سفر برای یک لبخند.



چهار مرد پس از صرف شام در تراس بزرگ خانه ییلاقی نشسته بودند. از باغ رایحهای تابستانی به بالا میآمد. هر یک از آنها جام شراب سفیدی در برابرش داشت و گهگاهی خدمتکار با نزاکتی در سکوت میآمد و جامهای سبز رنگ را پر میساخت. او اما کار زیادی برای انجام دادن نداشت، زیرا سه نفر از آنها مردان زیرک خوشگذرانی بودند که در اثر تجربه میدانستند که میتوان از طریق رعایت حد اعتدال لذت بردن را افزایش داد. فقط چهارمین نفر، یک مرد جوان پر جنب و جوش کمی در نوشیدن و حرف زدن افراط میکرد.
و مانند همیشه وقتی که جمع مردانه است، صحبت به خانمها یا ــ همانطور که آدم بعد از صرف شام عادت دارد بازتر صحبت کند ــ به زنها کشیده میشود. مرد جوان پر جنب و جوش خود را به ویژه با تعریف کردن جوکهای بسیار فاشیستی متمایز میساخت. ابتدا بقیه به جوکهایش میخندیدند، اما به تدریج آنها برایشان غیرقابل تحمل و بیش از حد خشن گشتند.
عاقبت صاحبخانه به مرد جوان که پسر عمویش بود و عادت داشت با او بخاطر خویشاوندی خشن رفتار کند میگوید : "ساکت شو! ساکت فریتس، تو با این حرفها شبِ خداگونه ما را خراب میکنی!"
دکتر سرش را با تأیید تکان میدهد و میگوید: "بله، درست است! سیگار، مشروب، سکوت! ما نمیتوانیم کار بهتری انجام دهیم. مگر اینکه یکی از شماها داستانی بداند که مانند این شب تابستانی پاک و پر از اشتیاق و پر بها باشد."
آقای پُل که تا حال ساکت آنجا در عمق سایه پشتِ در نشسته بود آهسته میگوید: "من چنین داستانی میدانم! ترسم فقط این است که شاید با تعریف کردن این ماجرا به درخشش صدمه بزنم. در هر حال من ماجرائی بهتر از آن هرگز تجربه نکردهام."
فریتس آه خندهداری میکشد و میگوید: "یک تجربه شخصی؟ حتماً خیلی طولانیست!"
صاحبخانه فریاد میزند: "حقه‌باز، ساکت شو! ... دوست عزیز، خواهش میکنم شروع کنید! ما مؤمنانه به آن گوش خواهیم کرد."
"من شروع میکنم."
فریتس برای آخرین بار مداخله میکند: "حقیقت و شعر!"
"فقط حقیقت، فریتس عزیز! شما فوری خواهید دید. ... این ماجرا ده سال قبل رخ داد. من در اولین یکشنبه عید گلریزان اواخر شب از بادنــبادن به اشتراسبورگ رسیدم. قصد داشتم که صبح روز بعد به سفرم به سمت پاریس ادامه دهم. سخت خسته به تختخواب خزیدم و به قطار اکسپرس پاریس دیر رسیدم. من وقتی به ایستگاه راهآهن رسیدم که درست آخرین واگن از تالار راهآهن به بیرون میغلطید. تمام روز هدر رفته بود. در این روز فقط یک قطار تفریحی به سمت فرانسه میرفت، و نه دورتر از نانسی. خشمگین به شهری که از قدیم میشناختم و در آن به دنبال هیچ چیزی نبودم بازمیگردم. اما وقتی در خیابانهای خسته‌کننده روز تعطیل و در زیر آفتاب داغ به بالا و پائین قدم میزدم چنان ناامیدیای بر من مستولی گشت که تحمل ماندن را برایم ناممکن ساخت. بنابراین با قطار تفریحی میرانم و قبل از غروب آفتاب به نانسی میرسم.
این شهر مرا با محبتآمیزترین شیوهای به شگفتی واداشت. نانسی یک شهر روشن، بادخیز و خندهداریست، پر از وزوز آواز و سرگرمی، خانهها با پرچمهای سه رنگ تزئین شدهاند، بر روی بالکنها خانمهای خندان ایستادهاند، جوانان از زیر بالکنها میگذرند و یک بوسه، یک گل یا یک لطیفه به بالا پرتاب میکنند. من شهر را اینطور دیدم و اینطور دوستانه در حافظهام ثبت شده است. و بیرون، خارج از شهر، بازار مکاره است. ما غریبههائی که از کشورهای جدیتری میآئیم همیشه از چنین بازارهای فرانسویای با شگفتی لذت میبریم. این روحیه خوب چه غیرقابل درک و دلپذیر است، چه غوقائی، چه بوها و رنگهای تیز و درهم برهمی! اما بر روی گرد و خاکی که آرام برمیخیزد یک حال و هوای طلائی شبانه خود را مینشاند و مردم در میان نشاط پر سر و صدا به آرامی در حرکتند.
آن زمان هنگامیکه در زیر درختها از کنار ردیف صندلیها بی‌مقصد میرفتم حال و حوصلهام چنین بود. آنجا، آقایان و خانمهای شهر در فاصلهای محتاطانهتر از مردم عادی نشسته بودند و به موسیقی یک گروه نظامی گوش میدادند ... و در این وقت: همانطور که من رد میشدم، آن زن زیبا را برای اولین بار دیدم. زیبا؟ آیا واقعاً زیبائی مخصوصی داشت؟ من میدانم که در آن زمان متوجه زیبائیش نگشتم، بلکه فقط لبخند عجیب و غریبش را که او با آن به من نگاه میکرد دیدم ..." فریتس این لحظه را برای کمی سرفه کردن مناسب مییابد.
راوی تعریفش را قطع میکند: "فریتس عزیز، شما کاملاً اشتباه تصور میکنید! او یک بانوی باشکوه بود، و همچنین مرد سالخوردهای هم که کنارش نشسته بود و خانم با او صحبت میکرد خوب و درست بود. هنگامیکه من لبخندش را دیدم، بی‌اراده به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم این لبخند به چه کسی زده شده است. ابتدا این لبخند به من تکانی ناگهانی داد، سپس من به آرامی به راهم ادامه دادم. هنگامیکه دوباره به آن محل بازگشتم او و همراهش ناپدید شده بودند. لحظهای بعد از آن من او را فراموش کردم.
من روز بعد نانسی را ترک میکنم. در آخرین لحظه قبل از حرکت درِ کوپه به شدت باز میشود، و مرد سالخورده و زن زیبای دیروزی خود را با فشار داخل کوپه میکنند. او وقتی از بودنم آگاه میگردد کاملاً غیر محسوس و تقریباً فقط چشمهایش میخندند، اما من لبخندش را دیدم ... ما چهار نفر در کوپه بودیم. در مقابل من یک افسر شلوار قرمز نشسته بود، مایل به پنجره آشنای من و روبروی وی مرد سالخورده نشسته بود. او مدال لژیون دونور در سوراخ دگمه داشت و روزنامههای قانونی میخواند. آیا شوهرش بود یا پدرش؟ اگر پدرش، بنابراین باید دیر ازدواج کرده باشد ... تا جائیکه ممکن بود، بدون آنکه مزاحم شوم با دقت زن را تماشا میکردم. یک زن باریک اندام، بلند بالا، با دستها و پاهای کاملاً کوچک. مو خرمائی، رنگ چهره اما بسیار روشن و چشمان آبی. و در اطراف دهان گلگون چهره نجیب رنگ باختهاش یک لبخند بازی میکرد که من درکش نمیکردم. زیرا من هرگز آدمی آلامد نبودم که وقتی زنی به او نگاه میکند بلافاصله به خودش بخاطر یک فتح تبریک میگوید. من همچنین در پیاده‌رو هم هرگز شانس نداشتهام و هرگز به موفقیتهای نوازشگرانهای دست نیافته بودم. بنابراین تصور میکردم که آن لبخند مربوط به یکی از ویژگیهای ناشناخته ظاهرم مربوط میگردد ــ شاید بخاطر فرم عجیب و غریب سبیلم، من چه میدانم؟ ...
ما میراندیم. اگر من چنان عمیق این تصور را نمیکردم که نگاهی عاشقانه و لبخندی نویدبخش نمیتواند به روی من زده شود، بنابراین شاید اشارهای میکردم و باب صحبت با او را میگشودم. من هیچ یک از این کارها را نکردم. من فقط مخفیانه به او خیره نگاه میکردم. سپس ما به کومِرسی میرسیم، و در کومِرسی شادیم به پایان میرسد. او و همراهش از قطار پیاده میشوند. قطار دوباره شروع به حرکت میکند. من کنار پنجره ایستاده بودم و به بیرون به سکوی راهآهن نگاه میکردم. او یک بار دیگر دوباره آنجا بود و دوباره به من نگاه کرد، حالا دیگر لبخند نمیزد، گوشههای دهان ظریفش تحقیرآمیز به پائین کشیده شده بودند. آیا این هم برای من بود و یا برای کس دیگری؟ ... من دو ساعت دیرتر او را فراموش کردم.
افسر، که من قبل از پاریس با او وارد گفتگو شده بودم دوباره آن زن را به یاد من میاندازد. قبل از آنکه ما از هم جدا شویم به شوخی به من میگوید: "آیا نمیدانید؟ آن خانم از شما خوشش آمده بود! ... برای شما آرزوی موفقیت میکنم!"
از من؟ آیا این ممکن بود؟
زندگی در پاریس تمام وقتم را پر ساخته بود. من احتیاجی ندارم آن را برایتان توصیف کنم. از یک تفریح به تفریحی دیگر. من آشنائیهای خندهداری انجام میدادم، همچنین در مجالس بهتری. مدت زیادی نگذشت و من دیگر زنان را درک میکردم ــ تا حدی که ما مردها اصلاً میتوانیم آنها را درک کنیم. ماهها مانند گردبادی میگذرند. سپس برای کار باید دوباره به خانه بازمیگشتم. بدون تأسف بخصوصی آنجا را ترک میکنم. بخاطر لذت پی در پی کمی کند شده بودم. بنابراین با آرامش به خانه بازمیگردم.
در تمام مدت اقامت در پاریس یک ثانیه هم به آن برخورد زودگذر فکر نکرده بودم. آن ماجرا ابتدا در ایستگاه مرزی فرانسه به یادم افتاد. آنجا یک پسر ژولیده مو ایستاده بود و در پاکتهای قیفی کیک و شکلات میفروخت و برای این کار فریاد میزد: کیک مادلن از کومِرسی! این کیکها چنین نامیده میشوند. چه نام دوست داشتنیای و چه خوب به زن ناشناس و لبخند شیرینش میآمد ...
به آن سمت، به خاک آلمان میرانیم! اما در حالیکه قطار ما با غرش و با تکان از میان مناظر اواخر پائیز عبور میکرد افکارم پس از شروع آفتابی این سفر به سمت عقب به پرواز میآیند. و تمام مستیها و دیوانگیهای این چند ماه بدون هیچ ردی ناپدید میگردند، همراهان خوبم که با آنها غذا میخوردم غرق گشته بودند؛ زیبارویان خجول و قابل انعطافی را که در آغوش گرفته بودم از یاد برده بودم. فقط یک نفر در برابرم ایستاده بود، خواستنی و دست نیافتنی: زنی که نامش را هم حتی نمیدانستم، که هیچ چیز از او بیشتر از یک لبخند در دست نداشتم. ... وقتی چشمهایم را میبستم او را میدیدم ــ کمرنگتر از واقعیت و خیلی جذابتر و شیرینتر از کیک مادلن از کومِرسی! ...
فکر نکنید که این احساس احمقانه دوباره فوری ناپدید گشت. اوه نه. هرچه من از وطن او دورتر می‌گشتم و هرچه این احتمال قوی‎‎تر میگشت که من دیگر قادر به دیدن او نخواهم شد این احساس هم بیشتر در من رشد میکرد. با رسیدن به خانه به کارهای معمول و سرگرمیهایم که تا اندازهای مکانیکی و خالی از نشاط انجام میگشتند پرداختم. حالم مانند شیطان بیچارهای بود که بلیط لاتاریِ برنده شدهای را قبل از قرعه‌کشی دور انداخته باشد. آن لبخند یک نوید بود ــ من متوجه آن نشده بودم ...
صاحبخانه میپرسد: "و شما آن خانم از کومِرسی را دوباره ندیدید؟"
آقای پاول به نرمی میگوید: "صبور باشید! من فوری به پایان خواهم رسید. ... یکی دو سال گذشت. من با همان لطافت به آن زن دوستداشتنی فکر میکردم. آن چهره ظریفی که در آن لبخند پرسشگرانه و مرموز میشکفت هرگز از ذهنم خارج نگشت. و به تدریج این تصمیم که او را به هر قیمتی شده بیابم در من راسختر میگردد. من نمیخواستم دیگر مانند اولین بار احمقانه رفتار کنم، بلکه با شجاعت و زیرکی برنده او گردم ..."
از مدتها قبل همه چیز را آماده میساختم. بزرگترین شانس برای پیدا کردن او ظاهراً این بود که دقیقاً در زمان مشخصی در مکان مشخصی باشم. آدم در شهرستان محافظه کار است. آیا ناشناسِ من در خودِ نانسی یا در مکان دیگری در آن نزدیکی زندگی میکند ــ احتمالاً هر سال به بازار مکاره بسیار مشهور میآمد ... و پس از گذشت سومین سال، من دوباره از همان مسیر آشنا به فرانسه رفتم. مردد، با همان زیگزاگی که سابقاً خلق و خوی سفر برایم رسم کرده بود خود را به هدف نزدیک میساختم. من هرگز بجز این سفر بخاطر زیارت یک لبخند به سفر احمقانهتری نرفته بودم. من این را خودم به خودم میگفتم. چه تغییراتی میتوانستند در این بین اتفاق افتاده باشد!
با لذتی مالیخولیائی شروع آن ماجراجوئی رنگ‌پریده را یک بار دیگر مزه مزه میکردم. من در اواخر شب اولین یکشنبه عید گلریزان از بادنــبادن به سمت اشتراسبورگ میراندم. سپس عمداً به قطار سریعالسیر به سمت پاریس دیر میرسم. بعد یک بار دیگر به شهر خسته کننده میروم. سپس با قطار تفریحی به سمت نانسی میرانم. من این کارها را طوری انجام میدادم که انگار یک رمان را که روزی مرا مفتون خود ساخته بوده است برای بار دوم میخوانم. به صورت خرافاتی فکر میکردم که سپس باید ضرورتاً همان محلی بیاید که کنارش آن احساس دوستداشتنی به من دست داده بود... و آن محل آمد.
نانسی! روشن، بادخیز، شهر خندهدار. آواز و زنان جوان و پرچم سه رنگ در رقص. همه چیز مانند آن زمان. و در خارج از شهر در بازار مکاره؟ با عجله اما با پاهای متزلزل به سمتش رفتم. همان شادمانیهای پیچیده شده در گرد و غبار و درخشندگی، در همان محل. آنجا، در زیر درختان، در کنار موسیقی نظامی، ردیف صندلیها ... و آنجا ــ آنجا هم او دوباره نشسته بود! او، واقعاً او! کیک مادلن از کومِرسی!
او این بار یک لباس روشن پوشیده بود. من او را فوری از راه دور شناختم. قلبم پس از این همه سال اشتیاق چه تند میزد، به گیجگاهم چه ضرباتی کوبیده میشد، من برای نفس کشیدن چه جنگی میکردم ... اما من از مدتها پیش نقشههایم را کشیده بودم. با احتیاط و بی‌سر و صدا به پشتش میروم و صندلیام را طوری قرار میدهم که میتوانستم بدون جلب توجه کردن همه چیز را ببینم ... مرد سالخورده در کنار او نشسته بود ــ شوهر یا پدرش؟ او بسیار عالی دیده میگشت و مشغول خواندن روزنامه بود. احتمالاً همان مقالههای آن زمان در روزنامههای قانونی را. همه چیز دست نخورده و بی‌تغییر مانده بود، انگار که زمان ایستاده بود، انگار که زیبای خفته هنوز هم در خواب است. فقط او کمی چاقتر شده بود، زنانه‌تر، گردتر و حرکات مانند پس از یک خواب که پر از رویاهای گلگون بوده باشد سنگینتر. ... او کاملاً ساکت و جدی آنجا نشسته بود. فقط نگاههایش در یک سمت سرگردان بودند، انگار که انتظار کسی را میکشد، انتظار مرا؟ آیا با این فکر و این امید که شاید مرد عابر آن زمان دوباره ظاهر گردد؟ من از خوشی میلرزیدم.
اوه، من برای شما تمام حماقت را تعریف میکنم، تمام ناامیدیام را. زیرا به زودی او، کسی که انتظار آمدنش کشیده میشد آمد: یک مرد آلامد شهرستانی. در این وقت چشمان زیبای او میدرخشند، و بر دهان بوسه طلبش همان لبخند فراموش ناشدنی شکفته میگردد، امیدوار کننده، شیرین و گرم عشق ...
من میخواهم برایتان به طور خلاصه پایان را تعریف کنم. پس از آنکه من خودم را از وحشت رهائی دادم، تلاش کردم به روش بسیار احمقانهای یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم. من سعی میکردم توجهاش را به خود جلب کنم. من کاملاً از نزدیکش رد میشدم، او را پر معنا نگاه میکردم: من اینجا هستم ــ آیا مرا به جا میآوری! آه نه، او مرا به جا نمیآورد. نگاهش را غریبانه و دافعانه از بالای سرم عبور میداد. عاقبت او وقتی من به تلاشهای مضحکم سرسختانه ادامه دادم معشوقهاش را از این کار با خبر میسازد. و بعد هر دو به من پوزخند میزنند. این برای هر دو یک سرگرمی عمده بود. برای من دیگر کافی بود، و من پشیمان و خجالتزده از آنجا دزدکی میروم. من او را دیگر هرگز ندیدم.
آقای فریتس تمسخرآمیز می‌گوید: "و این تمام داستان است؟"
دکتر اما جدی پاسخ میدهد: "فریتس جوان، شما بی نهایت جوانید. اگر من میخواستم مثالی از یک عشق واقعی برایتان بیاورم داستان عشقی واضحتری از این نمییافتم. زیرا که اینجا همه چیز توهم است، رویا، تخیل. یک نفس، یک نگاه و یک لبخند کافیست."
و آقای پاول با آه کوتاهی داستانش را چنین به پایان میرساند: "بله. اما من مادلن از کومِرسی را عصبانی نمیسازم، من او را هرگز عصبانی نساختم. زیرا من سالهای پر ارزش یک اشتیاق زیبا را مدیون او میدانم. و اگر من درست فکر کنم ــ "زندگی تمام انسانهای حساس چه چیزی بیشتر از سفر برای یک لبخند میتواند باشد؟" 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر