365 روز از زندگی من.(22)

جسمم امروز خیلی خسته شده بود، باید دو ساعت زودتر سر کار میرفتم. روحم اما تمام وقت مشغول دلداری دادن به جسم خستهام بود!
جسم خستهام اما یک بار حرفی به روحم زد که مرا به فکر کردن واداشت: "تا حالا نشده که من هم یک بار به تو دلداری بدم. مرسی که نگرانم هستی!"
روحم از این حرف مثل بچهها ذوق زده شد و گفت: "شاید خودت ندونی، اما تو هم خیلی از مواقع با سر حال بودنت به من نیرو میبخشی، و این برای من خیلی ارزشمنده!"
بذری که کاشته بودم امروز پس از کوشش چند ماههام به ثمر رسید. گروه تئآتر؛ متشکل از چهار زن و سه مرد ــ یکی از مردها من بودم و نقش درخت را بازی میکردم ــ نمایشنامه کوتاه و زیبای <رفتن زمستان و آمدن بهار> را که خانم <لیب> زحمت نوشتنش را به عهده گرفته بود در سالن بزرگ طبقه سوم خانۀ سالمندان ساعت یازده صبح بر روی صحنه رفت. این ماجرا هم مرا خوشحال ساخت، هم بازیگران دیگر و همینطور هشتاد تماشاگر سالخورده این خانه را.
بعد از پایان نمایش روحم بلافاصله به فکر جسمم افتاد، مرتب حالش را میپرسید و سعی میکرد با بذلهگوئی خستگی را از او دور سازد.
دلیل شادی روحم یکی تحقق بخشیدن به ایدهام بود ــ تشکیل گروه بازیگران و بردن آنها بر روی صحنه ــ و دلیل اصلیتر اما کاشتن بذر ایدهای بود که در ذهن آقای (و) کاشتم.
دو شنبه، پس از پایان مرخصی ده روزه برای اصلاح ریش به اتاقش رفتم. از اینکه در این مدت کوتاه به اندازه چند سال پیرتر دیده میشد تعجب کردم! چشمانش بسته بودند. بعد از ماساژ نرمی که به دستها و بازویش دادم چشمهایش را باز کرد، اما پس از چند ثانیه پلکها به آرامی دوباره بسته شدند. خلاصه اینکه روز دوشنبه آقای (و) مرا به یاد نیاورد. من اما خیلی مایل بودم با او صحبت کنم و از او بپرسم وقتی چشمهایش بستهاند به چه میاندیشد، و آیا اصلاً به چیزی فکر میکند، و چرا به قولی که به من داده عمل نکرده است! ــ قبل از رفتن به مرخصی از او قول گرفته بودم که بجز موز کمی غذاهای دیگر هم بخورد تا با به دست آوردن انرژی بیشتری بتواند با من با کمک ویلچر به باغ بیاید.
دوشنبه تقریباً مطمئن شده بودم که من و آقای (و) دیگر نه موفق خواهیم گشت برای هواخوری با هم به باغ برویم و نه تا پایان جهان خواهیم توانست همدیگر را دوباره ببینیم! امروز اما او انرژی بیشتری داشت، پلکهایش قدرت باز نگاهداشتن خود را داشتند. من از فرصت استفاده کردم و هنگام اصلاح صورتش به او پیشنهاد کردم هر روز چند خط از وضعیتی که در آن قرار دارد را بر روی کاغذ بیاورد. اما آقای (و) فقط قادر بود مرا نگاه کند و ساکت و بی‌حال به حرفهایم گوش دهد. در حال کرم زدن به صورتش به او میگویم که کافیست آنچه را مایل به نوشتن است دیکته کند و من آن را خواهم نوشت. آماتورانه مقداری از آنچه در باره نوع نوشتن میدانستم را با زبانی ساده برایش شرح داده و به او قول دادم که نوشتهها پس از به چاپ رسیدن از پر فروشترینها کتابها خواهد گشت، و شاید هم میلیونر شویم! و اضافه کردم که اولاً میلیونر گشتن با این روش بی‌ضرر است و ثانیاً از برنده شدن در لاتاری هم راحتتر میباشد! بهتر از این چه میخواهید؟ هم حوصلهتان سر نمیرود! و هم با نوشتن تجربه موقعیتی که در آن هستید به مردم سود میرسانید. نمیدانم در تمام مدتی که برایش حرف میزدم فکر آقای (و) در کجاها سیر و سیاحت میکرد، اما وقتی از میلیونر شدن گفتم لبخندی بر کنار لبش نشست و چند دقیقهای از جا بلند نشد و نرفت. و این نشانهای بود که مرا متقاعد ساخت روح بازیگوشم دوباره بذری را کاشته و کار دست این دهقان خسته داده است.
در حال ترک اتاق جدی و شوخی میگویم: بیست در صد سهم من، هشتاد در صد سهم شما!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر