مسافر.


"فقط خدا میداند، چه مدت این سفر
هنوز ادامه خواهد یافت."
ایوان تورگنیف

ما، شکاربان پیر و من،  محتاط و تفنگ بر دوش، از میان جنگل بکر و انبوهی که به شکل توده سنگین تاریکی پای کوهمان اردو زده و اعضای غول پیکرش را در دشت تا دوردست گسترده است گام برمیداشتیم. شب منطقه بظاهر نامحدود درختان صنوبر باکره سیاه را تیرهتر و خاموشتر از همیشه به نظر میرساند؛ تا دوردست صدای هیچ جانداری، هیچ آوازی، خشخش نوک هیچ درختی به گوش نمیآمد، و تا فاصله دور هیچ نوری بجز نور طلائی پریده رنگی که خورشیدِ در حال غروب گاهی بر روی خزهها و گیاهان پهن میکرد دیده نمیگشت.
آسمان آبی رنگ باخته و بی ابر فقط از میان نوکهای شایان احترام و بیحرکت بعضی از صنوبرها قابل مشاهده بود. یک بوی شدید مرطوب پوسیدگی در برگهای سوزنی و ساقه علفهای بسیار بزرگ شناور بود، حتی از زیر پاهایمان هم صدای خشخش به گوش نمیآمد. ما بر روی فرش نرم و انعطافپذیری راه میرفتیم. گاهی آدم یک قطعه از آن صخرههای در اثر مرور زمان خرد گشته با پوشش سبز را میدید که در دامنه کوههای کارپات Kárpát در عمق جنگلها و حتی تا سطوح غلات زرد به پائین پراکندهاند؛ شاهدان خاموش آن زمان نیمه فراموش گشتهای که یک دریای بزرگ جزرهایش را در برابر سواحل ناهموار کوههای ما هدایت میکرد، و انگار که باید این ما را به آن روزهای خلقت باشکوه یکنواخت هشدار دهد، ناگهان یک باد شدید برمیخیزد و امواج خروشان نامرئیش را در میان نوک سنگین درختان به راه میاندازد، برگهای سبز لرزان سوزنی، هزاران هزار علوفه و گیاهان با فروتنی در برابرش تعظیم میکنند.
شکاربان پیر توقف میکند، موهای سفیدش را که جریان وحشی هوا پریشان ساخته بود با دست مرتب میکند و لبخند میزند. بالای سر ما یک عقاب در اتر آبی رنگ در نوسان بود.
پیرمرد دست را بالای چشمها قرار میدهد، ابروهای سنگینش را درهم میکشد و به عقاب نگاه میکند.
او با زحمت و کند میگوید: "میخواهید به او شلیک کنید؟"
من جواب میدهم: "این چطور ممکن است."
پیرمرد بدون آنکه تغییر حالت بدهد زمزمه میکند: "طوفان او را به پائین میآورد". واقعاً نقطه بالدار سیاه بالای سر ما ثانیه به ثانیه رشد میکرد، تا اینکه من درخشش بالهایش را میبینم. ما خود را به یک قسمت روشن خالی از درخت که از صنوبرهای تیره احاطه شده بود نزدیک میساختیم، که در بینشان تک و توک درختان سفید غوچ مانند استخوانبندی یک موزه تشریحی ایستاده بودند و اینجا و آنجا توتهای سرخ رنگ میگداختند.
عقاب بر بالای سر ما دور میزد.
"حالا شلیک کنید."
"تو شلیک کن، پیرمرد."
شکاربان چشمهایش را تا نیمه میبندد، مدت کوتاهی چشمک میزند، سپس تفنگ زنگزدهاش را از شانه برمیدارد و چخماق آن را به عقب میکشد.
"آیا واقعاً من؟"
"البته! من در هر حال به هدف نمیزنم."
"پس به نام خدا."
پیرمرد تفنگ را آرام کنار گونهاش قرار میدهد، شلیک میکند، زمین پوشیده از جنگل صدای تیراندازی را کینهورزانه برمیگرداند.
پرنده بالهایش را میبندد و برای یک لحظه به نظر میآمد که توسط هوا رو به بالا حمل میشود، سپس مانند یک سنگ به سمت زمین سقوط میکند.
ما با عجله به آن سمت میرویم.
ناگهان از بیشه  صدائی قدرتمند مانند صدای خدا، وقتی که در بهشت با اولین انسان یا با آن ملعون که خون برادرش را ریخته بود صحبت میکرد، به سمت ما طنین میاندازد: "قابیل! قابیل!"
در مقابل ما یک شبح از غرابت و توحش فوق بشری ایستاده بود.
یک مرد در بوته بلند و راست ایستاده بود، یک پیرمرد با اعضای بسیار بزرگ، سر برهنه، با موهای مواج سفید، ریش و ابروانی سفید. چشمانی بزرگ، تیره و تهدید کننده که او آنها را مانند یک انتقامجو، یک قاضی بر ما دوخته بود. چندین جای لباس پشمیاش وصله خورده و پاره بود، از روی شانهاش یک قمقمه کدوئی آویزان بود، او به یک عصای پیادهروی تکیه داده و سرش را با تأسف تکان میداد. سپس او از بوته بیرون میآید، عقاب مرده را برمیدارد، خون گرم بر روی انگشتانش جاری میشود، و او به عقاب ساکت نگاه میکند.
شکاربان بر روی سینهاش صلیبی میکشد، با تنفسی مهار گشته زمزمه میکند "او یک مسافر است. یک قدیس" و سپس آهسته تفنگش را به شانه آویزان میکند و در میان درختان قهوهای صد ساله ناپدید میگردد.
پای من بر خلاف ارادهام در زمین ریشه دوانده بود، و من تقریباً ناگزیر بودم به این پیرمرد هولناک نگاه کنم.
من اغلب به اندازه کافی از این فرقه عجیب و غریب که او خود را از آن به حساب میآورد و در نزد مردم ما از اعتبار بسیار بزرگی برخوردار است شنیده بودم. حالا میتوانستم کنجکاویم را خشنود سازم.
مسافر پس از مدتی رو به من میگوید: "قابیل، حالا این چه سودی برایت دارد! شهوت خونخواریت ارضاء گشت، از نوشیدن خون برادرت سیراب شدی!"
من فوری پاسخ میدهم: "آیا عقاب یک غارتگر نیست؟ آیا همنوعان کوچکتر و ضعیفترش را به قتل نمیرساند، آیا کشتن او یک عمل بسیار خوب به حساب نمیآید؟"
پیرمرد آه میکشد: "بله او یک قاتل است، او مانند همه کسانی که زندگی میکنند خونریز است، اما آیا باید به این خاطر ما هم خونریز باشیم؟ من این کار را نمیکنم تو اما ــ بله ــ بله ــ تو هم از قبیله قابیل هستی، تو این نشانه را دارائی."
من حرفش را قطع میکنم: "و تو، مگر تو که هستی؟"
"یک مسافر."
"این چه است؟"
"مسافر کسیست که از برابر زندگی در گریز است."
"عجیب!"
پیرمرد زمزمه میکند "عجیب، اما این حقیقت است"، عقاب مرده را به آرامی روی زمین میگذارد و به من دلسوزانه نگاه میکند، و حالا ناگهان چشمانش بینهایت ملایم و آرامبخش بودند.
او با صدای لرزان و هشدار دهندهای ادامه میدهد: "به درونت برو، خودت را از میراث قابیل جدا ساز، حقیقت را بشناس، چشمپوشی کردن را بیاموز، بیاموز زندگی را خوار بشماری و مرگ را دوست بداری."
"چطور باید از حقیقت پیروی کنم، وقتی من آن را نمیشناسم. به من آموزش بده."
او پاسخ میدهد: "من قدیس نیستم، چطور میتوانم به تو حقیقت را تعلیم دهم، اما میخواهم آنچه را که من میدانم به تو بگویم."
او خود را چند قدم به تنه یک درخت فاسد شده که در قسمت خالی جنگل افتاده بود نزدیک میسازد، بر روی آن مینشیند و من خود را نزدیک به او بر روی سنگی پوشیده از خزه مینشانم؛ او سر شایان احترامش را بر روی هر دو دستش تکیه میدهد و به مقابل خود نگاه میکند، و من دستها را روی زانویم میگذارم و خود را آماده شنیدن سخنانش میکنم.
او شروع میکند: "من هم یکی از فرزندان قابیلم، یکی از نوادگان کسانیکه از درخت زندگی خوردند، و باید کفاره آن را بدهم و مسافر گردم ــ سفر کنم تا لحظهای که از زندگی رها شوم. من هم زندگی کردهام و بخاطر حضورم احمقانه خوشحال بودم، و آن را با منجوقهای زرق و برق دار مسخره احاطه کردم، همچنین من! من هم هر آنچه که یک انسان با اشتیاقِ تا ابد ناراضیش ممکن است جمعآوری کند را مال خود نامیدم، و تجربه کردم که اساساً چه در آن است. من عاشق شدم و مورد تمسخر واقع گشتم، و هنگامیکه با تمام قلبم عاشق گشتم زیر پا قرار گرفتم، و وقتی با احساسات دیگری، با سعات غریبهها ظالمانه بازی کردم ستایش گشتم، ستایش مانند یک خدا! روحی را که با روح خودم متحد میپنداشتم و بدنی را که برای عشقم مقدس میانگاشتم در شنیعترین تجارت مانند یک کالا فروخته گشتند. من زن عقدیام را، مادر فرزندانم را در آغوش مردی غریبه دیدم. من برده زن بودم و خدای زن بودم، و مانند ملک سلیمان که زنان زیادی را دوست میداشت بودم. من در فراوانی بزرگ گشتم و از نیاز و فلاکت انسانها هیچ نمیدانستم، اما به یکباره ثروت خانه ما ناپدید میگردد، و هنگامیکه باید پدرم را به خاک میسپردم به سختی پولی برای خرید تابوت داشتم. من سالها بخاطر زنده ماندن جنگیدم، نگرانی و اندوه، گرسنگی و بیخوابی شبانه و وحشت و بیماری را شناختم. من با برادرانم بخاطر دارائی و سود مجادله کردم، فریب دادم و فریب خوردم، غارت کردم و غارت گشتم، زندگی دیگران را گرفتم و خودم هم به مرگ نزدیک بودم، تمام این کارها بخاطر طلای شیطانی و اموال، و من کشوری را که شهروندش بودم و مردمی را که زبانشان را صحبت میکردم عاشقانه دوست داشتم، من لباس منصب و وقار پوشیدم، به پرچم کشورم قسم یاد کردم و با شور و شوقی خشمگینانه به میدان جنگ رفتم، متنفر از دیگران تعقیبشان میکردم و میکشتم، فقط به این خاطر که آنها یک زبان دیگر صحبت میکردند، و برای عشقم تنها شرم حاصلم گشت، و برای شور و شوقم تحقیر و ریشخند.
من هم مانند فرزندان قابیل این را فهمیدم که به هزینه دیگران و از عرق زحمت برادرانم زندگی کنم، کسانی که مانند برده و ابزارم پست میشمردم، و از پرداخت خون دیگران بخاطر لذتها و سرگرمیهایم پروا نمیکردم. اما من همچنین بیش از یک بار یوغ را حمل و شلاق را احساس کردم، برای دیگران به خود زحمت دادم، و خستگی ناپذیر در پی سود بودم، و بدون استراحت از صبح تا شب کار کردم، و در رویاهای پر وحشت شب هنوز ارقامم را جمع و تفریق میکردم، و هنگام روز و شب، در خوشی و ناخوشی، در تنگدستی و فراوانی همیشه فقط از یک چیز در وحشت بودم ــ از مرگ. من در مقابل مرگ میلرزیدم؛ هنگام اندیشه به نابودی و جدا گشتن از این هستی دوستداشتنی اشگها ریختم و خود و تمام خلقت را نفرین کردم. اوه! من تا زمانیکه هنوز اندکی امید داشتم ترس و شکنجه وحشتناکی را تحمل کردم.
اما شناخت به من روی آورد. من جنگ میان زندگان را دیدم ــ من زندگی انسانها و جهان را آنطور که است دیدم."
پیرمرد سر سفیدش را تکان میدهد و به اندیشه فرو میرود. من پس از یک مکث میگویم: "و به کدام شناخت دست یافتی؟"
او ادامه میدهد: "اولین شناخت عمده این است که شما انسانهای بیچاره نادان در این توهم زندگی میکنید که خدا این جهان را با خردش، با لطف و قدرت مطلقش تا آنجا که ممکن بود خوب خلق کرد و یک نظم اخلاقی در آن نشاند، و هرکس که شرور است و کار شرورانه میکند این نظم و این جهان خوب را برهم میزند و گرفتار عدالت دنیوی و ابدی میگردد. یک اشتباه مرگبار غمانگیز! حقیقت این است که این جهان خوب و کامل نیست و هستی یک نوع کفاره است، یک آزمایش دردناک، یک زیارت غمانگیز، و هر آنچه در جهان میزید از مرگ و از غارت دیگران زنده است!"
"بنابراین به نظر تو انسان فقط یک جانور وحشیست؟"
"بدون شک! او باشعورترین، خونخوارترین و بیرحمترین جانور وحشیست. هیچ جانور دیگری چنین مبتکرانه برادران خود را غارت نمیکند، برده نمیسازد، و به هر کجا که نگاه کنی اینچنین است، در نژاد بشر مانند در طبیعت، مبارزه برای بقاء، زندگی به هزینه دیگران، قتل، غارت، دزدی، تقلب، بردهداری. مرد برده زن، پدر و مادر برده کودکان، فقرا بنده اغنیا، شهروند بنده دولتش. تمام تلاشها و تمام وحشتها فقط بخاطر این بقاء است که هیچ هدفی بجز هدف خود ندارد. زندگی! زندگی! زیرا هر کس میخواهد گذران زندگی خود را فقط طولانیتر سازد و این وجود اسفبار را در دیگران تکثیر کند. و دومین شناخت عمده ــ اما تو مرا درک نخواهی کرد، قابیل!"
"شاید قادر باشم."
پیرمرد با مهربانی به من نگاه میکند.
او جدی و ملایم ادامه میدهد: "دومین حقیقت این است که لذت بردن هیچ چیز واقعی نیست، هیچ چیز به خودی خود، فقط یک رهائی از نیازی جونده است، از رنجی که این را ایجاد میکند. و اما هر کس در تعقیب لذت و شادیست، و در نهایت اما بدون اهمیت دادن به اینکه روزهایش را در ثروت یا فقر به پایان میرساند فقط گذران زندگی را طولانیتر میکند. اما به من اعتماد کن، محرومیت دلیل بدبختی ما نیست، فقط در این امید به سعادت همیشه بیداریست که هرگز نمیآید، هرگز قادر به آمدن نیست! و این سعادت چیست که از گهواره تا گور همیشه نزدیک و ملموس و در عین حال تا ابد دور و غیر قابل دسترس در برابرمان در نوسان است؟ به من جواب بده، اگر میتوانی."
من سرم را تکان دادم و پاسخی نیافتم.
پیرمرد ادامه میدهد: "سعادت چیست، من آن را در نزد زن جستجو کردم، در دارائی، در مردمم، همه جائی که نفَس و زندگی میوزد ــ و همه جا خود را فریب خورده و مورد تمسخر یافتم.
بله سعادت؟ شاید سعادت آرامشی باشد که ما اینجا بیهوده میجوئیم، جائیکه فقط جنگ است، و تحقق آن مرگیست که ما چنین زیاد از آن در وحشتیم. سعادت! چه کسی آن را بیش از هر چیز در عشق جستجو نکرده، و چه کسی در آن تلخترین اغواها را تجربه نکرده است؟ چه کسی در این توهم گرفتار نگشته که ارضای این اشتیاق مافوق انسانی او را مملو میسازد، تصاحب زن محبوب باید برایش کاملاً کفایت کند و سعادتی استثنائی آورد، و چه کسی در آخر متأسفانه در مورد شادیهای خیالی خویش نخندیده؟ این برای ما یک شناخت شرمآور است که طبیعت این اشتیاق را تنها به این خاطر درونمان کاشته تا ما را وسیله ابزار کور و بیاراده خود سازد، زیرا که ما برای طبیعت بیاهمیتیم، طبیعت میخواهد جنس ما را تکثیر کند! ما میتوانیم هلاک شویم، اگر ما فقط قصد او را برآورده سازیم و جاودانگی گونه خود را تضمین سازیم، و طبیعت زن را با جذابیتهای فراوان مجهز ساخته است، فقط برای اینکه ما را به سمت خود مجبور سازد، یوغ به گردنمان بیاویزد و بتواند به ما بگوید: برای من و فرزندانم کار کن.
عشق جنگ جنسیتهاست که در آن زن و مرد به این خاطر با هم مجادله میکنند که یکی دیگری را به زانو درآود، به بردهاش، به حیوان باربرش تبدیل سازد، زیرا که مرد و زن به طور طبیعی دشمن یکدیگرند، مانند تمام زندگان، برای زمان کوتاهی توسط اشتیاق، غریزه تکثیر خویش، در لذت شیرین فقط به یک تن متحد گشته، تا سپس در دشمنی خشمگینانهتر شعلهور گردند، و شدیدتر و بیمبالاتتر بخاطر سلطه مبارزه کنند. آیا تو نفرت بزرگتری از نفرت میان انسانهائی که روزی عشق آنها را به هم پیوند میداده است دیدهای؟ آیا تو در جائی ظلم بیشتر و رحمت کمتری از میان زن و مرد پیدا کردهای؟
شما کورها! شما دیوانههای احمق. شماها یک پیمان ابدی میان زن و مرد تأسیس کردهاید، انگار شماها در موقعیتی هستید که طبیعت را طبق افکار و تصورات خود تغییر دهید و به گیاه بگوئید: شکوفا شو، اما هرگز شکوفا نمیشود و میوهای به ثمر نمیرساند."
پیرمرد مسافر لبخند میزند، اما در این لبخند آفتابی نه بدی بود و نه تحقیر و تمسخر، هیچ چیز بجز شفافیت بیصدای شناخت.
او به صحبت ادامه میدهد: "من همچنین لعنتی را شناختم که در دارائی و در هر نوع از تملک قرار دارد و از طریق قتل و غارت، از طریق دزدی و کلاهبرداری به وجود میآید، و به همین کار هم تحریک میکند، و نفرت و نزاع، قتل و غارت، دزدی و کلاهبرداری را تا ابد ترویج میدهد! انگار که دانه بر روی مزرعه قرار ندارد، انگار که میوه بر روی درختها نمیروید و شیر حیوانات برای همه نیست. اما در کودکان قابیل یک حرص شیطانی برای مالکیت است، یک ستمگری که همه چیز را برای خود غصب کند، و حتی اگر هم فقط به این خاطر باشد که دیگران نتوانند آن را به دست آورند. و این کافی نیست که هر فرد توسط خشونت یا حیله فقط برای خود اموالی را در اختیار میگیرد که با آنها صدها، بله اغلب هزاران نفر میتوانند زندگی کنند، بلکه اینطور است که انگار هر کس میخواهد خود و نوزادانش را برای ابد در این جهان اسکان دهد، و به این ترتیب آن را برای کودکانش به ارث میگذارد، به نوادگانش که زبالههایشان را بر روی مخده ابریشمی خالی میسازند، در حالیکه کودکان کسانیکه هیچ چیز ندارند رقتانگیز از بین میروند. یکی به دنبال به دست آوردن است و دیگری به دنبال محکم نگاه داشتن آنچه که دارد. نادار بر ضد مالداران میجنگد، یک مبارزه بی پایان، یکی بالا میآید، دیگری میافتد و دوباره از نو شروع به بالا رفتن میکند. و هرگز نه یک تعادل، نه یک عدالت، هر روز یوسف توسط برادرانش فروخته میشود، هر روز قابیل خون برادرانش را میریزد، خونی که بر علیه او به آسمان فریاد میکشد."
پیرمرد دستهایش را مانند دفاع در خشمی متعالی به اطراف دراز میکند.
او ادامه میدهد: "اما فرد بیش از حد ضعیف است که بر علیه تعداد زیاد برادرانش بجنگد، بنابراین فرزندان قابیل برای غارت و قتل از جوامع، ملتها و کشورها متحد گشتند. البته آنجا خودخواهی هر فرد در بسیاری از افراد محدود میگردد و میل غارت و خونخواریش را کنترل میکند، اما همان کتابهای قانونی که باید در برابر جنایات جدید محافظت میکردند، همزمان ابتدا مجرمان نسل قبلی و فعلی را به شغلی انتصاب و به آنها قدرت اعطاء میکنند. همچنین در دولت هم نه فقط خودخواهی اجباری است، بلکه ما را ــ بر حسب اهدافی که حاکمین تعقیب میکنند ــ به یک ایمان بیگانه، یک زبان و یک اعتقاد غریبه مجبور میسازند، یا اینکه ایمان، زبان و اعتقاد ما را تحت فشار قرار میدهند و پژمرده میسازند؛ ما را به خدمت نیاتی که ما از آنها بیزاریم میگمارند و مانع تلاش ما میگردند؛ با عرق ما، بله با خون ما پول سکه میزنند تا امیال نفسانی آنانی را بپردازند که چرخ دولت را میچرخانند، این امیال نفسانی ممکن است شکوه یا توانگری، شکار و زن، سربازها، علوم، یا هنرهای زیبا نامیده گردند. هیچ چیز مقدس نیست، انواع قراردادها بسته و و بدون هیچ دلیل عاقلانه و خجالتی دوباره نقض میگردند. چند بار تا حال آینده یک ملت فدای یک لحظه فریب شاهزادهای نگشته است! جاسوسان خود را دزدکی وارد خانواده میکنند و تمام بندهای روابط روحی و اخلاقی را از بین میبرند، زن مرد را میفروشد، پسر پدر را، دوست دوست را، حقیقت جعل میگردد، آموزش و پرورش مردم، تنها وسیله یک تحول عمومی، با بودجه تحقیرآمیزی رفع تکلیف میگردد، و به این ترتیب دانش و شناخت در محافل تنگ به تبعید فرستاده میشوند. آن کسانیکه ملت را با کلمات و قلم نمایندگی میکنند تحت تعقیب قرار میگیرند، به زنجیر کشیده میشوند، نابود یا توسط رشوه به رسولان دروغ مبدل میگردند. اما آن کسانیکه به او خدمت میکنند، تحت پوشش دولت فقط سودشان را میجویند، و حتی از دولت هم که آن را خدای خود مینامند میدزدند، و وقتی در نهایت ملت بردگیاش، شرم و احمق بودنش را با ورشکستی میپردازد، و مأیوسانه از ابزار صلح اسلحه بر علیه ستمگرانش میسازد، به این ترتیب قیام از بند رها میسازد ــ ممکن است پیروزی یا شکست در پایان باشد ــ فقط احساسات، جانورخوئی تودهها، و جواب خون با خون، غارت با غارت. آیا آنچه بعنوان عشق به ملت و به وطن چنین زیاد مورد ستایش قرار میگیرد همان خودخواهی نیست؟
ملتها انسانهای بزرگیاند، و همزمان تاراجگرانی کوچک و تشنه به خون. البته ــ کسی که نخواهد به زندگی آسیب برساند ــ نمیتواند زندگی کند. از مرگ دیگران زندگی کردن را طبیعت برای همه ما معین کرده است، اما به محض اینکه فقط حق استفاده موجودات پستتر بخاطر نیاز غریزی حفظ خود داده شود، نه فقط انسان اجازه دارد حیوان را در پرواز به تور اندازد یا بکشد، بلکه همچنین قویتر ضعیفتر را، بااستعدادتر آدم کمتر مستعد را، نژاد سفید قویتر رنگینپوستان را، آدمهای لایقتر و تحصیل کردهتر فرد نالایق را، یا مردم توسعهیافتهتر مردم کمتر توسعهیافته را.
آنچه در داخل جامعه بورژوائی با زندان یا گردن زدن مجازات میشود، آن را یک ملت انجام میدهد، یک کشور به کشور دیگر، بدون آنکه آدم در آن یک جرم و جنایت یا یک فساد ببیند، آنها همدیگر را بخاطر زمین و دارائی میکشند، و یک ملت سعی میکند به ملت دیگر اجحاف کند، آنها را مطیع و برده خود ساخته مورد استفاده کامل قرار دهد یا از بین ببرد، مانند رفتار یک انسان با انسان دیگر.
جنگ چه است ــ که در آن اغلب، توسط ادعاهای دروغ و یک شور و شوق فریبکارانه عمل میکند، که بهترینهای یک ملت را جذب میکند ــ بعنوان جنگ بخاطر بقاء برای غارت کشورها و نسلکشی، همراه با بردگی خدمت زیر پرچم، جاسوسی، خیانت، آتشسوزی، تجاوز که منجر به بیماری و قحطی میگردد!
آیا اینجا در آن میلیونها غریزه مهلک ادامه نمییابد که دائماً مشغول وول خوردن در تمام وجود انسان است؟"
پیرمرد مدتی سکوت میکند.
سپس او با آرامشی موقرانه میگوید: "آیا باید اسرار بزرگ بقاء را برایت فاش سازم؟"
"برایم بگو."

"راز این است که هرکس میخواهد از طریق دیگران زندگی کند، از طریق غارت و قتل، اما باید توسط خودش زندگی کند، توسط کار خودش. فقط کار ما را از تمام فقرها رها میسازد. تا زمانیکه هر کس تلاش کند و بگذارد دیگران برایش کار کنند،  و بدون زحمت میوههای زحمت دیگران را بچیند، تا زمانیکه یک قسمت از بشریت باید به خاطر لذت بردن دیگران در فراوانی بردگی و تنگدستی را تحمل کند، تا آن زمان هیچ صلحی در جهان وجود نخواهد داشت.
کار ادای احترام ما به هستیست: کسی که میخواهد زندگی کند و لذت ببرد باید کار کند. و همه آنچیزهائی که از سعادت به ما اعطا شده است در کار و پیگیریست. فقط در جنگی مردانه و دلیرانه بخاطر بقاء میتوان بر آن غلبه کرد، کسی که کار نمیکند و به این خاطر خوشحال است، در انتها فریبخورده اوست، زیرا آن نارضایتی آزار دهندهای به سراغش میآید که اتفاقاً بیشتر در قصرهای اشراف و اغنیاء در خانه است، همان انزجار عمیق در زندگی که زجرآورترین عذابها به آن متصل است.
"بله! این مرگ است که همه ناراضیان، همه بدبختها، و حتی اکثر آنهائی که صحت هستی را شناختهاند ترسان میسازد ــ مرگ با رفقای شریر شکنجهگرش به شک و وحشت میاندازد.
به سختی کسی به یاد میآورد، و میخواهد زمان را، بینهایت را به یاد آورد، زیرا که او هنوز نبوده است. هر کس در برابر آن دومین بینهایتی که در آن نباید او دیگر باشد میلرزد. چرا باید از آنچه ما روزی بودیم، و برای مدتی طولانی بودیم، وحشت کنیم، یک حالت که با آن ما خود را چنین محرم ساختهایم، در حالیکه حالت فعلی ما بخاطر کوتاه بودنش ما را به وحشت میاندازد، توسط هزاران معمای ضالمانه عذاب میدهد.
همه جا مرگ در اطراف ما است، مرگ ممکن است ما را ناگهان در لحظه تولد، یا دیرتر، با خشونت یا پس از درد و رنج طولانی و بیماری ملاقات کند، و با این حال هر کس دائماً فکر میکند و به خود زحمت میدهد از این ملاقات اجتناب ورزد، بقاءش را طولانیتر سازد، بقائی که باید زودتر یا دیرتر دقیقاً رقتانگیز و مسخره به پایان برسد.
تعداد بسیار اندکی درک میکنند که فقط مرگ میتواند برایمان رستگاری، آزادی و صلح بیاورد، تعداد بسیار اندکی از زندگی به ستوه آمده این شجاعت را دارند که مرگ را داوطلبانه و شاد ملاقات کنند. البته بهتر این است که هرگز آدم متولد نشود، و اگر حالا متولد گشته، آرام، با لبخندی تحقیرآمیز تصاویر سوسو زن و دروغی خود را تا به آخر تصور کند، تا برای همیشه در آغوش طبیعت غوطهور گردد."
پیرمرد دستهای قهوهای و در اثر آب و هوا خراب شدهاش را بر روی صورت پوشیده از چینهای عمیق و غمگینش میگذارد، و به نظر میرسید که خودش در حال رویا دیدن است.
من در این وقت به او میگویم: "تو به من آنچه برایت در زندگی شناخت شده است را گفتی، آیا نمیخواهی برایم همچنین از حقایق ابدیای که آموزشهایت را ساختهاند صحبت کنی؟"
پیرمرد میگوید: "من حقیقت را دیدم، و دیدم که سعادت تنها در شناخت نهفته است، و دیدم بهتر این است که این نژاد قابیل بمیرد، من دیدم که بهتر است مرد از گرسنگی و تشنگی بمیرد تا اینکه کار کند، و گفتم: من نمیخواهم دیگر خون برادرانم را بریزم و غارتشان کنم، و من خانه و زنم را ترک کردم، و عصای سفر در دست گرفتم. شیطان بر جهان مسلط است، و بنابراین حضور در کلیسا، یا در نمازهای جماعت، یا در دولت یک گناه است. و همچنین ازدواج نیز یک گناه کبیره است.
و این شش: عشق، دارائی، دولت، جنگ، کار و مرگ میراث قابیلند، که برادرش را کشت و خون برادرش به آسمان به فریاد آمد، و خدا به قابیل گفت: «تو باید در زمین نفرین شده باشی و فراری و سرگردان.»
فرد عادل هیچ چیز از این میراث لعنتی، هیچ چیز از پسران و از دختران قابیل درخواست نمیکند. فرد عادل بیوطن است، او در حال فرار از برابر جهان و از انسانهاست، او باید سفر کند، سفر کند. سفر کند."
من میپرسم: "تا چه مدت؟" و از صدای خود به وحشت میافتم.
پیرمرد پاسخ میدهد: "تا چه مدت؟ چه کسی این را میداند! و وقتی دوستش، مرگ،  خود را به او نزدیک میسازد، سپس باید او شاد در زیر آسمان، در مزرعه یا در جنگل انتظار او را بکشد، تا بمیرد، همانطور که او در زمان فرار زیسته بود.
من امشب حالم طوری بود که انگار مرگ در کنارم ایستاده است ــ جدی، مهربان و آرامبخش، اما مرگ از کنارم گذشت، بنابراین میخواهم عصایم را بردارم و به تعقیبش بروم، و من او را خواهم یافت."
پیرمرد از جا برمیخیزد، عصای پیادهرویش را برمیدارد و میگوید:
"اولی، از زندگی فرار کردن است" و یک خوبی خیرخواهانه در چشمانش میدرخشد، "ــ مرگ را آرزو کردن و آن را جستجو کردن، دومیست". و او عصا را بلند میکند و به سفر ادامه میدهد. و در زمان کوتاهی بیشه او را میبلعد.
من در انزوای عمیق جنگل تنها میمانم، و در اطرافم شب میشود.
در مقابلم یک درخت پوسیده قرار داشت. چوب فاسد آن شروع به درخشیدن میکند، و یک جهان کاملاً بیقرار و فعال از گیاهان، خزهها و حشرات بر روی آن قابل مشاهده میگردد.
من در خودم فرو میروم. تصاویر روز مانند امواج به سرعت از کنارم میگذشتند، حبابهائی که آب پرتاب میکند و دوباره میبلعد؛ من آنها را بدون نگرانی میدیدم، بدون وحشت، اما همچنین بدون شادی.
من شروع به درک خلقت کردم، من دیدم که مرگ و زندگی بیشتر رفقای دوستانه همدیگرند تا دشمن، نه متضادی که یکدیگر را لغو میکند، بلکه خیلی بیشتر یکی از دیگری تغییر جاری هستیست. من احساس میکردم از جهان جدا گشتهام، مرگ دیگر وحشتانگیز به نظرم نمیآمد، بله مرگ کمتر از زندگی برایم وحشتناک شده بود. و در واقع هرچه من بیشتر در درونم پائین میرفتم، به همان نسبت نیز همه چیز در اطرافم زنده و خوش صحبت میگشت و در روحم نفوذ میکرد.
درختان، بوتهها، ساقهها جوانهها، بله سنگ و زمین دستهایشان را به سویم دراز میکنند:
"تو میخواهی از ما فرار کنی، نادان؟ بیهوده است، تو قادر به این کار نیستی. تو مانند ما هستی و ما مانند توئیم. نبض تو فقط در ضربان نبض طبیعت میتپد. تو باید بروز کنی، رشد نمائی و مانند ما سپری گردی، زندگی کنی، بمیری و در مرگ زندگی تازه دهی، این سرنوشت توست فرزند خورشید، بر ضد آن مقاومت نکن، این هیچ کمکی به تو نمیکند."
یک غرش عمیق و باشکوه درون جنگل میوزد، بالای سرم شعلههای جاودانه رفیع و آرام میگداختند.
و حال من طوری بود که انگار در مقابل الهه تاریکی، سکوت، خالق ابدی و بلعنده ایستادهام و او با من شروع به صحبت میکند:
"تو میخواهی خود را بعنوان یک هستی در مقابل من قرار دهی، نادان غمگین! آیا موج روشن گشته از مهتاب به این خاطر که برای یک لحظه زندهتر نور میدهد به خود مغرور میگردد؟ یک موج مانند امواج دیگر است. همه از من میآیند و به سمت من بازمیگردند. در حلقه برادرانت صبورانه و متواضع فروتنی بیاموز. اگر عمرت طولانیتر از آن حشره یکروزه به چشمت میآید، اما زمان زندگی تو در من که در آن نه آغازیست و نه هیچ پایانی یک لحظه است.
پسر قابیل! تو باید زندگی کنی! تو باید بکشی، تو باید بکشی تا زنده بمانی، و بکشی وقتی نخواهی زندگی کنی، زیرا که فقط خودکشی میتواند تو را رها سازد.
بنابراین بیاموز که خود را به قوانین سفت و سختم تسلیم سازی. مقاومت به خرج نده و غارت کن، مانند تمام کودکانم دست به قتل بزن. درک کن که تو یک بردهای، یک حیوان که باید زیر یوغ برود؛ که تو نانت را باید در قبال عرق پیشانیت بخوری. بر این وحشت کودکانه از مرگ غلبه کن، بر این لرزی که به تو با دیدن من دست میدهد.
من مادر تو هستم، ابدی، بینهایت و غیر قابل تغییر، همانطور که تو فانی و تغییرپذیر توسط فضا محاصره گشتهای و به زمان تسلیمی.
من حقیقت هستم، من زندگی هستم. من هیچ چیز از وحشت تو نمیدانم و مرگ یا زندگیت برایم بیتفاوت است. به این خاطر مرا بیرحم ننام، چونکه من تو را، آنچه را که تو برای ماهیت واقعی خویش میپنداری، زندگیات را مانند دیگر برادرانت به دست پیشامد میسپرم. تو ــ مانند همه آنها، شماها از من میآئید و به سوی من بازمیگردید، زودتر یا دیرتر.
چرا باید من از آن جلوگیری کنم، یا شماها را در مقابل آن حفاظت کنم، یا بخاطر شماها سوگواری کنم. شماها من هستید و من شماها، این چیزی که شماها بخاطرش میلرزید، فقط سایه زودگذریست که من میاندازم. ماهیت واقعی شماها نمیتواند توسط مرگ از بین برود، همانطور که این ماهیت در هنگام به دنیا آمدنتان به وجود نیامده است.
به برادرانت نگاه کن که چگونه در پائیز به دور خود پیله میتنند، طوریکه انگار فقط نگرانند تخمهایشان را مطمئن به بستر ببرند، بدون نگرانی برای خود و همه آرام به مرگ میروند تا در بهار برای یک زندگی جدید بیدار شوند.
در قطرات آب نگاه کن، در درخشش آفتاب ظهر هر روز یک جهان نو پدید میآید و در سرخی شب میمیرد.
آیا خودت هر روز پس از مردن کوتاهی به زندگی جدید برنمیخیزی و در برابر خواب آخر نمیلرزی!
من پائیز به پائیز ریختن برگها را، جنگها، طاعونها، مرگ شمار زیادی از کودکانم را بیتفاوت تماشا میکنم، زیرا هر مردهای در موجود جدیدی به زندگی ادامه میدهد، و به این ترتیب من در مرگ زنده هستم، در سپری گشتن ابدی و فناناپذیر.
مرا درک کن و تو دیگر از من وحشت نخواهی داشت، مرا دیگر متهم نخواهی ساخت، مرا، مادرت را.
تو از برابر زندگی به سمت من در دامانم که از آن برای عذابی کوتاه ظاهر شدهای خواهی گریخت. تو دوباره به بینهایتی بازخواهی گشت که قبل از تو بوده و پس از تو نیز خواهد بود، در حالیکه زمان هستی تو را محدود میسازد و میبلعد."
او به من اینها را گفت.
سپس دوباره هیچ چیز بجز یک سکوت عمیق و غمانگیر در اطرافم نبود. طبیعت شفیقانه در خود فرو میرود و افکاری را که قادر نبود مرا از آنها رها سازد به من میسپرد.
من دیدم که چطور دروغهای مقدس کورمان ساختهاند، که چطور ما بجای اربابان میراث قابیل بودن برعکس بردههای آن هستیم، میراثی که برای اهداف غیر شفاف خود به ما نیاز دارد، به کساینکه او این وحشت زندگی و تولید مثل کردن را تلقیح کرده تا به خدمات و بیگاری سختشان، و بردگی ناامیدانهشان مطمئن باشد.
مرا برای رها ساختن و گریختن از او لرزشی غریب در برمیگیرد. من به زحمت از جا بلند میشوم و سعی میکنم برنده فضای آزاد شوم. افکار، بیم و تردیدها سایهوار و بیصدا مانند خفاشها در اطراف سرم وزوز میکردند. بنابراین من از دشتی که آنجا مسالمتآمیز در زیر نور نرم و شفاف آسمان شب و چراغهای بیشمارش قرار داشت شتابان میگذرم. در فاصله دور دهکده و نور خفیف مهربان پنجره خانهام را میبینم. آرامشی عمیق بر من مستولی میگردد و در من ساکت و باشکوه، اشتیاقی مقدس برای شناخت و حقیقت شعلهور میگردد، و هنگامیکه من در مسیر کاملاً آشنای میان چمنزار و مزارع قدم گذاردم، در این لحظه ناگهان یک ستاره بزرگ در آسمان ایستاده بود، بزرگ و شفاف، و به نظرم چنین میآمد که انگار این ستاره از جلوی من میرود، همانطور که روزی از جلو سه پادشاه که نور جهان را میجستند میرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر