مرگ.

"پدر! هی، پدر!  بلند شید، آیا میشنوید؟ ــ هی، هرچه زودتر بلند شید!"
فردی که بی مبالات به جلو و عقب تکان داده میشد ناله‌کنان میگوید "آه خدا! مریم مقدس! ــ آخ!" و از زیر پالتوی پوست گوسفند صورتش بیرون میآید، یک صورت تکیده، مچاله و با چین و چروک عمیق که مانند خاکِ زمینی که او سالیان درازی رویش کار میکرد خاکستری رنگ بود، یک سر پوشیده از موی سفید، خاکستری مانند زمینهای لمیزرع اواخر ماه پائیز. چشمهایش بسته بودند، او فقط زبانش را نفس نفس زنان از میان دهان کبود نیمه باز و لبهای ترکیده به بیرون آویزان کرده بود.
زن فریاد میزند: "هی! بلند شو!"
یک دختربچه با یک پیراهن و فقط با یک پیشبند پشمی که آن را بر روی سینهاش گره زده بود و خود را بر روی نوک پا بالا میکشید تا صورت پیرمرد را تماشا کند آهسته و گریان میگوید "پدربزرگ!"
او در چشمهای آبی رنگش اشگ داشت و غم و اندوه در صورت کثیفش. او دوباره میگوید "پدربزرگ!" و لبه بالش را میکشد.
مادر فریاد میزند "گمشو از اینجا!" و با گرفتن گردن دختر او را به سمت اجاق هل میدهد.
پس از تصادف با سگ پیر و نیمه کوری که تختخواب را بو میکشید فریاد میکشد: "سگ لعنتی، گمشو! فوری گمشو! لاشخور!" و با کفش تخت چوبی چنان ضربهای از خشم به او میزند که سگ به زمین میافتد و زوزه کشان به سمت درِ بسته میخزد. دخترک در کنار اجاق هق هق میکرد و مدام با دست مچاله کرده بینی و چشمهایش را میمالید.
"پدر، بلند شو، تا زمانیکه با خوش اخلاقی میگم بلند شو!"
مرد بیمار حرف نمیزد، سرش به کناری خم شده بود و بریده نفس کشیدنش مرتب سختتر میگشت. زمان زیادی برای زندگی کردن برایش باقی نمانده بود.
"بلند شو، چه خیالی دارید، آیا قصد دارید اینجا پیش من سقط بشین؟ شما اجازه چنین کاری ندارید. برو پیش یولینا، تو سگ پیر، تو! شما زمین را به یولینا دادید، پس بذارید که او شما را تحمل کند ... خب، زود باش ... تا زمانیکه من هنوز خواهش میکنم ..."
"آه، عیسی عزیز! آه، مریم مقدس! ..."
در صورت خیس گشته از عرق و درد تشنجی ناگهانی میپیچد. زن با حرکتی ناگهانی لحاف را از روی او کنار میکشد و با گرفتن کمر پیرمرد با خشم نیمی از بدنش را از روی تخت بیرون میاندازد، طوریکه او فقط با سر و با پشت بر روی تخت مانده بود، بیحرکت  مانند یک قطعه چوب و مانند قطعه چوبی سفت و باریک.
او از میان نفسهای بریده زمزمه میکرد: "کشیش! ... کشیش! ..."
"من آن را به شما میدهم ... کشیشتان را! تو ستمکار، تو باید در اصطبل خوکها مثل یک سگ سقط بشی!" زن با خشونت بازوی پیرمرد را میگیرد، اما در همان لحظه آن را دوباره رها میسازد و لحاف را کاملاً روی او میکشد، زیرا یک سایه از کنار پنجره لغزیده بود. کسی به سمت خانه میآمد.
او برای هل دادن پاهای پیرمرد بر روی تخت به زحمت وقت داشت. کبود شده از خشم برای صاف و مرتب کردن لحاف شروع میکند با غضب روی آن کوبیدن. 
زن دیژاک داخل اتاق میگردد.
"سلام بر عیسی مسیح!"
دیگری با دندان قروچه پاسخ میدهد "تا ابد! ..." و مشکوکانه به زن چپ چپ نگاه میکند.
"درود بر خدا، حالتون چطوره؟ سالم هستید؟ ..."
"خدا آن را میدهد ... بد نیستیم ...."
"پیرمرد چه میکند؟ آیا سالمه؟" و پاهایش را به آستانه در میکوبد تا برف را از کفش تخت چوبیاش بتکاند.
"اِهه! چطور میتونه سالم باشه، به زحمت میتونه نفسشو بیرون بده."
"پدرخوانده! نکنه که او ... پدر خوانده!" او خود را کاملاً نزدیک پیرمرد خم میکند.
بیمار ناله کنان میگوید: "کشیش!"
"نگاه کنید، عجیبه! او مرا نشناخت. مرد بیچاره کشیش را میخواد. او احتمالاً میمیرد، پیرمرد، قطعاً، این حتمیست، او در حال مردن است ... شماها مردم عزیز ... آه خدای من! ... خب، آیا به دنبال کشیش فرستادید؟"
"آیا کسی رو برای فرستادن دارم؟"
"شماها که قصد ندارید بذارید روح مسیحی این جهان رو بدون کمک مقدس ترک کنه؟"
"من نمیتونم اونو اینجا تنها بذارم و برم، و شاید هم که حالش بهتر بشه."
"گوش کن ــ ساکت ــ انگار چیزی به سینه این بیچاره چسبیده؟ این چیزی نیست بجز سوت کشیدن دل و رودهاش. سال قبل وقتی والک من خیلی بیمار بود ..."
"عزیزم ... بهتره که سریع به دنبال کشیش بری، اما سریع، فقط ببین ..."
"حق با توست، حق با توست، بیچاره در حال مردنه، آدم باید عجله کنه، من میرم ــ " و گره پارچه دور سرش را محکمتر میبندد.
"خدا نگهدار، آنتکووا!"
"برو، خدا به همرات!" 
زن دیژاک خارج میگردد، در حالیکه دیگری به نظم و ترتیب دادن به اتاق میپردازد، او کثافات را از روی کف زمین میخراشد، آنها را جاروب میکند، در اتاق خاکستر میپاشاند و شروع به شستن قابلمهها میکند و کنار ظروف دیگر قرار میدهد. او مرتب با نگاهی کینهتوزانه به تخت نگاه میکرد و در این حال تفی میانداخت، دستش را مشت میکرد و با ناتوانی مأیوسانهای سر خود را با دستهایش میگرفت.
"پانزده هزار هکتار زمین، خوکها، سه گاو، لوازم خانگی، لباس ــ نیمی از آنها ــ قطعاً ــ حتماً شش هزار بودهاند! خدای من!"
و هنگامی که او به یاد چنین مبلغ زیادی میافتد، وسائل آشپزیش را چنان با خشم میسابد که صدایش در تمام اتاق طنین میاندازد؛ او بعد آنها را با تلق تلق بلندی کنار یکدیگر روی لبه پنجره قرار میدهد.
"که تو رو! ... که تو رو! ..." و به شمردن ادامه میدهد: "مرغها، غازها، گوسالهها، این همه دارائی! و همه را او به این فاحشه بخشیده! امیدوارم تو رو کرمهای مردارخوار بخاطر یتیمی من و ظلمی که در حق من کردی بخورند!"
او با خشمی فراوان به کنار تخت میپرد و بلند فریاد میکشد "بلند شو!" و وقتی میبیند که پیرمرد تکان نمیخورد با نگاه داشتن مشتش بر بالای سر او شروع به تهدید کردن و جیغ کشیدن میکند.
"اینجا برای سقط شدن پیش من آمدید، شاید باید براتون مراسم تشیع جنازه هم بر پا کنم؟ یک شنل کلاهدار نو بخرم؟ یک چنین فکری میکنی. میتونی زمان درازی در کمین بشینی! این را شما نخواهید دید. اگر یولینا خیلی خوبه پس میتونی پیش او بری. آیا من باید کمک هزینه غذای آخر را به شما میدادم؟ دختر خوبتر تو یولیناست ــ اگر شما یک بار اینطور ..."
او حرفش را به آخر نمیرساند، زیرا زنگوله به صدا میآید و کشیش با وسائل مراسم غسل داخل اتاق میگردد.
آنتکووا در حال پاک کردن اشگهای خشمش از چشم در برابر پاهای کشیش تعظیم میکند، و پس از آنکه در بشقاب کهنهای آب مقدس و وسیله پاشاندن آب را مرتب قرار میدهد به راهرو میرود، جائیکه همراهان کشیش ایستاده بودند.
"سلام بر عیسی مسیح!"
"تا ابد ..."
"چه شده است؟"
"آه چیزی نیست، برای سقط شدن پیش محرومین آمده و نمیخواد سقط بشه! آه، من بیچاره! من بیچاره!" او شروع به گریستن میکند.
آنها به اتفاق آرا میگویند "این درسته، او در حال پوسیدنه و شماها هنوز باید زندگی کنید" و سرهایشان را تکان میدهند.
او دوباره شروع میکند: "آیا پدر آدم چنین کاری میکنه؟ ... آیا مگه ما، من و آنتِک کم پرستاریش رو کردیم، کار کردیم و جون کندیم؟ نه یک قطعه کره فروختم و نه حتی یک تخم مرغ، فقط مدام همه چیز رو داخل دهنش کردم، مقدار کمی شیر رو هم که به بچه میدادم از دهنش گرفتم و به او میدادم، خب پیرمرده و یک پدر ــ و او همه چیز رو به تومِک بخشیده! پانزده هکتار زمین، خانه، گاوها، خوکها، گوساله، و تمام لوازم خانه، این هیچ چیز نیست! آه، من بیچاره! دیگه اصلاً عدالت در جهان وجود نداره، ابداً ــ آه! آه! ..."
او خود را به دیوار تکیه میدهد و با صدای بلند میگرید.
یکی از زنها میگوید: "گریه نکنید، گریه نکنید. خدای مهربون سرشار از رحمته، اما نه همیشه با فقرا؛ او یک بار برای این کار به شما پاداش خواهد داد."
مردی اعتراض میکند: "چه زن کودنی، چی داری برای خودت اونجا بیهوده واق واق میکنی. آنچه بیعدالتیه بیعدالتی هم باقی میمونه. پیرمرد میمیره و بدبختی باقی میمونه."
یکی دیگر متفکرانه میگوید: "هدایت گاوی که نخواهد پاهاشو حرکت بده مشکله!"
مرد دیگری زمزمزکنان میگوید "وقتی کسی بهش عادت کنه، بعد در جهنم هم بهش بد نمیگذره!" و با دقت از میان دندانهایش تف میکند.
در میان آن گروه کوچک سکوت برقرار میگردد. باد در را میلرزاند و از میان شکافها برف به راهرو فوت میکرد. کشاورزان با سرهای برهنه متفکرانه آنجا ایستاده بودند و از سرما پا به زمین میکوبیدند. زنها در یک گروه کوچک به هم فشرده و با دستهای فرو برده به زیر پیشبندهای پشمی کلفتشان صبورانهــمتواضع به درِ اتاق که آدم میتوانست از پشت آن گهگاهی صدای کشیش و صدای آهسته خس خس نفس بیمار را بشنود نگاه میکردند.
عاقبت کشیش با به صدا در آوردن زنگولهاش اجازه ورود را میدهد ــ آنها با هل دادن همدیگر داخل اتاق میگردند. پیرمرد بیمار با سری عمیق فرو رفته در بالشت بر پشت دراز کشیده بود و سینه پوشیده از موهای زرد و سفید او از زیر پیراهن ژندهاش دیده میگشت. کشیش خود را روی او خم میکند و نان ربانی را بر روی زبان از دهان بیرون زده پیرمرد میگذارد. حاضرین همگی زانو میزنند، با چشمهای به سقف خیره گشته محکم بر روی سینه خود میکوبند، در این حال با صدای بلند آه و آبِ بینیشان را بالا میکشیدند. زنها خود را رو به زمین خم کرده بودند و همصدا زمزمه‌کنان میخواندند: "بَره خدا که گناهان مردم ..."
سگ که توسط صدای بیوقفه زنگوله نگران شده بود از گوشه اتاق تهدیدآمیز غر و لند میکرد.
عاقبت کشیش مراسم آخرین روغن مالی را به پایان میرساند و دختر را با اشاره به نزد خود میخواند.
"آنتونیووا کجاست؟"
"کجا باید باشد، پدر روحانی، اگر که به روزمزدی نرفته باشد."
کشیش لحظهای ساکت میایستد، مرددانه فکر میکند، به حاضرین مینگرد و خود را محکمتر در پالتوی پوست خز شیکش فرو میبرد، اما هیچ چیز مناسبی نمیخواست به ذهنش خطور کند، به این خاطر او فقط با سر خداحافظی میکند و در حال دراز کردن دست سفید و ظریف مردانهاش را برای بوسیدن به سمت زارعین تعظیم کرده دراز میکند و از درب خارج میگردد.
حاضرین هم همگی فوری از هم جدا میشوند. روز کوتاه ماه دسامبر رو به پایان گذاشته و طوفان متوقف شده بود، اما در عوض برف در دانههای متراکم و بزرگ میبارید.
سیاهی اول شب خود را در اتاق میپراکند. آنتکووا در مقابل اجاق نشسته بود، بی توجه شاخههای خشک را مرتب میشکست و یکی پس از دیگری در اجاق میانداخت ...
به نظر میآمد که زن به چیزی میاندیشد، زیرا مرتب به پنجره و به تختخواب نگاه میکرد. مدتی میگذشت که پیرمرد بیمار کاملاً آرام دراز کشیده بود. زن آرام و قرار نداشت، از جایش میجهید، هیجانزده و با چشمانی جستجوگر راست میایستاد ... بعد دوباره مینشست.
شب به سرعت خود را بر روی روستا میگستراند. اتاق تقریباً تاریک بود.
دختربچه زانو در بغل گرفته در کنار اجاق چرت میزد. شعله آتش تکان ضعیفی میخورد و با نور قرمز کم‌رنگش زانوی بچه و قسمتی از کف اتاق را روشن میساخت.
سگ ملتمسانه مینالید و به درِ خانه چنگ میکشید. مرغها بر روی پلههای نردبان آرام و کشیده از خود صدائی تولید میکردند.
سکوت محض بر اتاق حاکم بود، سرمای مرطوبی از کف خیس اتاق به بالا بلند میگشت.
آنتکووا به طور ناگهانی از جا بلند میشود تا از میان پنجره جاده روستا را نگاه کند؛ جاده از انسان خالی بود. برف انبوهی میبارید، آدم به زحمت میتوانست چند قدم جلوتر را ببیند. او مردد کنار تخت متوقف میگردد ــ این اما فقط یک لحظه طول میکشد، زیرا ناگهان خشن و پر قدرت لحاف را از روی بیمار میکشد و آن را بر روی تختخواب دیگر میاندازد، اما بازوی خود او را میگیرد و پیرمرد را بلند میکند.
"ماگدا! در را باز کن."
ماگدا برای باز کردن در با وحشت از جا میجهد.
"بیا اینجا ــ پاهاشو بگیر."
ماگدا با دستهای کوچکش پاهای پدربزرگ را محکم میگیرد و منتظر میماند.
زن یک بار دیگر با شدت دستور میدهد: "خب، حرکت کن! کمک کن حملش کنیم! به اطراف خیره نشو، باید حملش کنیم!"
پیرمرد سنگین بود، کاملاً بی‌حرکت و مانند بیهوشها، به نظر میآمد که متوجه آنچه برایش اتفاق میافتاد نمیشود. زن او را محگم نگاه داشته بود و حملش میکرد، یا بهتر است گفته شود او را با خود میکشید، زیرا بچه با گیر کردن پایش به آستانه در پاهای پیرمرد را رها کرده بود، و حالا پاها در برف دو شیار عمیق به دنبال خود میکشیدند.
نفوذ سرما باید حواس پیرمرد بیمار را سر جا آورده بوده باشد، زیرا او در حیاط شروع به ناله و خارج کردن کلمات بریده از دهان میکند:
"یوـلیـشا ــ آه ــ خدای ــ مهرب ..."
"حالا فریاد بکش، فریاد بکش ــ و اگر هم دهنتو جر بدی کسی اینجا نمیاد."
زن او را از میان حیاط میکشد و پس از باز کردن درِ خوکدانی با پا پیرمرد را به داخل میکشد و کنار آستانه در در کنار دیوار میاندازد.
ماده خوک زندانی شده در آغل با بچه خوکها از جا بلند میشوند و خرخر کنان خود را به تازه وارد نزدیک میسازند.
"مالوشا! مالو، مالو، مالو!"
خوکها از آغل خارج میشوند. زن در را میبندد، اما فوری دوباره به آغل باز میگردد، پیراهن پیرمرد را تا سینه بالا میبرد، کیسه آویزان به گردنش را میکشد و آن را برمیدارد.
"سقط شو، طاعونی!"
زن با کفش تخت چوبی پای لخت را که سد راهش شده بود به کناری میزند و خارج میگردد.
از درون راهرو به خوکها که در حیاط با سر و صدا بازی میکردند نگاهی میاندازد.
"مالوشا! مالو، مالو، مالو!"
خوکها جیغ‌کشان به سمت زن میدوند ــ او یک قابلمه سیبزمینی میآورد و برایشان میریزد. خوک ماده حریصانه شروع به خوردن میکند و بچه خوکها گردن خود را دراز و شروع میکنند با پوزه کوچک صورتی کم‌رنگ خود مشتاقانه به جستجوی پستان مادر، به این شکل که با سرهایشان به ماده خوک میزدند و نوک پستانش را میکشیدند، تا اینکه عاقبت فقط صدای بلند مکیدنشان قابل شنیدن گشت.
آنتکووا چراغ کوچک بالای اجاق را روشن میکند و با پشت کردن به پنجره کیسه را باز میکند و با ظاهر شدن مقداری اسکناس و دو سکه نقره در کیسه کوچک چشمهایش میدرخشند.
"او بیهوده نگفته بود که برای مراسم خاکسپاری پول دارد" پول را در دستمالی میپیچد و در یک صندوق قرار میدهد.
"این یهودا! امیدوارم تا ابد کور باشی!"
زن به سمت اجاق میرود و سعی میکند در آتش که حالا فقط سوسو میزد بدمد.
بگم خدا چکارت کنه! این رذل ژنده‌پوش یک قطره آب هم نیاورده" او به سمت درِ خانه میرود و شروع به صدا زدن میکند:
"ایگناتس! هی، ایگناتس!"
نیمساعت بعد صدای دندان قروچه کردن برف در بیرون شنیده میشود، یک هیبت دولا گشته از کنار پنجره میگذرد. آنتکووا یک تکه چوب به دست میگیرد و خود را کنار در قرار میدهد، در با جغ و جغ بلندی با شدت باز میگردد؛ یک پسر کوچک، شاید نه ساله ظاهر میگردد.
"تو دزد طاعونی، تو! در روستا این‌ور و آن‌ور ول میگردی و در خونه یک قطره آب هم نیست!" زن او را با یک دست میگیرد و با دست دیگر او را که بلند فریاد میکشید میزند.
"مامان، من دیگه این کار رو نمیکنم! مامان، ولم کن ... ماما ..."
زن مدتی او را میزند و تمام خشمش را که در طول روز در او جمع شده بود سر پسر خالی میکند.
"مامان! آخ! آخ! کمک کنید! منو داره میکشه!"
"تو سگ، تو اینجا ول میگردی و آب برای خونه نمیاری، هیزم هم که جمع نمیکنی، آیا باید مجانی به تو غذا بدم و زحمت تو رو بکشم!" و با خشونت بیشتری او را کتک میزد.
عاقبت پسر خود را از دست او رها میسازد، از پنجره فرار میکند و با چشمانی اشگ‌آلود با عصبانیت فریاد میزند:
"خدا کنه دستت از آرنج قطع بشه؛ تو مادرسگ! امیدوارم ایشاالله بمیری، تو ماده خوک! ... اگر فضله بتونه یک پرنده بشه من هم برای شما آب میارم." و او میدود و دور میشود.
در اتاق به طرز عجیبی خالی بود. لامپ بالای اجاق سوسو ضعیفی میکرد. دختربچه میگریست.
"چرا گریه میکنی؟"
"مامان جون ... اوه ... اوه ... پدربزرگ ..." گریه کنان خود را به زانوی مادر میچسباند.
"گریه نکن، ابله کوچلو!"
زن دختربچه را روی زانویش میگذارد و در حال فشردن بچه به خود شروع به شپش‌گیری میکند. دختربچه صداهای نامفهومی از خود بیرون میداد، صورت کوچکش از تب میدرخشید، با مشت کوچکش چشمهایش را میمالید و در حالیکه هنوز گهگاهی هق هق میکرد عاقبت خوابش میبرد.
بلافاصله پس از آن مرد کشاورز به خانه بازمیگردد. او دارای هیکل بزرگی بود، پوست گوسفند بر تن داشت و باشلیقی که تمام سرش را میپوشاند، رنگ صورتش از شدت سرما کبود شده و سبیل پهنش مانند جارو آویزان بود. او برف پالتو و چکمههایش را میتکاند، باشلیق و کلاهش را با هم از سر برمیدارد، با دستهای یخ زده به بازوهایش میکوبد و پس از کشیدن نیمکت به سمت آتش اجاق خود را با سنگینی روی آن میاندازد.
آنتکووا یک قابلمه محتوی کلم را از روی اجاق برمیدارد و جلوی مرد روی میز میگذارد، و بعد از بریدن یک قطعه نان آن را به همراه یک قاشق به مرد میدهد. کشاورز در سکوت میخورد، پس از خوردن کلمش دگمه پوستینش را میگشاید، پاهایش را به جلو دراز میکند و میگوید:
"هنوز چیزی برای خوردن داری؟"
زن باقیمانده بلغور ناهار را به او میدهد؛ مرد پس از بریدن یک قطعه دیگر نان بلغور را با قاشق میخورد، سپس از جیبش تنباکو خارج میسازد، یک سیگار میپیچد، آن را روشن میکند، چوب کبریت را در آتش اجاق میاندازد و خود را به آن نزدیکتر میسازد؛ و پس از مدتی تازه شروع به نگاه کردن به اطراف اتاق میکند.
"پیرمرد کجاست؟"
"کجا میتونه باشه؟ او در خوکدانیست ..."
او پرسشگرانه به زن نگاه میکند.
"معلومه، اینجا تختخواب رو اشغال و لحاف رو کثیف میکنه. اگر قراره سقط بشه، پس میذارم زودتر سقط بشه ... آیا مگه چیزی به من داده، او چه احتیاجی داشت که به اینجا بیاد! آیا من باید بهش غذا بدم و مخارج خاکسپاری رو هم تقبل کنم. او مثل سگ جون سخته و اگه حالا سقط نشه باید به او غذا خوراند، بعد باید خدا به ما رحم کنه! حالا، وقتی او همه چیز رو به یولینا داده پس باید یولینا به فکر پدرش باشه، ــ اصلاً به من مربوط نمیشه!"
"او پدر من نیست و ما را فریب داده، پس ولش کن ... ببین چه محتکری ..." او دود سیگار را به درون میدهد، به وسط اتاق تف میکند و ساکت میشود.
"اگر او به ما دروغ نمیگفت، بعد ما میتونستیم ... فقط صبر کن ... ما پنج داریم، و هفت و نیم ... میشه ... پنج ... هفت ..."
"دوازده و نیم. من مدتهاست که حساب کردم، ما میتونستیم یک اسب و سه گاو نگاه داریم ... آه، چه مرداری!" مرد با عصبانیت تف میکند.
زن بلند میشود، دختربچه را روی تخت میگذارد، از صندوق بقچهای را برمیدارد و به سمت مرد دراز میکند.
"این چیه؟"
"نگاه کن."
مرد بقچه را باز میکند. در چهرهاش سریع حالت حرص و آز مینشیند، او خود را به سمت آتش اجاق خم میکند، با تمام بدنش پول را میپوشاند و آن را یک بار میشمارد و دوباره یک بار دیگر تمام پول را میشمرد.
"چقدره؟"
زن او پول را نمیشناخت.
"پنجاه و چهار روبل."
"خدای من! اینهمه ..." چشمان زن شادمانه میدرخشند، او دستهایش را دراز و سکهها را نوازش میکند.
"پولها رو از کجا آوردی؟"
"ها، خب ــ از کجا؟ یادت نمیاد که پیرمرد سال گذشته به من گفت که به اندازه کافی پول برای تشیع جنازه داره."
"این درسته ــ او در این باره صحبت کرده بود."
"در کیسه آویزان به گردنش بود، من پولها رو برداشتم، این چیزهای مقدس که نباید در اصطبل خوکها بمونند، این میتونست یک گناه باشه، من از زیر پیرهن پولهای نقره رو احساس میکردم، در این وقت کیسه رو پاره کردم و برداشتم. پولها به ما تعلق دارند، آیا مگه به ما خسارت نرسونده؟"
"این حقیقت درستیه. پولها به ما تعلق دارند، حداقل این مقدار کم برامون باقی مونده. بذار کنار بقیه پولها، خوب موقعی به دستمون رسید. دیروز اسمولس در این باره حرف زد که میخواد هزار گولدن قرض بگیره، او میخواست به عنوان در صد چهار هکتار زمین کشاورزی کنار جنگل رو برای کشت بده."
"آیا پولها حالا کافیاند؟"
"حتماً کافی خواهد بود."
"وقتی زمستون به پایان برسه بعد تو بذر میپاشی؟ ..."
"بله میپاشم ــ و اگر هم پول کافی نبود، بعد خوک ماده رو میفروشیم، شاید هم همراه با بچه خوکها، اما باید پول را به او قرض داد." و بعد اضافه میکند: "او قادر به پس دادن نخواهد شد، اینو من میدونم. باید یک قرارداد پیش محضردار نوشته بشه که اگر در عرض پنج سال پول را پس ندهد زمینش مال من میشه."
"آیا این کار شدنیه؟"
"البته. آیا مگه دوْمین زمینشو از دیژاک به نوع دیگهای خرید؟ ... پولها رو مخفی کن و پول نقره رو میتونی برداری، با اون برای خودت چیزی بخر. پس این ایگناس کجاست؟"
"او دوباره رفته ولگردی. اصلاً آب نداریم ..."
مرد ساکت از جا برمیخیزد، خود را با گاو مشغول میسازد، بیرون میرفت و داخل میگشت و با خود چوب به اتاق میآورد.
در این ضمن بر روی اجاق شام درحال پختن بود، ایگناس با احتیاط به درون اتاق میخزد، هیچکس با او صحبت نمیکرد. آنها همه ساکت بودند و خود را بطور عجیبی نگران احساس میکردند. از پیرمرد انگار که هرگز زنده نبوده است هیچ صحبتی نمیشد.
آنتک به پنج هکتار زمینی که آن را بطور قطع به عنوان اموال خود می‌پنداشت میاندیشید، در این حال لحظاتی هم پیرمرد را به یاد میآورد، سپس دوباره ماده خوکی که او قصد داشت پس از بزرگ شدن بچهخوکها ذبح کند به یادش میآمد ــ و وقتی چشمهایش به طرف تختخواب خالی پرسه میزد مرتب تف میکرد، انگار که میخواست با این کار تصویری غیر دوستانه را رم دهد. چیزی او را رنج میداد، او نمیتوانست غذا را تا آخر بخورد و بلافاصله پس از شام برای خوابیدن دراز میکشد. او بر روی تختخواب به اینور و آنور میغلطید، سیبزمینی با کلم، بلغور و نان معدهاش را به درد آورده بودند، اما او بر همه چیز غلبه میکند و به خواب میرود.
آنتکووا، بعد از آنکه همه به خواب رفته بودند درِ انباری را باز میکند و از زیر بقچه پهنی بستهای اسکناس را که در پارچهای کتانی پیچیده شده بود بیرون میآورد تا اسکناسهای جدید را به آنها اضافه کند. مدتی اسکناسها را روی هم قرار میداد، آنها را از هم جدا میساخت و پس از صاف کردنشان آنها را تماشا میکرد، تا اینکه از نگاه کردن به پولهاش اشباع میشود، چراغ را با فوت خاموش میکند و کنار شوهرش بر روی تختخواب میخزد.
در این بین پیرمرد مرده بود. خوکدانی، آلونکی فقیرانه و بی‌دقت ساخته گشته از تختههای باریک و شاخههای به هم بسته شده و پوشیده از خار و خاشاک بود و میگذاشت که از میان تمام شکافهایش باد و سرما نفوذ کند.
هیچکس نشنید که چگونه پیرمرد با یک ناامیدی عمیق و صدائی لرزان و ناتوان برای نجات التماس میکرد. هیچکس ندید که چگونه او تا درِ قفل شده خزیده بود و برای بلند شدن و گشودن در وحشتناکترین تلاشها را میکرد. او مرگ را در خود احساس میکرد، احساس میکرد که چگونه مرگ از پاشنه پا به بالا میخزید و سینهاش را میفشرد، فکهایش مدام محکمتر به هم فشار میآوردند، تا اینکه او برای فریاد کشیدن دیگر قادر به از هم باز کردن آنها نبود. رگهایش مانند سیمهای آهنی سفت و سخت گشتند.
او خود را با زحمت بلند کرده بود، تا اینکه عاقبت کف بر لب و با حالت وحشت در چشمهای شیشهای و فریادی از رنجِ یخ زدن در چهره از فرم خارج گشته در آستانه در سقوط میکند و همانطور آنجا باقی میماند.
صبح روز بعد، آنتک و زنش قبل از روشن شدن هوا از خواب برمیخیزند. اولین فکر آنتک این بود که ببیند برای پیرمرد چه اتفاقی رخ داده است.
او به خوکدانی میرود، اما در نمیخواست باز شود. جسد جلوی در کج قرار داشت و آن را از درون مانند یک کُنده چوب قفل کرده بود؛ عاقبت آنتک با زحمت در را تا اندازهای باز میکند و میتواند خود را از میانش به داخل بلغزاند، اما فوری وحشتزده دوباره برمیگردد. او نمیدانست که با چه سرعتی از حیاط کوچک عبور کرده است تا کاملاً آشفته و از وحشت تقریباً بیهوش به خانه فرار کند. او نمیفهمید که برایش چه اتفاقی افتاده است: تمام بدنش مانند زمان داشتن تب شدید میلرزید و در حالیکه به سختی قادر به نفس کشیدن بود بدون آنکه بتواند حتی یک کلمه از دهان خارج سازد کنار در میایستد.
زن که با ماگدای کوچک در حال دعا کردن بود سرش را با سؤالی در چشمان به طرف شوهرش برمیگرداند.
زن بی اعتنا برای خودش دعا میکند: "ارادهات مستجاب گردد ..."
"ارادهات …"
"… مستجاب …"
دختربچه زانوزده مانند انعکاسی تکرار میکرد: "… مستجاب …"
"خب، آیا او مرده؟" و بعد به مرد که ساکت ایستاده بود نگاه میکند.
زن ادامه میدهد: "... همانطور که در آسمان ..."
"... همانطور که در آسمان ..."
مرد آهسته پاسخ میدهد: "البته، او کج جلوی پشت در افتاده."
"... همانطور که بر روی زمین."
"... همانطور که بر روی زمین."
"ولی او نمیتونه اونجا همونطور بمونه، بعد مردم میگن که ما عمداً گذاشتیم یخ بزنه، این میتونه ..."
"میخوای با او چه کنی؟"
"من چه میدونم! باید یک کاری کرد ... شاید حداقل باید بیاریمش تو اتاق؟ ..."
"اینو ببین، بیاریمش اینجا ... بذار بپوسه، وقتی ..."
"تو ابلهی، باید او رو به خاک سپرد."
"و برای مراسم خاکسپاری بپردازیم؟ ..."
"و ما را از شرارت رها ساز ... به چه چیزی اونجا خیره شدی! ... به دعا کردن ادامه بده ..."
"... رها ساز ... ما را ... از شرارت ..."
"من به پرداخت پول خاکسپاری فکر نمیکنم، چون عدالت اینه که باید تومک برای همه چیز بپردازه."
"... آمین! ..."
"... آمین! ..."
زن صلیبی برای دختربچه میکشد، بینی او را با دست پاک میکند و به سمت شوهرش میرود.
رو به مرد زمزمه میکند: "باید او رو اینجا آورد."
"به خانه! اینجا؟"
"پس کجا؟"
"چطوره که ما پیرمرد رو روی نیمکت قرار بدیم و گوساله رو بیرون بیاریم و بذاریم در برابرش رژه بره ــ اگر او یک چنین کسی است."
"مونیکا!"
"هِه؟"
"ما مجبوریم اونو اینجا بیاریم ..."
"پس برو بیارش" 
"احتمالاً تو میترسی؟"
"ابله! ... سگ لعنتی ..."
"پس به چه خاطر؟"
"اون تو تاریکه و بعد ..."
"بعد از روشن شدن هوا میتونه یکی متوجه بشه."
"با هم بریم."
"برو، اگر تو دوست داری."
مرد رو به زن فریاد میزند "میائی یا نه، تو سگ مردار؟" و اضافه میکند: "اون پدر توست" و خارج میگردد.
زن ساکت به دنبالش میرود.
وقتی آن دو داخل خوکدانی میشوند، با دیدن جسد نفس وحشتناکی میکشند. پیرمرد مانند یخ سرد و کاملاً خشک آنجا افتاده بود؛ نیمی از بدنش بر روی زمین محکم یخ زده بود، برای بیرون کشیدن و بردن او به حیاط باید او را با زور از زمین جدا میکردند.
آنتکووا از شدت ترس شروع به لرزیدن میکند، پیرمرد در نور کم خاکستری صبح بر روی سطح سفید برف با چهره از فرم افتاده از رنج، با چشمان کاملاً گشاد شده، زبان بیرون آمده و آویزان از دهان و دندانهای محکم به هم فشرده شدهاش بسیار وحشتناک دیده میکشت. تمام بدنش کبود و از پهن یخ زده پوشیده شده بود، پیراهن فقط تا زانویش را میپوشاند و پاهای دراز، لاغر و دارای لکههای سیاه برهنه بودند. این منظرهای وحشتناک و مشمئزکنندهای را به نمایش میگذاشت.
مرد زمزمه‌کنان میگوید: "کمک کن" و خود را بر روی مرده خم میکند و ادامه میدهد: "هوا چه سرده."
باد سردی که از طلوع آفتاب شروع به وزیدن گذارده بود به صورتشان برخورد میکرد و برف را از درختانی که با ترق و تروق خشکی شاخههایشان را تاب میدادند جاروب میکرد. اینجا و آنجا هنوز ستارهها در زمینه آسمان سربی‌رنگ برق میزدند. از طرف روستا صدای کشیدن آب از چاه به سمتشان میآمد و خروسها طوری آواز میخواندند که انگار باید تغییری در هوا بوجود آید.
آنتکووا چشمهایش را میبندد و پاهای پیرمرد را میگیرد ــ چنان سنگین بود که آنها به زحمت میتوانستند او را به آنجا ببرند. هنوز آنها او را کاملاً بر روی نیمکت قرار نداده بودند که زن به اتاق‌نشیمن فرار میکند و یک پارچه کتانی را برای پوشاندن جسد از درِ اتاق به بیرون پرتاب میکند.
بچهها مشغول رنده کردن سیبزمینیها بودند. زن با بیصبری کنار درِ اتاق منتظر شوهرش بود.
"بیا دیگه ــ خدای من، چقدر طول میدی ..."
زن پس از بازگشت شوهرش در حال آماده ساختن صبحانه میگوید "باید کسی رو برای شستشوی او پیدا کنیم."
"من مرد کر و لال رو خبر میکنم."
"امروز برای کار کردن نرو."
"سر کار؟ ... نه، معلومه که نمیرم ..."
آنها دیگر با هم صحبت نکردند. آنها بدون اشتهای خاصی صبحانه میخوردند، گرچه معمولاً یک قابلمه بزرگ چهار لیتری را راحت میخوردند.
از داخل راهرو بدون آنکه به آن سمت خانه نگاه کنند با گامهای شتابزده و نوک پا میگذشتند.
چیزی آنها را تحت فشار قرار داده بود، اما آنها نمیدانستند که آن چیز چه میتواند باشد؛ پشیمانی نبود، بیشتر شاید ترس از جسد بود، از مرگ که آنها را میلزاند و دهانشان را بسته بود.
پس از آغاز گشتن روز آنتک مرد کر و لال را به خانه میآورد، مردی که مردهها را میشست، لباس بر آنها میپوشاند و بالای سرشان شمع روشن میکرد.
آنتک سپس به راه میافتد تا به کشیش و مباشر روستا اطلاع دهد که پیرمرد مرده است و او چون خودش پول ندارد بنابراین نمیتواند مخارج تشییع جنازه را به عهده گیرد. "بگذار تومک که همه چیز را به دست آورده او را به خاک بسپارد."
در روستا خبر فوت پیرمرد به سرعت میپیچد. مردم به زودی در دستههای کوچک برای دیدن جسد میروند، بخاطر زمزمه کردن دعا برای مرده، برای تکان دادن سرهایشان و در آخر از آنجا رفتن، تا گزارش این خبر را به دیگران بدهند.
تومک، داماد دیگر پیرمرد، ابتدا حوالی شب تحت فشار افکار عمومی آمادگیش را برای به عهده گرفتن مخارج خاکسپاری اعلام میکند.
در سومین روز، کمی قبل از خاکسپاری، همسر تومک پیش آنتک ظاهر میشود.
در راهرو، بینی به بینی با خواهرش که در آن لحظه مشغول بیرون بردن یک وان کوچک نوشیدنی برای گاوها بود برخورد میکند.
او اول زمزمه میکند "سلام بر عیسی مسیح!" و بعد با عجله دستگیره را برای باز کردن در به دست میگیرد.
آنتکووا به سرعت وان کوچک را زمین میگذارد: "اینو نگاه کن! روح یهودا! اینجا برای جاسوسی کردن آمده. آیا اجازه داشتی بگذاری که پیرمرد اینطور برود، هان؟ آیا مگه او همه چیزها را به شماها نبخشید؟ تو فاحشه، تو! چطور جرأت میکنی اینجا بیای؟ شاید میخوای هنوز بقیه لباسهای ژنده پیرمرد رو که باقی گذاشته با خودت ببری، آره؟"
تومکووا خیلی آرام پاسخ میدهد: "من یک کلاه نو برای عید پاک براش خریدم، البته میتونه اونو نگهداره ــ اما من پالتوی پوست گوسفند رو دوباره برمیدارم، چونکه بخاطر عرق خونین کار کردنم به من تعلق داره." 
آنتکووا فریاد میزند "تو میخوای پالتو رو برداری؟ تو مردار زخم و زیلیای! برداری! من حالا فوری بهت یک چیزی میدم، تو باید فوری چیزی داشته باشی ..." و او دور و برش را نگاه میکند، انگار که به دنبال شیئی میگردد که بتواند با آن دیگری را بزند. 
"میخوای اونو برداری؟ نگاه کن ... شماها چاپلوسی اونو کردید، دور ریشش رو طوری نوازش کردید که کاملاً ابله شده بود و به ضرر من همه چیز رو به شماها بخشید و حالا ..." 
"همه میدونن که ما زمین رو خریدیم، پیش شاهدها قرارداد نوشته شد ..."
"زمین رو خریدید! نگاه کن، زمین رو خریده! و تو نگران نیستی به چشمهای زنده خدا نگاه کنی و دروغ بگی؟ شماها زمین رو خریدید! شماها دروغ گوئید، دزدید، سگید! پولهاشو دزدید، و بعد چی؟ آیا نباید پیرمرد از تغار غذا میخورد؟ آیا آدم نمیدید که پیرمرد سیبزمینیها رو باید از تغار میخورد، ها؟ میذاشتید که شبها در آغل گاوها بخوابه، چونکه میگفتید او بو میده و آدمو از غذا خوردن منزجر میسازه! برای پانزده هکتار زمین به او یک چنین سهمی دادید! برای این همه دارائی، ها؟ و آیا تو اونو در عوض کتک نمیزدی، تو خوک، تو میمون!"
"خفه شو، وگرنه طوری میزنمت که یادت نره، تو بچهخوک، تو فاحشه!"
"بزن، بزن، تو زن گدا!"
"من، زن گدا؟ ..."
"بله، تو! تو! ، اگر تومک با تو ازدواج نمی‌کرد باید کنار حصار مثل یک سگ ماده سقط میشدی و بعد شپشها تو رو میخوردن."
"من، زن گدا! اوه، تو مردار لعنتی!"
آنها به هم میپرند، موهای یکدیگر را میگیرند و در حالیکه از خشم با صدای گرفته جیغ میکشیدند همدیگر را در راهروی تنگ به این سو و آن سو میکشند.
"تو فاحشه سربازها! تو ولگرد! این کشیده برای پانزده هکتار زمین من، برای تمام ناحقیهائی که تو به من روا داشتی، تو دستمال کثیف!"
بقیه زنها میگویند: "به خاطر خدا، خانمها! بس کنید، این گناه و شرم داره."
"ولم کن، تو جذامی، ولم کن!"
"من تو رو تا حد مرگ میزنم، من قطعه قطعهات میکنم، تو مردار کثیف!"
آنها به زمین میافتادند، با جیغ و فریاد همدیگر را وحشیانه میزدند و در آبی که از وان جاری شده بود میغلطیدند. خشم، صحبت کردن را از آنها میگیرد و آنها عاقبت فقط نفس نفس زنان همدیگر را میزدند، طوریکه به زحمت مردها میتوانستند آنها را از هم جدا سازند. آنها قرمز شده بودند، چنگ انداخته شده، پوشیده شده از خاک و کثافت و مانند جادوگران ژولیده، خشم آنها دیگر مرزی نمیشناخت. آنها نفرین میکردند، به هم میپریدند، به روی هم تف میکردند و کلمات بیربطی فریاد میزدند. مردم عاقبت آنها را از هم جدا میسازند.
آنتکووا از خشم و خستگی فراوان متشنج گریه میکرد، موهای خود را میکشید و بلند گِله میکرد.
"آه، عیسی مسیح! تو مسیح کوچک من! آه، مریم مقدس! امیدوارم که تو طاعونی ... آه، خدای من! این مشرک، این ملعون! ... آه! آه! ..." او اینها را چمباته زده کنار دیوار فریاد میکشید.
تومکووا اما جلوی خانه فحش میداد و نفرین میکرد و با تخت چکمهاش به درِ خانه میکوبید.
مردم به گروههای کوچک تقسیم میشوند و در حالیکه ایستاده در برف از سرما پا به پا میکردند با هم در حال بحث و گفتگو بودند. زنها مانند لکههای سرخ خود را به دیوار خانه فشار میدادند و زانوهایشان را محکم به هم میفشردند. زیرا یک باد سرد و پر نفوذ بر آنها میوزید. آنها با هم نیمه بلند صحبت میکردند و گهگاه به جاده که به کلیسا منتهی میگشت و منارههایش از میان شاخههای لخت درختان به وضوح دیده میشد نگاهی میانداختند.
مدام یکی برای دیدن مرده داخل یا یکی از خانه خارج میگشت. از میان درِ بازِ خانه شعلههای شمعهای زرد که جریان هوا آنها را درازتر ساخته بود میدرخشیدند، و گهگاهی به سرعت برق نیمرخ فرد مرده در تابوت دیده میشد.
عطر و بوی درخت اُرس مخلوط با کلمات نماز میت و خس خس کردن مرد کر و لال تا داخل حیاط میآمد.
عاقبت کشیش و ارگنواز ظاهر میشوند.
مردم تابوت چوبی سفید را به خارج حمل میکنند و او را روی گاری قرار میدهند. زنها زاری معمول را شروع میکنند و صف در حال نوحه خواندن از جاده طولانی روستا به سمت گورستان به حرکت میافتد.
کشیش با شنل کلاهدار سیاه‌رنگ اولین کلمات نوحه برای مرده را میخواند و در رأس صف مشایعت‌کنندگان حرکت میکرد؛ بر روی ردای سفیدی که لبههای ابریشمیاش در باد ترق و تروق صدا میداد یک پوست ضخیم انداخته بود ... گهگاهی فقط کلمات خفه و یخزده نوحه به زبان لاتینی از دهانش خارج میگشت و نگاه بی‌حوصله و بی‌تابش در دوردست پرسه میزد.
باد به پرچم سیاه میوزید و بهشت و جهنم نقاشی شده بر روی آن به جلو و عقب و به تمام جهات تکان میخوردند، طوریکه انگار به خانههای سمت روستا که جلویشان یک دسته زن با روسریهای قرمز و دهقانان بدون کلاه ایستاده بودند نگاه میکنند.
همه با احترام کامل تعظیم میکردند و پس از رسم کردن صلیب به سینههای خود میزدند.
سگها با عصبانیت از پشت پرچینها پارس میکردند و تک تک بر روی دیوار سنگی میپریدند و زوزهای طولانی میکشیدند.
از میان پنجره بچههای کوچک کثیف کنجکاو و صورتهای سالخورده بی‌دندان و چروکیده که بیشباهت به زمینهای مزارع در پائیز نبودند به بیرون نگاه میکردند. عده کوچکی از جوانان با شلوارهای کتانی و کت آبی تیره با دگمههای برنجی، با پاهای برهنه در کفش چوبی، در حال خیره بودن به عکس جهنم بر روی پرچم در کنار کشیش میرفتند و با صدای آهسته و لرزان از سرما آکورد اصلی نوحه را تکرار میکردند: آ! او! ... و تا زمانیکه ارگنواز به ریتم دیگری وارد نمیگشت آن را تکرار میکردند.
ایگناس در رأس صف با افتخار قدم برمیداشت، با یک دست میله پرچم را نگاه داشته بود و بلندتر از همه میخواند. او از سرما و تلاشش کاملاً سرخ شده بود، اما دست از فعالیت نمیکشید، انگار میخواست نشان دهد که فقط او این حق را دارد، زیرا که او پدربزرگش را به گور میبرد.
آنها از روستا بیرون میآیند. باد خود را به سمت آنتک که اندام غول آسایش از همه بلندتر بود پرتاب میکند، موهایش تکان میخورد، اما آنطور که او با اسبها و نگاه داشتن تابوت مشغول بود متوجه آن نمیگشت. تابوت با عبور از هر گودال جاده به شکل تهدیدآمیزی شروع به تکان خوردن میکرد.
کاملاً نزدیک به پشت گاری دو خواهر میرفتند، زیر لب نماز میت را زمزمه میکردند و همدیگر را با نگاههای آتشین برانداز میکردند.
یکی از عزاداران انگار که میخواهد سنگی از روی زمین بردارد خود را خم میکند: "برو به خونهات! تند برو به خونهات، تو سگ مردار!"
سگی که از خانه مرده به دنبال گاری آمده بود، زوزهای میکشد، دمش را لای پاهایش میگذارد و با عجله به پشت تودهای سنگ در کنار جاده فرار میکند، و هنگامیکه صف عزاداران کمی دورتر میشود، نیم دایرهای میزند و خود را به اسبها نزدیک میسازد تا با ترس به دسته عزاداران بپیوندد.
نوحه به زبان لاتینی به پایان رسیده بود. زنها با صدای جیغ مانندی سرودهای قدیمی کلیسا را میخواندند:
"... کسیکه خود را وفادارانه به دست خداوند میسپارد! ..."
سرود خوانی خود را فقط مرددانه گسترش میداد: باد و برف که وحشیانه در هم شروع به چرخیدن گذارده بودند مانع میگشتند. هوا به سرعت تاریک میشود.
باد از سمت مزارع سفیدی که مانند یک بیابان با دستهای درخت لخت به چشم میآمدند تمام ابرهای برف را میروبید و نزدیک میساخت و به انبوه انسانها شلاق میزد.
"... و او را با تمام قلب محترم و دوست میدارد ..." کلمات سرود خود را از میان طوفان برف به بیرون میفشردند، خفه گشته توسط زوزه گردباد و تکرار فریاد قوی آنتک که به شدت سردش شده بود:
"هی! هی! به پیش، کوچولو!"
بادهای عرضی در جاهای مختلف جاده تنه درختان را میشکاند و آنها را به نیزههای غول پیکر مبدل میساخت.
سرود مدام قطع میگشت، زیرا مردم با وحشت به اطراف نگاه میکردند و سعی داشتند با بررسی دقیق به فضای بی‌پایان و سفیدی نفوذ کنند که با خش و خش خفهای مدام با نوازش طوفان زوزه‌کشان به جلو عقب تکان میخورد، خود را به موجهای قویای مبدل میساخت، مانند موجی برخورده به صخره منهدم میگشت، یا مانند موجی در هم پیچیده پیش میآمد و با عجله خود را با هزاران و هزاران سوزنهای تیز با خشم در صورت حاضرین در صف فرو میکرد.
اکثر کسانیکه در پشت تابوت میرفتند با وحشت از قویتر شدن طوفان برف از نیمه راه بازمیگردند، بقیه اما با عجله فراوان، تقریباً در حال دویدن به گورستان میرسند. آنها به سرعت کارهایشان را انجام میدهند، گودال در انتظار بود، آنها هنوز کمی سرود میخوانند، کشیش با آب مقدس بر تابوت میپاشد، زمین منجمد شده همراه برف بر روی درِ تابوت پاشیده میگردد و مردم با عجله دور میشوند.
تومک شرکت‌کنندگان را به خانه خود دعوت میکند: "زیرا که پدر روحانی گفته بود مراسم خاکسپاری به طور حتم بدون توهین به مقدسات در میخانه به پایان نخواهد رسید."
آنتک بجای جواب در پاسخ به این درخواست یک لعنت از میان دندانهایش میفرستد، سپس در دسته چهار نفره ــ زیرا آنها اسمولس و ایگناس را همراه خود میبرند ــ به سمت میخانه حرکت میکنند.
آنها پنج لیتر ودکا مینوشند، یک و نیم کیلو سوسیس میخورند و در باره قرض صحبت میکنند.
گرما و مشروب آنتک را کاملاً مه آلود میکند، هنگامیکه او میخانه را ترک میکند بطور تهدیدآمیزی تلو تلو میخورد. زن بازوی او را محکم میگیرد: و به این شکل آنها به خانه میروند.
اسمولس در میخانه باقی مانده بود تا بخاطر چشمانداز  قرضی که قرار بود بگیرد هنوز یک جام می بنوشد. ایگناس اما چون به سختی سردش شده بود با عجله میرود.
"میبینی، مادر، ــ پنج هکتار زمین از آن من هستند! بله! مال من هستند، میبینی! و در پائیز آینده در آن گندم و جو خواهم کاشت و در بهار سیبزمینی ... آنها مال من هستند."
او ناگهان شروع به خواندن میکند: "و به خدای خودت میگوئی، تو نگهبان منی!"
توفان برف یک زوزه و غضبی دیوانه و منحصر به فرد بود.
"ساکت، ساکت شو! تو سقوط خواهی کرد، تمام ماجرا این خواهد بود! ..."
"... به فرمان او فرشتگانش حافظ تو میباشند ..." او ناگهان در وسط خواندن لال میشود. سوسیس باعث آروغ زدنش میگردد. هوا کاملاً تاریک میشود، طوفان برف دچار چنان درجهای از خشم شده بود که تا دو قدمی پا دیگر دیده نمیگشت. یک زوزه بلند در حال رشد جیغ‌کشان به دور آنها میچرخد و کوهی از برف به سمتشان حرکت میکند.
هنگام عبور از کنار خانه تومک آوازهای سوگواری و سخنان بلند در هم و نامفهومی به گوشهایشان میرسد.
"این کافرها! این دزدها! فقط صبر کنید! من به پنج هکتار زمینم آب خواهم داد؛ و سپس ده هکتار خواهم داشت، شماها هیچ کاری نمیتونید با من بکنید! سگهای رذل! آها، میبینید؟ من کار خواهم کرد، زحمت خواهم کشید، اما آن را به دست میآورم، من آن را خواهم داشت؛ ما موفق میشویم، مادر، مگه نه؟" او با مشت به سینه خود میکوبید و چشمان از می تیره شدهاش را میچرخاند.
به این ترتیب او هنوز مقداری صحبت میکند، اما از داخل شدن آنها به خانه هنوز لحظهای نگذشته بود که زن او را به سمت تختخواب میکشاند، جائیکه او مانند مردهای روی آن میافتد، اما او هنوز نخوابیده بود، زیرا او ناگهان شروع به داد و بیداد میکند:
"ایگناس!"
پسر نزدیک میشود، اما با احتیاط تا پای پدرانه نتواند تصادفاً به او برخورد کند.
"ایگناس! تو سگ مردار! ایگناس! تو یک کشاورز خواهی شد و نه یک ولگرد، نه یک  آدم بی‌احترام!" او فریاد میکشید و با مشت به تخت میکوبید.
"پنج هکتار زمین مال من هستند، مال من! آها! حیلهگرها! سگها ... سگ پ ..."
او به خواب رفته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر