عدالت.

من در وسط باغ نشسته بودم. در مقابلم مسیر شنی از میان دو چمنزار سبز کمرنگ رو به بالا تا محلی میدوید که تپه قطع میگشت و پرچین چوبی سبز تیره رنگ گشته خود را در درون آسمان روشن بهاری نقاشی میکرد. پرچین در محلی که مسیر تمام میگشت دارای یک درب بود. زنبورها در هوای نازک شفاف بر بالای رزهای سرخ و گلهای درختان هلو به این سمت و آن سمت پرواز میکردند. در این وقت آن بالا درب پرچین با سر و صدا باز میشود و اول یک سگ به درون باغ میجهد، یک سگ تازی بزرگ پا بلند و ظریف. پشت سر سگ یک فرشته داخل میگردد و درب را پشت سر خود میبندد، یک فرشته جوان بلوند باریک اندام، یکی از فرشتههای بلند و باریک خدا. او یک کفش نوک تیز به پا داشت، از سمت راستش یک شمشیر بلند آویزان بود و در کمربندش یک خنجر قرار داشت. قفسه سینه و شانهها را یک زره ظریف فولادین آبی رنگ پوشانده بود که بر رویش خورشید بازی میکرد و گلهای سفید بر روی موی انبوه بلند بلوند طلائیش سقوط میکردند. به این نحو او از مسیر شنی رو به پائین میآمد، با اندام باریک در لباس چسبان سبز زمردی، آستینها از شانه تا آرنج پف کرده، از آنجا به بعد تا مچ دستهای زیبایش تنگ. او به آرامی راه میرفت، لطیف، دست چپ با دسته خنجر بازی میکرد؛ سگ کنار ارباب در چمن در جست و خیز بود و گهگاهی با بالا بردن سر با عشق به ارباب نگاه میکرد. حالا فاصلهاش بیشتر از فاصله توپی که یک پسر بچه پنج ساله میتواند پرتاب کند نبود.
"آیا وقتی به اینجا برسد با من صحبت خواهد کرد؟"
کودک خردسال باغبان با گلهای ریخته بر روی چمنها بازی میکرد. پسربچه خود را به سمت فرشته میکشاند، پاهایش را تماشا میکند و میگوید: "تو کفشهای قشنگی داری، خیلی قشنگ!" فرشته میگوید: "بله، البته، اینها از شنل مریم مقدس ساخته شدهاند."
حالا تازه من متوجه میشوم: کفشها از پارچه طلائی بودند و با چیزی مانند گلهای قرمز رنگ یا میوهها نخدوزی شده بودند. فرشته به پسربچه میگوید: "یک بار پطروس مقدس به دنبال مادر عیسی مسیح میدوید، زیرا میخواست به او چیزی بگوید، اما مریم مقدس صدای او را نمیشنید و توقف نمیکرد. و او در پی مادر مقدس میدوید و در عجلهای که داشت پایش را بر روی لبه شنل مادر مقدس که بر روی زمین کشیده میشد میگذارد و یک قطعه از آن را پاره میکند. به این دلیل شنل به کنار گذاشته میشود و برای ما از آن کفش ساخته میشود". پسربچه یک بار دیگر میگوید: "کفشها خیلی قشنگ هستند!" سپس فرشته در مسیر شنیای که باید از کنار نیمکت من میگذشت به رفتن ادامه میدهد. این فکر که او با من هم صحبت خواهد کرد یک احساس روحپور غیر قابل بیان در من به وجود آورده بود. زیرا بر روی کلمات سادهای که از روی لبهایش برمیخاستند یک درخشش قرار داشت، انگار که او در هنگام صحبت به چیز کاملاً متفاوتی میاندیشد، انگار که پنهانی و با شادی سرکوب کردهای به سعادت بهشتی فکر میکرد. در این هنگام او در برابرم توقف میکند. من در حال سلام کردن کلاه از سر برمیدارم و بلند میشوم. وقتی نگاهم را بالا میبرم از حالت چهرهاش وحشت میکنم. ظرافت و زیبائی فوقالعاده در چهرهاش بود، اما چشمان آبی تیره خشمگین نگاه میکردند، تقریباً تهدیدآمیز، و موی طلائی هیچ چیز زندهای در خود نداشت، بلکه یک نور هولناک فلزی میداد. در کنار او سگ ایستاده بود، یک پای جلوئی را با ظرافت بالا نگهداشته و با دقت به چشمانم نگاه میکرد.
فرشته جدی میپرسد: "آیا تو مرد عادلی هستی؟" لحن صدا متکبرانه بود، تقریباً تحقیرانه. من تلاش میکردم لبخند بزنم: "من بد نیستم. من بسیاری از انسانها را دوست دارم. چیزیهای فراوان زیبائی وجود دارند." فرشته دوباره میپرسد: "آیا تو عادلی؟" طوی بود که انگار حرفهایم را کاملاً نشنیده انگاشته؛ در کلماتش یک سایه از بیصبری آمرانه بود، مانند زمانیکه آدم یک دستور را برای خدمتکاری که آن را فوری نفهمیده است تکرار میکند. او با دست راست کمی از خنجر را از قلاف بیرون میکشد. من وحشتزده میشوم؛ من سعی میکردم او را درک کنم، اما مؤفق نمیشدم؛ فکرم کار نمیکرد، قادر به درک مفاهیم زنده کلمات نبودم؛ در برابر چشمان درونیام یک دیوار خالی ایستاده بود؛ زجرآور اما بیهوده تلاش میکردم به یاد آورم. عاقبت میگویم: "من مقدار بسیار کمی از زندگی به دست آوردهام، اما گاهی عشق قویای بر من میدمد و در این هنگام دیگر هیچ چیز برایم غریبه نیست. و بعد من قطعاً عادلم: زیرا سپس حالم طوریست که انگار میتوانم همه چیز را درک کنم، درک کنم که چطور زمین درختان باشکوه را رو به بالا حمل میکند، که چگونه ستارهها در فضا آویزانند و میچرخند و بیش از هر چیز طبیعت عمیق و تمام احساسات انسان را ..."
من در زیر نگاه تحقیرآمیزش زبانم بند آمد، چنان آگاهی نابود کنندهای از نقصهایم بر من مسلط گشته بود که احساس میکردم چگونه از شرم سرخ شدهام. نگاه به وضوح میگفت: "چه وراجی تو خالی نفرتانگیزی!" هیچ ردی از لطف یا ترحم در آن نگاه قرار نداشت.
یک لبخند متکبرانه لبهای باریکش را از شکل اصلی میاندازد. او خود را آماده رفتن میکند و میگوید: "عدالت همه چیز است. اولین چیز عدالت است، آخرین چیز عدالت است. کسی که این را درک نکند خواهد مرد." با این حرف به من پشت میکند و با گامهای نرم مسیر سرپائینی را در پیش میگیرد؛ در پشت آلاچیق پوشیده از پیچ امینالدوله ناپدید میشود، سپس دوباره ظاهر میگردد و سرانجام از پلههای سنگی پائین میرود، در حال محو شدن غیر منظم؛ ابتدا پاهای باریکش تا زانو، سپس باسن، عاقبت شانههای از زره تاریک پوشیده شده، موی طلائی و در آخر کلاه سبز زمردیاش. در پشت او سگ میدود، در آخرین پله با خطوطی واضح و ظریف طرحی از خود نقاشی میکند و سپس به درون فضای نامرئی میجهد.

اعضای خبرگان رهبری.

اسقف مرده بود. پایان او مانند زندگیش دلیرانه بود. اسقف مونسینیور پرات غسل مراسم تدهین را دریافت کرده و روحش را سبک ساخته بود، و حالا او آرام و تقریباً شاداب آنجا قرار داشت، آماده مواجهه گشتن با خدا، در حالیکه بزرگ قائم مقامش و اعضای رهبری کشیشان با چهرهای جدی به دور او ایستاده بودند و خادمینش، به ویژه خادم مخصوص باوفایش اشگهای گرم میریخت. او به گذشته فکر میکرد. زندگیش خوب بود، زیبا و مهیج، کاملاً همانطور که در رؤیایش پرورانده بود. اسقفنشین بذر کاملی از صومعهها و بیمارستانها را مدیون فعالیت او بود. او محبوب بود و حتی مشهور هم شده بود. او به فعالیت خود به عنوان نماینده کاتولیک مجلس فکر میکرد، به سفرهایش به پاریس، به آپارتمان زیبای مجردی در فاوبورگ سنت ژرمن و به مؤفقیتهایش به عنوان سخنران، به روزهای پیروزی بر روی تریبون، جائیکه بازوان کشیشیاش شبیه به بال پرندگان حرکت میکردند و دستهای سفیدش بر بالای سر حاضرین مانند روح خدا بر روی آب در نوسان بود ...
اسقف مونسینیور پرات تمام اینها را دقیقاً به یاد میآورد. او ملتهب میگردد، به وجد میآید و تلاش میکند با ایماء و اشاره صحبت کند. او با بدنی تکیه داده به مخدهها راست بر روی تختش نشسته بود، اما شاد و خوشحال، تقریباً ستیزهگر، در دست راست یک صلیب بزرگ از عاج در حال نوسان. او آن را راحت از میان انگشتانش سر میداد، آن را به هوا پرتاب میکرد و دوباره میگرفت، آن را به جلو و عقب تکان میداد و خود را با آن ناآگاهانه سرگرم میساخت، مانند یک روزنامهخوان عصبی با یک کارد کاغذبری ...
اعضای سالخورده خبرگان رهبری احساس توهین میکردند. آنها خیلی مایل بودند صلیب مقدس را از دستان بیحرمت مرد رو به موت نجات دهند، اما جرأت این کار را نداشتند. آنطور لجوج و تحکمآمیز که او در برابرشان بود هنوز هم در آستانه گورش آنها را مرعوب میساخت. چشمهایش با آخرین بارقه سوسو میزدند. او هنوز کاملاً واضح و بسیار سریع صحبت میکرد؛ او با لبخندی شریرانه هزار سفارش میدهد، و آنها ابتدا دیرتر به تمام نیرنگ این سفارشات باید پی میبردند. او به بزرگ قائم مقام اشاره میکند و نفس زنان میگوید: "وصیتنامه ... آنجا ... کشو میز تحریر ... خودم نوشتم ... نه محضردار ... فردا ... آن را برای مسئولین بخوانید ..." و بیدرنگ میمیرد، طوریکه انگار بعد از این ابلاغ چاره دیگری بجز فرار به سمت مرگ برایش باقی نمانده است ... صلیب بزرگ از دستش لیز میخورد، خم میشود و بر روی سینهاش سقوط میکند.
غم و اندوه عمیقی کل کشور را پر میسازد. اسقف به دلیل سخاوت، وقار و جسارتش همه جا محبوب بود. در شهر و در اسقفنشین غم و اندوه صادقانهای حاکم بود. در تمام مناطق ناقوسها به صدا افتاده بودند و راههای باریک سیاهی در هوا میکشیدند که مانند آه و ناله جمعیت زیادی به نظر میآمد ...
جسد در کاخ اسقفی بعد از مراسم روغنمالی برای دیدار آخر مؤمنین در سالن بزرگ باشکوه قرار داده میشود؛ او در جامه اسقفی بر روی تخت پایه بلندی قرار داشت، با شمعهائی در اطراف آن، و طلاب به نوبت نگهبانی میدادند. آنها هم متوفی را دوست داشتند. او دل این کشیشان آینده را سریع به دست آورده بود؛ او خودش هم کاملاً بیخیال بود و صدیق، تسلیم به خدا و تقدیر، و مانند جوانان بسیار بزمی و بیاطلاع! اعضای خبرگان رهبری برعکس با اسقفشان مرتب درگیری داشتند؛ آنها از اینکه او را چنین بیفکر، بیپروا، پرحرف و غیردیپلماتیک میدیدند خشمگین بودند. او کلمات و افکارش را بهتر از پول خرج کردنهایش محاسبه نمیکرد. آیا آنها مسائل اقتصادی اسقفنشین را در چه وضعیتی خواهند یافت؟

ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
روز بعد بزرگ قائم مقام طبق آخرین اراده عالیجنابش محفل مقدس را در سالن جلسه کشیشان کاخ اسقف دور هم میخواند تا وصیتنامه اسقف مونسینیور پرات را که واقعاً در کشو میز تحریر یافته شده بود برایشان بخواند.
همه از همان اولین خطوط متحیر شده بودند: اسقف به بینظمی در امور مالیاش اعتراف کرده بود. این وصیتنامه یک صورتحساب واقعاً شگفتانگیز از یک ذهن بینظم بود که آدم به طور کلی از اسقف انتظار داشت. او بیش از حد شروع کرده بود: مخارج معماران برای ساختن بیمارستان سالمندان و کودکان و صومعههای جدید، وام برای مدارس کشیشان که در طول مبارزه بر علیه درس لاتین پول زیادی هزینه برداشته بود و غیره. صورتحساب پولهای وام داده شده دارائیش را تشکیل میدادند: سیصد هزار فرانک ثروت خودش که با آن حداقل یک قسمت از بدهی مدارس باید پرداخت میگشتند، همچنین یک لیست از مبلمانش که در پاریس در آپارتمان مجردی در منطقه فاوبورگ سنت ژرمن بودند.
بزرگ قائم مقام در میان خواندن متوقف میشود. او تقریباً خفه شده بود ... صدایش از خشم و همچنین از شرم به خاطر چنین وضعی که خود را ناگهانی آشکار ساخته بود میلرزید.
یکی از جوانترین عضو خبرگان رهبری به خود جرأت میدهد و میگوید: "چه رسوائیای!" و با این حرف زبان احساس عمومی را میگشاید.
حالا بقیه گستاختر میگردند.
"او ما را فریفت."
"او یک دلقک بود."
"یک کلاهبردار."
"دو میلیون بدهکاری؟"
"چه کار باید بکنیم؟"
همه در هم فریاد میزنند: "ورشکستگی! یک اسقفنشین در ورشکستگی!"
بزرگ قائم مقام به خواندن ادامه میدهد:
"در آپارتمان من در پاریس وسائل متعددی وجود دارند که با فروش آنها به دارائی افزوده میگردد، یعنی: کتابهای کمیاب کتابخانهام، اولین نسخه از بوسوئه، راسین، رونسار، همچنین آثار هنریام: من دو نقاشی از لاتور دارم که سی هزار فرانک ارزش دارند، و یک نقاشی از دولاکروا که باید همین مقدار ارزش داشته باشد."
حالا در میان اعضای خبرگان رهبری طوفانی از خشم درمیگیرد. همه دوباه بینظم فریاد میزنند: "یک دولاکروا! پس او تابلو نقاشی میخرید و پول معماران را نمیداد! به این خاطر صدقه جمع میکرد و از افراد متدین میدزدید". بزرگ قائم مقام به خواندن ادامه میدهد: "من ده انگشتر اسقفی دارم، بعضی از آنها دارای سنگهای نادرند. درآمد حاصل از فروش آنها که لازم نیست در مبلغ کل درج شود بدهی به ناشرم را که مجموع آثارم را منتشر کرده پوشش خواهد داد: ده جلد سخنرانی پارلمانی، تنظیم قوانین و موعظهها."
دوباره یک فوران خشم اعضای خبرگان رهبری، حتی شدیدتر از قبلی. خندهای مانند کف روی امواج از دهانی به دهان دیگر میدوید.
"مجموع آثارش!"
"یک نسخه هم بفروش نرسید!"
"و همه را از رو دست دیگران نوشته."
"بله از لاکوردر، از بوردالو ..."
خشم، دشمنی دیرینه آشکارا آغاز میگردد. شراب سرخ جاهطلبیای که اقتدار اسقف آن را این همه مدت فشرده بود به سرکه و صفرا تغییر کرده بود و حالا از قلبهای بیش از حد پر شده سرازیر میگشت. ــ باتلاقی از نفرت از حرکت بازمیماند؛ سکوتی طولانی و حیرتزده حاکم گشته بود.
سپس حرفهای طعنهآمیز دوباره آغاز میشود.
"انگشترهایش، برای پرداخت پول کتابها."
"ده انگشتر، مانند یک زن."
"هدیه شاید ..."
"که میداند چه نوع زندگیای در پاریس گذرانده است!" یکی از مسنترین اعضای خبرگان رهبری که همزمان با اسقف مونسینیور پرات امید به غصب صندلی اسقفی داشت و مؤفق نشده بود اظهار میکند ــ اوه، از طریق چه توطئه و سازش شرمآوری در اتاقهای انتظار وزارتخانههای پاریس! ...
"یک آپارتمان"، عضو انتقامجوی خبرگان رهبری ادامه میدهد: "مگر یک اسقف متدین به طور موقت در یک صومعه منزل نمیکند، یا در نزد یک کشیش و در صورت لزوم در یک مسافرخانه، جائیکه روحانیون عادت به این کار دارند؟ اما یک آپارتمان!"
جوانترین عضو خبرگان رهبری سرزنشکنان میگوید: "یک آپارتمان مجردی."
"بله، مانند یک پلیبوی."
"شاید خانم هم به آپارتمان میبرده."
"بنابراین پول اسقفنشین به آنجا منتقل شده!"
طوفان جزر و مدی از فریاد، خندههای تمسخرآمیز، لعنتها و لطیفههای جوکهای کینهتوزانه به دیوارهای سالن جلسه خبرگان با شدت برخورد میکرد، انگار میخواست دربها را منفجر سازد و اسقف مونسینیور پرات را که آنجا در سالن باشکوه به خواب ابدی فرو رفته بود به نوسان آورد. این یک سرو صدای جهنمی واقعی بود. بزرگ قائم مقام به جمعیت خروشان دست تکان میدهد که تأمل کنند. متظاهر پیر اخطار میکند: "مراقب باشید!" و اعضای خبرگان رهبری را به طلاب جوان اتاق کناری یادآوری میکند،  که گذاشته بودند از طرف اسقفشان فریب داده شوند و حالا گریان در کنار جسدش نگهبانی میدادند.

ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
اسقف مونسینیور پرات با شکوه تمام به خاک سپرده میشود. تمام جهان رسمی در مراسم تشییع جنازه حضور داشت و از این پدیده بزرگ سیاسی و مذهبی، اسقف و نماینده مجلس که بخصوص یک وطنپرست خوب بود ستایش کردند. مردم میگریستند و در خیابانهای با فانوس روشن گشته که مانند قلبهای طلائی یا پرندگان روشن از آسمان به پائین فرود آمده بودند ازدهام کرده بودند. هنگامیکه متوفی در تخت پایه بلند با پارچه سیاه تزئین شده از کنار جمعیت عبور داده میشود یک هیجان عمیق بر جمعیت مستولی میگردد. او بر روی تخت در حال نگاه به سمت آسمان، از همان جائیکه صدای ناقوس میآمد با یک چهره بیحرکت که بر رویش زیبائی مرگ و بیشتر از آن آرامش ابدی قرار داشت آسوده بود! ... چهرهاش، اما مانند سنگ مرمر سفت شده بود! همه کسانیکه این چهره را در حال حمل از کاخ اسقف به سمت کلیسای جامع میدیدند دچار احساسات میگشتند. زیرا سنت قدیمی که مردم در شهرستان سخت به آن آویزانند اینطور میخواست. مراسم تشییع جنازه با شکوه فراوان جشن گرفته میشود. ارگها مینواختند؛ هزاران چراغ با شمعهای رنگپریده لاس میزدند، و قطرات سرد آب مقدس مانند رگباری از ذرات ریز اشگ به دعاکنندگان پاشیده میگشت ...
پس از آنکه جمعیت کلیسای جامع را ترک کرده و دربهای سنگین با کلون آهنی بسته گشتند خادمین کلیسا تابوت اسقف را به کنار تخت پایه بلند حمل میکنند. و همانطور که سنت بود اعضای خبرگان رهبری از جا برمیخیزند تا عالیجناب را در تابوت بخوابانند.
این آخرین وظیفه آنها بود که هیچکس نمیتوانست آن را از آنها دریغ کند. آنها جسد را بلند میکنند و در تابوت قرار میدهند، سپس مخدهها را که بر رویش آسوده بود برمیدارند تا او را افقی قرار دهند. اما، اوه نمایشی عجیب و غریب: اسقف راست نشسته باقی میماند. بدن در لحظه مرگ در حالت نشسته رخ داده و سرد شده بود. حالا او دوباره صاف شدنی نبود. او در کنار تابوت خود نشسته باقی میماند ...
برای صاف کردن و افقی قرار دادن او تلاش میگشت: او مقاومت میکرد. اعضای خبرگان رهبری گاهی ساکت و گاهی خشمگین به هم نگاه میکردند، به نظر میرسید که او حتی در مرگ هم آنها  را دست انداخته و تحریک میکند ...
در این وقت جوانترین عضو خبرگان رهبری سینه متوفی را میگیرد و آن را با شانه به سمت کف تابوت فشار میدهد، مانند یک فاتح دشمن مغلوبش را. یک سر و صدای خفه ... همه اعضای خبرگان رهبری دست به کار میشوند، جسد را با ضربه زدن و فشار صاف میکنند و افقی در تابوت سربی قرار میدهند. سپس دستهای به اطراف آویزانش را تا کرده و بر روی سینهاش میگذارند، بعد بزرگ قائم مقام بدون آنکه خود را خم کند عصای طلائی اسقفی را درون تابوت میاندازد، طوریکه بر روی چهره مرده فرود میآید، و در نهایت میگذارند درب تابوت با سر و صدای زیادی سقوط کند. اما درب درست بسته نشده بود، زیرا سر و بدن جسد هنوز هم به خاطر حالت نشسته طولانی مدت بالا قرار گرفته بودند و بنابراین باید اعضای خبرگان رهبری در نهایت اسقفشان را با نیروی متحد به پائین فشار میدادند، به این نحو که آنها به اتفاق و با خندهای غیر قابل مهار و احساس انتقام ارضاء گشتهای بر روی تابوت مینشینند.