آقای <و>.

پانزده سال قبل حشرهای آقای <و> را در سن پنجاه و پنج سالگی میگزد، او به بیماریای مانند رماتیسم دچار میگردد که عاقبت سه سال پیش وی را مجبور به استفاده از ویلچر میسازد.
آقای <و> بعد از این بیماری به تحصیل در رشته هیپنوتیزم مشغول میگردد و پس از دریافت مدرک مدت دوازده سال به شغل هیپنوتیزم کردن بیماران دراتاقهای جراحی و مطب دندانپزشکان میپردازد و از سه سال پیش از طریق تلفن به این کار مشغول است.
آقای <و> برای اینکه خود را از روی چهارپایه چرخداری که در منزل رویش مینشیند و همسطح ویلچر است بکشاند و بر روی ویلچر بنشاند هشت دقیقه وقت لازم دارد، و من برای اینکه ژاکت بر تنش کنم و کفش بر پایش به ده دقیقه نیازمندم. ده دقیقهای که توأم با عرق کردن شدید پبشانی من و گرفتگی عضلات بازو و شانهام میگردد، زیرا دقت بیش از اندازه بخاطر ترس از به درد آوردن اندام مچاله شدهاش در اثر بی دقتیام انرژی فراوانی از من میگیرد.
آقای <و> فعال اجتماعی و همچنین گیاهخوار است، امروز در بین راه آنقدر از فواید سبزی و میوه و گیاهخواری صحبت کرد که من بعد از تقریباً هفت هشت ماه که از میوه نخوردنم میگذرد هنگام بازگشت به خانه با دیدن میوههای برق انداخته شده میوهفروشی محلهام ناگهان مانند زنهای آبستن هوس میوه خوردن کردم. این هوس هم گرسنگیام را بیشتر تحریک کرد و هم با دیدن انارها آب دهانم را مانند زایندهرود به راه انداخت.
نمیدانم آیا تنبلی بود یا خستگی از کار که مرا در این حال مانند فیلسوفها مشغول بازی سؤال و جواب با خودم کرد.

فقط انار و انگور در میان انواع میوههای جلا داده شده به من چشمک میزدند، طوریکه دلم میخواست مانند مرد هرزی! که ناگهان هوس میکند با دختر خوشگلی که از مقابلش میآید همانجا بر روی آسفالت درب و داغان پیادهرو بدون خواندن خطبه عقد عشقبازی کند، من هم قبل از خریدن آنها مایل بودم انار را آنقدر بفشارم که آبلمبو شود و در جا محتوایش را بمکم! و حبه انگورهای یاقوتی را هم هر از گاهی مابین این کار فجیع یکی دو متر بالا بیندازم و بعد دهان سرخ شده از خون انار را باز و حبه انگور را در هوا شکار کنم.
در این بین در حال بحث با خودم از میوه فروشی چندین متر فاصله گرفته بودم و اگر شانس نمیآوردم با گذشن از چراغ قرمز حتماً ماشینی زیرم میگرفت و مرا میوه نخورده و ناکام به آن دنیا میفرستاد. نمیدانم فرشته محافظ شانه راستم بود یا چپ که گفت هووووووش.
دیدن رنگ قرمز چراغ راهنما مصمم میسازد که میوه خوردن را بگذارم برای چهارشنبه آخر سال. بعد از رسیدن به آن سمت خیابان مردد میایستم، از خودم میپرسم: "مطمئنی که میوه خوردن یکی از رسمهای چهار شنبه آخر ساله؟" او جواب میدهد: "فکر نکنم، این باید رسم شب چله باشه!" بعد من به این فکر میکنم چرا اصلاً مردمی که تقریباً هر روز میوه میخورند باید برای شب چله میوه بیشتری بخرند و بخورند؟  در این بین او میگوید: "با اینکه تو بیشتر از بقیه مستحق میوه خوردنی، اما فکر کنم چهارشنبه آخر سال رسم بر این باشه که آجیل و تخمه خورده و ترقه در بشه!" بعد از من میپرسد: "تو چی فکر میکنی، آیا به تأخیر انداختن خرید میوه به چهارشنبه آخر سال فقط به خاطر تنبلی و خستگیت بوده یا اینکه میتونه کمی هم به خاطر خرافاتت باشه؟"
من برای خودم احترام زیادی قائلم وگرنه به خودم میگفتم: "گوز به شقیقه چکار داره!؟" این حرف او اما مرا تا فاصله چند قدم مانده به خانه سخت به فکر فرو میبرد. عاقبت مردد به خودم میگویم: "تو به جای من بودی چکار میکردی؟" او کمی فکر میکند و میگوید: "اگه من به جای تو بودم و پس از هفت هشت ماه هوس خوردن میوه میکردم و مثل تو از کنارشون رد میشدم، حتی اگر پول هم نداشتم حتماً اون دو تائی رو که به تو چشمک زدند میدزدیم و سریع با خودم به خونه میبردم!"
من با این حرف سریع عقبگرد میکنم و میگویم: "بزن بریم!" و با وجود خستگی با قدمهای تندتری از خودم به سمت میوه فروشی برمیگردم.

من به اناری که قبلاً به من چشمک زده بود چشمکی میزنم، او برای اینکه در آغوشش بگیرم دستش را به طرفم دراز میکند، دستش را میگیرم و مانند بالرینی نیم متری به هوا پرتابش میکنم، انار پس از چند چرخ زیبا دوباره ماهرانه خود را در دستم مینشاند، من بدون آنکه فشارش دهم میبویمش و بعد از گرفتن یک بوسه از لبهای سرخش دومین محبوب چشمک زن، یعنی خوشه انگور را برمیدارم، حبههایش قند در دلم آب میکنند. داخل مغازه میشوم و بعد از دو سه دقیقه انتظار به کنار صندوق پرداخت پول میرسم که متوجه میشوم هیچ پولی در جیب ندارم!

در حالیکه خودم مانند آدم بزدلی خودش را در گوشهای مخفی ساخته بود مثل آدمهای لال با اشاره چشم و ابرو به من میگفت: "بدزدشون، بدزدشون!"
من در حال قرار دادن آن دو محبوب در جای قبلیشان، مانند آدمهای دروغگوئی که میخواهند ثابت کنند راستگو هستند مرتب میگفتم: "منتظرم بمونید! من حتماً برمیگردم!"

خدای حاضرجواب.

جمعیتی حیران و عصبی که دیگر نه به حرف این پیامبر و نه به حرف آن رسول باور داشتند دور هم گرد میآیند و پای برهنه به محل مخصوص ملاقات با خدا از کوه معروف بالا میروند. آنها به غار میرسند و تا ظاهر شدن خدا مینشینند تا کمی استراحت کنند.
خدا پس از مشاهده این جمعیت انبوه نشسته در غار قصد بازگشت میکند، اما آنها خدا را میبینند، همه از جا بلند میشوند و بفرما میزنند.
خدا مینشیند و در حال نوشیدن چای بود که سؤالها شروع میشوند.

مردم از خدا میپرسند پس چرا گناهکاران را نابود نمیسازی؟ اوضاع خیلی خراب است!
خدا میگوید حالا ما دیگر از وکلایتان هم که برای نجات هر دزد و جانیای از طناب دار تلاش میکنند کمتریم!
مردم میپرسند پس چرا تنبیهشان نمیکنی؟
خدا میگوید حالا میخواهید ما را تا سطح قاضیهای دادگاههایتان تنزل دهید!
مردم میپرسند خب پس چرا این افراد را اصلاً آفریدی؟
خدا میگوید مرا با سیاست کنترل جمعیت و تنظیم خانوادهتان قاطی نکنید، من فقط یک بار از روی اشتباه دوقلو زائیدم!
مردم میگویند پس لااقل از کارهای خلاف منعشان کن.
خدا میگوید باز هم دارید مرا همسطح آژدانهایتان میکنید!
مردم میگویند پس شما چکارهاید؟
خدا میگوید خود شماها اصلاً چه کارهاید!
مردم میگویند پس همه چیز کشک است؟
خدا میگوید آن هم چه کشکی! عینهو کشک آش خالهتون! بخورید پاتون، نخورید پاتون!
مردم میگویند حالا که چایت را نوشیدی لااقل قبل از رفتن یک پند کشککی به ما بده بعد برو.
خدا برمیخیزد و انگار که روح مسیح در او تجلی یافته باشد قبل از ترک غار میگوید: از میان شما فقط کسی معجزه را با چشمانش خواهد دید که تمام آنچه بوده و داشته است را به دور ریخته باشد و مانند کرم ابریشم برای شروع یک زندگی جدید سر از سوراخ پیلهاش بیرون کند!

انتقامجو.


.I
در فاصله تقریباً شش ساعته از شمال جنوآ، در یکی از آن درههای تنگی که از میانشان حالا بر روی پلهایِ بی باک قطارها به سرعت میگذرند، در زمانیکه این حادثه رخ میدهد، یک مزرعه دورافتاده قرار داشت که به خانواده فابری متعلق بود، یک نوع خانه ییلاقی که از طرف مردم محل <قصر> نامیده میگشت. خانواده فابری اشراف فقیر گشتهای بودند که از املاک بزرگ و گسترده خود فقط این خانه بیاهمیت را نجات داده و حالا بخاطر وضعیت بدشان زندگی را در تبعیدی ضروری و سخت قابل تحمل میگذراندند.
حالا در یک بعد از ظهر اواخر تابستان افسری شریف و جوان به سمت این قصر میتاخت، او یک خدمتکار به همراه داشت که در خورجین اسب پیرش چمدان ارباب را حمل میکرد. افسر ریکاردو فابری نامیده میگشت و مردی باریک، بلند قامت و بیست و شش ساله بود و از یکی از آن جنگهای دلیرانه دریائی بازمیگشت که به اعتبار جنوآ در آن برهه از زمان بسیار زیاد افزوده بود. او به عنوان افسر نیروی دریائی در جنگها شرکت داشت و بخاطر شجاعتش شهرت یک افسر لایق و شریف را به دست آورده بود، که پس از دو سال بی خبری از خانوادهاش مشتاق دیدار دوباره آنها بود؛ البته با یک آه مخفی، زیرا که پدرش چند سال پیش از غم فقر مرده بود و دیگر اجازه نداشت از این شادی لذت ببرد و بازگشت پر شکوه و پر افتخار پسرش را که تمام شوق دیدارش را در آغوش مادر و خواهر ریخت ببیند. او بلافاصله پس از پا گذاردن بر خشکی بدون توجه به جشنها و ادای احترامی که مردم شاد جنوآ برای پسران به خانه بازگشته آماده ساخته بودند با تمام عشق قلب مهربانش آرزو داشت هرچه زودتر به خانه دورافتاده مادر و خواهرش برسد. بنابراین او دو اسب میخرد و خدمتکارش را با خود به همراه میبرد، زیرا او نمیخواست بدون درخشش خاصی به خانه بازگردد، در یک حرکت قابل بخشش از خودپسندی، و چون او میدانست که زنها در چه رویاهای پر زرق و برقی از شادی و ثروت در خانه زندگی ناچیزی را میگذرانند. او برای آنها از سرزمینهای دوری که در آنها شمشیر زده بود باشکوهترین پارچههای ابریشمی و بافتی به ارمغان آورده بود و در تمام مدت صحنه ظاهر شدنش و تحسین مادر و خواهر از هدایائی که با خود آورده بود خوشحالش میساخت، اما او در واقع کمی از آسمان عصبانی بود که چرا هنگام بازگشت او به خانه چنین چهره غیر دوستانهای به خود گرفته است و پیروزی وی را با درخشش خورشید و نور تجلیل نمیکند. اما او جوانتر از آن بود که بگذارد به این خاطر اوقاتش تلخ شود؛ او با خوشحالی برای خود آواز میخواند یا مهربانانه گردن اسبش را نوازش میکرد، اسب هم شیههکشان سرش را برمیگرداند و با چشمانی جدی از او تشکر میکرد.
سپس افسر به اسب میگوید: "عزیزم، تو بزودی در اصطبل خواهی ایستاد. فقط تند برو و خوب مواظب جاده باش!" و رو به خدمتکارش میگوید: "بپینو، به نظر میرسد که اسب تو هم ترجیح میدهد به جای حمل ملوان شجاعی مانند تو در ساحل بار حمل کند. ببین سرش را چطور آویزان کرده!"
خدمتکار میخندد: "شاید تقصیر من باشد، سینیور، من از دوران کودکی دیگر روی زین اسب ننشستم و پاهای ملوانی من نمیخواهند دیگر فشار ران را انجام دهند؛ من میتوانستم به خاطر به این سمت و آن سمت تکان خوردن خسته کننده درست و حسابی دریازده شوم!"
او با ترکه به اسب پیرش ضربه آرامی میزند و سعی میکند به اربابش نزدیکتر شود.
به این ترتیب آنها به تاختن ادامه میدهند؛ هوا تقریباً تاریک شده بود، و عاقبت آنها قصر دورافتاده بر روی تپه قرار گرفته شده را میبینند. قلب ریکاردو میتپید، او میبایست برای ممانعت از بروز احساسش دو سه بار آب دهان خود را قورت دهد؛ او خود را چنین احساساتی به حساب نمیآورد! سپس وقتی اسبها هم نزدیک بودن اصطبل را بو میکشند سربالائی تپه را به سرعت طی میکنند و آنها به درب بسته خانه میکوبند. و عاقبت پس از آنکه چند صدا بلند میشود و ریکاردو صدای ماریتا پیر را از گفتن "مادر مقدس، ارباب جوان ما!" میشناسد به حیاط میتازند و آنجا با خنده از اسبها پائین میجهند.
چه شفاف ریکاردو در شبهای طولانی، زمانیکه او در کشتیاش نگهبانی میداد هیجان بازگشت به خانه را، هر حرکت و هر بانگی که باید او را به عنوان لطافت مادرانه و عشق خواهرانه شاد میساختند نقاشی کرده بود! اما چون هنوز عشق حقیقی و واقعی را تجربه نکرده بود بنابراین تمام شوقش مختص آن دو زن بود که میدانست محتوای افکار آنها را نیز او پر میسازد. وقتی او در اتاق نشیمن که در آن او هر وسیلهای را میشناخت و حالا با حجاب شامگاهی پوشیده شده بودند بالا و پائین میرفت، در این وقت او واقعاً یک تلخی در برابر تاریکی که اتاق را برایش بسیار کوچک و نمدار میساخت احساس میکرد، اتاقی را که او آن را بسیار بزرگ و باشکوه تصور میکرد. اما سپس وقتی ــ عاقبت ــ مادر درب را باز میکند و با گفتن یک "ریکاردو عزیزم، ریکاردوی عزیز!" به آغوشش میشتابد، در این وقت تمام احساسات دیگر از قلبش ناپدید میگردند، او فقط مرتب زن لرزان را در آغوش میگرفت و مرتب او را میبوسید. اشگ از چشمهای زن جاری بود و یک تشنج اندام نحیقش را تکان میداد. در این وقت ریکاردو هم نتوانست بر احساسش مسلط شود، او هم در حالیکه بر گونههایش قطرات درشت اشگ میغلطیدند فقط مرتب کلمات "مادر، مادر عزیزم" را تکرار میکرد.
اما این هجوم احساس در مادر فقط بخاطر خروش لطافت درونی نبود که او را به لرزش وامیداشت، بلکه همچنین یک درد عمیق تحلیل برنده بود که او را از ماهها قبل در خودش شکست داده و علت آن را باید ریکاردو بیچاره بزودی مطلع میگشت؛ بنابراین وقتی او میخواست از خواهرش بپرسد مادر فقط او را با یک ترس بزرگ کاملاً تنگتر به خود میفشرد، طوریکه انگار میتواند با این کار پاسخ به این پرسش دردناک را تا زمان بسیار دوری به تعویق اندازد.
اما عاقبت، چون ریکاردو را یک ناآرامی بزرگ در بر میگیرد و دچار این ترس میگردد که شاید امیلیا عزیز بیمار یا خدای نکرده در غیبت او فوت کرده باشد، بنابراین مادر را قسم میدهد که همه چیز را برای او تعریف کند، و در این وقت مطلع میگردد که چیزی بدتر اتفاق افتاده است، چیزی وحشتناک، چیزی که برای او غیر قابل درک بود و او را نابود ساخت، طوریکه او باید مدتی طولانی با چشمانی خالی به تاریکی اتاق و آینده خیره میماند.
امیلی او را، خواهر باشکوهش را بیآبرو و اغوا کرده بودند! او دیگر کلمات مادرش را نمیشنید که در حال اشگ ریختن به او التماس میکرد بر خود مسلط شود و بخاطر خدا و شفقت مسیح مسبب این درد را امیلیا نداند، که به هر حال مجازات و بدبخت شده است: او اصلاً نمیدانست که حالا امیلیا در کنار او ایستاده است، تصویری از بدبختی و وحشتترین تخریب که در کنار قلب او میگریست و ناله میکرد، او فقط مبهوت و بی هوش و حواس به مقابل خود به خلاء خیره شده بود. چنین به نظرش میآمد که انگار قلبش وحشتزده در سینه بیحرکت ایستاده است و نه زندگیای وجود دارد، نه زمانی و نه مکانی، فقط تاریکی، یک تاریکی بی کران. سپس اما یک درد گداخته به جانش میافتد، او برای نفس کشیدن تلاش میکند، او بدنش را به سمت بالا کش میدهد، او چنگ به اطراف میاندازد و مدهوش در آغوش مادرش میافتد.
به این ترتیب بازگشت او به خانه، که بخاطرش سختیها و مشکلات سالهای گذشته را چنین خوشحال تحمل کرده بود و به او به عنوان یک فانوس دریائی با نوری شفاف راه را نشان میداد به غمانگیزترین واقعه زندگیش تبدیل میگردد، واقعهای که تمام امیدهایش را نابود ساخت، غرورش را خم کرد، سعادتش را به تمسخر گرفت، و تمام نقشههائی که برای آینده طرح ریخته بود نابود ساخت، آیندهای که باید مادر و امیلیا عزیزش در اتاقهای پر زرق و برق قصری باشکوه و در سعادت از میانش میگذشتند.
و شب تاریکی که مرد بدبخت در آن بدون آرامش خیره شده بود فقط شروع یک ردیف از سالهای خالی از خورشید به نظرش میرسید، و او در آنها باید فقط یک وظیفه میداشت: انتقام از اغواگر ...


.II
روزی که جایگزین این شب شوم گشت، یک روز آفتابی تابستان بود، و خورشید از آسمان میدرخشید، طوریکه انگار جهان پر از شادی و سرور است. اما ریکاردو این خورشید را که به او خواهر بیچارهاش را فقط پریشانتر نشان میداد و از نشان دادن چین و چروک در چهره اندوهگین مادرش هیچ ابائی نداشت لعنت میکرد. وقتی او آن دو را در اتاق در حال آهسته حرکت کردن در یک بیقراری ابدی میدید، طوریکه انگار جرأت نمیکنند با صدای بلند وارد شوند یا در نزد کسی که چنان با حسرت انتظارش را میکشیدند بنشینند و او را در آغوش گیرند یک درد عمیق قلبش را پر میساخت. او صبح زود بپینو را پیش خود خوانده و دستور داده بود که پارچههای زرق و برق دار و هدایا را بر روی زمین بگذارد تا عزیزانش را توسط لباسهای شاد در رنج تاریکشان آزار ندهد؛ سپس با کلمات کوتاهی به پیشخدمت که احتمالاً از فاجعه شنیده بود توضیح میدهد که آنها مدت طولانی اینجا نخواهند ماند، زیرا که او باید بزودی یه یک سفر بزرگ برود. بپینو با عادت به اطاعت کردن و بدون آنکه سؤال کند سرش را در سکوت خم کرده بود، و احتمالاً با خود اندیشیده بود، چه هدفی ارباب بیچارهاش را دوباره به محلهای غریبه میکشاند. سپس ریکاردو یک گفتگوی طولانی با مادر داشت که در آن او از روند پیشامد غمانگیز مطلع میگردد.
مادر در زمستان گذشته برای به دست آوردن خبر از پسرش همراه امیلیا در جنوآ بود. آنها در خانواده نجبای قدیمی با صمیمیتی بزرگ و شاد پذیرا میگردند، از آنجا که خانواده فابری خانوادهای شریف و با چند خانواده اشرافی خویشاوند بودند؛ بنابراین به آن دو خانم اجازه نمیدهند فوری به خانه دورافتاده خود بازگردند، گرچه آنها نتوانستند چیزی در باره پسرشان مطلع شوند؛ و در جشنی یک گراف جوان رُمی به نام ارمته پالما که افسر نیروی دریائی بود به آنها میپیوندد، که زیبائی ظریف امیلیا مفتونش ساخته بود و با اولین نگاه به او نمیتوانست تحسین خود را سرکوب کند. و هنگامیکه سپس خانمها دوباره به خانه بازگشته بودند، او اغلب با نجیبزادگان جوان از جنوآ با اسب به آنجا رفته بود و مادر را بخاطر رفتار خوبش و امیلیا را توسط خوشی دلیرانهاش مفتون خود ساخته بود، طوریکه امیلیا هم تمایلش را از او مخفی نساخته بود. سپس او همچنین تنها پیش آنها میآمد، و چون تأثیر یک افسر نجیب و شایسته را بر جای گذارده بود که باید از عشق واقعی و تمایلی صادقانه پر باشد، بنابراین در مادر یک امید شاد را زنده ساخته بود. اما او یکی از آن مردان جوان بیش از حد مهربانی بود که میپنداشت چون زنان زیبائی در زمین در گذرند باید زندگی برایشان فقط یک ارزش داشته باشد، و امیلیا در پاکی باکرهگیش احتمالاً در چشم او یک هدف ارزشمند به نظر آمده بود، تا هنرهای فریب دادنش را بر روی او آزمایش کند، چیزی که متأسفانه کاملاً در آن موفق شده بود. اما حالا مادر در این سیه روزی که همه گرفتارش شده بودند قسم یاد میکرد که خواهر با وجود قدم اشتباهی که برداشته هنوز پاک و دخترانه باقی مانده است، زیرا که او تحت اجبار همه این رنجها را برده بود، مانند در یک رویا که البته سپس یک بیداری وحشتناک به دنبال داشت؛ زیرا که گراف در بهار، بدون آنکه حتی یک نامه خداحافظی برای دختر بیچاره باقی بگذارد ناپدید گشت و دیگر نیامد. و همچنین در جنوآ، جائیکه او گذاشته بود با احتیاط تحقیق کنند، هیچکس نمیدانست که گراف پالما به کجا رفته است.
ریکاردو گفته بود: "مادر، من میدانم چطور او را پیدا کنم! تو میتونی به من اعتماد کنی، من او را، این پسر را پیدا خواهم کرد! فقط اجازه بده که من وقت از دست ندهم، انتقام امیلیا گرفته خواهد شد!"
و صبح روز بعد بدون آنکه مادر را ملامت کند یا خواهر را تسلی دهد با خدمتکارش به سمت جنوآ میتازد، تا رد فرد اغواگر را تعقیب کند؛ او احساس خاصی نداشت که با او چه خواهد کرد، آیا وقتی پسر را پیدا کند او را خواهد کشت یا میخواهد او را پیش خواهرش برگرداند؛ او فقط یک فکر داشت، در برابر او بایستد و به چشمانش نگاه کند و فقط یک هدف داشت، انتقام گرفتن از او. و وقتی در حین تاختن در حال سکوت به روبروی خود خیره میماند چین میان ابروانش عمیقتر میگشت، و وقتی آهسته زیر لب کلمه شیرین انتقام را زمزمه میکرد نگاهش در خلاء تهدید کننده میگشت و صاعقه بر پا میساخت. سپس شب به جنوآ میرسند.


III.
آنچه ریکاردو در جنوآ مطلع گشت چیز زیادی نبود؛ او در این شب در میان شادی بزرگ نجیبزادگان جوان ظاهر میشود، و به زودی به نظر میرسد که او شادتر و عالیتر از بقیه باشد؛ آنها تمام شب مشتاقانه صحبت میکردند و هیچ خبر نداشتند روح رفیقشان که شاداب کنار میز غذا نشسته و مرتب جام بر جام میزند و به سلامتی آنها مینوشد چه نابود گشته است. در مکالمههای دو نفرهای که او در این وقت با پسران اشرافزاده داشت فقط مطلع میشود که ارمته پالما رفیقی عالی، یک قهرمان در شراب نوشیدن، یک شمشیرزن بیپروا و سوارکار و محبوب زنهائیست که کاملاً اسیر عشق جوانی پر برکتش بودهاند. بله، آنها تقریباً به خواهر ریکاردو حسادت میکردند، زیرا ارمته همیشه او را به عنوان یک الگوی زیبائی و دلربائی ستایش کرده و واقعاً عاشق او بود. اما هیچکس نمیتوانست به او بطور قطع بگوید که این جوان رُمی به کجا رفته است. برخی میگفتند که او در یکی از قصرهای پدرش به سر میبرد، اما دیگران مدعی بودند که او ناگهان احضار شده است تا بر روی یک کشتی رُمی در یک عملیات جنگی شرکت کند.
ریکاردو از این خبر بسیار وحشت کرد، زیرا او باید میترسید که به این ترتیب موضوع انتقامش را از دست بدهد؛ اما او امیدوار بود که اطلاع دیگر رفقایش صحیح باشد، و صبح روز بعد با وجود شگفتی بزرگ و خشم جوانان جنوآئی که حضور ریکاردو برایشان یک سری جشن شاد وعده میداد به سمت رُم حرکت میکند.
او در مدت طولانی سفر به زحمت یک کلمه صحبت میکند؛ اما هنگامیکه آنها عاقبت رُم را در زیر پاهای خود گسترده میبینند نگاهش آزادتر میشود، گونههایش سرخ میگردند، طوریکه انگار او برای پیروزی بزرگی جنگیده است، انگار که حالا دیگر هیچ چیز نمیتواند مانع انتقامش شود.
خانواده گراف پالما در آن زمان یکی از بهترین اشراف رُم بودند که با ثروت بسیار زیاد و عشق بزرگ به هنر و یک شادی سخاوتمندانه زندگی متحدانه و زیبائی را میگذراندند. خانواده پالاما در یک کاخ بزرگ در شهر زندگی میکردند؛ تمام عجایب کشورهای بیگانه که آن زمان توسط ملوانان به خانه آورده شده بودند، تمام گنجینههای هنر قدیمی و هنر جدید در این کاخ با شکوه جمع شده بودند، که در آن تمام مردان برجسته رُم با کمال میل و به نوع واقعاً مجلل رفت و آمد میکردند؛ زیرا گراف پالمای پیر یک اشرافزاده واقعی بود که حتی در دوران جوانیش شهرت خاصی به عنوان شاعر به دست آورده بود، البته توسط اشعاری که بیشتر از یک روح پرورش یافته شهادت میداد تا از یک هنرمند واقعی بودن. با این حال این اشتغال به شعر حس مشتاقش را برای هنر بیدار نگاه داشته بود، طوریکه گراف که هنوز کاملاً احساس جوانی میکرد یک دوست واقعی هنرمندان و حامی آنها باقی مانده و از این رو همچنین از سوی هنرمندان به گرمی مورد احترام قرار میگرفت. این دوستداری هنر به پسر زیاد منتقل نشده بود، گرچه همچنین او هنر را به عنوان زینت زندگی دوست داشت و با کمال میل با هنرمندان آزاداندیش رفت و آمد میکرد، اما بیشتر بخاطر تمایل به سرگرمی و مکالمات شوخ تا به خاطر نیاز واقعی؛ اما این هنردوستی به دخترش فرانسسکا، افتخار و شادی خانه منتقل شده بود، که با احساسی گرم و صدائی زیبا اشعار عاشقانه آن روزها را میخواند و با ذهن خود با شاعرانی که او را به عنوان الهه حامی خود میخواندند و تجلبل میکردند در باره اشعارشان صحبت میکرد.
هنگامیکه ریکاردو داخل این کاخ میشود و با قلبی هیجانزده از میان سالنهای تزئین گشتهای که مناسب یک پادشاه بودند گام برمیدارد، در این وقت به نظرش میرسد که انگار احساس انتقام در برابر این شکوه و این ثروت فوقالعاده متزلزل میگردد، انگار که او با نفرتش به جهانی شاد و در خور شاهزادگان داخل گشته که دور از هر نیاز زندگی قرار گرفته است، و حیرتی دردناک احساس متزلزش را در بر میگیرد. او خود را مانند یک گدا حس میکرد که میخواهد فقرش را به یک مرد ثروتمند توضیح دهد و متوجه میگردد که مرد ثروتمند نمیتواند حتی یک تجسم از فقرش بکند، مردم چه رقتانگیز میتوانند زندگیشان را بگذرانند. سپس اما کینه گدایان بر علیه ثروتمندان در او دو برابر اوج میگیرد، نفرتش گداختهتر به هوا شعله میکشد، او دسته شمشیر خود را در دست میگیرد و در اثر این فکر، که او، پسر اشرافزاده فقیر گشتهای، این پسر لوس را به زور از دارائیش جدا میسازد و از او انتقام میگیرد یک رضایت سوزان احساس میکند. او خانه فقیرانه مادرش را در دره دور افتاده در جنوآ تصور میکند و هر دو زن نابود گشته را میبیند که در اتاقهای متروک آهسته و نوک پا حرکت میکنند، خواهر بیآبرو گشتهاش که احتمالاً این شهوتران را حتی برای پسر حسد برانگیزی به حساب میآورد، زیرا پسر او را برای آغوشش شایسته پنداشته بود! و ریکاردو دسته شمشیرش را محکم میفشرد، زیرا این پسر از طریق این دروازه، این سالن، این دهلیزها در این خانه میرفت، و او احساس میکرد که اگر حالا به او برخورد کند، سپس او را بدون یک کلمه صحبت خواهد کشت.
در این هنگام یک پیشخدمت به او نزدیک میشود و از خواسته او میپرسد. و او میگوید: "آیا میتواند با گراف پالما صحبت کند؟"
"نه، آقایان برای چند هفته در قصرهایشان هستند." ریکاردو اما بیصبرانه میگوید که میخواهد با گراف جوان صحبت کند.
پیشخدمت میگوید: "آه، سرور جوان ما، ایشان اصلاً حالا اینجا تشریف ندارند! ایشان در حدود چهار ماه قبل با ناوگان نیروی دریائی به آسیای صغیر رفتهاند و احتمالاً ابتدا در پایان سال به خانه بازمیگردند!"
ریکاردو با عصبانیت میگوید: "در پایان سال؟! مرد، تو این را واقعاً میدانی؟ این که هیچ بهانهای نیست؟" این خبر او را به تلو تلو خوردن میاندازد؛ زیرا او اطلاع دادن افسر در جنوآ را که ارمته شاید در رُم نباشد کاملاً فراموش کرده بود، زیرا او میخواست آن را فراموش کند؛ و اصلاً دیگر به آن فکر نکرد، لحظه انتقام چنین قابل لمس و در دسترس به نظرش میرسید. او تکرار میکند: "تو این را مطمئنی؟"
"کاملاً مطمئنم، آقا! در ضمن جنابعالی میتوانید اطلاعات بیشتر از سرورمان را در سلوا نرا، جائیکه حالا تمام اشراف رُم جمع هستند به دست آورید."
ریکاردو میگوید "بله، بله، من این کار را میکنم." و او سرخورده و ناامید کاخ را با نگاهی مات ترک میکند، و ناتوان از طرح یک نقشه و ناخرسند مدتی طولانی در خیابانهای رُم سرگردان بود.


IV.
حالا اشتیاقش برای انتقام مانند سم شروری شده بود که او را از درون میخورد. او با اندیشه به خواهر بیحرمت گشتهاش در تختخواب دراز میکشد، او را وقتی که پسر ترکش کرده بود در خواب میبیند، و او را میبیند که دادخواهانه در خانه سرگردان است، با چشمانی به زیر انداخته و مضطرب از اینکه چشمانش به چشمان مادر عزیزش بیفتد. او خواب میبیند که چگونه مادر از تختههای تختخواب خواهرش یک تابوت میسازد تا زندگی از دست رفتهاش را در آن قرار دهد، و او ناخرسند و عذاب کشیده از خواب بیدار میشود. سپس در اطراف رم سرگردان میگردد و محلی مییابد که از آنجا نواری از دریا را در دوردست در حال درخشیدن میدید. او آنجا در زیر آفتاب سوزان میایستد، تلاش میکند ببیند که آیا کشتیای که او مشتاقش دیدارش بود آنجا ظاهر میشود. و وقتی چشمان داغش به او یک کشتی وانمود میکردند، سپس دستهایش را بلند میساخت، طوریکه انگار میخواهد برای غرق ساختن آن به سمت کشتی پرواز کند. سپس وقتی او خسته و پریشان به خانه فقیرانهاش بازمیگردد بپینو به خاطر اربابش وحشتزده میشود، و احتمالاً یک بار جرئت میکند یک تذکر خجالتی بدهد، که ارباب مهربان بهتر است بخاطر تب مراقب خود باشند و اینکه آیا بهتر نیست دوباره به جنوآ بازگردند. اما در این وقت چنان نگاه سختی از چشمان ریکاردو به وی برخورد میکند که او از تإثیر آن سکوت میکند و در حال آه کشیدن خود را عقب میکشد. و به این ترتیب بپینو در کوچهها و میادین رُم پرسه میزد، تا اینکه یک روز یک ملوان دیگر از نیروی دریائی جنوآ را میبیند که مانند او با اربابش، یک افسر مهربان و از خویشاوندان پاپ، در رم به سر میبردند.
بپینو نگرانی خود بخاطر اربابش را برای او تعریف میکند و یک نقشه در ذهنش نقش میبندد، که هر دو افسر را به دیدار هم برسانند، و او همچنین با کمک رفیقش تونیو تصمیش را بسیار خوب انجام میدهد. تونیو به اربابش، به دی اسپادا، تعریف میکند که نجیبزاده فابری را که بسیار درمانده دیده میشد دیده است، و اینکه تحقیق کرده و میداند که او در ویا آنگوستا زندگی میکند؛ و اینکه آیا ارباب نمیخواهد یک بار در آنجا به دیدار او برود، زیرا که باید وضعش خوب نباشد. از آنجا که افسر به ریکاردو علاقهمند بود با کمال میل این پیشنهاد را میپذیرد، و به این ترتیب او روز بعد انتظار رفیق جنگجویش را میکشید و به هنگام خارج شدن او از خوابگاه ملاقاتش میکند.
او به ظاهر شگفتزده میگوید: "ریکاردو فابری، این توئی یا این سایه توست، که اینجا در میان این کوچههای تنگ لعنتی قدم میزند؟ سریع صحبت کن، وگرنه آقای عزیز چنین به نظرم میرسد که انگار من یک غریبه را بجای رفیقم فابری اشتباه گرفتهام!"
او کلاهش را از سر برمیدارد و تعظیم مؤدبانه برای ریکاردو میکند. ریکاردو ابتدا واقعاً برای یک لحظه تردید میکند که آیا باید صدایش را عوض کند و خود را غریبه نشان دهد. زیرا این دیدار در اولین لحظه برایش ناگوار بود، او نمیخواست اینجا، در این کوچه کثیف شناخته شود، همچنین او از ممانعت به خاطر اجرای نقشههای نامشخصش وحشت داشت. سپس اما صداقتش خیلی زود پیروز میگردد، همیشه او با امیلیو به بهترین وجه کنار آمده بود و حالا چهره خندان او شادی تجدید دیدار را به وضوح نمایان میساخت.
عاقبت او به رفیقش نزدیک میشود، با او دست میدهد و میگوید: "البته که من هستم، دی اسپادا عزیزم! من بخاطر قضیه خانوادهام اینجا بودم و میخواهم بزودی رُم را ترک کنم."
و او با این کلمات دروغ نمیگفت، زیرا که در این لحظه خودش هم این احساس را میکرد که حالا باید از رُم برود.
امیلیو صمیمانه میگوید: "البته تو این کار را نخواهی کرد، ریکاردو، ما همیشه رفقای خوبی بودیم و تو اجازه نداری قبل از ملاقات پدر و مادرم و دیدن عظمتهای زادگاهم از رُم بروی!"
در این ضمن به خدمتکارش که با بپینو کنار درب خوابگاه ایستاده بود اشاره میکند و به او سریع چند کلمه میگوید. سپس او بازوی ریکاردو را میگیرد و او را در حال خندیدن با خود میکشد. و او در این شب در کاخ خانواده اسپادا میخوابد.


V.
کاخ بزرگ دوست میزبانش مانند منقرض شدهها بود، زیرا پدر امیلیو فقط چند روز برای استقبال از پسرش به رُم آمده بود؛ پدر او را به شرفیابی رسمی نزد پاپ هدایت کرده و سپس دوباره به کاخ تابستانیش بازگشته بود، اما امیلیو هنوز در رُم مشغول سازمان دادن به کارهایش بود. همه اینها را ریکاردو در شب مطلع میگردد، هنگامیکه آن دو رفیق از طرف یک خدمتکار هوشیار بسیار خوب پذیرائی میگشتند، در هنگام نوشیدن یک بطر شراب ارزنده شام خود را میخوردند و خاطرات را تازه میکردند. آنها در باره آشنایان مشترکشان و در باره چشماندازهای بهار آینده صحبت میکردند، و ریکاردو دوباره همان افسر خوش و خوبی به نظر میآمد که رفقایش او را دوست داشتند و محترم میشمردند. او هیجانزده و تقریباً شاد بود، و حتی هنگامیکه دی اسپادا به نام پالما اشاره میکند، ناگهان این نام ریکاردو را خاموش میسازد و از آن صحبت میکند که خانواده پالما همسایه پدر و مادرش در بوسکو رادو هستند، در این وقت ریکاردو تقریباً به وجد میآید، او گیلاسش را بلند میکند و تا ته مینوشد، او میگذارد تا امیلیو که با کمال میل آماده بود مرتب از زیبائی فرانسسکا، کنتس جوان و خواهر ارمته برایش تعریف کند و کاملاً آماده بود با همرزم و دوست عزیزش امیلیو فوری در دومین روز به کوهها بتازد. زیرا که شراب خوب بود و مانند آتش در رگهایش میچرخید.
امیلیو میگوید: "افسوس که ارمته در خانه نیست، واقعاً افسوس! وگرنه میتواست هر روز برایمان یک جشن شود!"
ریکاردو در حالیکه جدی شده بود تکرار میکند: "بله، واقعاً حیف است! من با کمال میل میخواستم او را ببینم! در جنوآ خیلی از او صحبت میکردند!"
امیلیو تمجیدکنان میگوید: "و مطمئناً فقط حرفهای خوب! مردها او را دوست دارند و رفتار با زنها را کسی بهتر از او نمیداند! ریکاردو، تو باید با او آشنا شوی، و اگر شانس همراهی کند، او زودتر از آنچه پدر و مادرش فکر میکنند به خانه بازمیگردد. تو با او خیلی دوست خواهی شد، شماها به هم میآئید!"
در این وقت ریکاردو از از جا میجهد، او فکر میکرد که دسته شمشیرش را در دست دارد و اما گیلاس شرابش را در هوا نوسان میداد و شراب سرخ خونآلود به دستهایش میپاشد. او میخواست چیز وحشتناکی بگوید، چشمهایش برق میزدند، اما او موفق نگشت و درمانده و از دست رفته در حال خندیدن بر روی صندلیاش میافتد.
در این وقت بپینو او را به رختخواب میبرد.


VI.
هنگامیکه دو افسر خود را در روز بعد هنگام صرف صبحانه میبینند و امیلیو در حال خنده از شرابنوشی دو نفره شب قبل صحبت میکند، تازه برای ریکاردو روشن میشود که او آن را در خواب ندیده بوده است؛ او به خاطر ضعفش ناراحت بود و وحشت داشت که از نقشهها و نیاتش در مستی چیزی گفته باشد. سپس آنها از هم جدا میشوند تا برای سفر روز بعد خریدهایشان را انجام دهند، که این کار را ریکاردو زود به پایان میرساند.
سپس او دوباره مانند قبل در رم سرگردان میگردد و هنگامیکه در یک میخانه ساکت پائین مونته پینسو نهار میخورد فکری که شب گذشته برای اولین بار مانند رعد از ذهنش گذشته بود در او زنده میشود.
او به خود میگوید: "تو فردا به سمت بوسکو رادو میتازی، و شاید بتوانی پس فردا در برابر پدر و مادر و خوهر کسی بایستی که خوشبختی تو و عزیزانت را ویران ساخته است. و تو آمدهای تا انتقام ننگی را که او بر خانوادهات روا داشته است بگیری. آیا وضعیتی که تو و خانواده پالما خود را در آن مییابید همان وضعیتی نیست که چند ماه پیش ارمته خود را در آن یافته بود، زمانیکه او قدم به خانه مادرت گذاشت؟ برادر بر روی دریا است و زنها تنها هستند، اگر از گراف پیر صرف نظر کنم. و یک انتقام دیگر وجود دارد، یک انتقام عادلانهتر، یک انتقام که بد را بهتر با بدی تلافی میکند، طوریکه انگار تو برادر به خانه بازگشته را، که حالا از شمشیرت فرار کرده است، همانطور سیه روز میسازی، همانطور که او تو را در تمام امیدهای مغرورت ویران ساخت؟ آنجا مادر است، آنجا خواهر و آنجا من هستم." به این ترتیب او با انگشتانش وضع را حساب میکرد. "اگر آن آدم رذل که از ترس من به دریا فرار کرده است آنجا میبود اجازه نداشت امشب را تجربه کند. اما او از برابرم فرار کرده است." این فکر عمیقتر خود را در ذهنش نفوذ میداد. "او از ترس رفته است تا از انتقام من فرار کند، زیرا او باید میدانست که من به زودی میآیم، که من به زودی ظاهر میشوم تا ننگ را پاک کنم. و حالا آنجا زنها هستند: چه کار دیگری برایم باقی میماند، بجز آنکه بیعدالتی را با بیعدالتی پاسخ بدهم، بجز آنکه خواهرش را سیه روز سازم، همانطور که او خواهرم را برای تمام عمر بدبخت ساخت! و سپس وقتی او به خانه بازگردد باید تمام رنجهائی را که من در هفتههای پیش دچار گشتم احساس کند، و سپس میخواهم در برابرش بایستم، باز و صادقانه، همانطور که مناسب یک نجیبزاده است، و او باید به من حساب پس دهد و من میخواهم به او حساب پس دهم!"
او با این کار زیر صورتحسابش خط میکشد، با این کار تک تک ارقام را با هم جمع میکند، با این کار وجدانش را تسکین میدهد، تا اینکه به خواب میرود. یک احساس داغ رضایت در او جریان مییابد، او دیگر نمیتوانست بیکار بنشیند، او را چیزی به هوای آزاد میخواند و یک بیصبری گداخته او را در کوچههای رُم تعقیب میکرد. او به سختی میتوانست منتظر آمدن فردا باشد و مانند یک جوان سرشار از نیرو که باید از مسابقهای پیروز خارج شود به خاطر وقایع در پیش خوشحال بود. و او در حال تاختن به سمت بوسکو رادو در میان صبح بهاری باشکوه و شفاف مانند گذشته شاد و سعادتمند بود.
در حالیکه آنها از یک مسیر شیبدار میتاختند ریکاردو میگوید: "امیلیو، برای من از فرانسسکا تعریف کن، آیا او زیباست، او شایان ستایش است، آیا دارای معشوق است؟"
او باید از فرانسسکا صحبت میکرد، او اسبش را کاملاً به اسب سفید امیلیو نزدیک میسازد، او احساس میکرد ممکن است با پرسش خود چیزی را لو دهد، اما به ویژه این او را تحریک میکرد، او باید میپرسید:
"آیا او واقعاً خیلی زیباست، آنطور که تمام جهان میگوید؟ و آیا قلبش را به کسی بخشیده است؟ میدونی، من میل به ماجراجوئی دارم، من مشتاق شادی و عشقم!" و چون امیلیو ساکت میماند او تکرار میکند: "و عشق!"
امیلیو ابتدا از پرسش رفیقش سرباز میزند؛ سپس به قسمت شانه اسبش میکوبد، و حالا به ریکاردو با نگاه بزرگ و جدیای نگاه میکند، او راست و مانند از برنز ریخته گشته بر روی زین نشسته با صدائی که برای این پرسش ساده سخت بود میگوید:
"ریکاردو فابری، تو اشتباه میکنی، فرانسسکا یک اشرافزاده رُمیست، او برای ماجراجوئی متولد نشده، او از خانواده پالما است!"
ریکاردو میخواست جواب بدهد: "و خواهر من یک فابری است!" اما او خود را مهار میکند.
او سعی میکند از اهمیت پرسشش بکاهد: "تو به من چیز جدیدی نمیگی، او از خانواده پالما است! و من هم چیز دیگری بجز اینکه آیا او زیباست یا نه نپرسیدم. تو نمیخواهی به پرسشم جواب بدی." و بعد شادمانه اضافه میکند: "تو میخواهی غافلگیرم کنی! من از تو سپاسگزارم!"
او به اجبار میخندد، اما شادیاش محو شده بود، او تحقیر را در کلمات امیلیو احساس میکرد، او احساس میکرد که چگونه اسپادا او را به تفاوتی هشدار میداد که فابری بیچاره را از کنتس پالما جدا میساخت، او لب به دندان میگزد و چون حالا در مسیر مسطح میتاختند به اسبش مهمیزی میزند و اسب به سرعتش میافزاید.
اما بعد از سرعت اسبش میکاهد و میگوید: "میبینی، چطور این اسبسواری در پائیز مرا ابله ساخته! عصبانی نباش، امیلیو، ما جوانیم؛ ببین، چطور کوههای جنگلی خود را از آسمان آبی بالا کشیدهاند."
و پس از اندکی سکوت نرم و تقریباً مهربان اضافه میکند:
" امیلیو، من هنوز حتی از تو نپرسیدهام که آیا دارای خواهر و برادری؟"
اسپادا میگوید: "بله، ریکاردو، من دارای دو خواهرم، یکی ازدواج کرده و در توسکانی زندگی میکند، و در خانه خواهر کوچکم را دارم، ماریای عزیز، دوست فرانسسکا، که تو بزودی خواهی دید."
او بازویش را بلند میکند و به ریکاردو در میان تپه جنگلی لکه روشنی را نشان میدهد. "آنجا بوسکو رادو است و آنجا، در فاصله کمی از آن جنگل خانواده پالما زندگی میکنند."
او لبخند میزند و دستش را به طرف ریکاردو دراز میکند. "تو در آنجا جواب قبل مرا خواهی فهمید!"
ریکاردو پاسخ میدهد: "بله، ابتدا ما آنجا همدیگر را خوب درک خواهیم کرد!"
و آنها تیز به آن سمت میتازند، تا هرچه زودتر به بوسکو رادو برسند.


VII.
از آنجا که آنها از میان تاریکی عمیق غروب میتاختند، ناگهان کاملاً در آن نزدیکی چراغهای بوسکو رادو که در آخرین ساعت تاختن بر آنها پنهان مانده بود برق میزنند، و مدت زیادی طول نمیکشد که آنها میتوانند چراغها، ردیف پنجرهها و تمام ساختمان قصر را در نور تشخیص دهند.
اما حالا در نزدیکی قصر یک نور روشن و گسترده و توسط سایهها قطع گشته دیده میشود، و نور هر از گاهی ناگهان رو به بالا زبانه میکشید، طوریکه امیلیو به وحشت میافتد و بدهکار پرسش ریکاردو باقی میماند.
امیلیو انگار به خود میگوید: "آنجا بر روی تپه در کنار قصر ساختمانهای اصطبل و آشپزخانه قرار دارند، امیدوارم که آتشسوزی پیش نیامده باشد، وگرنه این یک آذینبندی بد برای به خانه بازگشتن غیر منتظره من خواهد گشت!"
آنها سریعتر میتازند، و سپس آنها همچنین میبینند که سایهها با نظم مخصوصی در میان نور بی سر و صدا و سریع به جائی میروند، و بزودی آنها صداهای بلند و خندههای واضحی میشنوند. جنگل دوباره اسبسواران را برای زمان کوتاهی در بر میگیرد، یک باد ملایم صداهای شاد را و همچنین صدای ساکت یک موسیقی عالی را به سمتشان میوزاند.
امیلیو با خیال راحت گشتهای میگوید: "آه، آنها یک مراسم روستائی را جشن گرفتهاند! ما میخواهیم اول مراسم را تماشا کنیم و بعد آنها را غافلگیر سازیم. ما میخواهیم پنهانی میانشان برویم و بعد در نور اجازه دیدن خود را به آنها بدهیم."
او تونیو و بپینو را با اشاره به نزد خود میخواند و در حال پیاده شدن از اسب دستورات کوتاهش را به آنها میدهد. دو خدمتکار باید اسبها را از بیراهه به اصطبل ببردند،  و در این کار اما اصلاً عجله نکنند. سپس هر دو اشرافزاده خود را کاملاً به لبه جنگل نزدیک میسازند و از میان درختها مراسم رویائی و به اندازه کافی عجیب را تماشا میکنند.
آنجا در فضای خالی میان جنگل گسترده در کنار قصر سفید باشکوه بر روی تپه یک سیلو قرار داشت و پائین در سراشیب ملایمی یک مهمانی زیبا و شاد بر پا بود، خانمها و آقایان، جوان و پیر، خانمهای محترم نشسته بر روی نیمکتها و صندلیها، در حالیکه آقایان خود را طبق اراده و تمایل به دور آنها جمع بودند. اما بر روی شیبی دایرهوار، تقریباً در وسط جمعیت و سیلو، آتش چندین مشعل دیوار سفید خانه گسترده را روشن میساختند. و حالا از هر دو سمت تپه دو جوانک نشسته بر روی قاطرهائی پر جنب و جوش به سمت سیلو رو به بالا میتاختند، و ناگهان سایههای عجیب و غولپیکرشان در حال بیرون آمدن از تاریکی خود را به طور احمقانه از شکل افتاده و تا بام ساحتمان بزرگ گشته بر روی دیوار روشن آشکار میسازند که سوار بر حیواناتی بیسابقه و افسانهای در حال تاختن به سمت همدیگر بودند، و سایهها چوب خرمنکوبی در دست داشتند که بر سر آنها اما مثانههای باد کرده خوک متصل بود. یک نیانبان در این حال مینالید و توسط فلوتها تمسخر میگشت، و شوق و شادی پر سر و صدای مهمانان محترم سایههای عجیب و غریب و صداهای احمقانه را همراهی میکرد.
امیلیو توضیح میدهد: "اینها خدمتکاران ما هستند. آنها خود را سرگرم میکنند و برای اربابها شوخیهای زیبایشان را انجام میدهند. آنجا مادر من در کنار کنتس پالما نشسته که من با خوشحالی میبینم به این جشن آمده است، و فرانسسکا پالما آنجا پیش آن سه نجیبزاده در کنار خواهرم ایستاده است. اما حالا صحنه را که به اوج خود رسیده تماشا کن."
ناگهان در وسط دیوار سفید قصر تصویر فوقالعاده یک زن ظاهر میشود، سایه باور نکردنی یک زن با آرایشی غلیظ و بطور اغراق آمیزی خوشگذران که با دستانش به سمت دو سوار دست و پا چلفتی نشسته بر قاطر بوسه پرتاب میکرد. آنها در سواری خود تقریباً آن پائین در نزد تماشاچیان محترم رسیده بودند، حالا آنها ظاهر میشوند، توجهها توسط موسیقی جلب میشود، و ناگهان خانم را میبینند، سر اسبهایشان میچرخانند و سریع به سمت تپه به بالا میتازند، هنگامیکه سایههایشان سایه مهربان را لمس میکند ناگهان از سرعتشان میکاهند. زن در حرکتهای اغواگرانهاش طوفانیتر میگردد، بزودی به نظر میرسد که او اول یکی و بعد دیگری را ترجیح میدهد، نیانبان در این حال کاملاً عالی مینواخت، فلوتها مینالیدند و جمعیت به بهترین وجه خوشحال بودند و با صدای بلند نمایش عجیب و غریب را تشویق میکردند.
ریکاردو اما در کنار امیلیو ایستاده بود، چهرهاش همچنان خندان بود، در حالیکه قلبش به شدت میتپید و نگاهش ثابت به گروهی که دوستش به او نشان داده بود خیره مانده بود؛ آنجا سه نجیبزاده که دو نفرشان جوانتر بودند و یکی پیرتر، و دو دختر ایستاده بودند و شاد و خندان نظراتشان را رد و بدل میکردند. اما ریکاردو ابتدا اصلاً نمیپرسد که کدامیک از دخترها فرانسسکا است، او فوری آن را میدانست، او نمیتوانست اشتباه کند، او اصلاً به آن نمیاندیشد که شاید بتواند اشتباه کند؛ زیرا چشمها و قلبش به او میگفتند که باید دختر کوچکتر و خوشحالتر فرانسسکا باشد.
چیزی در او به وجد میآید و تب و تاب جوانیش فوری در گوشش زمزمه میکند: "او بسیار زیباست! حالا انتقامت ..." اما او به این افکار ظالمانه اصلاً تا پایان نمیاندیشد، او خود را به فکر کردن به خواهرش مجبور میسازد و دستهایش را مشت میکند. "بله، او فرانسسکا است، چنین دلربا، چنین مهربان، چنین غیر قابل مقاومت! و تو خواهر بیچاره، ممکن است که برادر او هم اینطور بر تو ظاهر شده باشد، که نتوانستی از خود دفاع کنی!"
حالا او به دختر دیگر نگاه میکند، او بزرگ بود، خطوطی سخت اما بسیار نجیب در چهره جدیاش کشیده شده بود، و حتی وقتی لبخند میزد این جدی بودن همچنان بر چهرهاش باقی میماند، طوری که او مانند الهه شعر و موسیقی در کنار الهه افسونگر رقص در نزد دوستش ایستاده بود. اما ریکاردو مدتی طولانی به دیدن این پدیده جدی متوقف نمیماند، آن دختر دیگر که کوچک بود و شاد و در لباس نورانیاش مانند تجسم تمام ملاحتها به نظر میرسید چشمان او را گرم و فرخنده به سمت خود میکشاند، طوری که او، وقتی حالا امیلیو او را با خنده بلند به کناری هل میدهد صمیمانه و امیدوار به آینده با او میخندد، اما بخاطر یک دلیل بسیار متفاوتتر از دوستش که با چشمان درخشان بازی سایهها را تماشا کرده بود. یکی از سوارها حالا مثانه باد کرده خوک بر سر چوب خرمن کوبی را برای ترکاندن بر سر سوارکار دیگر میکوبد، و او از قاطرش به زمین میافتد، سایه مخوف معشوقه بر روی قاطر او میجهد و حالا آن دو به سرعت میتازند، تا اینکه تصویر تحریف گشته سایه فاتح و شکار آماده به خدمتش از روی بام سیلو به سمت دامنه کوه پائین میرود، در این حال سایه دیگر با زحمت از زمین بلند میشود، آنها را تهدید میکند و سپس، در واقع از روی کینخواهی و بخاطر ریشخند جمعیت تشویق کننده به میان مشعل شعلهور میپرد و آن را با ضربات سریع خاموش میسازد. سایهبازی به پایان رسیده بود.
در حالیکه تماشاچیان شاد میخندیدند و کف میزدند، و انگار که باید از دنبال این بازی احمقانه بازی دیگری انجام شود هنوز مدتی آنجا میایستند، حالا امیلیو بازوی ریکاردو را میگیرد و او را با خود به میان ازدحام جمعیت مهمانها میکشد. مشعلداران سریع از قصر بیرون میدوند و میآیند، و حالا هنگامیکه آن دو در کنار دخترها ایستاده بودند و امیلیو ناگهان طوریکه انگار در تمام ساعت حضور داشته است صدایش را در گفتگو میآمیزد، در این وقت بلافاصله یک فریاد شادمانی و خنده جدید بلند میشود، در حالیکه ریکاردو بدون توجه مانده و خود را نزدیک برگزیدهاش قرار داده بود و رایحه گردن لخت و شکوفایش را تنفس میکرد. یک اشتیاق داغ اجازه گداخته گشتن به او میدهد و در عین حال یک لحظه خود را غمگین احساس میکند، مانند کودکی که در محل دوری زمزمه یک موسیقی را گوش میدهد و ناگهان دلتنگ کلمات آشنای مادر دورافتادهاش میشود. و پدر و مادر دی اسپادا به آنها نزدیک میشوند و به پسرشان خوشامد میگویند، امیلیو حالا مودبانه دوستش را به عنوان رفیقی شجاع و دوستی مهربان به آنها معرفی میکند. و در حالیکه ریکاردو خود را بر روی دست مادر امیلیو خم ساخته بود او به معرفی و آشنا ساختن ریکاردو به دخترها ادامه میدهد، ریکاردو در برابر کنتس جوان فرانسسکا و ماریا خواهر کوچک امیلیو تعظیم میکند، بدون آنکه بتواند کلمهای بگوید، زیرا که اشراف دیگر هم به دور آن دو دختر بودند و تعظیمها و دستفشردنهای جمعیت وجود داشت، تا اینکه عاقبت مهمانها به سالن گسترده مقابل قصر میروند تا جشن را با یک غذای مقوی به پایان برسانند. ریکاردو در کنار مادر امیلیو نشسته بود و از تشویق دوستانه او و پاسخهای مطبوعش لذت میبرد، در حالیکه جوانان در پائین میز در باره سایهبازی صحبت میکردند و امیلیو باید به دخترها از مهمان گزارش میداد.
و ریکاردو عاقبت از طرف دوستش به اتاقی هدایت میشود، خسته از سوارکاری طولانی و آشفته از تعداد زیاد انسانها در بسترش بدون خواب دیدن و بدون آنکه دیگر به نقشهاش فکر کرده باشد به خواب میرود.


VIII.
هنگامیکه خورشید درخشان صبح روز بعد خوابروندگان را بیدار میسازد، او ابتدا خود را تسلیم احساسات مطبوع جوانی میکند که در شب گذشته با دختری آشنا شده یا در واقع فقط او را دیده باشد که به نظرش طوری دلربا و مظهر تمام زیبائیها و خواستنی به نظر میآید که هرگز او آن را تا حال در خواب دیده است: دختر کاملاً در نور تابان خورشید بر او ظاهر میشود، ظریفاندام است و شاد و به نظر او وسوسه انگیزترین اسباببازیای میرسد که او مایل است مانند یک کودک خود را در آن مخفی سازد و آن را نوازش کند. او سعی میکند اندام دوستداشتنی دختر را دقیقاً به یاد آورد، از اینکه دختر کوچکتر از اوست و او برای گفتن چیزی مهربانانه باید خود را به سمت گوش گلگونش خم سازد خوشحال بود. او پلکهایش را یک بار دیگر میبندد تا خود را مانند در یک حمام آب ولرم کش و قوس بدهد. و وقتی تصورات شیطانی در افکارش میخواستند تصویر دوستانه را تیره سازند، بعد او آنها را خشمگین دور میساخت، او احساس میکند که شوقش به تدریج به او دوست داشتن موجود مطلوب را میآموزد. اما افکار تاریک مرتب متراکمتر میگردند، مرتب نفوذناپذیرتر میسازند، و ناگهان خیالباف خود را راست میکند، او با خودش صحبت میکند، او از خودش خجالت میکشد.
حالا وضع ریکاردو اینطور بود که باید به حادثه هنگام اسبسواری دیروز فکر کند، زمانی که امیلیو به سؤال بیپروایش با کلمات افتخار آمیز: <او یک پالما است!> پاسخ داده بود. تصویر شاد صبحگاهیش ناپدید میگردد، او هدف بودن خود در اینجا را، تصمیمش و نقشه جدید برای انتقام گرفتنش را به خاطر میآورد.
او برای خود رویا میبیند: "آه، این خیلی سختتر از آنچه فکر میکردم قابل اجرا خواهد گشت! او بسیار زیباست، بسیار پاک!" در این وقت اما تصویر خواهرش دوباره در مقابل نگاهش قرار میگیرد، درست همانطور زیبا و پاک مانند زمانیکه او بر روی کشتی به افکار دوستداشتنی خانه خود میاندیشید و او را در رویا میدید، و یک درد تازهتر و عمیقتر قلبش را پر میسازد. آیا خواهرش چنین آسان قابل تسخیر بود؟ آیا او خود را با میل و رغبت در اختیار ارمته دشمن او قرار داده بود؟ آیا شاید خواهرش هم در این جرم مقصر باشد؟
تخیل هیجانزدهاش ارمته و خواهرش را کاملاً واضح به طور فیزیکی به او نشان میدهد، او نمیتوانست آن تحمل کند، او از جایش میجهد، او فوری خود را آماده میسازد و خدمتکارش را صدا میزند. خدمتکار او را به اتاق مجاور هدایت میکند، جائیکه صبحانه انتظارش را میکشید. و سپس ریکاردو با عجله داخل باغ میشود، فقط پر گشته از این خواهش که از خود و از افکارش بگریزد.


.IX
هنگامیکه ریکاردو در باغ درخشان و سبز داخل میشود، که در زیر درختان قدیمی آن جمعیت شاد جمع بودند، در این هنگام اندوهش فوری به شادترین خوشحالی تبدیل میشود. او همراه با دیگران که از خواب طولانی برخاستن وی را با بانگ شادی استقبال میکردند و میگفتند که تختخوابهای خانه اسپادا اما بهتر از تختخوابهای کشتیاند میخندید. او با شجاعت به آن اعتراف میکند و میگوید که این را امیلیو هم میتواند ثابت کند، زیرا که او را هنوز در جمع نمیبیند.
پدر امیلیو میگوید: "شما اشتباه میکنید، او امروز حتی خیلی زودتر از رختخواب بیرون خزید و به من گفت که از شما عذرخواهی کنم. او و ماریا یک ساعت پیش برای اسکورت پالما که باید دوباره به خانه بازمیگشت سواره رفتند."
ریکاردو با لکنت میگوید: "آه، من متأسفم." و کلماتش میتوانستند به عنوان عذرخواهی برای آن باشد که او از خانواده کنت خداحافظی نکرده است. هیچ ابری در آسمان آبی وجود نداشت، اما چهره او ناگهان کاملاً تاریک میشود و یکی از اشرافزادگان که متوجه او بود به شوخی میگوید:
"خب به دنبال آنها بتازید؛ اگر شما سریع بتازید، میتوانید یقیناً قبل از آنکه آنها در سایه متراکم سلوا نرا ناپدید شوند بال بال زدن حجاب فرانسسکا زیبا در باد را ببینید!"
پدر دی اسپادا میگوید: "بله، امیلیو هم این خواهش را کرد، که اگر شما مایلید به پیشوازشان بتازید، مسیر را راحت پیدا خواهید کرد، و فرزندان ما در میان مسیر با شما  مواجه خواهند گشت."
ریکاردو آهسته پاسخ میدهد: "من میخواهم این کار را با کمال میل انجام دهم، فقط باید بگذارم که اسبم را زین کنند."
آقای مهربان خانه میگوید: "اجازه بدهید اسب شما امروز استراحت کند، اسب من زین شده در خدمت شماست."
او برای اصطبلبان سوت میزند، و بزودی یک اسب زیبا و آتشین آورده میشود. ریکاردو سوار بر اسب میشود و بعد از آنکه مسیر به او نشان داده میشود چهارنعل میتازد.
اشرافزده قبلی پشت سرش با شادی فریاد میزند: "سلام ما را به کنتس زیبا فرانسسکا برسانید!" و سپس خندان به بقیه مهمانها میگوید: "البته کنتس او را دوباره جذب کرده است، وگرنه این موش زمستانخواب ــ با تمام عشق به امیلیو ــ امروز حتماً اینطور سبک سوار اسب نمیگشت. اما او بعنوان یک افسر دریائی بهتر از آنچه فکر میکردم اسبسواری میکند!"
ریکاردو هم احساس میکرد که او امروز سبکتر از همیشه بر زین نشسته است، گرچه قلبش از خبری که پدر مهربان امیلیو داد سخت مورد هدف قرار گرفته بود.
او به خود میگوید <من باید به او برسم، من باید یک بار دیگر او را ببینم!>
مسیر جاده در پشت قصر از میان جنگل رو به بالا میرفت اما در آن بالا هم جنگل را ترک نمیکرد، طوریکه امید ریکاردو که پس از یک تاخت سریع به قله خواهد رسید و درشکه پالما و همراهان او را خواهد دید برآورده نگشت.
او فکر میکند <من مطمئناً در مسیر اشتباهی نیستم، و اما آن اشرافزاه گفته بود که من در دوردست بال بال زدن حجاب فرانسسکا در باد را خواهم دید. شاید کمی دیرتر چشمانداز پدیدار شود، من تقریباً یک ساعت است که میتازم.>
او اسبش را به سریعتر تاختن وامیدارد، و اسب بر روی جاده شیبدار واقعاً مانند بر روی یک جاده صاف میتاخت.
حالا، هنگامیکه ریکاردو آن بالا از میان درختان جنگل به بیشهای آفتابی میرسد، و بخاطر نور روشن خورشید چشمهایش را بسته نگاه داشته و در حال سریع تاختن و نزدیک ساختن خود به سایه مقابل جنگل بود ناگهان میشنود که نامش را میخوانند؛ او به اطرافش نگاه میکند و توسط ترسی شادانه که بدنش را به عقب کشیدن واداشته بود اسب توقف میکند.
در چمنزار اما، بر روی سنگ از خزه پوشیده شدهای، دختری که او مشتاق دیدارش بود نشسته و دهانه اسبش را در دست نگه داشته بود. او کلاه جسورانهای را کج بر موهای قهوهای روشنش قرار داده و امروز در لباس اسبسواریش ظریفتر دیده میگشت و صمیمانه به روز میخندید، زیرا که احتمالاً سوارکار پر حرارت که چنین ناگهانی اسبش را متوقف ساخته بود یک منظره واقعاً نادر ارائه میداد؛ و چون چهره و رفتارش پس از پائین آمدن از اسب چنان واضح غافلگیر گشتن را بیان میکرد و شادترین ترس را به نمایش میگذاشت که دختر باید فقط بلندتر میخندد.
او میگوید: "کنتس، شما عقب ماندید" ــ او میخواست بگوید تا منتظر من بمانید، اما جملهاش را کامل نمیکند، زیرا ماریا به سمت او میآمد، و حالا حالت تعجب در چهره روشن دختر کاملاً مشهود بود.
"شما به من کنتس میگوئید؟ آیا شما من را به جای فرانسسکا اشتباه گرفتهاید؟"
او نامطمئن میگوید: "بله، آیا مگر شما کنتس پالما نیستید؟ و بعد با اطمینان کامل یک پرسش حواب داده شده از لبهای ریکاردو این کلمات خارج میشوند: "پس برادرتان دیروز مرا دستانداخت، وقتی او مرا ..."
ماریا جمله او را کامل میکند: "دوستم فرانسسکا و مرا معرفی کرد؟ و شما مرا بجای دوستم پنداشتید؟ اما شما چهره مبهوتی به خود گرفتهاید، شما از این اشتباه خیلی ناراضی به نظر میرسید، طوریکه من باید احتمالاً از اینکه دچار چنین اشتباهی شدهاید از شما تقاضای بخشش کنم، شما بیچاره! اما من واقعاً فقط ماریا هستم، خواهر امیلیو، آیا میتوانید این را بر من ببخشید؟ من مهمانهای عزیزمان را تا اینجا همراهی کردم و برادرم یک مسیر کوتاه را هنوز با آنها میرود، شاید تا سلوا نرا، چون سوارکاری در چنین روز باشکوهی بسیار لذتبخش است. من میخواهم حالا دوباره به سمت خانه بروم، زیرا شما گذاشتید مدتی طولانی انتظار بکشم، و حالا من باید برایتان بدون اینکه مقصر باشم یک چنین ناامیدی ایجاد کنم!"
او دوباره در هوای درخشنده بلند میخندد و گردن اسب را که به اربابش با چشمانی درخشان نگاه میکرد نوازش میکند.
ریکاردو اما در مقابل او ایستاده بود، یک صدای آرام مرتب آهنگ همیشگی را میخواند: حالا همه چیز خوب است، حالا من باید به تو، تو دختر شیرین و عزیز، دردی نرسانم! اما صدائی دیگر او را تمسخر میکرد: تو شوالیه جسور، آیا به انتقامت فکر میکنی؟ و تو چشمهای عاشقانه و گوشهای عاشقانه داری و اینجا در مقابل یک موجود دوستداشتنی ایستادهای، که مهربانی تو او را برگزیده است، در حالیکه تو به دروغ او را با افتخار به عنوان هدف انتقامت در نظر گرفتهای.
و شرم و احساس سخت ناحقیای که او به این فرد پاک انجام داده بود چنان بزرگ بود که او ــ طوریکه انگار باید آن دختر شاد در مقابلش از تمام گناهانش مطلع باشد ــ برای بوسه زدن بر لبه لباسش در برابر دختر در چمن زانو میزند و با صدای خفه به او میگوید:
"ماریا، آیا میتوانید مرا ببخشید، آیا میتوانید مرا با تمام این کارها هرگز در زندگی ببخشید؟" او با تمام وجود به دختر التماس میکرد، او حالا همچنین کاملاً مشخص میدانست که دلیل اشتباه گرفتن این دو دختر با هم فقط از به وجد آمدنش با دیدن این موجود روشن سرچشمه گرفته بوده است، و اینکه او به خاطر تحسین او و از روی احساس جوانه زدن عشقش دچار این اشتباه گشته است.
ماریا خود را به روی او خم ساخته بود و هنوز خنده در کنار لبهایش میرقصید، اما حالا در چشمان او ناخرسندی میبیند و آن را درک نمیکند، و به این خاطر میگوید:
"سینیور ریکاردو، من شما را نمیشناسم، و نمیدانم که آیا شما هنگام یک بازی شاد، مانند این زانو زدن که احتمالاً یکی از آنها باید باشد، همیشه مانند حالا چنین ناخشنود به نظر میرسید. و این را هم نمیدانم که من به چه خاطر باید شما را ببخشم، اگر که شما این کلمه را جدی پنداشته باشید! شما دیروز از آنجا که به عنوان غریبه در یک مهمانی بزرگ داخل شده بودید ما دو دوست را با هم اشتباه گرفتید، اما نه من، و نه فرانسسکا دلیلی نمیبینیم که وقتی کسی ما را اشتباه بگیرد احساس اهانت کنیم. بلند شوید، سینیور، و به من بگوئید که آیا شما خود را توهین شده احساس میکنید اگر کسی شما را با برادرم اشتباه بگیرد؟"
دختر این کلمات را چنان طبیعی و اما چنان ملایم میگوید که ریکاردو گیج میشود. او هیچ پاسخی نداشت و فقط با لکنت میگوید: "شما نمیتوانید بدانید که من چه صمیمانه بخاطر همه چیزهائی که انجام دادم یا قصد انجامشان را داشتم اظهار تأسف میکنم!"
و ناگهان زانوی دختر را میگیرد و با سر بالا کرده به سمت او میگوید: "شما نمیدانید که من چه دورانداخته گشته، چه بینوا و سیه روز هستم! و من نمیتوانم به شما بگویم که چه چیز مرا ناخرسند میسازد! اشتباه گرفتن من اصلاً ربطی به آن ندارد، واقعاً نه، اما شما باید بر من ترحم کنید، زیرا که من بدبختم؛ اما من لایق بخشش شما نیستم، گرچه فقط شما میتوانید مرا نجات دهید!"
صدایش چنان صادقانه بود و چشمانش چنان غمگین و ناامید به سمت ماریا که وحشت کرده بود نگاه میکردند که ماریا مانع از او نشد و همچنان وحشتزده رفتار عجیب مرد زانو زده در برابرش را دنبال میکرد. او بر خلاف شب پیش کاملاً تغییر کرده به نظر دختر میرسید، طوریکه دختر از خود میپرسد که آیا او واقعاً همان افسر دنیا دیده و دوست برادرش است. و در این حال با کلمات ملایمی به او میگوید:
"چگونه میتوانم شما را بخاطر چیزی که من نمیشناسم و چیزی که مرا ناراحت نکرده است ببخشم؟ بلند شوید، سینیور، ما میخواهیم حالا به سمت خانه بتازیم، شاید در راه هیجانتان آرام گیرد، و آنجا منتظر امیلیو خواهید شد، و میتوانید به او بگوئید که چه چیز شما را ناآرام ساخته است! آیا با این موافقید؟"
در این وقت او گیج و ناامید از زمین بلند میشود و با نگاهی لال از دختر تشکر میکند؛ و آنها مسیری طولانی در میان اسبها که افسارهایشان را در دست گرفته بودند پیاده داخل جنگل میروند. اما سپس ریکاردو میایستد، او با خودش میجنگید، آیا باید قلبش را برای ماریا بگشاید. و او شروع میکند به تعریف کردن:
"من یک خواهر در خانه دارم، ممکن است که با شما همسال باشد، و او با مادرمان در ارتفاعات جنوآ زندگی را میگذراند. و این دو زن در شبهای روی آب بودن و در کشورهای دور به سر بردنم رویا، سعادت و افتخار من بودند. وقتی من به آنها فکر میکردم زندگیم پر محتوا میگشت، من میدانستم که اجازه زندگی دارم و باید زندگی کنم، زیرا من کسانی را داشتم که زندگی کردن بخاطرشان ارزش داشت. اما حالا وقتی من به خانه رسیدم ..."
او میخواست به تعریف کردن ادامه دهد، اما دختر پاک کنار خود را که به او همدردانه نگاه میکرد تماشا میکند، در این وقت او سکوت میکند و پس از یک وقفه طولانی میگوید:
"شما میتوانید تصور کنید که امیلیو برای آمدن به خانه چه خوشحال میشود، که چگونه اشتیاق دیدار دوباره پدر و مادرتان و شما او را پر میسازد! و چه چیزی بدی میتوانست او را غافلگیر سازد؟ او در جنوآ شنید که شماها سالم هستید و نامههای شماها او را آرام ساخت. اما شما میتوانستید شاید در این بین یک مرد نجیب را با عشق خود سادتمند ساخته باشید،" ریکاردو بدون آنکه دلیل آن را را بداند تکرار میکند "با تمایل پاکتان سعادتمند ساخته باشید." و ادامه میدهد: "و این میتوانست امیلیو را قبل از آنکه با مرد منتخب شما آشنا شود شاید چند ساعتی گیج سازد. آه، ماریا!" او ناگهان در اوج ناامیدی میگوید: "من نمیتوانم بازگشتم به خانه را برای شما شرح دهم، تمام سعادت و تمام آیندهام را از دست دادهام! و وحشتناکترین چیز این است که ــ و نگاه مهربان شما مرا به این شناخت رساند، این آگاهی مطمئن و ویرانگر که من دیگر نمیتوانم خواهرم را دوست داشته باشم، که من اکنون خانهام و اجازه زندگی کردن را از دست دادهام! آه، ماریا، در باره سرنوشت من پژوهش نکنید، اما بر من ترحم کنید و گناهم را ببخشید، گرچه شما، خدا را شکر، نمیتوانید آن را درک کنید! من میخواهم اینجا در جنگل منتظر بمانم تا برادرتان بیاید، و از طرف من از پدر و مادرتان از اینکه نمیتوانم به نزدشان برگردم عذرخواهی کنید. خدمتکارم اسب مرا خواهد آورد و من میخواهم به تاختن ادامه دهم. خدا نگهدار!"
او متوقف میشود و به ماریا دست میدهد. دختر در حالیکه دست راست ریکاردو را در دست خود نگاه داشته بود میگوید:
"با امیلیو صحبت کنید، او میتواند شما را تسلی دهد، من امیدوارم که او شما را پیش ما بازگرداند. از همدردی صداقانه من مطمئن باشید، زیرا من میبینم که شما بسیار رنج میبرید، گرچه من نمیتوانم علت رنج شما را درک کنم. ببینید، من بینگرانی و شاد جوانیم را زندگی میکنم، و شما اولین مردی هستید که من از یک غم و اندوه عمیق متزلزل میبینم، از یک رنجی که نمیتواند البته خود را پنهان سازد. من مجبورم به این رنج تمام عمرم فکر کنم! و من واقعاً خوشحال خواهم شد اگر توسط امیلیو مطلع شوم که سرنوشت شما رو به بهتر گشتن تغییر کرده است. من این را با تمام قلبم برای شما آرزو میکنم. خدانگهدار!"
در این وقت یک بار دیگر احساس داغی در ریکاردو به خروش میآید و او را به سمت ماریا میفشرد، اما او خود را کنترل میکند و در سکوت دست ماریا را میبوسد. سپس آهسته با اسبش برمیگردد و مسیر جنگل را در پیش میگیرد تا در آنجا منتظر بازگشت امیلیو شود.


.X
اواخر بعد از ظهر بود که امیلیو به آنجا میرسد. بپینو در این بین اسب ریکاردو و جامهدان او را و یک سبد مواد غذائی و نوشابه از طرف ماریا آورده بود؛ و خدمتکاری که او را همراهی کرده بود با اسب دی اسپادا دوباره به خانه تاخته بود. بپینو ناخشنود در کنار اسبها نشسته بود، به او در بوسکو رادو خوش میگذشت و او امیدوار بود که حالا عاقبت میتواند درست و حسابی تنپروی کند. اربابش اما سودازده در کنار جاده نشسته بود، اغلب آه میکشید، دستهایش را مشت میکرد یا مشت دست راست را به هوا میبرد و سپس دوباره با اشتیاق به سمت سلوا نرا نگاه میکرد تا آمدن امیلیو را ببیند.
حالا وقتی دوستش خود را شاد به او نزدیک میسازد فریاد میکشد: "عاقبت، عاقبت! تو مدت طولانی گذاشتی انتظارت را بکشم!"
امیلیو حیرتزده به چهره آشفته ریکاردو نگاه میکند، او متعجب بپینو را با اسبهای بار گشته میبیند و کنجکاو از زین به پائین میجهد.
او میپرسد: "مدت طولانی انتظارم را کشیدی؟ مگر با ماریا که ظهر به تاخت بازگشت ملاقات نکردی؟"
او هم اسب خود را به بپینو میدهد و به سمت ریکاردو میرود، ریکاردو دست او را میگیرد و با اشاره به خدمتکارش میفهماند که عقب بکشد.
"من با خواهرت صحبت کردم، امیلیو؛ او میداند که من برای خداحافظی کردن از تو اینجا انتظارت را میکشم؛ زیرا من باید همین امروز از اینجا بروم."
او این را چنان عجیب میگوید که امیلیو دچار وحشت میگردد:
"آیا به تو در قصر توهین کردند؟ چه اتفاقی افتاده است؟"
ریکاردو لبخند کدری میزند: " امیلیو، کسی به من توهین نکرده، اما من خطا کردم!"
"واضح صحبت کن، من منظورت را نمیفهمم! چه چیز و چه کسی باعث رنجت شده؟ این ممکن نیست! شکنجهام نده، بخصوص امروز این کار را نکن!"
در این هنگام ریکاردو نگاهش را پائین میاندازد و با صدای هیجانزدهای صحبت میکند: "امیلیو، آیا در زندگیت دختر پاکی را اغوا کردهای؟ ما جوانیم و داغ، و من هیچ تفاوتی با تو و بقیه نجیبزادگان جوان ندارم. آیا تو یک دختر را اغوا کردهای و در این حال هرگز به پریشانی فرد اغوا گشته، به بدبختی مادرش، به تیرهبختی خواهر و برادرش فکر کردهای؟ هرگز این فکر به سراغت نیامده است، من این را میدانم. من خودمان را میشناسم. اما امیلیو، تو چه خواهی گفت" ــ در چشمان ریکاردو یک کمین بود، و صدای سردش ثابت میکرد که او این کلمات را در تمام بعد از ظهر آماده کرده بوده است ــ "تو چه خواهی گفت، تو چه خواهی کرد اگر مطلع شوی که خواهرت اغوا شده است؟"
دراین لحظه امیلیو در حالیکه شمشیرش را کشیده و آن را آماده ضربه زدن نگاه داشته بود یقه لباس او را میگیرد: "تو دیوانهای، ریکاردو، این چیزهای ابلهانه چه هستند که تو برای خودت سریع میگوئی؟ تو عقلت را از دست دادهای! حرف بزن، وگرنه لحظه بعد را نخواهی دید!"
اما ریکاردو کوتاه و راضی میخندد، طوریکه انگار همه چیز مطابق میلش پیش میرود، و سپس در گوش امیلیو فریاد میکشد: "بزن، امیلیو، بزن، من خواهرت را اغوا کردم، از روی خطا اغوا کردم، من میخواستم فرانسسکا را اغوا کنم، خواهر ارمته را! تو میدونی که دیروز هنگام تاختن در راه چطور در باره او از تو سؤال میکردم!"
او ظالمانه و تمسخرکنان میخندید و یک بار دیگر فریاد میکشد: "بزن!"
اما امیلیو دستی که شمشیر را حمل میکرد پائین میآورد و وحشتزده به چهره از شکل طبیعی خارج شده ریکاردو نگاه میکند و شمشیر را به کناری میاندازد:
او در حالیکه به سختی نفس میکشید میگوید: " ریکاردو، تو عقلت را از دست دادهای. تو دیوانه شدهای!" و سپس در برابر ریکاردو که به او درمانده نگاه میکرد راست و مغرور میایستد و تحقیرآمیز میگوید: "و من به خواهرم مانند عروسم مطمئنم!"
ریکاردو فریاد میکشد: "عروس تو؟"
امیلیو آرام پاسخ میدهد: "عروس من."
در این وقت دستهای ریکاردو سست به اطراف بدنش پائین میافتند، او در هم مچاله میشود، طوریکه دوستش که هنوز بازویش را محکم نگاه داشته بود نمیتوانست دیگر او را نگاه دارد؛ او از زانو خم میشود و با لبانی رنگپریده میگوید: "تو از خواهرت مطمئنی! این را هر برادری میگوید! سپس همه چیز روبراه است." و با خود زمزمه میکند: "همه چیز روبراه است."
و در گرد و خاک جاده سقوط میکند.
امیلیو اما، که ساعات گذشته شادیای را که مدتها انتظارش را میکشید برایش به ارمغان آورده بود، خود را بر روی او خم میسازد، یک همدردی صمیمانه با رفیقش او را پر ساخته بود، او عرق سرد نشسته بر پیشانی دوستش را پاک میکند و سپس بلند میشود و بپینو را برای شراب آوردن صدا میزند. شراب را به ریکاردو مینوشانند، و آرام، آرام خون دوباره به گونهاش بازمیگردد. او بر روی دست راستش تکیه میدهد، به امیلیو مدت درازی نگاه میکند و سپس میگذارد بپینو دوباره برود. او سرش را طوریکه انگار باید ابتدا آهسته چیزی را به یاد آورد تکان میدهد، سپس دست امیلیو را میفشرد، آهسته میگوید "فرانسسکا" و سپس امیلیو را در آغوش میگیرد و یک هق هق سخت متولد گشتهای بدنش را میلرزاند، او قلبانه میگوید: "ماریا، ماریای پاک و مقدس! امیلیو، آدم باید برای بیحرمت ساختن هم قوی باشد، و من آدم بزدلی هستم! من را در برابر یک خطر قرار بده و من یک قهرمان هستم! و با این وجود یک بزدلم! من میخواستم بمیرم، من میخواستم تو را به خدمت دوستانه مجبور سازم، اما من در این کار موفق نشدم؛ زیرا که تو انسان خوبی هستی و من یک انسان بد. من آمده بودم تا انتقام خواهر بیحرمت گشتهام را از فرد اغواگر بگیرم ..."
او میخواست بگوید از <ارمته> بگیرم، اما ناگهان به یاد میآورد که امیلیو خواهر دشمنش را دوست میدارد و دختر هم عاشق امیلیو است، او برای دوستش احترام بینهایتی قائل بود، برای برادر ماریا که او دوست میداشت، و او سکوت میکند.
اما امیلیو آخرین کلمات ریکاردو را شنیده بود، او گفتگو با یک دوست جنوآئی را پس از به خشکی رسیدن به یاد میآورد، زمانیکه او سراغ ارمته پالما را گرفته بود، احتمالاً به این خاطر که شاید از فرانسسکا چیزی بشنود. و او یکی از گفتههای رفیق جنوآئی را به خاطر میآورد، که ارمته در بند خواهر ریکاردو رنج میبرد. یک شناخت دردناک افکار مشوشش را روشن میسازد، او ریکاردو را در آغوش میگیرد و موهای مرطوبش را میبوسد:
" دوست بیچاره من، چه رنجی تو باید کشیده باشی! چه روزهای وحشتناکی باید تجربه کرده باشی!"
در این وقت ریکاردو میگوید: "من بخاطر اشگهایم خجالت نمیکشم، آنها مرا مانند خوبی تو سر حال میآورند. اما من میخواستم در این روزها از روی ضعف و تردید مانند یک آدم رذل عمل کنم، و یک شناخت بر دانستههایم افزوده شد. من دیگر دارای این ارزش نیستم که انسانی را مسئول بدانم، و همچنین لایق دوست داشتن انسان دیگری هم نیستم! امیلیو، وقتی ارمته، برادر عروست، به خانه بازمیگردد از این ساعت برایش تعریف کن، شاید این او را به یک مرد تبدیل کند! حالا بگذار که از هم جدا شویم!"
او از زمین بلند میشود و امیلیو در سکوت به او در سوار شدن بر روی اسب کمک میکند. او احساس میکرد که کلمات باید کلمات باقی بمانند و فقط دست دوستش را که رنگپریده و جدی بر روی زین نشسته بود ساکت میفشرد.
ریکاردو به هنگام خداحافظی میگوید: "از طرف من به ماریا سلام برسون! بهش سلام برسون، اگر هنوز من را لایق سلام رسوندن به پاکان به حساب میآری. و سعادتمند باش، امیلیو، خدا نگهدار!"
امیلیو میخواست پاسخ بدهد "خدانگهدار!" اما فقط دست او را یک بار دیگر محکم و صمیمانه در دستانش میفشرد.
جنگل در پشت سر ریکاردو خود را میبندد، حالا بپینو هم از نگاهش ناپدید میگردد، و امیلیو هنوز مدتی طولانی در جاده میایستد و به دوستان ناپدید گشتهاش خیره نگاه میکند.
او می‌دانست که ریکاردو را دیگر هرگز نخواهد دید ...