فراموشکار.


زنگ درب خانه خانم <ف> را راحت پیدا میکنم. طبقه دوازدهم؛ زنگ را میزنم و پس از سلام در پاسخ به پرسش "کیه؟" خودم را معرفی میکنم. درب ساختمان باز میشود، من با آسانسور به طبقه دوازدهم میرسم، زنگ درب آپارتمان را به صدا میآورم و منتظر میمانم.
راهرو به شکل حرف لاتین <ال> بود، باریک، تاریک و بدون پنجره. آپارتمان خانم <ف> در وسط ضلع بلند <ال> قرار داشت. من چندین بار از رأس ضلع بلند تا رأس ضلع کوچک و بر عکس رفتم و برگشتم، چراغ راهرو را که زود خاموش میگشت چندین بار روشن کردم، عاقبت به ساعت نگاه کردم، پنج دقیقه از زنگ زدنم میگذشت و درب هنوز بسته بود. بر روی ورقه مأموریت ذکر شده بود که خانم <ف> فراموشکار است!
پنج دقیقه دومِ انتظار با فکردن به این گذشت که آیا دوباره زنگ بزنم یا نه! باید اقرار کنم که کمی هم عصبانی بودم. اما برای اینکه لااقل وقتم را به بطالت نگذرانم، تصمیم گرفتم دلیل عصبانیتم را تجزیه و تحلیل کنم تا شاید به این ترتیب خودم را بهتر بشناسم! اما ناگهان این فکر که شاید اتفاقی برای خانم <ف> افتاده باشد مرا از این کار منصرف میسازد. انگشتم برای فشار دادن به زنگ دراز شده بود که صدای گام برداشتن از خانه به گوشم میرسد و من انگشتم را دور میسازم. درب اما همچنان بسته میماند.
عصبانیتم داشت اوج میگرفت که ندا آمد: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی! و من در پنج دقیقه سوم انتظار شیرینی این حلوای از غوره ساخته گشته را چشیدم!

من در حال اندازه گیری اضلاع لعنتی راهرو بودم که ناگهان ایستادم و در دلم فریاد کشیدم: کشف کردم! بعد مانند دیوانهای از بند گریخته با صدای بلند گفتم: در حروف لاتین فقط این <ال> بزرگ است که شباهت به حرف لام فارسی دارد! و همزمان با این کشف بزرگ درب آپارتمان پس از پانزده دقیقه باز میگردد و خانم <ف> سرش را از درب بیرون میآورد و میگوید: شما اینجائید! زنگ درب آپارتمان من خراب است!
ساعت یازده شده بود، قرار بر این بود که من خانم <ف> را ساعت ده و چهل و پنج دقیقه از خانه به مطب دکتر برسانم و پس از یک ساعت او را مجدداً به خانه بازگردانم.
خانم <ف> مرا کمی با بیمیلی ساختگی! به خانه دعوت میکند، و هنوز درب را نبسته بودم که میپرسد: چرا زود آمدهاید؟
من از این سؤال تعجب نمیکنم، فقط نگاهی به ورقه مأموریت میاندازم و پس از اطمینان از صحیح بودن زمان حرکت، با نشان دادن آن با انگشت اشاره میگویم: مثل اینکه هنوز آماده نشدهاید!
خانم <ف> بدون جواب دادن به آشپزخانه میرود، یک تکه کیک در دهان میگذارد، جرعهای قهوه مینوشد و میگوید: اگر قهوه ننوشم تو راه بیهوش میشم! بعد به سمت دستشوئی میرود و قبل از داخل شدن میگوید: بعد از نوشیدن قهوه باید حتماً توالت برم!
او پس از خارج شدن از دستشوئی مستقیم به آشپزخانه میرود، جرعهای قهوه مینوشد و میپرسد: قهوه میل دارید؟
من تشکر میکنم و میخواهم بگویم: "اگر عجله نکنید هم من به مأموریت بعدیم دیر خواهم رسید و هم شما به موقع به مطب نخواهید رسید!" اما خانم <ف> از من سریعتر بود و بلافاصله اضافه میکند: اگر قرصهایم را نخورم در بین راه خواهم افتاد! و جعبه قرصی را از روی میز آشپزخانه برمیدارد، چند قرص را در دهان میگذارد و با یک جرعه قهوه آنها را پائین میفرستد.
خانم <ف> مانند لاکپشت حرکت میکند، بنابراین تمام این ماجرا تقریباً ده دقیقه طول کشید.
من کمی نگران شده بودم. اصلاً دوست ندارم که دیر سر ملاقات حاضر شوم. میترسیدم که به مأموریت بعدیم دیر برسم. بنابراین خودم را آماده میکنم لحن صدایم را کمی جدیتر سازم تا شاید بتوانم با این کار فکر رفتن به پیش دکتر را در خانم <ف> زنده سازم! اما خانم <ف> به من مهلت نمیدهد و میگوید: من اول میرم توالت و بعد خودم را آماده میکنم!

خانم <ف> روی مبل در اتاق نشیمن نشسته بود و در کیفش به دنبال کارت بیمه میگشت. من به او میگویم: خانم <ف> هوا سرد است، لباس گرم بپوشید.
خانم <ف> ناراحت میشود و میگوید: من پیر شدهام اما عقلم که کم نشده، من خودم میدونم که هوا سرده. من تا همین چند سال پیش دکتر دندانپزشک بودم. نوهام هم دندان پزشک است!
شما هم دیگه با مسواک زبر دندانتان را نشوئید! شما دندانهای خوبی دارید، اگر بخواهید میتونید پیش نوهام برای درمان بروید!
خانم <ف> باید تقریباً نود سالش باشد، و من حیرت کرده بودم از اینکه پیرزنی در این سن هنوز هم در فکر مشتری جمع کردن است!

خانم <ف> در راه بازگشت از مطب چندین بار از نوهاش تعریف کرد، از مهربانیهایش و از اینکه هر هفته برای او یک بار به خرید میرود. و عاقبت نزدیک خانه در کنار یک فروشگاه از من میپرسد که آیا هنوز وقت دارم و میتوانم او را برای خرید سیبزمینی و نان به فروشگاه ببرم؟
من به ساعتم نگاهی میکنم، نگاهی هم به چشمان این پیرزن زیرک، بعد به خود میگویم: شاید تو هم زمانی نه چندان دور به این روز افتی و محتاج کس دیگر شوی!
بعد از داخل شدن به فروشگاه میگوید یک چرخ خرید برداریم! من جواب میدهم: چرخ خرید برای نان و سیبزمینی!
و او با گفتن اینکه میتواند با گرفتن دسته چرخ خرید بهتر راه برود قانعم میسازد! خانم <ف> در حال براشتن یک بسته پنج کیلوئی سیبزمینی میگوید: نترسید شما لازم نیست سیبزمینی را برایم حمل کنید، ما چرخ خرید را تا خانه میبریم، بعد نوهام آن را به فروشگاه برمیگرداند!

ما بعد از نیم ساعت با چرخ خرید تقریباً تا لبه پر از اجناس خریداری شده از فروشگاه خارج میشویم.
در خانه خانم <ف> از من خواهش میکند که اجناس خریداری شده را از چرخ خرید بیرون بیاورم و برایش در آشپزخانه روی میز قرار دهم. من به ساعتم نگاه میکنم و با عجله اجناس را درمیآورم و مرتب روی میز میچینم تا برداشتنشان برای خانم <ف> راحتتر باشد. در این بین خانم <ف> میگوید: شما امروز به من خیلی کمک کردید، شماره تلفن و آدرستان را برایم بنویسید تا من به نوهام بگویم که به شما یک وقت بدهد و برایتان رایگان یک دندان چینی بکارد!
من واقعاً دیرم شده بود و با عجله میگویم: خانم <ف>، من دیرم شده، دفعه بعد حتماً براتون مینویسم و قصد داشتم از درب خارج شوم که خانم <ف> با طنازی  میگوید: اگه براتون زحمت نمیشه این چرخ خرید را هم با خودتون ببرید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر