درمان دیوانگی.

1892
در سالن انتظار دکتر معروف دو سیاهپوست در لباس فرم رنگی مستخدمین بی‌حرکت و مانند اینکه از چوب تراشیده شده باشند ایستاده بودند. یک پیشخدمت بسیار مؤدبی که مانند نجیبزادهای دیده میگشت به مرد جوانی که تازه وارد شده بود در درآوردن پالتو کمک میکرد. این پیشخدمت واقعاً یک نجیبزاده بود، یک شیر سابق پاریس که پس از طرد گشتن از دایره امپراتوری از روی احتیاط خود را به ضرب گلوله نکشت، بلکه مهاجرت کرده و در نیویورک بنا بر اصل سالم زندگی سگی پیشخدمت شده بود. نجیبزاده کلاه و پالتوی مرد جوان را به یکی از سیاهپوستها میدهد، در حالیکه سیاه‌پوست دیگر مانند ماشینِ خوب روغنکاری شدهای دستش را بالا میآورد و یک شماره انتظار را در برابر مرد جوان نگاه میدارد.
مرد جوان با حرکت تحقیرآمیزی دست مرد سیاهپوست را به کناری میزند و خیلی کوتاه میگوید:
"من دوست ندارم صبر کنم."
نجیبزاده با تأسف شانههایش را بالا میاندازد:
"سِر، من به رئیس‌جمهور آمریکا هم فقط شماره 48 را میتوانستم بدهم."
تازه وارد بدون هیچ کلمهای دست در جیبش میکند، یک مشت دلار خارج میسازد و به او میدهد.
"اوه!" نجیبزاده نفس عمیقی میکشد و درست به همان شکل که قبلاً در فرانسه از پیشخدمت خود دیده بود با احترام پولها را میقاپد. (اینها از مزایای گمناشدنی یک اصل و نسب زیباست.)
لحظهای بعد فرد عجول در سالن کتابخانه دکتر بوستر معروف ایستاده بود. آه، اما او هنوز در اتاق مقدس مشاوره نبود. انجام سریع این کار ناشدنی بود. بیماری که مجبور به انتظار کشیدن نباشد نمیتواند به دکتر خود اعتماد داشته باشد. بوستری که همه چیز را میدانست آیا نباید این را بداند؟ بدیهیست که ارباب‌رجوع به اتاق پذیرائی بزرگی که در آن آثاری از میسونیر آویزان بودند هدایت نگشت. اتاق کتابخانه بی‌عکس و عمیقاً جدی که کاملاً بوی بیخوابی تحقیقات شبانه میداد برای این تعیین شده بود تا به این مرد منتظر وحشت واجب پرداخت نرخ بالاتری را آموزش دهد. همه جا کتابهای لاتینیای که هرگز خوانده نشده بودند قرار داشت. کتابها، کتابها. کتابهائی با جلد سیاه که فقط در برخی از جاها توسط درخشش دوستانهتر اسکلت یک انسان یا حیوان قطع میگشت. همچنین ابزار تیز و فولادی اینجا و آنجا میدرخشیدند. زیرا هیچیک از ریزهکاریهای شارلاتانیسم برای بوستر بیگانه نبود. و با این حال او دکتر بزرگی بود. او انسانها را میشناخت.
ارباب رجوع فعلی اما به تمام این طرحهای هوشمندانه توجهای نداشت، بیتفات به بالا و پائین اتاق قدم میزد. عاقبت درِ کاغذ دیواری شدهای از سمت  اتاق مشاوره گشوده میگردد.
دکتر بوستر میگوید: " آقا، اگر مایلید داخل شوید!"
حالا آن دو در مقابل هم نشسته بودند. بوستر پشت به پنجره، در حالیکه نور کاملاً بر روی گونه سرخ و سالم پوشیده از ریش پر پشت مرد جوان که برای کمکخواهی آمده بود میتابید. او شروع میکند:
"دکتر، اگر شما سالمم کنید بعنوان حقالزحمه ده هزار دلاری به شما میدهم."
بوستر مانند کسیکه بخواهد چیزی را رد کند دستش را کمی آرام بلند میکند. این ژست بی‌نهایت نجیبانه میتوانست هم این معنا را دهد: "من به هر رنجبری کمک میکنم، بیتفاوت از اینکه غنی باشد یا فقیر." و همچنین این معنا را: "من دستمزد بالاتری هم گرفتهام." سپس به صندلی تکیه میدهد و چشمهایش را تا نیمه میبندد و میپرسد:
"چه مشکلی دارید؟"
"هیچ مشکلی!"
"اوهو!" بوستر به مرد غریبه تیز نگاه میکند. یک دیوانه یا یک دلقک؟ نه. مرد جوان نگاه را به راحتی تحمل میکند. در این وقت شفادهندۀ مشهور خیرخواهانه میگوید:
"توضیح بیشتری بدهید، اما کوتاه!"
"کاملاً کوتاه، دکتر! من داستان زندگیم را برایتان تعریف میکنم."
"انگار عقلتان درست کار نمیکند؟ ... در سالن انتظار چهل و هفت انسان انتظار میکشند."
"پنج دقیقه به من وقت بدهید ــ برای هر دقیقه 2000 دلار. من فکر نکنم که وقت هرگز چنین گران بوده باشد."
دکتر ساعتش را بیرون میکشد:
"صحبت کنید!"
"وقتی من متولد شدم پدر اولین یک میلیون دلارش را کامل داشت. او آن را با فروش بند شلوار به دست آورده بود."
"با بند شل ...؟"
"بله. یک اختراع. آیا شما ویندول بریسز را میشناسید؟"
"من خودم یکی از آنها را به شلوارم بستهام."
"من جان هبَکک ویندول پسر این مخترع هستم."
دکتر ساعتش را داخل جیبش میگذارد.
ویندول جوان ادامه میدهد: "پدرم با این یک میلیون به شیکاگو میرود و شروع میکند به خوکها برای فربه و پیه‌دار شدن تا حد بیهوشی خوراک دادن. پدرم با این کار سی میلیون دلار سنگینتر میشود. وقتی او این وزن را به دست آورد میمیرد. من تنها وارث او بودم."
"احسنت! ... مِستر ویندول، اما اگر برایتان بیتفاوت است، ما میخواهیم حالا از رنجهایتان صحبت کنیم."
"ما در وسط آن هستیم. من سی سال سن دارم، آزاد، ثروتمند و کاملاً سالم ــ حداقل جسمانی. با این حال زندگی برایم به بارِ وحشتناکی تبدیل گشته است. با زحمت خودم را از یک روز به روز دیگر میکشانم. از همه چیز بیزار و متنفرم. من ملولم، به اندازۀ ملالتِ بیست و دو لُرد بریتانیائی با هم ... خلاصه: دیوانگی ... اگر راه درمانی برای این میدانید بنابراین آن را به من بگوئید. اگر درمانی نمیشناسید بنابراین بی‌دردترین روش مردن یک مرد را به من لو دهید. در هر دو حالت شما ده هزار دلار دریافت خواهید کرد."
"بله، ویندول عزیزم، اما من باید اول بشنوم که شما تا حالا چه کارهائی کردهاید، احتمال میدهم که شما قبل از آنکه پیش من بیائید چندین جای دیگر هم رفته باشید."
"شما درست حدس زدید. من همه کاری کردم. سفر، خطرات، شکار، بازی، شراب و زن."
"چه زنهائی؟"
"همه نوع، همه رنگها، همه اندازهها، همه ملیتها."
"شما گفتید که آزاد بودید. آیا همیشه آزاد بودید؟"
"زمانی بود که من با یک موجود باشکوه نامزد بودم. دوشیزه لیلیان اسلید دختر اسلید سلطان زین اسب. او مرا فقط بخاطر خودم دوست داشت، زیرا او شش یا هشت میلیون از من ثروتمندتر است. او درخواست نامزدی با یکی از پسران واندربِلت را رد کرده است. اما مرا پرستش میکرد. من او را ترک کردم."
"به چه دلیل؟"
"ما در یک شب تابستان در پارک او که ارزشش با ساختمانها سه میلیون است نشسته بودیم ... ما در تراس سنگی روبروی قصر نشسته بودیم ... آیا گفتم که یک شب تابستانی بود؟ بلبل در بوته آواز میخواند، در هوا رایحه خوشی پخش بود ــ ماه میتابید ــ در این لحظه من ناگهان کشف کردم که دوشیزه لیلیان اسلید همراه با عشق و ثروتش حوصلهام را به طرز وحشتناکی سر میبرد. من از جا بلند میشوم و به اطلاعش میرسانم که من باید روز بعد بخاطر یک شرطبندی به ایرکوتسک در سیبری سفر کنم. موضوع برایش کاملاً روشن گشت. او دست سفیدش را با اندوه شیرینی به سویم دراز کرد و من با گفتن خداحافظ آن را بوسیدم. من به ایرکوتسک رفتم. وقتی دوباره برگشتم او هنوز ازدواج نکرده بود. او هنوز هم ازدواج نکرده است، گرچه او میداند که نمیتواند امیدی به ازدواج کردن با من داشته باشد. او برای من بیش از حد زیباست، بیش از حد خوب، بیش از حد ثروتمند ــ در یک کلمه: بیش از حد کامل. کمال غیرقابل تحمل است."
"مِستر ویندول، این را خوب تشخیص دادید ... اما زنهای عیبداری هم پیدا میشوند."
"میدانم. و من چنین زنهائی را ابداً دوست ندارم."
"مورد سختیست، مِستر ویندول! ... من احتمال میدهم که شما تلاشتان را همچنین با انواع عیبهای جسمانی هم انجام داده باشید."
"بله انجام دادهام."
"من میتوانم تصورش را بکنم. طریقه مدرسه قدیمی درمان دیوانگی."
"دکتر، هیچ روشی به مورد من کمک نمیکند. من خودم ماهها از خوکهایمان نگهداری کردم. من مدتی طولانی در یک معدن انگلیسی کار کردم. در آنجا شروع کردم به سرفه کردن، اما کار در معدن حوصلهام را سر میبرد. آنچه که مردان را معمولاً خوشحال میسازد برای من بی‌اهمیتاند. برای مثال من در بازی کریکت بین آمریکا و استرالیا برای افتخار آفرینی در تیم آمریکا بازی میکردم. در این بازی بدشانسی با من بود و من به کشورم چهار امتیاز خسارت وارد آوردم. جریان اینطور اتفاق افتاد. من با تمام روح در حال خمیازه کشیدن بودم که به توپ ضربه میخورد و توپ داخل دهان کاملاً باز شدهام میگردد. تا زمانیکه من توپ گیر کرده در میان فکهایم را خارج سازم چهار امتیاز از دست داده بودیم. ... دکتر، وقتی من به شما میگویم که تیرهترین شکل از دیوانگی را دارم که هرگز از زبان یک مرد انگیسی خارج گشته ..."
"درک میکنم، ویندول، درک میکنم."
"فقط برای کامل کردن میخواهم اشاره کنم که من طعم فقر را هم چشیدهام."
"آه؟ ... این یکی از قدیمیترین طریقههاست! البته آن هم سودی نداشت؟"
"البته! وقتی در ایرکوتسک بودم این خبر به دستم رسید که من توسط اختلاسهای مختلف و تقلب تمام دارائیم را از دست دادهام. این هم اما خلق و خویم را بهبود نبخشید. من همچنان بی‌حوصله بودم. پس از ماهها هنگامی که به خانه بازگشتم مطلع میشوم که داستان ورشکست شدنم دروغ مؤمنانهای بیش نبوده است. برعکس، خوکها سود عظیمی رسانده بودند. من ثروتمندتر از هر زمانی بودم. من شانههایم را بالا انداختم."
"و چه کسی این نقشه سادهلوحانه را کشیده بود؟"
"دوشیزه لیلیان اسلید. او فکر میکرد که با این خبر میتواند دیوانگیام را درمان کند. او میخواست درست و حسابی دردم بیاورد."
"این واقعاً کار زنانهایست."
"و حالا دکتر، من به شما مراجعه کردهام! اگر شما هم نتوانید کاری برایم بکنید، بنابراین میخواهیم که یک مردن راحت برای یک جنتلمن پیدا کنیم."
"آرام، مِستر ویندول! من راه حل را میدانم."
"شما میتوانید به من کمک کنید؟"
"من میتوانم."
"اگر این حقیقت پیدا کند بجز دستمزد یک هدیه فوقالعاده هم به شماخواهم داد."
بوستر دوباره همان ژست بی نهایت نجیبانه برای رد کردن را میگیرد. سپس صحبت میکند.
فردا ظهر به بیمارستان من بیائید، خیابان سوم شماره دوازده. برایم نوشتهای با این مضمون بیاورید که آنچه من فردا با شما انجام میدهم بنا بر طبق میل شما و خواست راسختان انجام میگیرد. دو شاهد هم باید آن را امضاء کنند." ویندول لبخند دوستانهای میزند.
"من میبینم که شما هم مورد مرا ناامیدانه میبینید و میخواهید مرا به صورت مطبوعی بکشید."
بوستر خونسردانه میگوید: "من میخواهم شما را شفا دهم. اما ضرری نمیتواند داشته باشد اگر در هر حال وصیتنامه خود را هم بنویسید. من احتمال میدهم که شما نمیترسید."
"شما درست حدس میزنید."
"بسیار خوب، تا فردا!"
"تا فردا!"
بوستر از جا برمیخیزد: "هوم، بله ــ و یک چیز دیگر، ویندول. شما میتوانید چک ده هزار دلاری را هم با خودتان بیاورید."
"کاملاً درست است! ..."جان ویندول در کنار درِ کاغذدیواری گشته مرددانه میایستد:
"هوم، بله ــ اما اگر مدوای شما با شکست مواجه شود، آیا ده هزار دلار هم منتفی خواهند گشت؟"
"بله، آقا!"
"و چه کسی به من تضمین میدهد که این آزمایش بیارزشی نخواهد بود؟"
بوستر خود را راست میسازد و خونسرد و باشکوه میگوید:
"نام من! ..." و پس از آن تحقیرآمیز خود را دور میسازد، درِ سالن انتظار را باز میکند و فریاد میزند:
"شماره دو!"
ویندول در هم شکسته فقط نفسی میکشد:
"من فردا میآیم." سپس ناپدید میشود ...
جان ویندول سر ساعت دوازده ظهر روز بعد در بیمارستان خیابان سوم بود. او فوری به اتاق عمل هدایت میگردد. بوستر، محاصره شده بین دو کمک پزشک و دو پرستار انتظار او را میکشید.
"آیا همه چیز روبراه است، ویندول؟"
"همه چیز روبراه است، دکتر! بفرمائید این نوشته با امضاء دو شاهد، و این هم چک."
"خوب ...  مِستر جان ویندول ــ مِستر هام و مِستر اِگ دستیاران من هستند. در برابر این جنتلمنها توضیح دهید که با میل و اراده آزادانه به درمان کردن من اعتماد کردهاید. شهادت بدهید که به عنوان یک آمریکائی بالغ و با عقلی سالم با تمام آنچه من با شما انجام خواهم داد مؤافقید."
ویندول محکم میگوید: "من موافقتم را اعلام میکنم!"
"خوب! لباستان را در آورید!"
در دقیقه بعد جان ویندول بدن قوی و سالمش را لخت می‎‎سازد.
بوستر فرمان میدهد: "بر روی این میز دراز بکشید!"
این کار بدون مکث انجام میگیرد.
دکتر دستور میدهد "اسفنج!"، و آن را به دهان و بینی بیمار میفشرد. بلافاصله پس از آن جان ویندول تحت تأثیر اتر به خواب میرود.
حالا دکتر بزرگ به دستیارانش میگوید: "پای راستش را قطع کنید!"
هام سرش را تکان میدهد.
اِگ به سادگی میپرسد:
"از کجا، استاد؟"
"از زانو، پسرم! ... من باید برای عیادت بروم. من روی شماها حساب میکنم. بچهها، تمیز کار کنید! پای قطع شده در الکل نگهداری میشود. روز به خیر!"
"روز به خیر!"
ــ ــ ــ اولین چیزی که جان دوباره احساس کرد یک درد ناگهانی و شدید در زانوی راست بود. او با چشمان هنوز بسته ناله میکرد. در ابتدا فکر میکرد که خواب میبیند. اما درد وحشی فروکش نمیکرد. در این وقت چشمش به پایش میافتد. چی! او فقط یک پا میدید. مانند برق همه چیز برایش روشن میگردد. بوستر یک پایش را دزدیده بود!
شانس مِستر هام که در موقعیت بد اقتصادی زندگی میکرد چنین برایش مقدر ساخته بود که او درست در این لحظه خودش را بر روی مرد که در حال رنج کشیدن بود خم کند تا ببیند که آیا او بیدار گشته است. زیرا که ویندول در همان لحظه به او یک کشیده وحشتناک میزند.
مستر اِگ این صحنه را به صورتی همکارانه و فیلسوفانه متوجه میگردد و میگوید:
"ضعف در بیمار رخ نداده است."
مِستر هام ساکت خود را عقب میکشد. او فوری عواقب مالی این کشیده را پیش خود حساب میکند. و در حقیقت به او دیرتر بخاطر درد و صدمهای که به شخصیتش وارد آمده بود 2000 دلار غرامت داده میشود. ویندول نمیخواست ماجرا به دادگاه کشیده شود. اما ضربه لگدی که به نگهبان زده بود برایش خیلی ارزانتر تمام میشود. یک ساعت پس از واقعه بین او و مِستر هام رو به نگهبان آرام میپرسد:
"شما سه رذل با نمک، پای من را کجا گذاشتهاید؟"
نگهبان مؤدبانه پاسخ میدهد: "آقا، شما اصلاً لازم نیست که نگران باشید. در نزد ما هیچ چیز گم نمیشود. بفرمائید این هم پای ارزشمندتان." و به یک بطری بزرگ الکل اشاره میکند. البته مرد خود را با فاصله عاقلانهای دور از دستهای ویندول قرار داده بود، اما با پای چپ باقی مانده او حساب نکرده بود. از این پای بی‌نهایت تنها حالا یک لگد نه چندان مهم دریافت میکند. اما چون قسمت مهمی از بدنش لگد نخورده بود، ویندول مؤفق میشود با پرداخت 300 دلار از نگهبان دلجوئی کند.
و بوستر کجا بود؟
دکتر بزرگ در روزهای اول، تا زمانیکه جان ویندول کف میکرد و خروشان بود و باید به تخت بسته میگشت اصلاً خود را آنجا نشان نمیداد. هنگامیکه به او اطلاع داده میشود که بیمار آرامتر گشته است به دیدن او میرود.
جان ویندول با کلماتی برخاسته از فانتزی یک شکارچی به او میگوید:
"تو شغال، کرکس چشم قی گرفته، من هر دو گوشت را خواهم برید و میگذارم بینیات را در ماهیتابه سرخ کنند." اما چون ژاکت ویژه دیوانهها را به او پوشانده بودند بنابراین دکتر باید فقط خود را با اهداف دلسوزانه سخنان جان راضی میساخت.
"دوست جوان من، وقتی طرز صحبت کردن مؤدبانه را دوباره پیدا کردید بگذارید مرا مطلع سازند. بعد ما بیشتر با هم صحبت خواهیم کرد." و مرد عالم شاهزادهوار خود را عقب میکشد، در حالیکه قربانیش هنوز فریاد میکشید و به او دشنام میداد.
سه هفته تمام طول میکشد، تا اینکه جان ویندول طرز صحبت کردن مؤدبانه را دوباره مییابد. زیرا او دارای طبیعت قویای بود که در برابر همه چیز مقاومت میکرد. اما ملالت او را سر براه ساخته بود. آه، نه آن ملالت قدیمیای که او از آن رنج میبرد. این یک ملالت لذتجویانه، و شهوت زندگی بود ــ چیزی شبیه به حرص و طمع یک زندانی برای دیدن آسمان باز و پیادهروی طولانی. او اجازه میداد برایش روزنامه بیاورند و با شور و شوق رو به رشدی گزارشهای ورزشی از فوتبال مردان تا بازی بیخطر تنیس روی چمن را میخواند. گزارشهای اسکیت روی یخ و آگهی رقص او را به هیجان گرمی دچار میساختند. او بودن در آنجاها را آرزو میکرد، جاهائیکه آدم به دو پای سالم احتیاج دارد. این حالت روحی عاقبت او را به نوشتن نامهای محزون اما مؤدبانه به دکتر بوستر میکشاند و از او تقاضای ملاقات میکند.
دکتر مشهور میآید.
و جان ویندول تلخ و البته به آرامی صحبت میکند:
"آیا با چلاق ساختنم میخواستید زندگیام را لذتبخش سازید؟"
دکتر پاسخ میدهد: "دوست جوان من، زندگی زیباست ــ آدم باید فقط برای آن چیزی کم داشته باشد. و در نهایت خردم این حکم را صادر کرد."
"و شما مرا برای همیشه از چیزهائی که بیشتر از هر چیزی دوست دارم: رقص، سواری، راه رفتن محروم ساختید!"
"مِستر جان، آدم فقط چیزی را دوست دارد که نمیتواند به دست آورد! ... بعلاوه من با یک متخصص عالی ارتباط گرفتهام. او در حال حاضر بر روی یک پای مصنوعی برای شما کار میکند، با این پا میتوانید بدون چوب زیر بغل راه بروید. باید یک شاهکار بشود. هیچ انسانی حدس نخواهد زد که پای راستتان هم از گوشت و استخوان نیست. هزینهاش میشود 8700 دلار."
ویندول میگوید: "ارزان نیست!" و پس از مکثی میگوید: آیا لیلیان اسلید میداند که من از یک پا فقیرتر شدهام؟"
"هیچ روحی در نیویورک این را نمیداند ــ به استثنای کارکنان رازدار من. مردم فکر میکنند که شما پیش خوکهایتان در شیکاگو هستید. ... متخصص من امیدوار است که شما پس از چند ماه تمرین با پاهای جدیدتان همچنین قادر به رقصیدن، سوار کاری و اسکیت خواهید گشت."
در این وقت جان ویندول متأثر میخندد:
"دکتر، من بر این عقیدهام که آدمهای بدتر از شما هم وجود دارند."
و صمیمانه به آن اضافه میکند: "البته باید آدم آنها را جستجو کند ..."
شش ماه بعد دوشیزه لیلیان اسلید را به عنوان همسرش به خانه میبرد. در حالیکه به دام این فکر که نیروی جاذبه یک پرتگاه را داشت افتاده بود: نکند در اتاق عروس چلاق بودنش بتواند کشف شود. و حالا همانگونه که او به این سرگیجه مرتفع دچار شده بود، درست و حسابی هم سقوط میکند ــ در ازدواج.
عاقبت وقتی آنها تنها بودند میگوید: "لیلیان، من باید یک اعتراف شرمآور کنم ــ شرمآور برای من، زیرا تو خیلی کاملی! ... من فقط دارای یک پا هستم. او پای مصنوعیاش را باز میکند."
خانم لیلیان ویندول جوان با نگاه درخشانش مهربانانه به جان مینگرد. با ناز پستانهای فریبندهاش را بالا و پائین میبرد و سپس زمزمه میکند:
"آه، جان، این اعتراف چقدر شادم میسازد! من هم چیز کوچکی را از تو مخفی نگاه داشته بودم."
و سریع پستانهای فریبندهاش را از شانه برمیدارد و آن را کنار میز عسلی کنار تختخواب میگذارد. آن را همان متخصصی که برای بهترین فامیلهای نیویورک کار میکند ساخته بود. ...
چند ماه بعد. در یک مهمانیِ خوبها ــ یا بهتر است بگوئیم: ثروتمندان جامعه. خانم ویندول زیر درختان خرما با یک جوان بسیار بور و لباس قرمز بر تن لاس میزد. جان ویندول در این وقت با ریتم والس به میان سالن میآید. سه رقصنده زن همراه او، دخترانی قوی، نفس نفس زنان و با کمرهای از خستگی فلج گشته برای استراحت به طرف بوفه میروند. ایرلندی شوخ و مشهور سرهنگ مک راو که برای اظهارات گزنده خود بارها کتک خورده بود میگوید:
"این ویندول چه با اشتیاق میرقصد، طوریکه انگار او یک مرد سالخورده است."
عاقبت جانِ خستگی‌ناپذیر هم خسته میگردد. او دستمالش را به پیشانی گرمش میفشرد و دست از رقصیدن میکشد. در این وقت از پشت سر کسی زمزمه میکند: "فقط مواظب باشید که پایتان را گم نکنید! وگرنه باعث وحشت زنان جوان خواهد گشت."
جان رنگ‌پریده از خشم و خجالت خود را به سوی گوینده میچرخاند.
"آه، شمائید دکتر عزیز من!"
بوستر بی‌احتیاطی میکند و با او دست میدهد. هنگامیکه او بعد از چهار ثانیه دستش را میکشد انگشتها به رنگ آبی و قرمز درآمده و باد کرده بودند. جان ویندول ظاهراً میخواست توسط این بدرفتاری نشان دهد چه زیاد از دیدن دکتر خوشحال است.
دکتر با زحمت میخندد: "خب، و اینطور که میشنوم شما هم ازدواج کردید؟ با میس لیلیان زیبایتان!"
جان ویندول خود را به کنار گوش او خم میکند، آهی میکشد و میگوید:
"متأسفانه!"
"ها؟"
"دکتر، من متأسفانه میگویم! متأسفانه ... من میتوانم همه چیز را به شما اعتراف کنم. او نفرتانگیزترین اژدهای ایالات متحده آمریکاست."
"ویندول، خدا را شکر کنید! حالا تازه شما کاملاً درمان شدهاید."
"باز هم مسخره میکنید؟"
"مرد جوان ــ به ما انسانها باید چیزی فشار آورد. حالا شما داری یک همسرید. او برای اینکه زندگی برایتان آسان نگردد به مواظبت ادامه خواهد داد. همینطور که فعلاً رقص و دختران جوان ملولتان نمیسازند، ها؟ من معتقدم که فقط یک علاج رادیکال بر ضد دیوانگی وجود دارد: ازدواج. این ابزار را من البته آن زمان جرأت نمیکردم به شما پیشنهاد کنم."
"شما جرأت چنین کاری را نمیکردید؟ شما! و به چه دلیل؟"
"این روش بیش از حد بیرحمانه به نظرم میآمد." 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر