نونا.


<نونا> از ارنستو گارسیا لادِوِسه را در مهر سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

کُنتِ جوان دیروز غیرمنتظره از تریمونتی به ویلایش در سانرمو بازگشت.
او از اوایل بهار سال گذشته از زمانیکه به همراه همسرش، یک زیباروی ونیزی با چشمان آبی و موی سرخ مدتی را در اینجا گذراند و از سعادت جوانیاش کاملاً لذت برد دیگر در ویلایش نبود.
این بار اما کُنت تنها آمد و غمگین و دلشکسته بود.
آدم به خوبی می‌دانست که میان کُنت و کُنتس از تریمونتی ناسازگاری و اختلاف بوجود آمده و منجر به جدائی آن دو گشته است: کُنتس با خواهرش به نیس رفته بود و کُنت به پاریس، جائیکه او تلاش میکرد تنهائیش را فراموش کند.
بنابراین هیچکس از تنها آمدن کُنت شگفتزده نبود.
کُنت روز بعد از ورودش به سانرمو دستور میدهد دکتر بونفانتی را خبر کنند. او خود را سرحال احساس نمیکرد، و گرچه دلیل آن را بحساب سختیِ سفر گذارده بود اما میخواست نظر پزشک مشهور را که از قدیم میشناخت و به او اعتماد بیحد داشت بداند.
دکتر بلافاصله پس از سلام و احوالپرسی کُنت را معاینۀ دقیقی میکند و بدون آنکه یک کلمه صحبت کند طوریکه انگار موضوع باید بسیار جدی باشد به فکر فرو میرود.
کُنت پس از لحظهای با نگرانی میپرسد: "دکتر، چه شده است؟"
دکتر بدون لحظهای تردید پاسخ میدهد:
"شروع بیماری نونا!"
کُنت تریمونتی کاملاً متعجب زمزمه میکند: "بیماری نونا؟"
"بله، کُنت عزیزم، من در شغلم گاهی باید وظایف دردناکی انجام دهم، و فرار کردن از آنها برایم ممکن نیست، گرچه این کار برایم بسیار سخت است، اما پزشک موظف است به محض مشاهدۀ اولین علائم بیمار را متوجه خطر سازد تا فردِ بیمار بتواند تمام اقدامات ضروری را انجام دهد. در چنین لحظاتی واقعیتِ سرد و تلخ با قضاوتی تهدیدکننده خود را نشان میدهد. من نمیتوانم از شما پنهان نگاه دارم که بیماری نونا در اکثر مواقع به مرگ منتهی می‌گردد. این بیماری به این خاطر نونا نامیده میشود چون تقریباً همیشه در ساعت نُه رخ میدهد."
کُنت مضطرب فریاد میزند: "شما چه میگوئید؟"
و دکتر بونفانتی به ساعتش نگاه میکند و آهسته میگوید:
"متأسفانه دیگر تا آغاز ساعتِ شوم وقت زیادی باقینمانده است."
"اما دکتر، به من بگوئید که چطور به دام این خطرِ وحشتناک افتادهام؟"
"فقط شجاع باشید کُنت عزیزم، ناامید نشوید! شما یک مرد هوشمند و پُر انرژی هستید. اگر من اشتباه نکنم شما سعادت را شناختهاید، و این را نمی‌توان در بارۀ همه انسانهائی که ساعات پایانی عمر خود را در برابر چشم دارند ادعا کرد."
کُنت جوان با لکنت میگوید: "بله، من سعادتمند بودم، اما سعادتم برای مدت کوتاهی بود."
"آیا هنوز آرزوئی دارید که بتوانم برایتان انجام دهم؟ آیا میخواهید رازی را با من در میان بگذارید؟ ما دیگر وقت زیادی برای از دست دادن نداریم ..."
"اما دکتر، آیا درمانی برای این نونای وحشتناک وجود ندارد؟"
"هیچ درمانی. وقتی بیماری شروع میشود فقط یک معجزه میتواند بیمار را نجات دهد."
کُنت دلسرد سرش را بر روی سینه خم میسازد.
دکتر در هیجانی آشکار از او میپرسد: "آیا مایلید که کسی از خویشاوندانتان را مطلع سازم؟ نمیخواهید از کسی وداع کنید؟"
کُنت مردد پاسخ میدهد:
"بله، من مایلم وداع کنم."
"از چه کسی؟"
"از کُنتس. آیا هنوز وقت باقیمانده که بگذاریم از نیس بیاید؟"
دکتر پاسخ میدهد: "اگر توسط تلگراف او را فوری به اینجا بخوانیم میتواند با قطار سریعالسیر در لحظات آخر برسد."
بنابراین برای کُنتس تلگراف زده میشود، و در حالیکه کُنت تریمونتی در ترسی وحشتناک ساعات و دقایق را میگذراند برای دکتر تعریف میکند که او با کُنتس چه سعادتمند بوده است، با تنها زنی که او تا به حال دوست داشته، و جدائیش توسط چیزهای بیاهمیت از قبیل حسادت، غرورِ زخمی گشته و انواع چیزهای دیگری که او حتی دیگر به یاد نمیآورد به وقوع پیوسته، و حالا او چه تلخ پشیمان است که مدتی طولانی دور از زنی زندگی کرده که در کنارش بسیار سعادتمند بوده است.
کُنت آه عمیقی میکشد: "آه! انسان نباید هرگز فراموش کند که میتواند زمانی فرا برسد ــ و سپس اغلب وقتی انسان کمترین انتظار آمدن آن را دارد ــ، که او خود را تنها و ترک‌گشته احساس میکند و مایل است یک موجود دوستداشتنی را به قلب خود فشار دهد."
ساعت نُه مرتب نزدیکتر میگشت و قطار سریعالسیر از نیس هنوز نیامده بود.
دکتر او را تسلی میدهد و مطمئن میسازد که کُنتس قبل از آغاز ساعتِ شوم نزد وی خواهد بود.
تقریباً بیست دقیقه به ساعت نُه باقیمانده و قطار هنوز به ایستگاه راهآهنِ سانرمو وارد نشده بود.
کُنت در هیجانِ تب‌آلودی به سر میبرد و امیدِ آخرین دیدارِ همسرش را از دست داده بود که سوت تیز لوکوموتیو به گوش میرسد.
کُنتس توسط بالهای عشق حمل گشته با عجله داخل ویلا میشود و کُنت را که بی‎‎صبرانه انتظار آمدنش را میکشید در آغوش میگیرد:
کُنت تریمونتی با شور و شوق فراوان فریاد میزند: "آه، چه سعادتی، چه سعادتی! هنوز برایمان پنج دقیقه فرصت باقیمانده است!"
اما دکتر در حالیکه ساعتش را نشان میداد با خوشحالی میگوید: "نه، هنوز خیلی بیشتر از پنج دقیقه وقت باقیمانده است! ساعت من چند دقیقه بعد از نُه را نشان میدهد؛ ساعت من کاملاً دقیق کار میکند، بنابراین خطر به پایان رسیده است، زیرا من به شما گفتم رأس ساعت نُه."
کُنتس زمزمه میکند: "آه، چه زیبا، چه با شکوه!" و به دکتر نگاه میکند: "آیا واقعاً حقیقت دارد؟"
کُنت شتابزده میپرسد: "آیا مطمئنید، کاملاً مطمئنید؟ و چطور من را نجات دادید؟ این را سریع به من بگوئید!"
و دکتر بونفانتی فاتحانه پاسخ میدهد: "کُنت عزیز، جای ترس اصلاً وجود ندارد؛ من بیماری نونا را خیلی خوب میشناسم، ... چون خودم آن را اختراع کردهام!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر