جنگ مقدس.

سرهنگ بازنشسته از بویناو نشسته در برابر میز کارش بر روی یک لیست خم گشته بود، در حالیکه سه قدم دورتر از او گماشتهاش در حالت خبردار نظامی انتظار دستورات دیگر را میکشید.
"بنابراین پرزیدنت کُخ جواب مشخصی نداد ــ ــ و رئیس پلیس؟"
"میخواستند هنوز به آن فکر کنند."
"هوم. ــ آیا خانم و آقای سِمِه جواب مثبت دادند؟"
"جناب سرهنگ، آنها به مسافرت رفتهاند."
"اما خانم و آقای لیندناو  ــ ــ"
"اظهار تأسف کردند، چون بلیط برای کنسرت پَتی ــ ــ"
"هوم، هوم! ــ خدای من، من فقط تعداد زیادی جواب رد میبینم ــ حتی خانم و آقای کِلرمَن! و خانم و آقای هِلویگ! همینطور آقای راداتسکی." ــ ــ
جناب سرهنگ، و پنجاه و هفت نفر در لیست بودند که آدرسشان عوض شده است. ... و سیزده نفر هم فوت کردهاند ــ ــ"
"خدای آسمان ــ فوت کردهاند؟ مگر به تو دستور نداده بودم که اسامی را نفر به نفر با دفتر لیست آدرسها مقایسه کنی ــ ــ"
"جناب سرهنگ، اما از مرگ و تعویض آدرس در دفتر لیست آدرسها چیزی نوشته نشده است."
"خب، این درست است. اما آیا مگر تو نمیتونی پوزهات را باز کنی ــ زیرا که باید دفعه قبل متوجه این جریان شده باشی؟ ــ دعوت از فوت شدهها! ــ چه تعداد کارت در مجموع فروختی؟"
"چهل و پنج کارت مخصوص آقایان ــ، هشتاد و هفت کارت مخصوص خانمها، جناب سرهنگ."
"شیطان میداند که چه چیزی خانمها را به این کار وامیدارد! ــ این بطور وحشتناکی کم است: چهل و پنج آقا ــ ــ"
"ببخشید جناب سرهنگ. هنوز وقت داریم. دفعه قبل هم به همین شکل بود."
"منظورت سفارشات مجدد است. خوب، ممکن است، احتمالاً حتمیست، اما همچنین نامعلوم. ــ آیا پیش اولمنِ نویسنده رفتی؟"
"بله، جناب سرهنگ. اما ــ ــ پیش او ــ جناب سرهنگ میبخشند ــ دوباره نمیرم. وقتی لیست را به او میدادم گفت نگاه نکن! و مرا با فشار از در به بیرون هل داد."
"این نویسندگان وقیح! ــ بعلاوه ــ من تعیین میکنم که آیا تو دوباره به آنجا میروی یا نه. فهمیدی؟"
"اطاعت، جناب سرهنگ!"
"و حالا با سرعت دور شو! ــ بنابراین پیش مدیر موسیقی میروی ... و اینکه نوازندگان فردا سر ساعت ساعت شش و نیم بعد از ظهر در محل کاملاً آماده باشند! ــ و دستکشهایم را فراموش نکن!"
آگوست عقبگرد میکند و از اتاق ناپدید میگردد.
آقای بویناو سیگاربرگی روشن میکند و خود را راحت به پشت صندلی تکیه میدهد. "با بلیتهای رایگان حداقل دویست نفر خواهند شد. زیاد بد هم به نظر نمیرسد. بنابراین شجاعت! ــ و حالا بپردازم به سخنرانیام ... خانمها و آقایان بسیار محترم! گرچه دوران جنگ مقدس در فاصلهای دور و کم نور پشت سر ما قرار دارد ــ ــ"
در به صدا میآید ... صدای روشن و تا حدی محکم زنانه‎‎ای با طعنه میگوید: "من احتمالاً مزاحم شدهام."
"بله ــ منظورم این است ــ که اصلاً مزاحم نیستی ــ اما ــ اگر بتونی خلاصه کنی ــ ــ من هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم ــ ــ"
"البته! خوب من میرم!" و در با صدای بلند بسته میشود. و "برای من البته هرگز وقت نداری!" از اتاق کناری  طنین میاندازد.
"خدای من، تو که میدونی ــ ــ"
"ناراحت نباش! به خودت زحمت نده!" و درِ دومی به شدت بسته می‎شود.
بویناو غرغر میکند "آدم را دیوانه میکند! خب ــ من نمیخوام خشمگین شوم. برای این کار اصلاً وقت ندارم. ــ خب: گرچه دوران جنگ مقدس  ــ ــ"
در به صدا میآید.
"داخل شوید!!"
"سه نامه برای جناب سرهنگ!" دختر خدمتکارِ ظریفی خیلی ساکت و سریع دوباره اتاق را ترک میکند.
سرهنگ به سه پاکت نامه نگاه میکند. "از مدیر موسیقی ــ او که قصد رد کردن دعوت را ندارد؟ ... تمام ارکستر؟ این بسیار عالیست. خوب، خدا را شکر! ــ خانم و آقای هلموت: ... بلیطها را پس فرستادهاند. البته! زیرا که از خانم برای مشارکت دعوت نشده است ... از برویگر خواننده: ... تقاضای ده بلیط رایگان کرده ــ برای خویشاوندان ــ خب، این سخته! اما او باید بلیطها را داشته باشد وگرنه این مردک عصبانی میشود و ما را آنجا تنها میگذارد. ــ حداقل این کار سالن را پر میسازد ..."
آقای بویناو خود را دوباره شاکیانه و غرغرکنان روی میز تحریر خم میکند تا فوراً اقدامات لازم را انجام دهد.
"خب، این هم تمام شد." او به دکمه زنگ الکتریکی فشار میدهد. من مشتاقم ببینم کدام یک از میرزابنویسها میآید. شولمَیر برایم مطلوبتر است: او خیرخواه است. امیدوارم که کروزه دوباره این جسارت را نکند. او این بار کارتی دریافت نکرده است. ــ لیزبِت این نامه را فوراً پست کنید!"
"بسیار خوب، جناب سرهنگ."
زنگ خانه به صدا میآید. درِ اتاق زده میشود.
"داخل شوید!"
یک مرد جوان در حال تعظیم در آستانه در سکندری میخورد.
"شما چیزی میخواهید ــ"
"آیا میتونم برای کنسرت فردا در <سسیلیا> تعدادی بلیط ــ ــ"
بر پیشانی سرهنگ دو چین تهدید کننده میافتد. "بله ــ اجازه دارم بپرسم با چه کسی افتخار گفتگو دارم ــ ــ"
"شوارتس معاون قاضی. جناب قاضی فریدلِندر به من این امید را دادند ــ ــ "
"آه، این یک چیز دیگریست. چند بلیط میخواهید؟ بلیط مخصوص مردان یا خانمها؟"
"اگر ممکن است، سه بلیط مردانه و دو زنانه ــ ــ"
"با کمال میل! در مجموع میشود نه مارک."
مرد جوان سه سکه تالر لب میز میگذارد و با تعظیم پی در پی اتاق را ترک میکند.
"پنج بلیط. بد نیست ..."
دوباره زنگ به صدا میآید. خانم سالخوردهای میان در ظاهر میگردد.
سرهنگ با تعظیمی از جا برمیخیزد. "چه خدمتی میتونم برای شما انجام دهم؟"
"کنسول مَیِر. ما مایلیم که هنوز سه بلیط زنانه داشته باشیم."
چینهای پیشانی سرهنگ به طرز وحشتناکی تهدید میکنند: "بلیط مردانه نمیخواهید؟"
"نه، متشکرم."
"بفرمائید، این هم سه بلیط زنانه ــ میشود چهار مارک و نیم ــ"
"بسیار سپاسگزارم." در بسته میشود.
"کارتهای زنانه، فقط کارتهای زنانه. انگار که من مهمانی قهوه میخواهم بدهم ..." دوباره زنگ به صدا میآید. لیزبِت دو نامه را تحویل میدهد، "... سفارشهای بلیط ... خب، دیگر چه لیزبِت؟"
"معلم ارشد کرانس پرسیدهاند که آیا میتواند دو بلیط دیگر داشته باشد. او تصمیم قطعی گرفته که با دخترش بیاید."
"بیا اینها را برایش ببر. اما بگذارید فوری پولش را بپردازد، سه مارک و نیم، میشنوید؟"
"خب، خیلی خوب پیش میرود. حق با آگوست است. سالن پر خواهد گشت. و من هم سخنرانیام را خوب انجام خواهم داد ..." آقای بویناو خود را دوباره روی صندلی راحتی مینشاند و ابری از دودی فراوان در برابرش فوت میکند. "قطعه موسیقی من تأثیر خوبی خواهد گذاشت. من به این خاطر ترسی ندارم. تمرین آخر نشان داد که حتی یک موفقیت بزرگ خواهد گشت. این یک ایده بسیار جذاب و غیر معمولیست." او یکی از بروشورهای شیک را که بر روی کاغذ صورتی رنگی چاپ شده بود در دست میگیرد. "جنگ مقدس. آهنگساز اِروین بوینا." در پائین تیتری که با حروف درشت چاپ گشته بود اطلاعات کوتاهی برای عموم در باره محتوای این اثر هنری قرار داشت. آقای بوینا میخواند."وضعیتهای صلحآمیز ــ". "مردم به هنگام کار. بازیهای روستائی. یک ازدواج. ... ما تاج‌گل عروس را  دور سرت میبندیم. ... اما ناگهان، کاملاً از راه دور: آژیر خطر! حالا نزدیکتر به صدا میآید؛ عاقبت از فاصله بسیار نزدیک ــ شایعات جنگ! ــ حالا مارش عمومی ــ اعلام جنگ! ــ عازم گشتن ارتش ... ترانه اسبسواران شیلر، مارش فریدبرگر، پاسداری در کنار راین. ــ درگیریهای پیشتازان ... یک سر و صدای آهسته مانند رعد و برق از راه دور که نزدیک و نزدیکتر میگردد. حالا یک صاعقه! و یکی دیگر! (طبل بزرگ)، آذرخشهای نافذ و تیز! (ترومپتها) ... این شکار جسورانه لوتسوز ویلده است! (جیغ شیپور) ــ یک قسمت بسیار مخوف! ــ صدای بلند جار و جنجال ... طوفان آغاز میگردد ــ جنگ! ... موج به این سمت و آن سمت تکان میخورد ... توپ، تانک، بمبها و نارنجکها ... آژیر روشن ترومپتها: پیروزی! ــ حالا همه خدا را سپاس میگویند (کار تکنواز و کُر در تمرین بسیار زیبا بود!) مارش ورود به پاریس. ورود به برلین. پاسداری در کنار راین، سعادت بر تو با تاج پیروزی! لحظه کوتاه اوج موزیک! پایان.
خب، این باید خوب عمل کند! و به عنوان مقدمهای مناسب برای به وجد آوردن: خانمها و آقایان بسیار محترم! گرچه دوران جنگ مقدس در فاصلهای دور و کم نور پشت سر ما قرار دارد، اما هنوز در قلب نسلهای قدیمیتر زنده است ــ ــ"
"خانم خواهش میکنند برای شام بیائید!" آقای بویناو با لیزبِت تصادف میکند. "باشه. اما این عادت دزدکی آهسته و نوک پا آمدن را ترک کنید، لیزبِت! آدم وقتی شما را چنین ناگهانی مانند شبحی آنجا ایستاده میبیند درست و حسابی میترسد. ..."
"ببخشید جناب سرهنگ، من ــ ــ"
"خب، مهم نیست. فقط به همسرم بگید که من فوراً خواهم آمد."
تمرین تخیلی <جنگ مقدس> به آقای بویناو به وضوح تسکین داده بود. چنان تسکینی که او در کنار میز چایخوری اصلاً متوجه رفتار سفت و سخت همسرش که با به رخ کشیدن انتظاری بیصبرانه همراه بود نگشت. او ساده و شاد میگوید: "میبخشی کوچولوی عزیزم، تو میدونی که برای فردا باید هنوز کارهائی انجام شوند ــ ــ"
"خیلی خوب میدونم! مدت سه هفته تمام وقت ما در این کار خلاصه شده. ــ کاش حداقل برای آن پولی به دست میآوردی!"
بویناو در حال کره مالیدن به نان میگوید: "اما کوچولو، این برای یک کار افتخاری مرسوم نیست. و اصلاً کارِ زیادی نیست. و من هم آن را با کمال میل انجام میدم. و اگر کار موفقی بشه آدم رو خوشحال میکنه ... ممکنه خواهش کنم برام عرق نیشکر بریزی؟ خوبه ــ متشکرم ... و تو خواهی دید ــ فردا یک موفقیت بزرگ وجود دارد ــ" خانم بویناو با تمسخر میخندد. "حتماً مانند همین تازگیها، وقتیکه ترانههایت هم باید یک <اثر غول‌پیکر> میگشتند؟ خوب، چنین هم گشتند، حداقل توسط نقد پرفسور کروزه که آنها را به نوازندگان خیابانی ارگدستی توصیه کرد ..."
"یک حسادت مخرب که هیچکس به آن اهمیت نمیدهد ــ"
"محترمترین منتقد پایتخت!"
"چه بدتر، اگر که این درست باشد ــ"
"و کسی که اجازه نمیدهد او را از برسی نقادانه ترانههای <بتهوون نظامی> منصرفش سازند. ..."
"او دعوتنامه دریافت نکرده و اجازه ندارد جرأت آمدن به سرش بیفتد ــ"
"اما او خواهد آمد ــ"
"بنابراین با احترام به بیرون هدایت خواهد شد ــ"
"ما آن را خواهیم دید!"
" عشق من، کاملاً درست است. و در نتیجه ما دیگر لازم نیست در این باره بحث کنیم. ــ بعلاوه من خیلی سپاسگزارت خواهم بود اگر تو با من فقط در باره چیزهای ناخوشایند صحبت نکنی."
"البته، اگر من ازت تعریف نکنم و به آسمان نبرمت نامطلوبم!"
"اما ــ من اصلاً چنین چیزی نگفتم!"
"اما به آن فکر کردی و نکته اصلی این است."
"بسه، به خدا قسم که تو میتونی آدم رو واقعاً عصبانی کنی ــ ــ من فکر میکنم که بهتره دست از غذا خوردن بکشیم. من هنوز مقدار دیگری کار دارم ــ"
"البته! به چیزی بجز کار هم که دیگر فکر نمیکنی. مهم این است که فقط فردا <جنگ مقدس> اجرا شود، همسر برایت بی‌تفاوت است ــ"
"لعنت، حالا اما دیگر بس است! <جنگ مقدسِ> من بدون شک برایم از جنگ نفرین شدۀ کم‌مقدسی که در این خانه انجام میگیرد مهمتره. من به مگس هم عمداً آسیب نمیرسونم، اما تو ــ تو پر از ویژگیهای ناخوشایندی ــ ــ"
"مانند سگ پر از کک ــ من شیوه بیان لطیف تو رو میشناسم!"
"خدای من، اگر تو فقط به آنها توجه میکردی!"
در به شدت بسته میشود. بلافاصله پس از آن صدای آقای بویناو شنیده میشود که آگوست را احضار میکرد. پنج دقیقه دیرتر جناب سرهنگ برای رفتن به جلسه هیئت مدیره <سسیلیا>، جائیکه حضورش به عنوان رئیس اول امشب به ویژه ضروری بود، با سر و صدا از پلهها پائین میرود.
**
*
این در صبح روز بعد بود، در یک یکشنبه. آقای بویناو با بشاشترین خلق و خو بیدار گشته بود، بازتاب حالت روانیای بود که او شب گذشته از <سسیلیا> با خود به خانه آورده بود. او مطالب خوشی در آنجا شنیده بود. آنطور که سردبیر روزنامه به اطلاع او رسانده بود کروزه اوایل روز گذشته برای سه روز به سفر رفته بود، ــ و اضافه کرده بود که همه جا مردم با علاقه زیادی در انتظار اجرا میباشند. همچنین در میان اعضای حاضر در جلسه نیز این علاقه قابل مشاهده بود. سه تن از رفقایش، از جمله ژنرال فرایبرگ که نظرش برای بویناو از اهمیت خاصی برخوردار بود به او تقریباً با حرارت از پیش تبریک گفتند. پادشاه باید عاقبت عصر دیروز به پایتخت وارد شده باشد. خداوندا، اگر او برای اجرا برنامهاش میآمد! این غیرممکن نبود. این در شهر مد روز بود که از برنامه موسیقی شبانه <سسیلیا> دیدن کنند. پادشاه سال گذشته هم با حضور خود در چند اجرا آنها را مفتخر ساخته بود. و از آن به بعد هر بار ده بلیط برای دفتر دربار در نظر گرفته میگشت. خوب، که او به موقع به این موضوع فکر میکرد! مورد حاضر این امکان را بیشتر میساخت که تعداد مراجعین افزایش یابد: اجرا برنامه یک کار بسیار وطنپرستانه به حساب میآمد! آقای بویناو به سرگیجه میافتد. اگر پادشاه این افتخار را به او بدهد! به اعلیحضرت چنین الهامهای مهربانانهای دست میداد. ــ این میتوانست یک پیروزی بی‌سابقه بر کروزه و رفقایش گردد، یک پیروزی ارزشمند برای <سسیلیا!> کم حرفی همسرش هنگام نوشیدن قهوه صبحانه بدون بر جای گذاشتن هیچ ردی از کنار آقای بویناو میگذرد. سیگاربرگی که او بعد از آن در اتاق کارش میکشید هرگز چنین طعم خوشی نداشت. روزنامههای صبح خبر ورود روز گذشتۀ پادشاه را تأیید میکردند. هنوز هم بلیط سفارش داده میشد. همه چیز به خوبی پیش میرفت. سرهنگ با پشتکار به نوشتن یک نامه میپردازد و آن را همراه با بیست بلیط در پاکت قرار میدهد و آن را مهر و موم میکند.
"آگوست!" آگوست مانند غرق شدهای ظاهر میگردد.
"این نامه را فوری به دفتر دربار میبری. ــ آیا آن چهل بلیط رایگان را به همه آقایان افسران دادی؟"
"بله، جناب سرهنگ!"
"همچنین کارتهای هیئتهای تحریره را؟"
"بله، جناب سرهنگ!"
"فراک با مدال، کراوات و پیراهن سفید، همه چیز روبراه است؟"
"بله، جناب سرهنگ!"
"خوبه! ــ و اینکه امشب بروشورها و بلیطها فراموش نشوند! ــ ماشین رو یک ریع از شش گذشته به راه میندازی! ــ خیلی خب، تو مرخصی میتونی بری."
آقای بویناو خوش و هیجانزده به بالا و پائین اتاق قدم میزد. ... "گرچه دوران جنگ مقدس در فاصلهای دور و کم نور پشت سر ما قرار دارد ... آدم نباید یک سخنرانی را از حفظ کند؛ وگرنه مانند یک سخنرانی دانشآموزی به گوش میآید. فقط باید روشن طرح ریزی شود ــ بعد کلمات خود به خود پیدا میشوند. ... باید به این کروزه نشان دهم. یک مشوق وقیح! اما امروز میخواهیم به او نشان دهیم! ــ سالن کاملاً پر خواهد گشت. چه تعداد بلیط اصلاً فروخته شده است ... سیصد و هفده! هشتاد کارت رایگان هم به آنها اضافه میشود ... و بعد اعضاء: پنجاه تا هفتاد نفر با بستگان ... خدای من، نکند سالن بیش از حد پر شود! باید دید که آیا باید به گیشه اجازه بلیط فروختن داد. ممکن است اگر عدهای در صف بایستند و یا حتی اگر نتوانند داخل شوند رسوائی به بار بیاورد ..."
نهار نسبتاً به خوبی خورده شد. فروش درخشان بلیط بر خانم بویناو نیز اثر گذارده بود. او حتی از برج عاج پائین آمد و به خود اجازه داد تا در باره آرایش با شوهرش مشاوره کند. آقای بویناو در دریای سعادت شنا میکرد. سعادتش فقط خلق و خوی آشتیجویانه همسرش را کم داشت!
بعد از ظهر خیلی سریع و مطلوب به پایان میرسد ... آگوست سر ساعت شش و ربع گزارش میدهد که ماشین جلوی در آماده است. پانزده دقیقه دیرتر جناب سرهنگ و همسرشان بازو در بازو از پلههای پوشیده از فرش روشن نور داده شده ساختمان <سسیلیا> بالا میروند.
در سالن بزرگ تاجهای گل الکتریکی بر روی صندلیهای نظامی سازمان داده شده ردیف اول میدرخشیدند. در اتاقهای راحتِ کناری تعداد اندکی از خانمها و آقایان جمع شده بودند، اولین مهمانهائی که داشتن محل مناسب برای نشستن برایشان بسیار اهمیت داشت. سالن بزرگ البته هنوز خالی بود. چند دقیقه بعد ــ و اعضای ارکستر نظامی ظاهر میگردند. رهبر ارکستر به جناب سرهنگ نزدیک میگردد. خانم بویناو به گروهی از همسران برخی از اعضای انجمن ملحق میگردد و آنها به همسر رئیس اول با احترام سلام میکنند.
آگوست به عنوان راهنما در راهرو ورودی مستقر شده بود. جناب سرهنگ تصمیم گرفته بود که به او هنوز پنجاه بلیط برای فروش بدهد. "امیدوارم که ازدحام کنند! بهتر از این است که سالن خالی بماند!"
سالن بیشتر و بیشتر پر میشود. آقای بویناو هر لحظه باید به یک دوست خوشامد میگفت، باید به یک خانم، به یک خانواده آشنا تعظیم میکرد، به پرسشها پاسخ میداد و بخاطر تهنیتها تشکر میکرد. "پادشاه باید از دیروز در شهر باشد." "البته، خانم عزیز." ... "آیا او به اینجا خواهد آمد؟" "احتمالاً نباید به آن امیدی داشت، دوشیزه مهربان." ... "هِلوالدت! و با تمام افراد خانواده ــ این واقعاً جذاب است." "خب، این بدیهی بود." ... "آه، جناب ــ خیلی خوشحالم که شما این افتخار را به ما دادید!" "من بسیار از ترانه شما شنیدهام." "شما بیش از حد مهربانید ــ چه کسی میداند که آیا مورد پسندتان قرار گیرد؟" "من نگران این موضوع نیستم." ... "اعلیحضرت باید آمده باشند." "البته، عصر روز گذشته."...
به تدریج ردیف صندلیها پر میشوند. خانمهای دوستداشتنی با آرایش جذاب، اونیفورمهای زرق و برق دار، فراکهای بسیار ــ  همه جا نجوا، بادبزنهای دستی در نوسان، سلام دادنها ــ تمام آن همهمهها و وزوزهای مختلف یک مهمانی بزرگ محترمین جهان.
آقای بویناو نگاهش همه جا بود. او اینجا متوجه یک نویسنده مشهور میگشت، آنجا متوجه شولمایر منتقد، یک آقای مطبوع ریش قرمز؛ و آنجا زِلمن، خانم پیر و بزک کردۀ عضو شورای خبرگان که قضاوتش در مسائل مربوط به موسیقی برای جامعه معتبر به حساب میآمد و به این خاطر باید به شدت رعایتش را میکردند ... نوازندگان در حال کوک کردن آلات موسیقی بودند ... هنوز پنج دقیقه ــ سپس میتوانست شروع گردد. ابتدا او باید با خوشامدگوئی شروع میکرد. آقای بویناو تا اندازهای خشن خود را از دست چند تن از اعضای هیئت مدیره که او را با پرسشها بمباران کرده بودند رها میسازد و با عجله خود را در حال سرفه کردنی خفیف به اتاق جانبی میرساند تا سریع یک بار دیگر به نطقش بیندیشد. سپس به یک گارسون دستور میدهد درها را ببندد، و اکنون با حالت وقارمندی در امتداد ردیفهای مهمانان دعوت شده که بیشتر و بیشتر ساکت میگشتند به سمت تریبون میرود. هنگامیکه اندام کوچک اما موزونش در فراکی که با مدالهای فراوانی دکور شده بود در کنار کرسی رهبر ارکستر ظاهر میشود فوراً سکوتی همگانی برقرار میگردد.
آقای بویناو سرفه خفیفی میکند. چهره معمولاً سرخش رنگ قرمز تیره به خود میگیرد. " گرچه دوران جنگ مقدس در فاصلهای دور و کم نور پشت سر ما قرار دارد ــ ــ ــ" کلمات از دهانش به راحتی جاری میگشتند. او خودش هم از این بابت در تعجب بود و بسیار آرام و خوب ــ او آن را احساس میکرد ــ، بله بسیار عالی صحبت میکرد. و هنگامیکه او در پایان با کلمات شوخ از حضار برای شنیدن شکیبائی تقاضا میکند یک دست زدن پر غوغا آغاز میگردد.
سپس او کمی رویائی از پلهها به سمت صندلی خود که به رسم قدیمی برایش به عنوان رئیس اول در ردیف دوم در نظر گرفته شده بود پائین میآید و آنجا در کنار همسرش مینشیند. تمام صندلیهای ردیف اول به خاطر امکان بازدید پادشاه خالی گذاشته شده بودند.
رهبر ارکستر با چوب مخصوص رهبری علامت میدهد ــ سر و صدای ورق زدن بروشورها قابل شنیدن میشود ــ موسیقی آغاز میگردد.
به آقای بویناو احساس خوشایندی دست میدهد: چه خوب و دوستداشتنی وصف <وضعیتهای صلحآمیز> را به انجام رسانده بود. او به خود جرأت میدهد و به اطراف مینگرد و همه جا چهرههای پر از انتظار دوستانه و توجهای هیجان‌انگیز میبیند. بسیار شجاعانه و آزادتر خود را به دست لذت بردن از سوژه <مردم به هنگام کار> میسپارد. بدون شک، موسیقی او مورد علاقه واقع گشته بود، فوقالعاده مورد علاقه. اشتباهات آخرین <شبهای موسیقی> ــ ترانههای تیرهبختش ــ بخشیده گشته بودند. او این را احساس میکرد. قفسه سینهاش بالا میآید و او با خوشنودی بی‌نهایتی که غرور در آن خود را آمیخته بود به صداهای ملودیک چکش زدنهای آهنگر که نماد <کار مردم> را به نمایش میگذاشت گوش میسپارد. ... حضور امروز شولمَیر غیرقابل پرداخت بود! از حالا حاضرین به وضوح جذب گشته بودند. و وقتی تازه به نقطه هیجان داخل گردد، و شیپور جنگ و آژیر خطر به صدا افتند چه خواهد گشت! ... حالا اجرا آن قسمت مهم فرا میرسد ــ ــ ــ ــ
در حالیکه در سالن در میان طنین نغمه ارکستر نظامی همه چیز با خرسندی برای آهنگساز و رهبر <سسیلیا> اجرا میگشت از بیرون در خیابان کاملاً غیرمنتظره ویرانی خود را نزدیک میساخت. تقریباً ده دقیقه پس از شروع قطعاتی که هفتاد و پنج دقیقه برای اجرایش محاسبه شده بود میگذشت که یک گروه گشت، متشکل از شش سرباز و یک گروهبان در خیابان شلوغ زهاشتراسه به حرکت میافتند. در نزدیک ساختمان <سسیلیا> ناگهان فرمانده گشت متوقف میگردد. "ایست!" ــ یک آژیر خطر، ظاهراً از فاصله تقریباً دوری در میان هوای شب و شلوغی خیابان به گوش میآمد.
گروهبان شگفتزده میگوید: "هی؟ علامت خطر؟! ــ میشنوید؟ ــ حقیقتاً، دوباره و حالا خیلی نزدیکتر آژیر آشنا به صدا میآید. و حالا یک بار دیگر، با صدای بلند، کاملاً نزدیک ــ از یک خیابان دورتر! ... «خدا مجازاتم کند ــ برای پادگان آژیر میکشند! من فکرش را میکردم، چون پادشاه آنجاست! آژیر دوباره به صدا میآید. ... یک سرباز فریاد میکشد: «از پشت کلیساست!» گروهبان دستور میدهد: "اِشمِلر، ترومپتتان را بردارید! جلو بیائید و بنوازید ــ درست و حسابی!"
شیپور بلند به صدا میآید. خیابان دچار هرج و مرج میگردد. گروهبان دستور میدهد "به پیش، قدم‌رو به سمت پادگان! ــ ایست! اشملر، یک بار دیگر شیپور را به صدا آورید! دوباره شیپور به صدا میآید ... و حالا در پاسخ به علامت خطر از جاهای مختلف آژیرها به صدا میآیند. تماشاگران در هم میدویدند و کنجکاو به دور گروه گشت هجوم میبردند."
"پادشاه به پادگان هشدار میدهد!" این خبر از دهانی به دهان دیگر پرواز میکرد. سربازان وحشتزده از مغازهها، از خیابانهای جانبی و از میدانها با عجله میآمدند، اینجا و آنجا یک افسر در حال دویدن. ... بر تمام جمعیت هیجان فوقالعادهای حاکم بود، گفته میشد: «پادشاه میآید!» «نه، او در پادگان سواره نظامه! پیش به سوی پادگان سواره نظام!»"
جیغ و فریادی آغاز میگردد و جوانان کوچه آن را قویتر میساختند. و در این بین آژیر مرتب تکرار میگشت، گاهی اینجا، گاهی آنجا، حالا از تمام جهتها صدای بلند آژیر هیجان‌انگیز خطر به گوش میآمد! درشکههای دو اسبه با افسرانی که از رستورانها و مجالس بیرون آمده بودند خیابانها را میلرزاندند، نیروهای غیرمسلح، سربازان سرخوش اینجا و آنجا تلوتلو میخوردند. و در آن میان صدای آژیر خطر تکرار میگشت! ...
هنگامیکه اشملر ترومپتنواز برای اولین بار در شیپورش دمید، تعدادی از گماشتههای افسرانی که صدای شیپور آنها را از یک آبجونوشی در یک زیر زمین در زهاشتراسه خارج ساخته بود با عجله به محل <سیسیلیا> هجوم میبرند تا به فرماندهان خود گزارش دهند. آقای بویناو با عدم تمایل و مسلط بر خود که مخلوطی از تعجب در آن بود ــ در وسط نمایش ــ میبیند که یک گارسون خود را به سرهنگ هلوالدت نزدیک میسازد و او همراه با فرمانده شیملفنیگ سریع از جا برخاسته و سالن را ترک میکند. فرمانده پریلویتس هم یک خبر به دست میآورد که باعث سریع برخاستنش میگردد؛ با چشمک او سه چهار ستوان و همزمان و در یک لحظه تمام نظامیان که تقریباً سی نفر بودند از جا برمیخیزند و با عجله به سمت درهای خروجی میروند ... حاضرین ناآرام گشته بودند، حالا تعدادی از غیرنظامیان هم از جا برخاسته بودند، خانمها زمزمه میکردند و با وحشت به اطراف مینگریستند ... و ناگهان افراد در ردیفهای جلو با وحشت از جا برمیخیزند و پس از لحظه کوتاهی تمام حاضرین از جا بلند میشوند! «آتش! آتشسوزی!» ... موسیقی با جیغ بد صدائی قطع میگردد ...
آقای بویناو که از هیجان رنگش پریده بود با عجله به سمت درِ خروجی میرود تا دلیل غیرقابل درک ماجرا را کشف کند. هنگام فریاد ترسناک «آتش!» او لرزان و سریع به پشت تریبون بازمیگردد. "چیزی نیست ..."آدم میدید که او دهانش را حرکت میدهد اما سر و صدا بقیه کلمات او را میبلعیدند. اکثر مهمانها با وحشت به سمت درهای خروجی حملهور میگردند ...
در آستانه در یک افسر ظاهر میگردد، و با قدرت تمام در حال جنگ با هجوم انسانها میگوید: "آرام! جائی آتش نگرفته! فقط به پادگان اعلام خطر کردهاند!" این باعث میگردد که حرکت فشرده میگردد. آقای بویناو که هنوز در پشت تریبون ایستاده بود به نظر میرسید که دچار سرگیجه شده باشد. رهبر ارکستر با نگاه پر از ناامیدی به جناب سرهنگ چوب مخصوص رهبری را بر روی کرسی خطابه میگذارد ... اعضای ارکستر آلات موسیقی خود را با عجله داخل چمدانهایشان میکنند ...
"آرام! فقط به پادگان هشدار میدهند!" آقای بویناو کلمات را با صدای بلند تکرار میکرد، اما مانند گیجها ... کلماتش در آشفتگی حاضرین رو به خاموشی میگذاشتند. "آه ــ پادشاه!" "پادشاه پادگان را از خبر مطلع میسازد!" "شما چه فکرهائی میکنید؟" "باور نکردنیه!" همه وراجی میکردند، فریاد میکشیدند، میخندیدند و سر و صداها در هم مخلوط بود. خانمها و آقایان با عجله و بدون نظم به سمت رختکن هجوم میبرند، سالن در کمتر از چند دقیقه خالی میگردد ... از طرف خیابان صدای هشدار دهنده شیپور به گوش میرسید! ...
برخی از اعضای هیئت مدیره و نزدیکترین دوستان به دور آهنگساز پریشان هجوم میآورند، با او دست میدهند و از ماجرای پیش آمده اظهار شکایت میکنند؛ اما اینها هم پس از کافی دانستن این وظیفه مؤدبانه مرد حیرتزده را تنها میگذارند و با عجله سالن را ترک میکنند. آقای بویناو خود و همسرش را که خنده بدخواهانهای بر لب داشت تنها مییابد. "موفقیت بزرگ تو!"
در پائین خیابان هنوز هم صدای آژیر خطر شنیده میگشت ... حالِ آقای بویناو طوری بود که انگار سربِ در حال جوش در گوشهایش میریزند. ــ
در مقابل پادگان گروهها در صفوف منظم ایستاده بودند: اشرار، قماربازان و آقایان افسران. فرمانده کل قوا، ژنرال ویتسلبن در پادگان سواره‌نظام، تا اندازهای ترشرو گزارش جناب سرهنگ را دریافت میکند که همه چیز بر طبق دستور شروع به کار کرده است. گماشتهها از میان خیابانهای شلوغ پایتخت در پادگانهای مختلف میگشتند تا تحقیق کنند چه کسی این شرارت را مرتکب گشته است، زیرا که اعلیحضرت به این فکر نیفتاده پادگان را از خطر آگاه سازد، بلکه در ساعت شش دوباره پایتخت را ترک کرده است. ــ
اما تمام وحشت ناگهانی یک جنگ دیگر که <جنگ مقدس> سانحه دیده باعثش گشت آقای بویناو را تا نیمههای شب فلج ساخته بود.