروهای ضربت است، درست میگم؟ من میتونم قسم بخورم که حس وطنپرستی شما در این صحنه از کتاب تحریک شده است. آیا بهتر نبود که تمامی وقایع جاری شدن سیل در دره کوههای ساککارین را در این صحنه شاید باید جا میدادم تا روانتر خوانده میگشت؟ آیا شما صحنه را به یاد میآورید؟ ــ"
به او هشدار میدهم: "به لکنت نیفتید، صبر من دارای مرز است."
"صحبتهای شبانه برگزارکنندگان مسابقات شترسواری در اطراف حرمسرای شیخ را به یاد میآورید؟ باید از این قسمت خوشتان آمده باشد، درست میگم؟"
"حتی خیلی هم زیاد. صحنه خوب رنگآمیزی شدهای بود."
"و از آن صحنهای که یکاترینا چراغ روی میز را بر سر قاضی خُرد میکند ــ آیا با این هم موافقید؟"
"احتمالاً."
"بنابراین به هیچوجه نمیتونید با سرنوشتی که برای مایرـکروناشتات و امثال او رقم زدهام مخالفتی داشته باشید!"
درگیریای خشونتآمیز مرا در بر میگیرد. به خود میگویم، اوه، صبر کن پسرم. تو میتونی هرکسی را که مایلی خلق کنی ــ اما بخاطر من از مایرـکروناشتات بگذر. همه چیز مبهم و نامربوط بود. حالا باید جرقه زده شود. حالا دیگر خودداری از من گریخته بود:
"گوش کنید، تولائت شانی! من اگر جای شما بودم بخاطر ماجرای مایرـکروناشتات مغرور نمی‎‎گشتم!"
"اما من بخاطر او مغرورم!"
خون به سرم هجوم میبرد. باورکردنی نیست! این پسر به خود جرأتِ مخالفت با من میدهد! با عصبانیت میگویم: "کروناشتات یک کلاهبردار است و کارهایش کسی را متقاعد نمیسازد. و از این بیشتر: او غیرضروریست. شما میتونید بدون هیچ صدمه خوردن به کتاب کاملاً حذفش کنید."
"اجازه دارم بپرسم چگونه، آیا باید یک درگیری واقعی را آماده کنم؟
"خوب ــ چگونه؟ شما چه فکر میکنید؟"
"شما حتماً به جانورشناس فکر میکنید."
"پس به چه‌کس دیگری."
"و یکاترینا؟"
"او باید همرا با قاضی بگریزد!"
"با وجود نه ماه حامله بودن؟"
"بعد از زایمان."
"آیا فکر نمیکنید که دارید کار را کمی آسان در نظر میگیرید؟ بعلاوه بنظر میآید که فراموش کردهاید که یکاترینا توسط یک ماشین زیر گرفته میشود!"
"حالا حتماً باید زیر ماشین بره؟ و از قضا یکاترینا؟ اگر قرار است که کسی زیر ماشین برود، پس چه بهتر که آبیگِیل زیر ماشین برود."
"مسخرهست. این چه معنیای میتونه داشته باشه؟"
این حرف برایم زیاد بود. این را نباید به متخصصی مانند من میگفت. سی سال بدون وقفه کتاب میخوانم ــ و حالا این سَنبَلکار میآید و میگوید "مسخرهست."
"شما سَنبَلکار، گفتید «مسخرهست»؟ و مسابقه شترسواری شما ابلهانه نیست؟ ابلهانه که خوبه، منزجر کنندهست! من به زحمت تونستم از بالا آوردن جلوگیری کنم!"
"عالیه. قصد من هم کاملاً این بود. میخواستم انسانی را نشان دهم که از خودش استفراغش میگیرد، اما لااقل خود را بعد خواهد شناخت. و منظورم شمائید!"
ما در میدان گسترده و غیرقابل پیشبینیای به یکدیگر توهین شخصی میکردیم. تولائت شانی از عصبانیت رُخش زرد شده بود و تند تنفس میکرد.
"من به شما خواهم گفت که چرا کتابم را دوست ندارید." آب دهانش را غرغره میکند. "چونکه من جرأت کردم از راهِ حلهای بیاهمیت چشمپوشی کنم! چون من نمیگذارم بوریس در ماجرای سیل بمیرد! درست میگم؟"
بوریس! این را فقط کم داشتم.
غرغرکنان میگویم: "شما هم با این بوریستون، میتونید با هم برید به جهنم! "شما بطور یقین در دام این حقهباز سقوط کردید! و اگر مایل به دانستن باشید: رابطه عاشقانهاش با آبیگِیل هم کاملاً ناچیز است!"
"ناچیز! نویسنده جوان آه بلندی میکشد. "اما باید به کسی متعلق باشد!"
"اما نه به بوریس! آیا کس دیگری وجود ندارد؟"
"پس چه کسی؟" تولائت شانی به من میپرد، یقهام را میگیرد و تکانم میدهد. "پس چه کسی!؟"
"مثلاً جانورشناس ــ اسمش چی بود ــ کروناشتات!"
"کروناشتات جانورشناس نیست."
"او یک جانورشناس است! و اگر هم که جانورشناس نباشد، پس باید فرمانده نیروهای ضربتی باشد."
"کروناشتات فرمانده نیروهای ضربتیست!"
"بفرمائید، این هم از این! برای من مهم نیست، میتواند هرچه یا هر کس که میخواهد باشد، باشد! فقط بوریس نباشد! حتی شاید مارینهـآتاکه هم منطقیتر باشد! یا پیتر! یا بیرنباوم!"
"بیرنبام کیه؟"
"او شرارت کمتری از کروناشتات ندارد، من این را تضمین میکنم! به نظر میرسد بر این باور باشید که خطخطی کردن کاغذ برای به چاپ رساندن یک کتاب کافیست. از خودتون محافظت کنید! شما ای سَنبَلکار، درست عمل کردن در چه حاله؟ شخصیتها؟ درگیریهای درونی؟ عمقها؟" حالا این من بودم که مشغول خفه کردن او بود. "عمق مهم است ــ و نه با اجی‌مجی یا ترجی و چرند و پرند، درست مانند کتاب شما! بوریس! بوریس! آیا باید به این کتاب نام نهاد؟ برای چه‌کسی؟ مطمئناً نه برای مخاطبین! هیچکس چنین کتابی را نمیخواند! من هم آن را نخواندهام!"
"شما کتاب را نخواندهاید؟"
"نه. و چنین قصدی هم ندارم!"
با این حرف میگذارم آنجا بنشیند.
احتمالاً هنوز هم آنجا مانند احمقی نشسته است. و این حقش است.
 
ماجرای شکست خوردن ناپلئون
یکی از قطره‌های دیگر ورموت در جامِ خوشیِ زندگیِ زناشوئی‏ ما این عادتِ سزاوار سرزنشِ من است که وقتی رئیس خانه ندا سر می‌دهد سفره چیده شده است من فوری سر میز ننشینم. من حقیقتاً نمی‌دانم چرا باید همیشه این کار را با او انجام دهم، من هم مانند میلیون‌ها مرد دیگر از دلیل آن بی‌خبرم. شاید مربوط به اعتراض ضمیر ناخودآگاهم علیه نوع آمرانۀ او در تعیین اوقات غذا بدون پرسیدن از من باشد. شاید هم هنر آشپزیش دیگر آن هنری نیست که قبلاً بوده است. در هرحال این اتفاق جنبه تاریخی هم دارد؛ لااقل در داستان زیر.
۱۸ ژانویه سال ۱۸۱۵
خورشید بر بالای میدان‌های جنگ بالا آمده بود. امپراتور در اتاق تشکیلِ جلسه و در میان مارشال‌ها و ژنرال‌هایش کنار میزی که نقشه بزرگی بر روی آن قرار داشت ایستاده بود تا برای آخرین دستورات برخورد نهائی با پادشاهان اروپا تصمیم گرفته شود. زمان تبعید در اِلبا به هیچوجه به نبوغ تدابیر جنگی و اعتماد به نفس امپراتور خللی وارد نکرده بود. تنها موی سرش کمی کمتر گشته و در اطراف گیجگاه اولین دسته از موی نقره‌ای رنگ خودش را نشان می‌داد.
از دوردست پیاپی صدای تیراندازی به گوش می‌آمد: ارتش بلوشِر از راه شمال علیه واترلو در حرکت بود. آدم می‌توانست نفس در سینه حبس کردنِ جهان را احساس کند.
"ناپلئون! صبحانه آماده‏ست!"
سارا، همسر سوم ناپلئون و بهترین آن‌ها کنار در اتاق ظاهر می‌شود، موهایش بوسیله دستمالی که در پشت سر گره زده شده بود محافظت می‌شد و یک کهنۀ گردگیری در دست داشت.
امپراتور او را در اِلبا به همسری برگزیده بود. آنطور که گفته می‌شود خانواده همسرش یکی از بهترین فامیل یهودی جزیره بوده است.
ملکه فریاد می‌زند: "صبحانه سرد می‌شه، ناپلئون. بیا غذاتو بخور! دوستات از اینجا فرار نمی‏کنند. آخ خدای من، آخ خدای من ..." و در حالی‏ که با کهنۀ گردگیری مشغول پاک کردن بعضی از مبل‌ها بود فرماندهان ارتش را که محترمانه سکوت کرده بودند مخاطب قرار می‌دهد: "این داستانِ هر روز ماست. من از او می‌پرسم: ناپلئون، می‌خوای غذا بخوری یا نمی‌خوای غذا بخوری، بگو آره یا نه، او می‌گوید بله، من غذا را آماده می‌کنم، و هنوز لحظه‌ای از آماده کردن غذا نگذشته، ناگهان باید کاری انجام بده، ساعت‌ها منو در انتظار می‌ذاره، همیشه باید غذا را از نو گرم کنم، همین دیروز خدمتکارم استعفا داد و حالا من اینجا با پسربچه‌م دست تنها موندم ... ناپلئون! مگه نمی‌شنوی؟ صبحانه حاضره!"
امپراتور غر می‌زند: "یک لحظه" و بر روی نقشۀ جنگ مسیری رسم می‌کند. "فقط یک لحظه!"
غرش توپ بلندتر به گوش می‌آید. توپخانه کنت فون ولینگتون نیز شروع به آتش کرده بود. مارشال نِی مضطربانه به ساعت نگاه می‌کند.
سارا با پریشانی می‌گوید: "من به زحمت قادرم خودمو روی پاهام نگه دارم. لباساتو همه‌جای خونه پرت می‌کنی و افتخار جمع کردن و آویزون کردنشون نصیب من می‌شه. آخه من چطور می‌تونم از پسِ همۀ این کارها بربیام؟ و دستتو مرتب بین اون دو دگمه بالای سینه‌ات نکن، صد بار بهت گفتم که کُتِت بخاطر اینکار برآمدگیِ زشتی پیدا می‌کنه و دیگه نمی‌شه با اطو کردن هم درستش کرد ... واقعاً که، آقایون محترم، شما که خبر ندارید عادت‌های بدِ همسر بنده چه دردسرهایی برای من درست می‌کنه ... ناپلئون! بالاخره میای صبحونتو بخوری!"
امپراتور بزرگ جواب می‌دهد: "الساعه میام، فقط باید چند کلمه‌ای با ژنرال‌هایم صحبت کنم". او با ابهت راست می‌ایستد، عضلات صورتش منقبض می‌گردند و می‌گوید: "برای من جای کوچکترین تردیدی وجود ندارد که ارتش بلوشر و ولینگتون می‌خواهند متحد شوند. ما باید در بینشان نفاق بیندازیم". صدای سارا از اتاق کناری به گوش می‌رسد: "غذا دوباره یخ کرد!"
ناپلئون سرانجام می‌گوید: "دقیقاً یک‏ساعت دیگر حمله را شروع می‌کنیم."
از بیرون طنین قدم‌های شتابان بلندتر می‌شود. ژنرال کامبرون آجودان امپراتور چنان عجله داشت که از پله‌های مرمرین سه پله یکی بالا می‌رفت.
"اوه نه! اصلاً ممکن نیست!" سارا در پاگرد پلکان جلوی او را می‌گیرد. "اول چکمه‏ها را در بیارید! من اجازه نمی‌دم تمام خانه را کثیف کنید."
ژنرال کامبرون با جوراب پیش بقیه فرماندهانِ جوراب به پا می‌رود.
ملکه دستور خود را چنین توضیح می‌دهد: "اگر در خانه یک خدمتکار می‌داشتم مشکلی ایجاد نمی‌کرد، اما از دیروز دیگر خدمتکاری ندارم. البته این برای آقای بناپارت اصلاً مهم نیست. براشون همه‌چیز مهمه بجز خانه خودشون. حالا من در آخر هفته بدون مستخدمم و حتی نمی‌تونم بخاطر جنگ احمقانه شماها یک جانشین برای او پیدا کنم. اگر دختر نجیبی پیدا شد لطفاً خبرشو به من بدید. با معلومات آشپزی. او باید از پسربچه هم نگهداری کنه. اما لطفاً اهل جزیره کورس نباشه. آنها زیاد صحبت می‌کنند."
"اطاعت می‌شود، اعلیحضرت." ژنرال کامبرون سلام نظامی می‏دهد و کاغذ تاشده‌ای را به امپراتور تحویل می‌دهد. ناپلئون آن را می‏خواند و رنگش می‌پرد:
"آقایان محترم ــ فوشی به دشمن پیوست. حالا چه باید کرد؟"
"حالا صبحانه می‌خوریم"، ملکه فرمان می‏دهد و خود اول به اتاق کناری می‌رود.
ناپلئون یک بار دیگر به میز نزدیک می‌شود و با انگشتِ اشاره نقطه‌ای را بر روی نقشه مشخص می‌کند:
"در این محل سرنوشت اروپا مشخص خواهد شد. اگر حمله متقابلی از جنوب‌غربی انجام گیرد، ما آنرا گازنبری خنثی می‌کنیم. آقایان محترم ــ"
"ناپلئون!" صدای سارا صحبت را قطع می‌کند. "نیمرو می‌خوای یا خاگینه؟"
"فرقی نمی‌کنه."
"خاگینه؟"
"بله."
"پس چرا از اول نمی‌گی."
ناپلئون جملۀ ناتمامش را به پایان می‌رساند:
"آقایان محترم ــ !viva la France"
مارشال‌ها و ژنرال‌ها فریاد می‌کشند:
viva la France!!" ،viva l'Empereur"
سارا صدا می‌زند "ناپلئون!" و سرش را از در داخل می‌کند: "پسربچه می‌خواد تو را ببیند!"
مارشال مورات می‌گوید: "اعلیحظرت! دشمن در حال پیشروی و نزدیک شدن است!"
ملکه حرف او را قطع می‌کند: "من، آقای محترم. این من هستم که تمام روز را با گریه بچه کنار باید بیام، من، نه شما. شاید می‌خواهید که امپراتور را از دادن بوسۀ خداحافظ به پسرش منع کنید؟"
ناپلئون می‌پرسد: "او کجاست؟"
"او الان در حال جیش کردنه."
و در حالی که امپراتور خود را آماده عزیمت می‌کرد، ملکه دوباره به نوحه‌سرائی می‌پردازد.
"من خدمتکار ندارم. من باید همه کارها را تنها انجام بدم. سه طبقه. آقایان محترم چند بار از شماها خواهش کردم خاکستر سیگار را روی فرش نریزید؟"
ناپلئون از پشت صحنه ظاهر می‌شود و سعی می‌کند با قدم‌های شتابزده از در خروجی خارج شود.
"اگر کسی با تو کار داشت بگم کجا هستی؟" ملکه می‌خواست بداند.
"بگو که من در جبهۀ جنگ در واترلو هستم."
"کِی برمی‌گردی خونه؟"
"نمی‌دونم."
"امیدوارم که به موقع برای نهار برگردی. چی دوست داری بخوری؟"
"فرقی نمی‌کنه."
"گردنِ پُر شدۀ غاز خوبه؟"
"بله."
"پس چرا زودتر نمی‌گی." و پشت سر او فریاد می‌کشد: "و فراموش نکن که من یک مستخدم لازم دارم. و دیر برنگرد ..."
امپراتور سوار اسب خود شده و پیشاپیش سپاه مسیری را که از میان دره تنگی می‌گذشت و به واترلو می‌رسید انتخاب و حرکت می‌کند.
سارا جارو و خاک‌انداز برمی‌دارد تا کثافت خیابان را که از چکمه‌های ارتشی باقیمانده بود از تالار پاک کند. و می‌بایست تمام کار را به تنهائی انجام دهد.
حالا می‌شد از میان پنجره باز برق سرنیزه اسلحه‌ها را دید. بلوشر و ولینگتون عملیات محاصره را به کار بسته و پیروز شده بودند.
تاریخ چنین گزارش می‌دهد که هر دو سردار فاتح از مدت‌ها پیش همسرانشان را ترک کرده بودند.
 
Minestrone A´ La Television
ما تلویزیون نداریم و این یکی از بزرگترین دستاوردهائیست که بدون شک دولتِ جوان ما اجازه دارد آن را به خود منسوب کند. و ریشه‌های نیروی مستور در ما نیز در این نکته مخفیست. متأسفانه کشورهای متخاصم که ما در محاصره‌شان قرار گرفته‌ایم سلاح سرّی ما را کشف کرده‌اند و دور تا دور ما را با فرستنده‌های تلویزیونی که ما را گریزی از آنها نیست پوشانده‌اند.
چند قدم بیشتر از هتلِ محلِ اقامتم در حیفا دور نشده بودم که با جمعیت انبوهی روبرو گردیدم که در جلوی در ورودی یک رستوران کوچک جمع شده و با گردن‌های کشیده تلاش می‌کردند ببیند داخل رستوران چه می‌گذرد.
کنجکاوی روزنامه‌نگاری وادارم ساخت خود را با زور داخل رستوران کنم.
منظره‌ایکه جلوی چشمانم قرار داشت تا اندازه‌ای ناامیدکننده بود. نه زد و خوردی، و نه حتی یک بحث هیجان‌انگیز در جریان بود، هیچ. مشتری‌ها کنار میز در سکوت نشسته و تکان نمی‌خوردند. برای بدست آوردن اطلاعات به گارسون که دختر جوانی بود رجوع می‌کنم، او هم مانند بقیه بی‌حرکت به پیشخوان تکیه داده بود.
دختر بدون آنکه مسیر نگاهش را عوض کند جواب می‌دهد: "بیروت. تازه شروع شده."
با تعقیبِ نگاهِ دختر در گوشۀ رستوران یک دستگاه تلویزیون کشف می‌کنم که در این لحظه بر صفحه تصویرش جهنمی برپا شده بود. تازه حالا دستگیرم می‌شود حضور مشتریانی که با نظم رو به یکسو در سالن نشسته‌اند ــ و انبوهِ جمعیت در خارج از رستوران ــ بخاطر پخش یک فیلم وسترن از تلویزیون می‌باشد.
تصویر فیلم شفاف بود، دوبلۀ هندی واضح و بلند بگوش می‌رسید، و هرکه به  زبان هندی تسلط نداشت می‌توانست زیرنویس آن را به زبان عربی بخواند. سوژه فیلم در باره دختری چاق بود که جوانی با کفایت دوستش می‌داشت، اما او عاشق یک مرد ثروتمند بود. یا برعکس. در هرصورت او در حالیکه دو رقیب به دوئل مشغول بودند گونه جدیدی از ترانۀ گمنامِ "ایچی کاکیچی" را می‌خواند.
من احساس گرسنگی می‌کردم. ناسلامتی من در یک رستوران بودم. "کجا می‌تونم بشینم>" این سؤال را از گارسون دیگری که بی‌حرکت به دیوار تکیه داده بود و صحنه دوئل را تماشا می‌کرد پرسیدم.
دختر بدون نگاه کردن به من وز وزکنان جواب می‌دهد: "هرجا می‌خواهید بشینید و مزاحم من نشید."
من به اطرافم نگاهی می‌کنم و براستی چند صندلی خالی می‌بینم که رویشان اما بسوی دیگر قرار داشت.
برای اینکه گارسون را از جریان آگاه کنم، می‌گویم:"آنجا، بر روی آن صندلی‌ها نمی‌توانم چیزی ببینم. نمی‌توانید به من کمک کنید؟"
"صبر کنید تا آگهی تجارتی شروع بشه."
زندگی در پیرامون من با شروع پخش آگهی تجارتی دوباره تا حدودی به حالت عادی بازمی‌گردد. گارسون برایم یک صندلی پیدا می‌کند و با فشار میان دو صندلی دیگر جامی‌دهد، طوریکه من توانستم تنها با کمک یک پاشنه‌کش آنجا جای بگیرم. چون در این اثناء فیلم دوباره شروع شده بود به این جهت آن وضع سختِ جاگرفتن و نشستن من باعث مزاحمت همسایه بغل دستی‌ام نگشت. حالا دختر چاق عاشق مرد دیگریست و به این جهت معشوق تازه با هر دو عاشقِ قبلی درگیر نزاع شده بود.
من رو به همسایه دست چپ خود کرده و می‌پرسم: "می‌بخشید، آیا می‌شود اینجا غذا هم سفارش داد؟"
همسایه‌ام متقابلاً در حالیکه معشوق جدید به سختی به زحمت افتاده بود تا از تعقیب رقیبان تازه خود بگریزد می‌پرسد: "شما کی هستید؟"
"من یک مشتری در این رستوران هستم و در کنار شما نشستهام. چه‌چیزی در اینجا برای خوردن وجود دارد؟"
"جوان هستید یا پیر؟"
"جوان."
"وضع ظاهریتون چطوره؟"
"قد متوسط، چهره کشیده و نجیب، عینکی و بلوند."
در این لحظه معشوق پولدار از میان یک پنجره به تعقیب رقیب فقیر می‌پردازد و دختر چاق در حال خواندن آواز است.
همسایه‌ام پیشنهاد می‌دهد: "سوپ سبزی سفارش بدید". بیشتر از این اما نمی‌شد از او حرف کشید.
یکربع بعد او آه عمیقی می‌کشد: "چه بد شد، من باید بروم. فیلم حتماً سه ساعت دیگر هم ادامه دارد. صورتحساب!" اما چند بار دیگر لازم بود تا او در فاصله‌های منظم فریاد بزند تا عاقبت یک گارسون متوجه او شده و به طرفش بیاید. دستان گارسون از میان مشتریان و صندلی‌ها همسایه‌ام را جستجو می‌کرد، اما هنوز موج صدای او را نشانه نرفته بود که با یک گارسون دیگر تصادف می‌کند. برای هیچیک از مشتریان غوغای شکستن فنجان‌های افتاده شده مهم نبود، زیرا در این لحظه بر صفحه تلویزیون محافظانِ معشوقِ پولدار معشوق جدید را زیر مشت و لگد گرفته بودند.
"چهار پوند و پنجاه پنی"، گارسون نتیجۀ حساب ذهنی را به همسایه‌ام اطلاع می‌دهد و مرد با ظرافت شگفت‌انگیزی پنج اسکناس از جیب خود خارج می‌کند.
گارسون با یک تشکر شتابزده بقیه پول را که یک پنجاه پنی بود در دست من قرار می‌دهد.
من می‌گویم: "یک پرس سوپ سبزی، لطفاً."
گارسون جواب می‌دهد: "صبر کنید."
دختر چاق حالا در قصر مردِ پولدار زندانی شده بود. معشوق جدید از پنجره داخل می‌شود، آواز دونفره‌ای با او می‌خواند و بعد نبرد تن بتن آغاز می‌گردد.
"یک پرس سوپ سبزی، لطفاً!"
گارسونِ جوان صورتم را لمس می‌کند تا بخاطر بسپارد که سفارش را چه‌کسی داده است و خود را عقب عقب دور می‌کند. بعد از چند دقیقه خانمی از گوشه دیگر رستوران به علت ریخته شدن سوپ سبزیِ داغ روی پستان‌هایش با صدای زیر جیغ می‌کشد.
گارسون هق هق‌کنان می‌گوید: "امروز، سومین باره که این اتفاق برام می‌افته!" اما مشتریِ نشسته در کنار زن دستور سکوت به گارسون می‌دهد. معشوق فقیر حالا حلقِ مرد ثروتمند را در پنجه گرفته و در را برای فرار دختر چاق باز نگاه داشته بود، بی‌خبر از آنکه در پشت در معشوق سوم در انتظار دختر است. اما با این وجود سومین معشوقه هم نمی‌تواند دختر را بدست آورد، زیرا که قصر بوسیله سوارنظام شورشی محاصره شده بود.
درست در این لحظه حس کردم که گارسون جستجوگرانه روی صورتم دست می‌کشد: "بفرمائید آقای عزیز، سوپ سبزی برای شما" و بشقاب سوپ را روی شانه راستم قرار می‌دهد. من می‌توانستم از بوی غذا بخوبی تشخیص دهم که سوپ سبزی نمی‌باشد. با انگشت اشارۀ دستِ چپم هویت محتوای بشقاب را جگر چرخ‌کردۀ غاز تشخیص دادم. بدون شک از داخل آشپزخانه هم می‌شد صفحه تلویزیون را تماشا کرد.
با احتیاط شروع به خوردن می‌کنم. مشتزنیِ دو عاشق به اوج خود رسیده بود. مزۀ غریبِ بدون چاشنی‌ای را که در حال جویدن حس کردم قسمتی از ته کراواتم بود که من در تاریکی آنرا بریده بودم.
پس از آنکه دو دلباختۀ مشتزن کشف کردند که با همدیگر برادرِ تنی‌اند و به این خاطر همدیگر را در آغوش گرفته بودند من هم تصمیم به ترک رستوران گرفتم. خود را عقب عقبکی با همراهی سومین آواز از دهانِ دختر چاق به درِ خروجی نزدیک ساختم. می‌بایستی حتماً قبل از شروع نبردِ تن بتنِ بعدی خود را به در خروجی می‌رساندم وگرنه نمی‌توانستم دیگر آنجا را ترک کنم.
در کنار در خروجی اتفاق جالبی غافلگیرم می‌سازد: صندوقدار چنان با نغمۀ آواز به وجد آمده بود که برای گرفتن پول از من وقت نداشت و مرا با بد خلقی به بیرون هُل داد.
خدا کند اسرائیل هم بزودی تلویزیون خود را داشته باشد.
 
راستی نام او چه بود؟
زمان آن فرا رسیده است که ما توجه خود را به صحنۀ سیاسی جهان معطوف سازیم، دقیقتر بگویم: به یک سیاستمدار آمریکائی که جهان را با مشکلاتِ کاملاً جدیدی مواجه گردانده، البته اگر بخواهیم که کودک را به نام بخوانیم، و این در حالیست که مدت‌ها از بالغ شدن این کودک میگذرد.
این احساس که به آلزایمر ــ با بیانی کمتر دردآور و خودمانی به "مَشَنگی" ــ دچار شدهام مرتب در من شدیدتر میشود. مختصر اینکه: من از ضعفِ حافظه در رنجم. وگرنه چطور باید این را توضیح داد که هرچه به خود زحمت می‌دهم نمیتوانم نام مشاور امنیتیِ پرزیدنت کارتر را به یاد آورم؟ صد بار نام او را در روزنامه خواندهام، صد بار این نام را در رادیو و تلویزیون شنیدهام ... اما وقتی میخواهم آن را به زبان آورم، نمیتوانم چیزی بیشتر از آشفته‌بازارِ غیرقابل فهمی از حروفِ بیصدایِ محصولِ لهستان از دهان خارج سازم. در بهترین حالت به یاد میآورم که این آشفته بازار با حرف <R> شروع میشود و تقریباً مانند برژنف به گوش میرسد، البته با یک <S> در وسط. من حتی نام و نام خانوادگی فرد مورد نظر را نمیتوانم از هم تشخیص دهم.
خیلی مأیوس‌کننده است. انگار که اوضاع سیاسیِ حالِ حاضر بقدر کافی مغشوش نمیباشد.
بیائید سیتماتیک پیش برویم. من یک ورق کاغذ برمیدارم و اسامی را بر آن مینویسم، آهسته و خوانا: زِبیگنیف بِرزه‌زینسکی. باید نامش این باشد، مگر نه؟ دلیل اینکه چرا او چنین نامیده میشود را من نمیدانم. شاید لهستانیها به این وسیله از جهانِ غرب که آنها را در حوزۀ نفوذ روسیه رها ساخت انتقام میگیرند. و این یک انتقام اساسیست. آنها حتی یک هجا هم به ما اعطاء نمیکنند که آدم بتواند با تکنیکهای یادیارها آن را حفظ کند.
اینکه نام مورد نظر با <بیگ> شروع میشود کمک چندانی به ما نمیکند. بیگ در زبان انگلیسی چیزی شبیه به <بزرگ> یا <چاق> است و طبق دانشنامۀ فرهنگ لغات <حامله> یا <باردار> معنا میدهد، و یک مشاور امنیتیِ حامله به چه درد ما میخورد. به همان اندازه که <نف>ی که در آخرش میآید به دردمان نمیخورد. آدم را به یاد <کیِف > میاندازد، اینطور نیست. یک شهر روسی. اما وقتی من بعنوان کمک ذهنی به یک <شهر روسی> توجه کنم، حتماً ولادیوَستوک به یادم خواهد افتاد. و بعد باید چه کرد؟ بعد هیچکاری نمیتوان کرد.
من به این عادت کردهام که بخاطر این بزنیِف، یا هرچه که میخواهد نامیده شود، دیگر از بحثهای سیاسی خودداری کنم. به محض برده شدن نام کارتر، اتاق را ترک میکنم. تازگیها حتی خودم را آماده کرده بودم که از بلندیهای جولان به کنار بکشم، فقط به این خاطر که در هیچ مناظرهای با استدلالهای آقای بِرب ... آقای زِبز ... همان فردِ مورد نظر روبرو نشوم. اینکه گویندگان رادیو و تلویزیون چطور موفق میشوند نام و نام خانودگی دقیق او را تلفظ کنند برایم یک راز باقیمانده است. احتمالاً هر روز یک ربع ساعت تمرین میکنند: زبیگنیف زبِبینسکی ... نه، زبرینییف  زبرینسکی ... نه. نه!
دور از فهم است که یک قدرت جهانی مانند آمریکا امنیت خود را بدست مردی که چنین نامی دارد سپرده است. چه تصور وحشتناکیست وقتی یک شب راکتی حامل کلاهک اتمی با کنترل از راه دور به سمت واشینگتن به پرواز آید و سکرترِ شخصی کارتر نفس نفس‌زنان به داخل اتاق خواب پرزیدنت هجوم ببرد: خطر ... هنوز نود ثانیه ... همین الساعه گزارشی از زبِنین ... از بِرزنیب ..."
تلاش بعدی او برای ادای صحیح اسم در انفجار نابود میگردد.
اعتراف میکنم که: نامهای عجیب و غریب از زمانهای خیلی قدیم همیشه برایم بدشانسی به همراه آوردهاند. سه سال تمام نام سولچِنیسین را تمرین کردم، و هنگامیکه عاقبت توانستم آن را بی‌نقص تلفظ کنم او از اخبار روز ناپدید گشت و مرا با ژیسکار دستن تنها گذاشت.
حالا دیگر بس است. من کنار میکشم. من قطع امید میکنم. همانطور که همه میدانند گناهان پدران سه تا چهار نسل به ارث برده میشوند. اما این کار من نیست که برای گناهان یکی از پدربزرگانِ پدری تقاص پس بدهم که نام نبیرهاش زیبرینسکی ... که برای نبیرهاش نامی غیرقابل تلفظ به ارث گذاشته است.
برای مدتی سعی کردم با مانورهای هوشمندانه این نام را دور بزنم. وقتی صحبت به عملکرد لابی یهودی در آمریکا میرسید، میگفتم: "همه‌چیز بستگی به کسینجرِ کارتر دارد."
یا اینکه نظرم را با یک طنز میپوشاندم: "هوم. باید اول صبر کنیم و ببینیم لهستانی غضبناکمان در این باره چه می‌گوید."
این حیله چیز زیادی برایم به ارمغان نیاورد. در حلقه حاضرین همیشه یک آدم سادیستی پیدا میشد که میخواست دقیقاً بداند و میپرسید:
"چه‌کسی، لطفاً؟ منظورتان چه کسیست؟"
اخیراً ایده امیدوارکنندهای به سراغم آمد. من خودم را به سرماخوردگی مبتلا ساختم، و به محض رسیدن صحبت به آن نام با تظاهر به دچار شدن به حملۀ سرفه به اتاق کناری میرفتم تا در آنجا با کمک از دفتر یادداشتم تلفظ صحیح آن اسم را به خاطر بسپرم، برزهزینسکی را از حفظ می‌کنم، برژینسکی ... برژینسکی. در این اتاق تلفظ نام با موفقیت انجام میگشت، اما وقت برگشتن پیش بقیه آن نام یک دگردیسی را آغاز میکرد، و در بهترین حالت خود را به زبریسکی مبدل میساخت و دیگر قابل مصرف نبود. و مگر آدم چند بار در یک شب میتواند دچار حملۀ سُرفه گردد؟
دیروز تیتر یک روزنامه مرا از عذاب کشیدن رها ساخت. با حروفی به ضخامت تیرهای ضخیم چاپ شده بود: "B در برابر مطبوعات آمریکائی گفت که کرملین کوتاه خواهد آمد!" راه حل این است. او از حالا به بعد در پیش من فقط B نام دارد و اگر کسی منظورم را نفهمد، باید آن را پای فقدان آموزش سیاسی خودش بنویسد.
شاید هم نامش Z باشد؟ من باید دوباره نگاهی به روزنامه بیندازم.
 
Oldtimer
معمولاً مهاجرین جدید میتوانند آنچه که میخواهند انجام دهند. آنها در اولین سالِ اقامت خود حتی احتیاج به پرداخت مالیات بر درآمد هم ندارند. بعضی از شهروندان متهور اسرائیلی از این راه یک امرار معاشِ کاملاً مناسب و معقول برای خود میسازند، آنها در فواصل معینی کشور را ترک و بعد بعنوان مهاجرِ جدید دوباره بازمیگردند. مهاجر جدیدی که بدون در نظر گرفتن این امتیاز بخاطر چیزی شکایت نکند، یا بعنوان یک آدم احمق و یا بعنوان سرمایهداری بزرگ بحساب میآید. (مجموع سرمایههای بزرگ در این سرزمین در دستان یهودیان است، وضعیتی که از هر سو خشم زیادی را برمیانگیزد.)
همچنین موقعیتِ مهاجرین جدیدِ بی‌بضاعت که بطور عجیبی اکثریت را تشکیل میدهند به هیچوجه نومیدکننده نیست. افرادی وجود دارند که بیست سال پیش فقط با یک چمدان به کشور آمدهاند و امروز هنوز هم مالک همان چمدان هستند. این دسته به اصطلاح همان اولدتایمرهائی هستند که در ایام جوانی بخاطر آرمانهایشان به نحو وصفناپذیری رنج بردهاند. آنها تا امروز خصومتِ سالمی علیه تمام کسانی که ابتدا دیرتر به این سرزمین آمده‌اند و ــ به عقیده اولدتایمرها ــ زندگی لوکسی را میگذرانند حفظ کردهاند.
خشم و انزجار در خطوط چهره آن پیرمردی که یک روز جلوی در ورودی سینما مرا متوقف ساخت منعکس میگردد:
"کجا با این عجله، جوسله؟"
من به او اعتراف کردم که قصد داشتم بلیطی برای سینما رفتن خریداری کنم.
او با تحقیری تیز و برنده تکرار کرد: "بلیط برای سینما؟ من در سن و سال تو اگر میتوانستم یک خیار برای شام شب تهیه کنم خوشحال میگشتم. اما بلیط سینما؟ سی سال پیش کسی به این فکر نمیکرد به سینما برود. آن زمان هنوز شترهای بارکش از اینجا میگذشتند و از بولوار میشد به دریا نگاه کرد."
من گفتم "جالبه. اما حالا باید به خانه بروم."
او سرش را با تلخی تکان داد: "به خانه؟ من آن زمان خانهای نداشتم. ما چند جعبه و قوطی کنسرو را بر روی هم میچیدیم و رویشان را با کاغذِ بستهبندی میچسباندیم ــ و این خانه ما بود. آیا مبل هم داری؟"
من محتاطانه گفتم: "چیز به درد بخوری نیست. ما اکثراً روی آجر میشینیم."
"آجر؟!" ما حتی اجازه خواب دیدن از آجر را هم نداشتیم! از کجا باید پول برای آجر میآوردیم؟"
متواضعانه اعتراف کردم: "من نمیدانم. اگر حقیقتش را بخواهید: من آجرها را نخریدم، بلکه از یک ساختمان نیمهسازِ بی‌محافظ دزدیدم."
صدای پیرمرد از خشم شروع به لرزیدن کرد: "دزدی! من هجده سال تمام اینجا زندگی کردم، قبل از آنکه شجاعت پیدا کنم تا اولین آجرم را بدزدم! ما آن زمان حتی شن هم نداشتیم تا رویش دراز بکشیم. ــ آیا آب مینوشی؟"
"خیلی به ندرت. شاید یک بار در هفته."
او شانههایم را میگیرد و طوریکه انگار میخواهد مرا مخلوط کند تکانم میدهد: "یک بار در هفته؟ مرد جوان، آیا خبر داری که مردم در زمان جوانی من در بیتالمقدس برای آب پول نقد باید میپرداختند؟ زبان به کامِمان میچسبید، اما نمیتوانستیم تشنگی خود را خاموش سازیم. جوسله، ما حتی یک قرش بی‌ارزش هم نداشتیم تا با آن برای خود یک لیوان آب بخریم!"
من گفتم: " آقای عزیز اسم من جوسله نیست و من شما را نمیشناسم."
مخاطبم با فریاد گفت: "تو منو نمیشناسی؟ وقتی در سن تو جسارت میکردیم که کسی را نشناسیم، ما را با کتک له و لورده میکردند! اما البته شما جوانهای مبتدیِ امروزی میتوانید به خود اجازۀ هر کاری را بدهید ..."
او با این حرف ترکم کرد و با عصبانیت به راه خود رفت. من ناراحت و دلشکسته شده بودم. زمین زیر پاهایم میلرزید. من باید دراز میکشیدم. یک تاکسی مرا زیر میکند. در گذشته پیشگامان ما قبل از آنکه برای اولین بار توسط یک تاکسی زیر گرفته شوند باید هجده تا بیست سال انتظار میکشیدند. زمان واقعاً تغییر کرده است.
 
اطلاعاتی در زمینه موسیقی
پس از آنکه انسان امروزی معتاد به رسانههای جمعی آنقدر روزنامه خواند که در برابر جوهر سیاهِ چاپ واکسینه گشت، به او تلویزیون را دادند. و پس از آنکه هنوز او به چشمانش با آنچه میدید اعتماد نمیکرد، موسیقی پسزمینه به آن افزوده گشت. فقط موسیقی پسزمینه هنوز قادر است هیجان‌های عاطفی را در او بیدار سازد؛ فقط موسیقی پسزمینه ــ برای اینکه تصویری بیان کنیم ــ زمانیکه آنا کارنینا اشگریزان یا استیو مککوئین از زندان میگریزد میتواند سیمهای سازِ احساسش را به صدا آورد.
اخیراً کارشناسانِ فیلمِ مستقر در هالیوود آگاه‌بخشترین آزمایش را سازمان دادند. آنها برای مخاطبانی که با دقت انتخاب شده بودند صحنهای از یک فیلم عاشقانه را نشان میدهند که در آن پادشاهی از اسکاتلند بلافاصله پس از نجات دختر فقیر و جذاب از سیلی که از کوه سرازیر شده بود آگاه میگردد او دختر خود اوست که مدتها پیش توسط کولیها ربوده و مفقود شده بوده است. تماشاچیان نشان میدهند که بی‌نهایت تحت تأثیر قرار گرفتهاند. لرزش 6،5 ریشتری منخزین آنها احساساتشان را نشان میداد.
همان صحنه را بار دیگر به تماشگران با پسزمینه موسیقی‌ای از چایکوفسکی نمایش میدهند. نتیجه: گریه بلند تماشگران؛ دو نفر از آنها کتباً پیشنهاد ازدواج به شاهزاده خانم میدهند و یکی به اسکاتلند مهاجرت میکند. و تمام اینها فقط تحت تأثیر سه ویولن، دو فلوت و یک ویولنسل انجام پذیرفت. کارشناسان فوری محاسبه کردند که اگر موسیقی توسط یک ارکستر بزرگ نواخته میگشت میتوانست حداقل باعث سه خودکشی در میان تماشگران گردد.
شکسپیر معتقد بود که موسیقی غذای عشق است. منظور او البته موسیقی پسزمینۀ فیلم بود و این در رابطه با صحنۀ "آنچه شما بخواهید" خود را بطور روشن نمایان میسازد. و این خاصیت مقوی موسیقی در زمینههای دیگر هم خود را نشان میدهد. مردم از همان زمان فیلمهای صامت خدا بیامرز، از وقتیکه نماینده خوبها سواره بر اسب دشمن خبیثش را تعقیب و نوازنده پیانو او را به ناچار همراه با <سواره‌نظام اندکی> در صحرای سوزان همراهی میکرد این را میدانستند (در سینماهای بهتر برای نمایش فیلم "ویلهلم تل" از روسینی تماشاچیان را به یک اووِرتور دعوت میکردند). همچنین امروز، در حالیکه جای اسب در فیلمها توسط قدرت اسبهای درون کاپوت ماشین عوض شده اما باز این اصل اساساً تغییری نکرده است. تعقیبهای معمول در خیابانهای سانفرانسیسکو بدون موسیقی هیجانانگیز گروه کوچک جاز غیرقابل تصور و ستوان کوجَک خیلی خوب میداند که سر طاسش بدون نم نمِ بارش کلارینت چیزِ بی‌فایدهایست. هیچ زیردریائیای اجازه ندارد بدون نوای ترومپت زیر آب برود، هیچ نِلسِنی وقتی لِیدی هامیلتون را ملاقات میکند از نوای گیتار صرفنظر نمیکند ...
با نگاهی دقیقتر می‌شود متوجه شد که تمام اینها حتی قبل از اختراع سینما هم وجود داشته‌اند. کلیسا، دورنگرانه مانند همیشه، بعنوان اولین نفر ارتباط متقابل میان موسیقی و احساساتِ جوشانِ بالاتری را کشف کرد ــ یا پس چرا اُرگ به همراه یوهان سباستین باخ را برای اهدافِ آسمانیِ خود مصادره کرده است؟ ما اجازه داریم به سُنت قدیمیای اشاره کنیم که با توجه به آنها سران اول مملکت ــ تاجدار یا فقط انتخاب گشته، انتخاب گشته یا فقط تاجدار ــ پایشان را ابتدا وقتی روی فرش قرمز میگذارند که مطمئن گشته باشند مارش استخواندار ارکستر نظامی شروع به نواختن کرده است.
با این حال موسیقی آنطور که گفته شد فقط غذای عشق نیست، بلکه این غذا است که از مزایای موسیقی سود میبرد. گارسونهای یک رستوران برجسته میتوانند تأیید کنند که وقتی در پسزمینۀ رستوران چارلی پیانیستِ بار <دست شما را میبوسم مادام> را مینوازد مشتری برای خود و خانم همراهش غذای گرانتری سفارش می‌دهد و توجه خیلی کمتری به صورتحساب می‌کند. گزارشات خوب و مشابهی نیز از صنایع شنیده میشود. در کارخانههائی که برای کارگرانش موسیقی پخش میکنند، اعتصاب نادرتر و کوتاهتر انجام میشود. با یک استثناء و آن هم در صنعت ساختِ صفحاتِ گرامافون.
افکاری از این دست وقتی من بنا به دعوت اداره مالیات به آنجا رفته بودم از سرم میگذشتند. اتاق کارمند مسؤل در طبقه چهارده وزارت مالیه قرار گرفته است و در حالیکه آدم با آسانسور به سمت مسؤل مربوطه بالا میرود، یک بلندگوی نامرئی ترانههای مؤثر صهیونیستیای که از بازگشتگان ما به اسرائیل و از کسب دوباره آزادی پس از هزاران سال میگویند و میخوانند را پخش میکند. که با آن باید میهنپرستی مالیات‌دهنده کوچکی مانند من در مسیر رفتن به سمت صندوق ملی بیدار گردد. از آنجا که برای الهامات خوب همیشه آمادهام، تصمیم میگیرم، من هم برای خود از این ایده استفاده کنم. وقتی دفعه دیگر مأمور مالیات بخواهد درآمدم از سال 1970 تا 1979 را مورد بررسی قرار دهد، من با نزاکت و محجوبانه ضبط‌صوتی را روی میز قرار میدهم و برایش تم اصلی دکتر ژیواگو را پخش میکنم، همان قطعه زیبا را که با تعداد زیادی از ساز بالالایکا نواخته میشود. و اگر هنوز جرقهای از انسانیت در مأمور وجود داشته باشد نباید بتواند بیشتر از سال 1975 را بررسی کند.
واقعاً، چرا باید شهروندان را ــ که مرتب از آنها دعوت میشود ابتکارات خصوصی را شکوفا سازند ــ از استفاده موسیقی پسزمینه بازداشت؟ چیزی که برای سام گُلدوِین درست بود برای من ارزان تمام میشود، بخصوص از زمانیکه این ضبط‌صوتهای کوچک ارزانقیمتی را که میتوان راحت در جیب قرار داد و همه‌جا از گمرکها قاچاقی رد کرد وجود دارند. از این پس هر شهروندی موسیقی پسزمینه‌اش را با خود به همراه دارد و در نزد مأموران مالیات، قاضی دادگاه، کفش‌فروش و قبل از هرچیز در معاشرت با جنس مؤنث از آن بهره می‌برد.
به این جهت چشماندازهای امیدوارکننده‌ای خود را میگشایند، و اینجا جوانان مدرن مزیت فوقالعادهای بر جوانانِ عزبِ نسل قبل که به گرامافونِ پدرانشان وابسطه بودند دارند. دستگاه موسیقی جوان امروزی ساکسیفون است. او ضبط‌صوت‌اش را همراه خود برای نشستن به روی نیمکت پارک میبرد، و در حالیکه با یک دست راز دگمههای بلوز دوست دخترش روتی را بررسی میکند، با دست دیگرش کاست مناسبی از شوپن یا گروه بی جیز در ضبط صوتش قرار میدهد. آه نسل ترانزیستور! اگر در زمان من کاست اختراع شده بود ــ من حتماً حداقل چهار بار ازدواج میکردم.
بدون تردید: آینده به موسیقی پسزمینه تعلق دارد. بزودی دزدان بانک هنگام پُر کردن کیسهها از پول برای جلوگیری از حرکتهای ناخواسته عصبی کارمندان بانک و مشتریان از اپرای پُر شور بهره می‌برند، و عملیات دستبرد بعدی به سازمان رسمی مهاجرت اسرائیل باید مبلغ غیرقابل تصوری زنده سازد، زیرا در گوشهای اهداءکنندگان هنگام امضای چک توسط ارتعاش ترانۀ <یک مادر ییدیشی> چکیده میگشت ...
و شما خواننده عزیز: آیا به این فکر افتادید، برای خواندن این مقاله کوتاه موسیقی پسزمینه مناسبی بشنوید؟ نه؟ پس آن را همراه با آخرین آلبوم رولینگ استونز دوباره بخوانید، و وقتی به نقطه پایانی رسیدید، صدای ضبط‌صوت را تا آخرین حد بالا ببرید. حالا! خیلی ممنون.
 
پوکر یهودی
من در پیشنویسهای قبلی خود خواننده را با طعم کوچکی از فضای شوونیستیای که در اسرائیل حاکم است و نمیتوان آن را به اندازه کافی محکوم کرد آشنا ساختم. اکنون برای آشنا ساختن خواننده با یکی دیگر از جنبههای ذهنیت یهودی گزارشی از یک دست بازی پوکر میدهم که در یک بعد از ظهر خوابآلود بین من و دوستم جوسله انجام گرفت. این بازی به خواننده درک عمیقی از روح یهودی آموزش میدهد، عمیقتر از تمام گزارشات ان بی سی از خاورمیانه.
مدتی میگذشت که ما در کنار میز نشسته بودیم و خاموش قهوه داخل فنجان را هم میزدیم. جوسله بی‌حوصله شده بود و عاقبت میگوید: "بیا پوکر بازی کنیم!"
من میگویم: "نه، از ورقبازی متنفرم. من همیشه میبازم."
"کی از ورقبازی حرف میزنه؟ منظورم پوکرِ یهودیه."
جوسله برایم بطور خلاصه قوانین بازی را توضیح میدهد. پوکر یهودی بدون ورق و فقط در ذهن بازی میشود، همانگونه که برای یک خلقِ دارای کتاب برازنده است.
جوسله برایم توضیح میدهد: "تو به یک شماره فکر میکنی و من هم به یک شماره. برنده کسیست که به شماره بالاتری فکر کرده است. خیلی ساده به نظر میاد، اما تله زیاد داره. بازی کنیم؟"
من گفتم: "موافقم. بازی کنیم."
هر یک پنج پیاستر روی میز گذاشتیم، بعد به صندلی تکیه دادیم و هر یک مشغول پیدا کردن شمارهای برای خود شد. بزودی جوسله با اشاره دست فهماند که شمارهاش را انتخاب کرده است. من هم تأیید کردم که آمادهام.
جوسله گفت: "خوب، بذار بشنویم که شمارهات چنده."
من گفتم: "11"
جوسله گفت "12" و پول را در جیب گذاشت. من میتوانستم به خودم یک کشیده بزنم. زیرا که من اول به شماره 14 فکر کرده بودم ولی در آخر تا عدد 11 پائین آمدم، من خودم هم دلیل آن را نمیدانم.
من به جوسله میگویم: "بگو ببینم، اگر من به عدد 14 فکر میکردم چه میشد؟"
"بعد من بازنده میشدم. هیجان بازی پوکر به همینه که آدم هرگز نمیتونه پایان بازی رو حدس بزنه. اما اگه اعصاب تو برای ریسک کردن ضعیفه، پس شاید بهتر باشه که دست از بازی بکشیم."
بدون پاسخ دادن به او ده پیاستر روی میز قرار میدهم. جوسله هم همین کار را میکند. من با دقت به شمارهها میاندیشم و شماره 18 را انتخاب میکنم.
جوسله میگوید: "لعنتی. من فقط 17 دارم."
با لبخند رضایتبخشی پولها را نوازش میکنم. جوسله در خواب هم نمیتوانست ببیند که من فوت و فن پوکر یهودی را به این سرعت بیاموزم. احتمالاً او حدس میزد که من 15 یا 16 را انتخاب خواهم کرد و نه شماره 18 را. حالا با خشم قابل درکی پیشنهاد دو برابر کردن بانک را میدهد.
من میگویم: "هرطور که مایلی" و توانستم به زحمت پیروزی کوچکی را در صدایم سرکوب کنم، زیرا من در این بین شماره خارقالعاده 35 را انتخاب کرده بودم!
ژوسل میگوید: "شمارهات"
"!35"
"!43"
جوسله با این حرف چهل پیاستر را برمیدارد. من احساس میکردم که خون به مغزم هجوم برده است.
صدایم میلرزید:
"اجازه دارم بپرسم که چرا دفعه قبل 43 نگفتی؟"
ژوسل جواب میدهد: "چون دفعه قبل 17 را انتخاب کرده بودم. هیجان بازی پوکر هم به همینه که آدم هرگز ــ"
من حرف او را با عصبانیت قطع میکنم و میگویم: " یک پوند" و اسکناسی یک پوندی روی میز پرت میکنم. جوسله رزمآورانه پول خود را آرام کنار اسکناس من قرار میدهد. هیجان غیرقابل تحمل شده بود.
من با بیتفاوتی مصنوعی میگویم: "54".
جوسله می‏غرد: "خیلی بد شد! شماره من هم 54 است. برابر. ما باید یک دور دیگر بازی کنیم."
مغزم مانند برق شروع به کار میکند. در خیال به او میگویم: پسرم، احتمالاً فکر میکنی که دوباره شماره 11 یا چیزی شبیه به آن را انتخاب خواهم کرد! اما تو دچار تعجب میشوی ... من شماره شکستناپذیر 69 را انتخاب میکنم و به جوسله میگویم:
"جوسله، حالا نوبت توست که شمارهات را اعلام کنی."
با عجلهای مشکوکانه حرفم را تأیید میکند: "بفرما. شماره 70 برای من کافیه!"
من مجبور شدم چشمانم را ببندم. نبضهایم طوری مانند چکش میکوبیدند که از محاصره اورشلیم تا حال چنین نکوبیده بودند.
جوسله فشار میآورد: "خوب؟ شمارهات چنده؟"
من زمزمه‌کنان میگویم: "جوسله، مهم نیست که تو باور کنی یا نه، من شماره را فراموش کردم."
جوسله خشمگین میگوید: "دروغگو! تو شماره را فراموش نکردی، من این را میدانم. تو شمارۀ کوچکتری انتخاب کردی و میخواهی حالا آن را اعلام نکنی! یک کلک قدیمی! خجالت بکش!"
دلم میخواست با مشت تو دهان زشت و کجش میکوبیدم. اما به خود مسلط میشوم و بانک را به دو پوند بالا میبرم و در همان لحظه به 96 فکر میکنم ــ یک رقم واقعاً مرگبار.
در چشمان جوسله خیره میشوم و میگویم: "جانور بد بو، بگو چی داری!"
جوسله خود را روی میز خم میکند و به چشمم خیره میشود و میگوید: "!1683"
ضعف بی‌ثباتی اندامم را میلرزاند.
با صدائی که به زحمت قابل شنیدن بود میگویم: "1800"
جوسله میگوید: "مضاعف" و چهار پوند را در جیبش میگذارد.
"چرا مضاعف؟ مضاعف یعنی چه؟!"
جوسله مانند آموزگاران میگوید: "آروم باش. اگر تو در بازی پوکر تسلط به خویش را از دست بدی، پیرهن و شلوارتو میبازی. هر بچهای میتونه بهت توضیح بده که شمارۀ من در حالت مضاعف بیشتر از شماره توست. و به این دلیل ــ"
وزوزکنان میگویم: "کافیه!" و یک اسکناس پنج پوندی روی میز میاندازم.
"!2000"
"!2417"
"مضاعف!" و با تمسخر و پوزخند دستم را به طرف پولها میبرم، اما جوسله مچ دستم را میگیرد و با تأکیدی بیشرمانه میگوید: "مضاعف!" و ده پوند به او تعلق داشت. در جلوی چشمانم پردۀ قرمز خونین رنگی در اهتراز بود.
با زحمت میگویم: "پس تو یک چنین آدمی هستی، با چنین روشهائی سعی میکنی از من پیشی بگیری! انگار من نمیتونستم دفعه قبل این کار را بکنم."
جوسله حرفم را تأیید میکند: "البته که تو هم میتونستی دفعه قبل این کار را بکنی، من حتی تعجب کردم که چرا این کار را نکردی. حبیبی، این چیزها اما در پوکر پیش میاد. یا آدم بلده پوکر بازی کنه یا بلد نیست. و اگر نمیتونی باید حتی به فکر بازی کردن هم نیفتی."
بانک حالا ده پوند شده بود.
با دندان‌قروچه میگویم: "خواهش میکنم، اعلام کن!"
جوسله پشتش را به صندلی تکیه میدهد و با آرامشی جنگطلبانه شمارهاش را اعلام میکند:
"4"
من با شادی فریاد میکشم "!100000"
اما صدای جوسله بدون هیچگونه نشانه هیجانی به گوش میآید:
"اولتیمو!" و بیست پوند را به طرف خودش میکشد.
هق هق‌کنان درهم میشکنم. جوسله سرم را دلجویانه نوازش میکند و به من میآموزد که طبق روش قانون هویِل بازیکنی که اول اعلام اولتیمو کند بدون هیچگونه ملاحظهای به شمارهها برنده بازیست. این لذتِ بازی پوکر است که آدم در کمتر از ثانیهای ــ"
آخرین پولم را در دستانِ سرنوشت میگذارم: "بیست پوند!"
بیست پوندِ جوسله در کنار پولهای من قرار داشت. بر پیشانیام عرق سردی نشسته بود. به چشمان جوسله مستقیم خیره میشوم. او ظاهراً کاملاً آرام بود، اما وقتی او پرسید: "اول چه‌کسی اعلام میکنه؟" لبهایش کمی میلرزیدند.
من دامگسترانه میگویم: "تو" و او مانند سُهرهای در تلهام گیر میافتد.
او میگوید: "اولتیمو" و دستش را برای برداشتن گنج طلا دراز میکند.
حالا نوبت من بود که مچ دستش را بگیرم.
من خشک و آهنین میگویم: "صبر کن، بن گوریون!" و چهل پوند را به طرف خودم میکشم و توضیح میدهم: بن گوریون از اولتیمو قویتره. اما دیگه دیر وقت شده حبیبی. ما دیگه باید بازی را تمام کنیم."
خاموش از جا برخاستیم. جوسله قبل از رفتن برای پس گرفتن پولش تلاش میکند. او مدعی میشود که بن گورین فقط یک اختراع از طرف من است. من با او مخالفت نکردم. اما به او گفتم، هیجان بازی پوکر در این هم است که پول بُرده شده را هرگز پس نمیدهند.
 
به یاری خدا
هنگامیکه پرزیدنت سادات در سفر تاریخی خود به اورشلیم آمد، هنگامیکه او و بگین مانند زوج جوانی برای همدیگر نغمۀ عاشقانه سرمیدادند، یکی از معاصرین شوخ گفت: "هر دو مرتکب یک اشتباه میشوند، آن اشتباهی که هیچ فیلمنامه‌نویسی اجازه رخ دادنش را به خود نمیدهد. آنها با یک هَپیـاند آغاز میکنند". آنچه از آن به بعد رخ داده است، در زبان سینما  یعنی "فلاشبک". داستان را رو به عقب تا آغاز آن چرخاندهاند. و قصه از آن نقطه با تلاش خود را آهسته، آهسته به سمت هپیـ‎‎اند نزدیک میسازد.
هنگامیکه یک خبرنگار اسرائیلی در مصر بر روی شیشه تلویزیون گزارش خود را میداد، دختر کوچکمان رنانا با نیمه‌یأسی نمایشی آهی میکشد و میگوید: "دوباره قاهره!"
دوباره قاهره ... تمام پوچی رویدادهای اخیر و تمام آشفتگی عصر ما در بانگ یک دختر ده ساله قرار دارد.
بعضی اوقات اینطور به نظرم میرسد که یکی از بزرگترین معجزات سرعتی است که ما با آن خود را به معجزه عادت میدهیم. شاید دلیل آن این باشد که تکامل چیزها از مرز بعیدیات گذشتهاند. چنین چیزی را مغز ما نمیتواند درک کند. مغر به صورت خودکار از کار میافتد و خود را به این  نوشته مزین میسازد: "به دلیل اضافه بار کار نمیکند."
هَمنَسلیهای من برای طبیعی دانستن این موقعیتِ تازه خلق گردیده یا حتی بدیهی دانستن آن هنوز به زمانی طولانی محتاج است. هنوز هم تمام این تغییرات بر روی ما تأثیری دارند مانند تأثیر مونتاژهای مضحکی که در ردیف ماسکها در جشن پوریم میشد آنها را دید: کله سادات بر روی شانه بگین یا با چشمبند موشه دایان. یا ماسکهای مضحک دیگری که در جشن پوریم وجود داشتند. خدا روحشان را شاد و در صلح نگهدارد.
یک عصر جدید آغاز گشته است. درست شروع آن ــ دیدار شجاعانه سادات از اورشلیم ــ مرا به هیجان انداخت، و هیجان من از آن به بعد مدام در حال رشد کردن است. این هیجان امروز عمدتاً به شور و شوق مشترکی تبدیل شده است که مردم در مصر و اسرائیل با آن به عصر جدید خوشامد میگویند. فقط دو ملت که از دیرباز با هم دشمنند برای چنین زمینۀ مشترکی توانائی دارند.
چه سریع همه‌چیز میگذرد. جای تعجب نیست که افرادی امثال من به نوعی از شوکِ آینده در رنجند. نمیخواهد این در سرم برود که آینده دیگر به حال مبدل شده است. بنابراین من سعی میکنم حداقل در باره گذشته برای خود شفافیت فراهم آورم، عهدهدار ارزیابی مسیری شوم که مرا به اینجا هدایت کرده. وقتی تلویزیون نشان داد که چگونه پرزیدنت مصریها در هنگام نواخته شدن سرود قدیمی و ملی ما "هاتیکفا" خبردار ایستاد، برای اولین بار فهمیدم که من حقیقتاً در جائی زندگی میکنم که به آن متعلقم؛ فهمیدم که سرزمینهای نزدیک به ما نه نیویورک است و نه حتی بوخارست بلکه قاهره است و دمشق. من از خودم خجالت کشیدم، زیرا من عربی نمیفهمیدم. و من به خدمتکار یمنی خود که نطق سادت را با دقت گوش میداد حسادت میکردم.
ناگهان، در حین تمام این هیجانات، سوءظنی کوچک و نافد بر من چیره میگردد. شاید ــ با وجود آنکه من از سی سال پیش در اینجا زندگی میکنم و خط عبری را بهتر از فرزندانم که در اینجا متولد شدهاند مینویسم ــ شاید هنوز به اینجا متعلق نباشم؟ ناگهان به لهجه علاج‌ناپذیر مجارستانیام آگاه میگردم. من خودم را بعنوان اقلیت احساس میکنم، بعنوان سهم گذرائی از جمعیت، بعنوان نسلی موقتی ــ و همینطور بعنوان آخرین نفر از نوع خودش. تا چند سال دیگر انبوهی کودکان سالم مدیترانهای جای ما را خواهند گرفت، کودکانی که در این چشمانداز گستردۀ سامی خالی از تبعیض جای میگیرند و یک مشرقی خالص خواهند گشت. با یاری خدا. ایشاءالله.
ما اجازه نداریم در این باره شکایت کنیم. این خوب است، این صحیح است، این اجتنابناپذیر است.
آیا آنچه را که تلویزیون به ما نشان داد کاملاً درک کردیم؟ پرزیدنتِ مصر حالا رهبر سیاسی ما را که جان سالم از هولوکاست به در برده است درآغوش میگیرد. من شخصاً میدانم که معنی آن چیست. همینطور بگین هم معنی آن را میداند. اما اگر روزی به نوههای بگین این تصاویر نشان داده شوند، آنها دیگر چیز مهمی در آن نخواهند یافت. آنها دیگر به ترجمۀ همزمان احتیاج نخواهند داشت تا متنهای عربی را بفهمند، و به کراوات پدربزرگشان خواهند خندید.
این اظهار نظر سادات که تاریخ پنجاه ساله مُرده است صحیح میباشد. هرچقدر هم بخواهد هنوز تا صلحی کامل و نهائی طول بکشد: گذشته تمام شده است. نه نوستالژی، نه اشتیاقی برای ارزشهای بزرگ یهودی که ما در دیاسپورا خلق کردهایم میتواند در آن تغییری دهد. تمام این چیزها برای افرادی که اینجا و اکنون زندگی میکنند دیگر بحساب نمیآیند. و این خوب است.
ما مدتهاست میدانیم، تئودور هرتسل هنگامی که فراموش کرد عربها را در رویاهای آیندهاش جای دهد یک اهمال گنهکارانه مرتکب گردید. رویای او از دولتِ یهودی بعنوان نوعی از تمدن غربی محاصره گشته در مشرق زمین تحت شرایطی بوجود آمد که ما امروز دیگر آن شرایط را نمیفهمیم، همانطور که هرتسل شرایط امروزی ما را نمیتواند تصور کند. او در سال 1894 مینویسد: "فقط اگر شماها بخواهید، این افسانه باقی‌نمیماند". ما میخواستیم، و افسانه در سال 1948 به واقعیت پیوست. حالا باید این واقعیت خود را با واقعیت میزان کند. مرحله قصه شما به سر رسیده است.
ما محاصره نگشتهایم. ما یک بخش جدائیناپذیر از خاورمیانهایم. کودکان ما وقتی از تلآویو برای دیدار به قاهره بروند، با همان بدیهیاتی در آنجا قدم خواهند زد که ما وقتی از بوداپست برای دیدار به وین یا برلین میرفتیم میزدیم.      
عمر ما، یعنی کسانی که از بوداپست، از وین و برلین، از پراگ، از لهستان و روسیه به اینجا آمدهاند ــ نه برای مهمانی و دیدار، بلکه برای زندگی کردن ــ عمر ما به سر رسیده است. البته، مردم ما را لازم داشتند. ما اجازه داریم حتی به خود تلقین کنیم که این سرزمین کوچک اسرائیل، وطن ما، سرزمین پدرهای ما، بدون ما هرگز به سرزمین فرزندانمان مبدل نمیگشت. حالا زمان آن رسیده است. ما به مأموریت خود جامه عمل پوشاندیم و حال از آن به کنار ماندهایم. ما در کنار جاده باقی‌میمانیم، جادهای که در آن اسرائیل به دیدار آیندهای بهتر، آیندهای صلحآمیز برود، آیندهای در همزیستیای مسالمتآمیز با برادران عربمان.
و ما بخاطر این لهجه درمانناپذیر نمیتوانیم حتی یک بار "انشاءالله" بگوئیم.
 
پزشک معجزهگر
بهترین توصیهای که آدم میتواند به یک مهاجر تازه بکند این است: "یک پزشک باشید!"
در سالهای دهه سی وقتی مهاجرت به آلمان به نقطه اوج خود رسید، چنان ازدحامی از پزشکان بوجود آمده بود که خانمهای خانهدارِ محتاط یک تابلو به در خانههای خود آویزان کرده بودند: "ساعت مراجعه برای پزشکان فقط از ساعت سه تا چهار بعد از ظهر."
امروز اما کاملاً متفاوت است. مردم خیلی بیشتر بیمار میشوند و خیلی کمتر هم پزشک میگردند. اسرائیل به بهشت واقعی پزشکان تبدیل شده است.
البته، در آمریکا هم اتاق انتظار پزشکان شلوغ است. اما آمریکائیها فقط به این دلیل پیش پزشک میروند، زیرا که کارت عضویت یکی از سازمانهای بهداشت آنها را به این کار موظف میسازد. اما یهودیها پیش پزشک میروند، زیرا که بیمار بودن باعث خوشحالی آنها میگردد.
اما چه‌چیزی باعث بیمار شدن این همه از مردم میگردد؟ دلیلش زندگی روزمره خاکستری و دلتنگ‌کننده است.
مردم مشتاق کمی تنوعاند، و از آنجائیکه بیماری برایشان تنوع خلق میکند، بنابراین آنها حتی حاضرند برای بیماری پول هم بپردازند. و پزشک آماده است پول را بستاند.
بیماری در مورد خود من با یک احساس عجیب تهی بودن معدهام* آغاز شد، و بعد غرشی خفه و درونی نیز به آن اضافه گشت. ابتدا به آن توجه‌ای نمیکردم. اما هنگامیکه این احساس تهی بودن معده شدیدتر گشت، مخصوصاً بعد از آنکه من یک بار هشت ساعت تمام چیزی نخوردم ناآرام شدم و از عمه پیرم جویا گشتم که چه باید بکنم. او بعد از لحظه کوتاهی فکر کردن به من توصیه کرد از کمکِ پزشک استفاده کنم.
من گفتم: "بسیار خوب، من به بیمه خدمات درمانی** میروم.
عمهام به من غر زد: "دیوانه شدی؟ آنها فقط ازت پول میگیرند. تو میری پیش گروسلوکنِر."
"گروسلوکنِر چه‌کسی است؟"
"چه‌کسیست؟ نمیدونی پروفسور گروسلوکنِر چه کسی‌ست؟ پزشک معجزهگر را که صدها هزار آدمو نجات داده نمیشناسی؟"
"صدها هزار  نفر؟ اما، اما ..."
"بس کن با اما اما گفتن و برو پیش پرفسور گروسلوکنِر. باهاش به زبان آلمانی صحبت کن. و نگران نباش ــ او حتماً چیز جدیای در تو پیدا میکنه."
من قصد داشتم فوری راه بیفتم، اما عمهام به من گفت که برای رفتن پیش معجزهگر باید اول توسط تلفن وقت گرفت. از پشت تلفن یک صدای زنانه برای سهشنبه سه هفتۀ بعد ساعت پنج و بیست و شش دقیقه به من وقت داد و اضافه کرد: "تا آن وقت لطفاً چیزی نخورید، چیزی ننوشید، نخوابید و سیگار نکشید."
اتاق کاملاً باز و با پنجاه تا شصت بیمار پُر شده بود. سلامِ دوستانۀ من بی‌جواب میماند. در اتاق جوّی مذهبی حاکم بود. درها بدون سر و صدا باز و بسته میگشتند، پرستاران پاورچین به اینسو و آنسو میرفتند، گاه به گاه مردان نیمه‌لختی تلو تلوخوران داخل و مانند طرح‌هائی دوباره ناپدید میگشتند، بعد تعدادی از بیماران پشت سر هم به صف میایستادند و به صورت رژه از میان یکی از درها عبور داده میشدند. تمام این چیزها با دقت وحشتناکی انجام میگشت. رفت و آمد بیوقفه در جریان بود.
بعد از آنکه نیم ساعت این رفت و آمد را با تعجب و ترسی رو به افزایش نگاه کردم پرستاری بسویم آمد و از من خواست که بدنبالش بروم.
ما داخل اتاق پذیرش میرویم. پرستار پرونده بزرگی را باز میکند و از من اطلاعات شخصیام را میپرسد: نام؟ تاریخ تولد؟ کشور محل تولد؟ شغل؟
"روزنامهنگار."
"بیست و شش پوند."
"چرا انقدر زیاد؟"
"این تعرفه اولین معاینه است. فقط همکاران و اعضای حرفههای مرتبط تخفیف میگیرند."
"بسیار عالی. من ماشین‌تحریر هم تعمیر میکنم."
"لطفاً یک لحظه صبر کنید." پرستار کتابچه فرسودهای را باز میکند. "30 پوند و 25 سنت"
من تعرفه تخفیف داده شده را پرداختم و به اتاق انتظار به محل دیدهبانیام بازگشتم. دو ساعت بعد توسط پرستار دیگری به یک اتاق دیگر هدایت میشوم که در آن فقط یک تخت قرا داشت. از آنجائیکه پرستار آدم مسن و قابل اعتمادی بود، ریسک کرده و پرسیدم که چرا این پروفسور کلاهبردار پیر با پرروئی پول زیاد طلب میکند.
خانم گروسلوکنِر جواب میدهد: "شوهرم که مؤسسه خیریه نیست." بعد کتاب قطوری را بازمیکند و با صدای یخزدهای دلیل آمدن من به آنجا را میپرسد.
شاید کمی عجیب به گوش آید ــ اما من دوست ندارم در باره مشکلات جسمانی خود با جنس مؤنث صحبت کنم، بخصوص در اتاقی که بجز یک تخت چیز دیگری در آن وجود نداشته باشد. من از دادن اطلاعات خودداری میکنم و به این خاطر دوباره به اتاق انتظار بازگردانده میشوم، جائیکه میتوانستم بدون مزاحمت رفت و آمدی را که افزایش یافته بود تماشا کنم. انگار تعداد پرستارهائی که به تنهائی و یا در حال نگاه داشتن بازوی بیماران در اتاق در رفت و آمد بودند مرتب بیشتر میگشت. من نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم و از فرد نشسته در کنارم آهسته میپرسم: "از کجا گروسلوکنِر این همه پرستار آورده؟"
او هم آهسته جواب میدهد: "اینها همگی گروسلوکنِر هستند. پروفسور هفت خواهر و سه برادر دارد. همه آنها اینجا کار میکنند."
بزودی یکی از برادرها مرا به توالت هدایت میکند، لوله آزمایشگاهی بدستم میدهد و از من میخواهد کاری را انجام دهم که باعث سؤال "چرا؟"یِ من میشود. او جواب میدهد که پروفسور وقتی مرا میپذیرد که کارهای مراحل اولیه انجام گرفته شده باشند.
هنوز لحظهای از پُر شدن لوله آزمایش نگذشته بود که یکی از خواهران بزرگ گروسلوکنِر مرا با خود به طرف آشپزخانه میکشد تا از من خون بگیرد و از شیرۀ معدهام نمونهبرداری کند. بعد دوباره به محل دیدهبانیام در اتاق انتظار برگردانده میشوم. با شروع شدن تاریکی شب یک خواهر دیگر پروفسور ظاهر میشود و از من و دو بیمار دیگر میخواهد که ما خودمان را تا محل کمربند لخت کنیم، محل نشستن خود را ترک نکنیم و خودمان را هرلحظه برای رفتن پیش پرفسور آماده نگاه داریم. در این ساعت دیرشب اتاق انتظار چنان سرد شده بود که صدای به هم اصابت کردن دندان‌های آرواره بالا و پائین شنیده میشد. این موضوع خواهر پرفسور را متأسف میسازد، اما میگوید که وقت با ارزش پروفسور نباید گرفته شود و ادامه میدهد: "من حالا به شما سه نفر چند دستورالعمل میدهم که باید آنها را اکیداً رعایت کنید: برای اتلاف نکردن وقت، بعد از داخل شدن به اتاق مشاوره از سلام کردن خودداری کنید. فوری بر روی سه صندلی در میان اتاق بنشینید، نفس عمیقی بکشید و زبانتان را از دهان خارج کنید. آنقدر در این حالت بمانید تا اینکه دستورالعمل دیگری به شما داده شود. با سؤال کردن و نظر دادن وقت پروفسور را نگیرید. او همه مطالب را از روی پروندهها خوانده است. اما اگر پروفسور از شما سؤالی پرسید، جواب نمیدهید، یا ــ اگر واقعاً چارهای باقینماند ــ جواب‌هایتان را باید با جملات ساده و غیرفرعی متشکل از سه یا چهار کلمه بدهید. و بدون خداحافظی اتاق را ترک میکنید. حالا تکرار کنید!"
ما قواعد را از حفظ تکرار کردیم. بعد در اتاق مرد مقدس گشوده میشود و صدای سوت آهستهای شنیده میشود.
پرستار ما فریاد میزند: "حالا! در یک خط، داخل شوید!"
ما سریع داخل میشویم و دستورات را که به ما ابلاغ شده بود اجرا میکنیم. پرفسور از زبانهای ما سان میبیند.
از من سؤال میکند: "چه بیماریهائی در خانواده شما وجود داشته است؟"
من جواب میدهم: (یک کلمهای): "مختلف."
"چند سالتان است؟"
"سی." (اما جواب درست من باید "سی و پنج" میبود، اما نمیخواستم وقت تلف کنم.)
پروفسور با دست معجزهگرش یک وسیله تیز برمیدارد، آن را در پشت من فرو میکند و  میپرسد که چه احساس کردم.
من میگویم: "یک نیش در پشتم"
پروفسور میگوید: "آقای کلاینر ستون فقرات شما احتیاج به یک معالجه اساسی دارد."
بیمار سمت چپ من با وجود آنکه زبان بیرون آمده حرف زدن را برایش واقعاً سخت ساخته بود میگوید: "میبخشید، اما من کلاینر هستم، و من ــ"
پروفسور حرف او را با عصبانیت قطع میکند: "حرفم را قطع نکنید!" و دوباره سرش را به سمت من برمیگرداند تا تشخیص خود را به من ابلاغ کند. تشخیص پروفسور یک سرماخوردگی ساده بود که احتمالاً نشستن طولانی مدت با بالاتنه لخت در اتاقهائی که گرم نگاه نداشته شدهاند باید دلیل آن باشد. درمان: دو قرص آسپرین.
یک اشاره سر پروفسور ما را مرخص میسازد. آن دو نفر دیگر میخواستند هنوز چیزی بگویند، اما بوسیله خواهران پروفسور و با استفاده از زورِ بازو بیرون برده میشوند.
یکی از دو بیمار که مردی کوچک بود و آسم داشت هنگام پوشیدن لباسهایش به تلخی شکایت میکرد که او پستچیست و فقط میخواسته یک نامه سفارشی را تحویل دهد. او امروز بدون توجه به اعتراضهایش با زور سه بار مورد معاینه قرار گرفته شده است. دوشنبه قبل هم او را بخاطر عمل جراحی آپاندیس سوار آمبولانس کرده بودند، اما او با زحمت فراوان توانسته بود از آمبولانس فرار کند.
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در مناطق گرمسیر آدم باید مراقب معدهاش باشد، بخصوص به دلیل وجود رستورانهای متعدد شرقی که سفت و سخت به سنت کهن عربی پایبندند، طوریکه نگرانی به خرج دادن بخاطر پاکیزگی بیفایده است، زیرا که در هرحال همه‌چیز بستگی به خواست خداوند دارد.
 
**بیمه خدمات درمانی یکی از شکوفاترین مقاطعهکاریها در اسرائیل است. حداقل نیم میلیون سهامدار سرمایه‌گذاری ماهیانه خود را آنجا انجام میدهند. بیمه خدمات بهداشتی کاملاً خوب عمل میکند. فقط اگر کسی بیمار شود، آنها کمی اهمال میورزند. باید به خدماتی که بیمه برای مشتریانش انجام میدهد عنوان خسیسانه نهاد. یک بار در یکی از بیمارستانها بیماری که از یک عمل سخت جراحیِ معده جان سالم به در برده بود بطور وحشتناکی از گرسنگی رنج میبرد. او را توسط هیپنوتیزم معالجه میکردند و پزشکی به او تلقین میکرد: "شما حالا در حال خوردن یک بشقاب سوپ گرم سیبزمینی هستید ... یک بشقاب بزرگ سوپ خوب و مقوی سیبزمینی ... " پرستار دلسوزی از او میپرسد: "چرا چیز بهتری برای خوردن به او تلقین نمیکنید؟ مثلاً مرغ سرخشده با برنج و سالاد؟" دکتر شانه‌هایش را بالا میاندازد و میگوید: "او بیمار خصوصی نیست، بلکه بیمار بیمه شده است."
 
اوه! کلکته!
خوانندگان هشیار داستانهای من مطمئناً متوجه گشتهاند که من هرگز کلمه بدی در باره جنس مؤنث به کار نبردهام. تقریباً نیمی از بشر را خانمها تشکیل میدهند، و اگر روزی چنین رخ دهد که آنها نیز مانند جمهوری خلق چین متکی بر خویش یک صنایع سنگین بر پا سازند، دیر یا زود بر جهان مسلط خواهند گشت. بنابراین غریزه بی‌غش بقای نفس موجب میگردد که من دوستانه به استقبالشان بروم. 
اما این را هم باید بگویم که خانمها با بعضی از خصوصیاتشان اعصابم را خُرد میکنند. بخصوص با کنجکاوی بیمارگونهشان.
برای مثال من برای عدهای که با وجد به گوش کردن داستانخوانی من مشغولند در حال گزارشی از یک آتشسوزی بزرگ در کلکته هستم، و در واقع بعنوان شخصی که خود تقریباً در این آتشسوزی حضور داشته است. من در رنگهای زنده توصیف میکنم که چگونه یک آسمانخراش مانند خانۀ از ورق ساخته شدهای در هم فرومی‌ریزد، مأمورانِ شجاع آتشنشانی در شعلههای آتش میمیرند، و چگونه تقریباً با چشمهای خود دیدم که پدر ناامیدی بدنبال فرزندانش میگشت و اینکه چگونه زن جوان خیلی زیبائی خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرد ...
در این لحظه یکی از حضار مؤنث ناگزیر از پرسش زیر میگردد:
"آن خانم چه کسی بود؟"
برایم کاملاً مبهم است که چرا یک نفر به اطلاعات شخصی زنی در کلکته که در حال سوختن است علاقه نشان میدهد. و از آنجائیکه میخواهم به تعریف کردن ادامه دهم میگویم:
"نمیدانم. فقط میدانم که یک زن بود. یک زن هندی."
"آیا آنجا زندگی میکرد؟"
"احتمالاً."
خانم مشتاق دانش میپرسد: "آیا تنها بود؟"
خیلی چیزهای دیگر هم میپرسد و با سؤالهایش مرا از خواندن داستان بازمیدارد، هیجانش را میدزدد، و آن را ضایع میسازد.
و من خیلی دلم میخواست از آتشسوزی در کلکته که به علت تکرار کاملاً از حفظ شده‌ام شرح بدهم، با تمام صحنههای دراماتیکی که به یک آتشسوزی بزرگ تعلق دارند. اما هرگز موفق نمیگشتم به آن قسمتی برسم که فیلهای فراری در جهنمی از شعلههای آتش گرفتار میشوند. داستان در قسمتی که زن جوان و زیبا خود را از پنجره به بیرون پرتاب میکند بطرز ناامیدانهای متوقف میگردید. من حتی سعی کردم با حذف کلمه «زیبا» کارم را راحت سازم، اما این هم هیچ تأثیری نداشت.
تا اینکه یک روز، کاملاً ناگهانی، یک ایده درخشان به ذهنم خطور کرد. هنگامی که دوباره یکی از شنوندگان مؤنث تشنه جزئیات میخواست بداند که این زیباروی خیرهکنندۀ هندی چه‌کسی بوده است، بدون تأمل و سریع جواب دادم:
"ریفکا واینرب"
و برای اولین بار بعد از دو هزار سال موفق گشتم داستانم را تا آخر تعریف کنم.
در آن زمان توانستم قاعده کلی برای یک زندگی شاد و طولانی را کشف کنم: خانمها خواهان شنیدن «اسم» هستند.
از آن به بعد هرگاه در اوج خواندن داستان با صدای سؤال‌کنندۀ مؤنثی «او چه کسی بود» متوقف میگردم، با دادن اطلاع سریع «سارا پیکلِر» یا «یوئل کامینسکی» عکسالعمل نشان داده و بعد به خواندن ادامه میدهم.
من به تمام همجنسانم که از کنجکاویِ شنوندگانِ مؤنث خود در رنجند توصیه میکنم همیشه چند نام بعنوان ذخیره به همراه داشته باشند. با این نامها میتوانند بدون مزاحمت جریان روان روایت و آرامش درونشان را تضمین کنند. نام میریام بلومِنتال به ویژه بسیار اثر بخش است.
 
تماس با دنیای دیگر
روانشناسی بدون فراروانشناسی مانند تلویزیون بدون آنتن است. این علمِ هنوز به کمال نرسیده بر روی ضمیرخودآگاه پنجرۀ ناخودآگاه را میگشاید. اما مشکل این است که ضمیرخودآگاه اغلب دیگر قادر به بستن آنها نمیباشد.
تجربهام در این مورد زمانی که من در راه خانه با کونستِتِر برخورد کردم آغاز گشت. ما مدتی در باره افزایش لذتبخش نرخ دلار و قریبالوقوع بودن پایان جهان گپ زدیم. سپس کونستِتِر شانهاش را بالا انداخت.
"در اصل تمام این چیزها برایم بی‌اهمیتند. من یک روحگرا هستم."
از حالت چهرهام باید بوضوح مشخص بوده باشد که من در باره او چه فکر میکردم، زیرا که او خود را آزرده‌خاطر نشان داد و گفت: "پوزخند ابلهانهتان فقط ثابت میکند که شما یک نادان کامل هستید. شما اصلاً از روحگرائی چیزی میدانید؟" من اعتراف کردم: "نه چندان زیاد. چند نفر آدم کنار هم مینشینند، شروع میکنند با ارواح مُردگان به صحبت کردن و به هیچکس هم لو نمیدهند که این کلاهبرداری چگونه تحقق مییابد". چهرۀ کونستِتِر تغییر رنگ میدهد. با پنجه خشن بازویم را میگیرد و مرا بدنبال خود میکشد. من با حرارت اعتراض میکردم، من استدلال میکردم که مدیوم کاملاً نامناسبیام و از این گذشته این کار هیچ‌کمکی به یک آدم شکاک نمیکند.
در اتاق کوچک پنج مرد غمگین و سه زن خوابآلود جمع شده بودند. کونستِتِر ابتدا پس از معرفی کردنم بازوی مرا را رها میسازد و میگوید: "این جوانک باور نمیکند ــ"
او احتیاجی به ادامه صحبت نداشت. غرولند خشمگینانه حاضرین زحمت این کار را بجای او به عهده میگیرد. یکی از آنها به اطلاعم میرساند که او هم پانزده سال پیش یک چنین آدم مشکوک و از خود راضیای بوده است. اما بعد خاخام آکیبا در یک جلسۀ احضار روح پس از پرسش شمارۀ تلفن او آن را از حفظ میدانست (البته شمارۀ تلفن پرسش‌کننده را)، و او از آن به بعد شب به شب هر روحی را که مایل بوده احضار کرده است. در نتیجه از چنان تقویت محکم درونیای برخوردار است که برایش نابودی جهان اصلاً مهم نمیباشد.
من از حاضرین میپرسم که آیا آنها تا به حال یک روح واقعی و زنده را دیدهاند. آنها بردبارانه لبخند میزنند، تقریبا همانطور که یک پدر مهربان به کودک عقبماندهاش لبخند میزند. کونستِتِر اتاق را تاریک میسازد و میز را با یک پارچه مشمع که بر رویش تمام حروف الفبا، تمام اعداد از صفر تا نُه، برخی از حروفِ اختصاریِ رایجِ عبری، کلمات «آری» و «نه» و همچنین یک «علامت سؤال» نقاشی شده بود میپوشاند. سپس یک لیوان خالی را روی میز میگذارد و میگوید:
"ما حالا دور میز خواهیم نشست و با نوک انگشتانمان کاملاً نرم و آرام لیوان را لمس میکنیم. فشار وارد کردن به لیوان کار زائدیست، زیرا پس از چند دقیقه لیوان بخودی خود حرکت خواهد کرد و ما با یک روح تماس برقرار خواهیم ساخت."
برای چند دقیقه ما بدون حرکت در تاریکی اسرارآمیز نشستیم. فقط نوک سیگارهای روشن خود را مانند کرمهای شبتابِ عصبی حرکت میدادند. بعد دست راست من شروع به خواب رفتن میگذارد. من دست راست را با دست چپم عوض میکنم و میپرسم: "خب؟"
تکرار یک «هیس!» مرا خاموش میسازد و تلاش برای احضار روح ادامه پیدا میکند.
یک ربع بعد، وقتی اعصابم دیگر قادر به تحمل سکوت نبود به ذهنم یک ایده عالی خطور میکند: من با نوک انگشت اشارهام کاملاً آرام به لیوان ضربهای میزنم. معجزه بالای معجزه! لیوان به حرکت میافتد.
کونستِتِر اعلام میکند "تماس!" و مشغول صحبت با روح میگردد. "برادر گرامی، به جمع ما خوش آمدید. به ما از رفاقت خود علامتی بده."
لیوان شروع به حرکت میکند و در کنار یکی از حروف اختصاری عبری توقف میکند. افراد دور میز دچار بالاترین هیجان میگردند. من هم فشار عجیبی در گودال زیر جناغ سینهام احساس میکردم.
کونستِتِر زمزمه میکند: "ممنون برادر گرامی. و حالا به ما بگو که تو کجائی و نامت چیست."
دوباره لیوان بر روی رومیزی به این‌سمت و آن‌سمت حرکت میکند تا گهگاهی بر روی حرف الفبلای مشخصی متوقف گردد. یکی از زنها نتیجۀ بدست آمده را میخواند:
"M-R-4-K-?-L-L-L"
من میگویم: "چه نام خندهداری". کونستِتِر به من توضیح میدهد.
"ظاهراً باید نام یک جاسوس باشد. جاسوسها برای اینکه شناخته نشوند همیشه نامهای رمزی دارند."
سپس او به گفتگو با روحِ جاسوس ادامه میدهد.
"برادر عزیز، تو از کدام سرزمین میآئی؟"
لیوان پس از یک لحظه مکث تصمیم به یک نوع حرکت پاندولی میان دو حرف الفبا میگیرد:
"B-L-B-L-B-L"
کونستِتِر چنین تشخیص میدهد: "به نظر میرسد که مرد بیچاره دچار لکنت زبان باشد."
"اما این مشخص است که او از بلژیک میآید."
من میپرسم: "پس چرا عبری صحبت میکند؟"
در صدای کونستِتِر خشمی سرکوبگشته میلرزید: "برادر گرامی! آیا تو زبان عبری صحبت میکنی؟"
بلافاصله لیوان از جا میجهد. "نه". این وضعیت شرمآوری بود و کونستِتِر فقط با مرخص کردن بدونِ مقدمۀ روح توانست آن را برطرف سازد.
"ممنون، برادر بزرگوار. پس از آموختن زبان عبری دوباره برگرد. و در این بین شخص دیگری را پیش ما بفرست." روح با عجله از آنجا دور میشود، و تلاش خشمگینانهای برای تماس ادامه مییابد. کونستِتِر از ما میپرسد حالا با چه‌کسی دوست داریم صحبت کنیم. من موسی را پیشنهاد میدهم، عمدتاً به این دلیل زیرا که او به زبان عبری مسلط بود. پیشنهاد من به دلیل حفظ حرمت پذیرفته نمیگردد.
عاقبت بر سر احضار هارون برادر موسی به توافق میرسیم، انگشتهایمان را بر لبه لیوان میگذاریم و انتظار میکشیم. در این بین من با مبنای علمی احضار روح آشنا شده بودم. با سرعت برق به این نتیجه رسیده بودم که فقط با فشار آوردن لیوان قادر به حرکت است. چرا باید یک لیوان معمولی آب و یک چرخ فلک بدون کمک از خارج حرکت کنند؟ اما من حقیقت را به شما میگویم: اعتراف کردن جاسوس به اینکه زبان عبری نمیداند کار من بود. آیا مگر قشاید انونی بر علیه مدیومهای خوب وجود دارد؟
درست زمانیکه نزدیک بود دست راستم به خواب رود هارون ظاهر میگردد. او به ما خیلی مرتب با نشان دادن حروف اختصاری عبری سلام میدهد و آمادگی خود را برای هرگونه همکاری اعلام میکند.
کونستِتِر با هیجانی قابل فهم (خب او با یکی از خویشاوندان نزدیک معلم ما موسی صحبت میکرد) میپرسد: "برادر بزرگوار، از کجا میآئی؟"
لیوان مراسم پاسخگوئی را انجام میدهد S-I-N-A-I این  لحظهای متعالی بود. ما جرئت نفس کشیدن نداشتیم. ناگهان یکی از زنها به علت دیدن سایه سبز کمرنگی بر بالای یکی از گلدانها فریاد میکشد. فقط کونستِتِر آرام باقی‌میماند.
او میگوید: "جواب صحیح شگفتزدهام نساخت."
او به روح هارون میگوید: "برادر گرامی، همیشه وقتی ما یک تماس کامل برقرار میسازیم این جریان پیش میآید! به ما بگو کدام یهودی را بیشتر از همه دوست داری!"
در سکوتی کامل پاسخ هارون داده میشود:
"K-Ö-N-I-G D-A-V-I-D ... S-A-L-O-M-O-N D-E-R W-E-I-S-E ... B-E-N-G-U-R-I-O-N ... E-P-H-R-A-I-M K-I-S-H-O-N ..." نگاههای خشمگین به من اثابت میکنند، انگار تقصیر من است که هارون از خواندن نوشتههای طنز خوشش میآمد. انگشتهایم به درد آمده بودند، زیرا کونستِتِر برای خنثی کردن گفتار چاپلوسانه هارون در باره من تلاش فراوان میکرد. اما حالا نوبت من بود.
من میپرسم: "هارون، برادر گرامیم، به عالم ارواح معتقدی؟"
هیچ روحی تا حالا هرگز چنین جنگ انگشتی ندیده بود. عضلات دست من چندان ضعیف نیستند، اما کونستِتِر مقاومت سرسختانه‌ای از خود نشان میداد. من حتی در آن نور کم هم میتوانستم ببینم که صورتش چطور به رنگ بنفش درآمده بود ــ او با این تلاش قصد داشت مانع از پاسخ منفی روح گردد. زیرا در حقیقت روحی که به عالم ارواح معتقد نباشد نمیتواند یک روح باشد.
من مصمم بودم اگر به قیمت شکستن مچ دستم هم تمام شود تسلیم نشوم و با نیروئی مافوق بشری لیوان را به سمت «نه» فشار میدادم، در حالی که کونستِتِر آن را به سمت «آری» هُل میداد. این جنگِ ساکت در میان سرزمینِ «علامت سؤال» چند دقیقهای طول میکشد. بعد لیوان میشکند و به دو قسمت تقسیم میشود.
یک نفر میگوید: "روح خشمگین است. با چنین پرسشهائی جای تعجب هم نیست."
کونستِتِر انگشتِ پیچ‌خورده‌اش را ماساژ میدهد و با نفرت به من نگاه میکند. من میخواستم بدانم آیا میتوانم سؤالی که جوابش فقط مربوط به خودم میباشد مطرح کنم. کونستِتِر با اکراه پاسخ مثبت میدهد و یک لیوان تازه روی میز قرار میدهد. من میپرسم: "عمو اِگون در مراسم بر میتصوا چه چیزی به من هدیه داد؟"
صدای کونستِتِر در تاریکی ملتمسانه شنیده میگشت: "برادر اِگون گرامی، به ما از خود علامتی بده! ظاهر شو، عمو اِگون! ظاهر شو!". برای اینکه به من بخاطر اعمال نفوذ در جریان احضار روح مشکوک نشوند دستم را عقب میکشم. و بعد آن اتفاق میافتد. بعد از گذشت چند دقیقه روح عمو اِگون ظاهر میگردد، لیوان به حرکت میافتد، و پاسخ این بود:
"P-I-N-G-P-O-N-G"
من بیرون بر روی بالکن دوباره به خود میآیم. کونستِتِر پیروزمندانه و با احتیاط در حال ریختن سومین لیوان براندی به درون حلقم بود. من در سیزدهمین سال تولدم، در جشن مرد شدن، از عمو اِگونم یک پینگ‌پنگ هدیه گرفته بودم. خیس عرق جلسه احضار روح را ترک میکنم. من حتی تا امروز  هم نتوانستهام تمام جریان را برای خود توضیح دهم. حتی عمو اِگون هم که در یافا زندگی میکند و از یک سلامتی عالی برخوردار است هیچ جوابی برای آن ندارد.
 
درباره استفاده از کامپیوتر
با یک ماشین رختشوئی سرکش میتوان به تفاهم رسید، زیرا که واژگانش محدود است. اما وقتی آدم با یک کامپیوتر با منشاء یهودی سر و کار پیدا میکند اوضاع بحرانی میگردد. تا آنجا که من میدانم کامپیوتر غول‌پیکر وزارت دارائی ما در اورشلیم تنها کامپیوتر در جهان است که برای روئسایش پیام زیر را میفرستد: "آقایان، من بعد از ظهر دیروز دیوانه گشتم. پایان پیام."
 
تا حال هرگز این موضوع که من تصادفاً دارای همان نامی هستم که شاخهای از رود اردن داراست مرا ناراحت نساخته بود. اما چند وقت پیش نامهای از اداره مالیات بدستم رسید که بر روی یک کاغذ رسمی اداری لرزان و عحیب تایپ گشته بود:
"آخرین اخطاریه قبل از مصادره. از آنجا که شما به اطلاعیه ما در مورد بدهیتان به مبلغ 20.012,11 پوند اسرائیلی بخاطر تعمیرات بندر رودخانه کیشون در ماه ژوئیه سال قبل تا به امروز واکنش نشان ندادهاید، از این رو ما توجه شما را به این مطلب جلب میکنیم که در صورت کوتاهی در پرداخت مبلغ یادآوری گشته در ظرف هفت روز پس از تاریخ آخرین اخطاریه طبق مقررات قانونی مصادره و فروش اموال منقول شما به اجرا گذارده خواهد گشت. اگر شما در این بین بدهی خود را پرداخت کردهاید بنابراین ارسال این اطلاعیه را باطل در نظر گیرید.
امضاء: س. زلیگسون، رئیس شعبه."
من بی‌توجه به قید و شرط آرامبخش آخرین پاراگراف دچار وحشت گشتم. از یکسو بررسی دقیق تمام کتب و مدارک بی‌هیچ تردیدی به اثبات رساند که هیچگونه تعمیری در من صورت نگرفته است و از سوی دیگر کوچکترین نشانه‌ای نیافتم که من مبلغ ذکر شده را پرداختهام. از آنجا که از قدیم عادت به برطرف ساختن مشکلات از طریق مذاکرات مستقیم دارم، بنابراین برای صحبت کردن با آقای زلینگسون به اداره مالیات مراجعه کردم.
من در حال نشان دادن کارت هویتم میگویم: "همینطور که میبینید من یک نویسندهام و نه یک رودخانه." مدیر شعبه تیز و مستقیم به چشمهایم نگاه میکند و میگوید: "پس چرا کیشون نامیده میشوید؟"
"از روی عادت. علاوه بر این من برخلاف رودخانه افرائیم هم نامیده میشوم." این او را متقاعد میسازد، عذرخواهی میکند و به اتاق کناری میرود، جائیکه او در باره این حادثۀ ناگوار با کارمندانش به بحث میپردازد، اما متأسفانه فقط زمزمه‌کنان، طوریکه من چیزی نمیتوانستم بشنوم.
پس از مدتی او از من درخواست میکند از در باز داخل شوم و خودم را با دست‌های بالا برده دو بار بچرخانم. پس از مدت دیگری ظاهراً متقاعد شده بودند که حق با من است یا حداقل میتواند حق با من باشد.
مدیر شعبه به پشت میزش بازمیگردد، اخطاریه را بی‌اعتبار اعلام میکند و با مداد بر روی پرونده مینویسد: "دارای بندر نمیباشد. زلیگسون." سپس او بر روی پوشه یک صفر بزرگ مینویسد و بر روی آن دو خط مورب میکشد.
با خیال راحت به آغوش خانوادهام بازمیگردم و میگویم: "این یک اشتباه بود. منطق پیروز گشت." بهترین همسر جهان پاسخ میدهد: "دیدی! هرگز نباید شجاعت را از دست داد."
روز چهارشنبه اطلاعیه مصادرۀ اموال منقول بدستم میرسد. زلیگسون نوشته بود: "از آنجا که شما به آخرین اخطار ما قبل از مصادره واکنش نشان ندادهاید، و چون بدهی مالیاتیتان به مبلغ 20.012,11 پوند اسرائیلی تا امروز پرداخت نگشته است، بنابراین ما خود را مجبور میبینیم مقررات قانونی در مورد حکم مصادره و فروش اموال منقولتان را به جریان اندازیم. اگر شما در این بین بدهی خود را پرداخت کردهاید بنابراین ارسال این اطلاعیه را باطل در نظر گیرید."
من با عجله به نزد زلیگسون میروم. او به من تسلی میدهد: "حق با شماست، حق با شماست. این تقصیر من نیست. برای اطلاعیههائی از این نوع کامیپوتر در اورشلیم مسئول است، و چنین اشتباهاتی برایش اغلب رخ میدهد. نگران نباشید."
تا جائیکه من میتوانستم متوجه شوم اداره مسئول در اورشلیم تقریباً شش ماه پیش برای همگام شدن با پیشرفتِ تکنولوژی خودکار شده بود. از آن زمان به بعد کامپیوتر کار هزاران کارمندِ بیکار شده و غمگین را انجام میدهد. او فقط دارای یک خطاست و آن این است که تکنسینها در اورشلیم با روش کارش هنوز کاملاً آشنا نیستند و آن را گاهی با اطلاعات نادرست تغذیه میکنند. و پیامد آن هم اختلال گوارشی خاصیست، درست همانگونه که در مورد تعمیر بندرِ من رخ داده است.
زلیگسون قول داد که شر این سوء‌تفاهم را یک بار برای همیشه از جهان کم میکند. او برای احتیاط در حضور من تلکسی با این مضمون میفرستد که جریان را باید تا اطلاع ثانوی به مسئولیت او متوقف سازند. من از او بخاطر این عمل نجیبانه تشکر میکنم و با روحیهای عالی به خانه بازمیگردم.
در صبح روز دوشنبه یخچالمان را میبرند. سه باربر دولتی قوی‌هیکل حکم توقیف اموال به امضاء س. زلینگسون را نشان میدهند، وسیله سودمند و ضروری برای آب و هوای گرممان را با پنجه‌های تمرین کرده میگیرند و آن را خارج میسازند. من به دورشان مانند بوقلمونِ رَم کردهای جست و خیز میکردم و پر پر میزدم: "آیا من یک رودخانهام؟ آیا دارای یک بندر هستم؟ چرا با من مانند یک رودخانه رفتار میکنید؟ آیا یک رودخانه میتواند صحبت کند؟ آیا یک رودخانه میتواند جست و خیز کند؟" آن سه آدم پُر عضله اجازه نمیدادند کسی مزاحم کارشان شود. آنها یک دستور رسمی داشتند، و آنها آن را انجام دادند.
من در اداره مالیات با یک زلیگسون کاملاً افسرده ملاقات میکنم. او چند لحظه قبل از اورشلیم اولین اخطاریه در مورد بدهی مالیاتی به مبلغ 20.012,11 پوند اسرائیلی بخاطر هزینه تعمیرات من دریافت کرده بود.
او برایم با صدای شکستهای توضیح میدهد: "ظاهراً کامپیوتر <به مسؤلیت من را> اشتباه تجزیه و تحلیل کرده است. آقای کیشون، باید بگویم که شما برایم یک وضعیت کاملاً نامطلوبی بوجود آوردهاید!"
من به او پیشنهاد میکنم که اطلاعیه را باطل در نظر گیرد. زلیگسون تقریباً هیستریک شده بود: "کسی را که کامپیوتر یک بار در چنگال دارد دیگر رها نمیسازد!" او فریاد میزد و موهایش را میکشید. "دو ماه قبل مأمور نوشتن صورتجلسه کمیته اجرائی مجلس از کامیپوتر این مأموریت را دریافت کرده است که معاون خود را اعدام کند. فقط توسط میانجیگری شخص وزیر دادگستری آن مرد در آخرین لحظه نجات یافت. آدم نمیتواند به اندازه کافی مراقب باشد ..."
من پیشنهاد میدهم که یک تاکسی صدا کنیم و به سمت اورشلیم برانیم و مردانه با کامپیوتر صحبت کنیم. زلیگسون با اشاره پیشنهادم را رد میکند: "او اجازه صحبت کردن با خود را نمیدهد. او بیش از حد کار دارد. او حتی به تازگی برای پیشبینی وضع هوا و تجزیه و تحلیل رویا مورد استفاده قرار میگیرد."
من با خواهش ملتمسانهام حداقل زلینگسون را طوری نرم میسازم که به انباردار در یافا دستور میدهد یخچالم را تا اطلاع ثانوی به فروش نرساند.
در آخر هفته یک ترازنامه موقتی در مورد پوشش بدهی مالیانی بدستم میرسد، در آن درج شده بود که یخچالم در یک حراج عمومی به مبلغ نوزده پوند اسرائیلی به فروش رسیده و از بدهی من فقط 19.933,11 پوند اسرائیلی باقیمانده است و من در عرض هفت روز باید آن را بپردازم. اگر من در این بین ..."
این بار باید یک ساعت کامل قبل از آنکه زلینگسون نفس نفس‌زنان بیاید در دفتر او انتظار میکشیدم. او تمام روز را با وکیلش از این سمت تل آویو به آن سمت رانده و یخچالم را به نام همسرش کرده بود و برایم قسم یاد کرد که او دیگر هرگز برای هیچکس میانجیگری نخواهد کرد، و کمتر از همه برای یک رودخانه.
من میپرسم: "و تکلیف من چیست؟" زلینگسون صادقانه پاسخ میدهد: "نمیدانم. گاهی پیش میآید که کامپیوتر یکی از قربانیانش را فراموش میکند. البته خیلی به ندرت." من جواب میدهم که به معجزه اعتقاد ندارم و مایلم کل این ماجرا فوری و برای همیشه حل گردد.
پس از بحثی طوفانی و کوتاه به این توافق میرسیم که من هزینه‌های تعمیر بندرم را در اقساط دوازده ماهه بپردازم. سند امضاء گشته توسط من و زلینگسون بلافاصله به بیتالمقدس فرستاده میشود تا آنچه از وسائل منقولم باقیمانده است را نجات دهیم.
زلینگسون عذرخواهی میکند: "من واقعاً نمیتوانم بیشتر از این کاری برایتان انجام دهم. شاید با گذشت زمان کامپیوتر عاقلتر گردد." من میگویم: "امیدوارم."
دیروز اولین چک به مبلغ 1.666,05 پوند اسرائیلی که توسط وزارت دارائی حواله شده بود بدستم رسید، همراه با خبری از زلینگسون که نوشته بود این اولین قسط ماهانه از مبلغ کل 19.993,11 پوند اسرائیلیست که اداره مالیات به من بدهکار است.
در پاسخ خبر خوش من که از این پس ما هیچ نگرانی مالی نخواهیم داشت بهترین همسر دنیا با اظهار خشم پاسخ میدهد که فریب دادن ما در مورد نرخ بهره شرم‌آور است، جاهای دیگر آدم شش در صد دریافت میکند.
آینده به کامپیوتر تعلق دارد. اگر خود شما هم متوجه این موضوع شدهاید بنابراین این اطلاعیه را باطل در نظر گیرید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر