شب چله بود، من بودم و اناری که نبود.

نمیدانم چرا مسیح هر ساله چند روز مانده به تحویل سال نو سر و کلهاش پیدا میشود. آیا میخواهد با این عمل به مردم جهان چیزی را یادآوری کند؟ آیا میخواهد بگوید: جشن تولدم یادتون نره؟ یا شاید میخواهد بگوید: صلیب که چیزی نیست، سرم را هم از تنم جدا سازند باز هم نخواهم مرد. من زندهام و مرگ را نمیشناسم؟
باری دوست عزیز، امروز آخرین روز سال 2016 میلادیست و چهار سال دیگر در چنین روزی خداوند به افتخار تولد مسیح به ما مخلوقات گناهکارش دو تا بیست جایزه خواهد داد. و آغاز سال 2020 به این معناست که جهان به صلح و آرامش خواهد رسید. البته این یک ادعای خشک و خالی نیست، فقط کافیست که شما عدد 20 را دو دقیقه سریع تکرار کنید، سپس خواهید دید که عدد بیست چیزی شبیه به <هیس> میشود، و این هیس به خوبی معنی صلح و آرامش را تداعی میکند.
در باره سال 2016 چه میتوان گفت؟ هرچه بوده در رسانهها به سمع و نظر رسیده و تکرارشان این آخرین روز زیبای آفتابی شهر برلین را خراب خواهد ساخت.
روشنائی آفتاب از پنجره لخت اتاقم به داخل آمده و با تعجب به کاغذ دیواری سفید رنگ گشته دیوارها خیره نگاه میکند، طوریکه انگار به خودش میگوید: عجب رنگ سفیدی!
من کمی مغرور از تعریف آفتاب برایش شرح میدهم که در اواسط سال جدید بازنشست خواهم گشت و به این خاطر با رنگ کردن اتاق خود را آماده فصل جدیدی از زندگیم ساختهام. آفتاب زیر لب باریکلا باریکلائی میگوید، اما درست در این لحظه صدای گوشخراش ترکیدن ترقه هم من و هم خورشید را به وحشت میاندازد.
مرغان عشقم امشب با انفجار ترقهها حتماً مانند سالهای قبل یکی دو روز در اثر شوکه شدن آواز نخواهند خواند. با این وجود آغاز سال 2017 بر مور و مار و انسان خجسته باد.

کرم شب‌تابی که نمی‌خواست انسان شود.

روزی نرینا کوچک در حالیکه یک گروه کرم شبتاب مانند باران طلائی در میان باغ در پرواز بودند به پدرش میگوید: "هنگامیکه من هنوز یک کرم شبتاب بودم بدون آنکه وحشت کنم همیشه کاملاً تنها در جنگل پرواز میکردم، و حالا اگر مجبور باشم در تاریکی فقط تا چمنزار بروم میترسم."
پدر لبخندی میزند و به مادر میگوید: "دخترمان چه حافظه خوبی دارد."
این کلمات نرینا کوچک دوباره زمانی به یادم میافتند که یک روز کرم شبتابی از روی چمن بر روی دسته گلی که در دست داشتم میپرد و صبورانه اجازه میدهد او را تا خانه حمل کنم. من دسته گل را داخل آب قرار میدهم، و تا زمانیکه اتاق روشنائی داشت سوسک کاملاً آرام نشسته بود، اما به محض آنکه من به رختخواب میروم و چراغ را خاموش میکنم او شروع به درخشیدن میکند.
من به خود میگویم: "که میداند چه چیزی درونش قرار دارد."
کرم شبتاب میگوید "یک ستاره" و بر بالای تختخوابم پرواز میکند.
من پاسخ میدهم: "قطعاً هیچ ستارهای، اما شاید یک انسان."
کرم شبتاب میگوید: "خدا به من رحم کند، این وحشتناک خواهد گشت. سپس من کرم شبتاب کوچکم را نخواهم دید. اما تمام اینها از هبوط آدم میآید."
من میخندم و میگویم: "مگر تو از هبوط آدم هم چیزی میدانی؟"
"چه کسی باید آن را بداند اگر من آن را ندانم؟ به خود من از این طریق آسیب رسیده است. کاش فقط به حرف مادرم گوش میدادم!"
من میگویم: "گوش کن، اگر کار بهتری نداری میتوانی داستان هبوط خود را برایم تعریف کنی. من در عوض قول میدهم تو را پیش کرم شبتاب کوچکت بازگردانم."
در این هنگام کرم شبتاب شروع به تعریف میکند:
"من یک ستاره بودم، و نه یکی از بدترین ستارهها، من آن بالا در آسمان نشسته بودم و وضعم خیلی خوب بود. تو نمیتوانی درک کنی که زندگی یک ستاره چه باشکوه است. اما من بسیار گستاخ بودم. به این دلیل مادرم مدام به من میگفت: <خودت را در برابر هبوط حفظ کن.> و من قول داده بودم مواظب باشم و همیشه پیش او بمانم. اما با آغاز فصل پائیز سودای سفر بر من چیره گشت، بر من و هزاران نفر از رفقایم. ما دسته جمعی خود را جدا ساختیم. این یک سفر فوقالعاده بود، ما چنان سریع پرواز میکردیم که هیچکس نمیتوانست به این فکر بیفتد ما را بگیرد، و ما بسیار شاد بودیم و هر کس ما را صدا میزد یک آرزویش را برآورده میساختیم، زیرا ما ستارهها همانطور که میدانی قادریم در هنگام سفر هر آرزوئی را برآورده سازیم. اما من نمیدانم چطور شد که ــ ناگهان دچار گردباد بزرگی میشوم که مرا از بقیه جدا میسازد و به سمت پائین میکشاند، و من با سر سقوط میکنم. وضع رفقایم هم نباید بهتر از وضع من بوده باشد، زیرا بعداً شنیدم که در آن روز هزاران ستاره دنبالهدار سقوط کردند. اما سقوط من چنان حاد بود که نتوانستم مقاومت کنم. بعد نورم خاموش میشود و ــ من میمیرم. آیا تو هرگز مردهای؟"
من سرم را تکان میدهم و میگویم: "من چیزی از آن نمیدانم."
"بنابراین نمیتوانی تصورش را بکنی که مردن چه نامطلوب است. یک بادِ یخی جسم و روحم را طوری شکافت که نفسم بند آمد و چیزی سرد از من جدا گشت و با شدت به سمت زمین سقوط کرد. ــ من شنیدم یک صدا در کنارم میگوید: <این قطعه سنگ را ببینید، کاغذنگهدار بدی نیست.>
وقتی دوباره به هوش آمدم در موی زیباترین ملکه نشسته بودم که در باغ شبانهاش قدم میزد و بسیاری از ندیمهها دست زنان به اطرافم هجوم آوردند و فریاد زدند: <آه ببینید، ستاره زیبا را ببینید.> من خیلی خوشحال بودم، من خود را بسیار سبک احساس میکردم و میپنداشتم که کاملاً از نور تشکیل شدهام. در این هنگام دیدم که یکی از ندیمهها یک سنگ بزرگ سیاه در دست نگاه داشته است. آن سنگ من بودم."
در این هنگام ناگهان یک صدا میگوید: <آه خدای من، اینکه فقط یک کرم پیلهساز زشت قهوهای رنگ است.>
دانشمند دربار میگوید: <این کرم پیلهساز نیست. این یک کرم شبتاب است، شبها در مراتع و مزارع پرواز میکند و یک درخشش فسفر مانند از خود ساطع میسازد. ماده کرم شبتاب هم بر روی چمن مینشیند و میدرخشد.>
ملکه فریاد میکشد: <من هیچ کرم پیلهسازی نمیخواهم، من هیچ سوسکی نمیخواهم> و با دست به سمت من میزند. دستهای فراوانی میخواستند مرا بگیرند، من اما خودم را تاریک ساختم، از زیر انگشتان آنها گریختم و از آنجا پرواز کردم. من در شکاف یک دیوار نشستم و بسیار غمگین بودم. ناگهان به یاد آوردم که دانشمند درباری چه گفته بود: <ماده کرم شبتاب هم در چمن مینشیند و به همین ترتیب میدرخشد>. من بسیار کنجکاو شده بودم ماده کرم شبتاب را ببینم. بنابراین بر روی چمنزار وسیع به پرواز آمدم و در این وقت بر روی یک تیغه علف نور دلپذیری دیدم که فوراً مرا گرفتارش ساخت.
من گفتم: <شب بخیر، کرم شبتاب، چه درخشش دوستداشتنیای داری!>
کرم شبتاب شب خوبی برایم آرزو کرد و دوستانه گفت: <من بال ندارم و همیشه اینجا مینشینم. نمیخواهی با من همصحبت شوی؟ اما بعد باید پیشم بمانی و اجازه نداری فوری دوباره پرواز کنی.>
من گفتم: <من تا زمانی که زندهام پیش تو میمانم. زیرا که من تو را دوست دارم.>
و من این را جدی گفتم، زیرا که او بسیار دوستداشتنی میدرخشید، حتی تا زمانیکه من هنوز یک ستاره بودم و در آسمان مینشستم چیز زیباتری ندیده بودم. اما در این وقت بدبختانه تو با دسته گل آمدی، من فقط از روی کنجکاوی به بالا پرواز کردم و بر روی گل نشستم و حالا دیگر نمیتوانم پیش کرم شبتابم برگردم و باید در اینجا بمیرم ــ آه مردن بسیار دردآور است و آنچه بعد میآید حتی بدتر است!"
من شفیقانه میپرسم: "مگر پس از مرگ چه میآید؟"
"تو خودت آن را گفتی، و من هم آن را میدانم، من باید یک انسان بشوم. این از همه چیز وحشتناکتر است."
من سعی میکنم او را تسلی دهم: "آه، انسان بودن خیلی هم بد نیست."، اما او راضی نگشت.
او ناله میکند: "البته که بد است. کاش فقط به حرف مادرم گوش میدادم! کاش مجبور نبودم انسان شوم. وقتی هنوز یک ستاره بودم به من همیشه میگفتند که این بدتر از همه چیز است. شماها نمیتوانید پرواز کنید و همچنین نمیتوانید بدرخشید، و اینکه در غیر این صورت وضعتان چگونه است را اصلاً نمیخواهم سؤال کنم."
من میگویم: "آه، پرواز کردن را میتوانیم بیاموزیم و ما، ــ آنچه مربوط به درخشیدن میگردد ــ از درون خیلی زیباتر میدرخشیم."
او میگوید: "بله، اما آنچه قطعیست این است که من دیگر نمیتوانم پیش مادر عزیزم برگردم، زیرا که سنگ کاغذنگهدار باید حالا آلبوم برگهای ندیمه را حفاظت کند؛ کاش حداقل میدانستم که آیا در زندگیِ دیگر ماده کرم شبتاب را دوباره پیدا خواهم کرد."
من او را تسلی میدهم: "شاید دوباره پیدایش کنی، و سپس او این بار یک دختر زیبا خواهد بود."
"من اما دختر زیبا نمیخواهم، من کرم شبتاب خودم را میخواهم. آه من را پیش کرم شبتابم برگردان."
در این هنگام میخواستم از جا بلند شوم و بگذارم کرم شبتاب بیرون برود، اما سرم به دیوار میخورد و از خواب بیدار میشوم. در اتاق همه چیز تاریک بود.
بلافاصله پس از شروع صبح پیش دسته گل میروم تا سوسک را پیدا کنم، اما او مرده در یک کاسه گل افتاده و درخشندگی زیبایش خاموش گشته بود.
وقتی من از پلهها پائین میرفتم صاحبخانه با چهره درخشانی به من برخورد میکند و میگوید:
"نمیخواهید یک نوزاد را ببینید؟ امشب برایم یک کودک زائیده گشت."
من به خود گفتم: <بیچاره کرم شبتاب> و با او داخل آپارتمانش گشتم.
نوزاد در یک اتاقِ توسط پرده تاریک گشته در پارچه سفیدی پیچیده شده بود، اما با داخل شدن من به طرز وحشتناکی فریاد میکشد.
من در حالیکه نوزاد را بلند کرده و در آغوش گرفته بودم میگویم: "آه تو کرم بیچاره، اگر به حرف مادرت گوش داده بودی دچار گردباد نمیگشتی و  هنوز در آن بالا یک ستاره زیبا بودی. اما حالا تو کرم شبتابت را هم گم کردهای و که میداند چه چیزهائی میتواند هنوز برایت رخ دهد."
پدر نیمه خندان و نیمه خشمگین در حالیکه نوزاد را از آغوشم میگرفت میگوید: "دارید اینجا چه موعظه میکنید؟"
من آهسته پاسخ میدهم: "آه، فکر کنم که چیزی خواب دیدم."
اما وقتی من شب از یک پیادهروی در مزرعه به خانه بازمیگشتم در این وقت یک کرم شبتاب بسیار کوچکِ تنها را دیدم که در چمن میدرخشد. من او را با خود به خانه میبرم و آن را آرام بر روی متکای دخترم قرار میدهم و کودک ناگهان میخندد، طوری که انگار چیزی به یاد آورده است.
https://www.youtube.com/embed/S98-BIpzZuk

کتاب مقدس چوبی.

در قصبه سوارتخو استان ورملاند انسانی وجود دارد که بسیار سعادتمند است. این شخص نه کشیش خانه زیبای کشیشان است، نه همچنین هیچیک از کشاورزان با موقعیت خوب، و نه هیچیک از دختران باکره هفده ساله، این انسان سعادتمند پیرزن فقیر بولا اوستلند در خانه سالخوردگان است.
او خوشبخت است، زیرا که از زمان هشت سالگی یک هدف در زندگی دارد. زندگی برایش هرگز خالی و بیهوده نبود. او صاحب چیزی بود که بسیاری از کسانیکه بیشتر از او هستند فاقد آن میباشند. و اما از آنجا که او هرگز مؤفق نگشته است به این هدف جامه عمل بپوشاند بنابراین چشمه شادیاش همچنان میجوشد. این هدف چنان برایش مهم است که آدم به سختی میتواند برایش چیز بهتری بجز آنکه هرگز او آن را به انجام نرساند آرزو کند.
هنگامیکه او هشت سال داشت مادرش او را یک بار با خود به کلیسا میبرد. همانطور که او در کنار مادر در راهروی کلیسا به جلو میرفت متوجه کتاب مقدس بزرگی میشود که بر روی محراب قرار داشت. کتاب ضخیم بود و شایسته اکرام، سیاه و براق. بر روی آن یک BIBLIA با حروف طلاکاری شده میدرخشید و لبه صفحات کتاب نور خفیف طلائی میداد. این او را به یک گیجی لذتبخش میاندازد. او نه چلچراغ را میدید و نه شمعها را، او بجز کتاب مقدس هیچ چیز نمیدید. هنگامیکه او بر روی نیمکت مینشیند مشخص میشود به اندازهای کوچک است که زن نشسته در جلوی او دیدن کتاب مقدس را برایش ناممکن میسازد. بنابراین مادر او را بلند میکند و میگذارد روی نیمکت بایستد، و او در تمام مدت عبادت همانجا ایستاد، ایستاد و به کتاب مقدس بزرگ کلیسا خیره گشت.
همچنین در خانه در اتاق کوچک مادر هم یک کتاب مقدس کوچک وجود داشت، و آن هم یک کتاب زیبا و شایسته اکرام بود. اما این کتاب مقدس در کلیسا احتمالاً دو برابر ضخیمتر بود. در کتاب مقدس مادر فقط تعداد اندکی عکس وجود داشت. اما در این کتاب مقدسی که دو برابر ضخیم بود چه چیزهائی میتوانست انتظار آدم را بکشد؟ چه موسی توانائی، چه مریم باکره تابانی، چه داوود پادشاه باشکوهی، چه جالوت عظیمی! و او تمام این چیزها را در برابر خود می‌دید. تصاویر از آغوش کتاب بسته جدا میگشتند و خود را به او نشان میدادند ...
بر روی کتاب مقدس یک شمعدان دو شاخه نقرهای قرار داشت. این کار به نظرش عجیب میآمد، بله تقریباً ناشایست به نظر میرسید. چرا شمعدانی بر روی کتاب مقدس قرار داشت؟ آیا مگر این کتاب مقدستر از آن نبود که آدم اجازه داشته باشد یک شمعدانی نقرهای روی آن قرار دهد؟

*
او روز یکشنبه بعد و یکشنبههای فراوان دیگری خواهش کرد که همراه مادر اجازه رفتن به کلیسا را داشته باشد. او میخواست به آنجا برود تا هنگام گشودن کتاب بزرگ حضور داشته باشد. او هیچ شکی نداشت که این در یکی از تعطیلات بزرگ اتفاق خواهد افتاد. اما کتاب مقدس کاملاً آرام در زیر شمعدان باقی میماند و هیچکس آن را لمس نمیکرد.
یک روز تمام شجاعتش را جمع میکند و از مادر میپرسد که آیا میداند چه زمان کشیش عکسهای کتاب بزرگ در کلیسا را نشان خواهد داد.
مادر میپرسد: "چه کتابی؟"
"همان کتابی که بر روی محراب قرار دارد."
"فرزند عزیز، آن فقط یک جعبه چوبیست و آنجا قرار دارد تا بتوانند شمعدانی را بر رویش قرار دهند."
این یک ناامیدی وحشتناک بود. یک چنین درد بزرگی را او هرگز تجربه نکرده بود. اشگ از چشمهایش جاری میگردد. مادر او را کاملاً مات و مبهوت نگاه میکند.
"خدای من، چرا گریه میکنی؟"
او برای جواب دادن صادقانه دلیل گریه کردنش به خاطر ندیدن عکسهای زیبا بیش از حد خجالتی بود. او به جای آن میگوید از این وحشت دارد که خدا به این خاطر که آنها یک کتاب مقدس تقلبی بر روی محراب قرار دادهاند خشمگین شود.
مادر با عصبانیت میگوید: "این چه پرت و پلائی است که تو میگوئی! خدای مهربان خوب میداند که جریان از چه قرار است. در اینجا هم مانند کلیساهای دیگر یک کتاب مقدس چاپی قرار داشت اما یک روز کلیسا آتش میگیرد و کتاب مقدس هم میسوزد، و ساخت دوباره کلیسا به اندازهای گران بود که دیگر قادر نبودندیک کتاب مقدس مناسب تهیه کنند."
هنگامیکه دختر کوچک این را میشنود به او الهام میشود و او یک تصمیم بزرگ میگیرد. همزمان چنان خوشحال میشود که اشگها متوقف میگردند. او به خود میگوید تا زمانیکه زنده است به این لحظه بیشتر از هر چیز با ارزشتر در زندگیش فکر خواهد کرد، و میپرسد:
"قیمت یک کتاب مقدس چقدر است؟"
"من این را دقیقاً نمیدانم. منظورت یک کتاب مقدس کلیسائیست؟"
"بله، یکی از آن کتابهای مقدس با عکسهای زیاد در آن."
"چنین کتاب مقدسی گران است، شاید پنجاه کرون."
پنجاه کرون! این مبلغ برای دختر کوچک بزرگ و وحشتناک به نظر میرسید، اما او در تصمیمش راسخ بود. او میخواست به محض بزرگ شدن و مشغول کار گشتن این پنجاه کرون را پسانداز کند و برای کلیسا کتاب مقدس مناسبی که بتوانند آن را بر روی محراب قرار دهند بخرد. ــ ــ ــ
بنابراین این هدفی بود که در زندگی همراهیش میکرد و او را غنی و زیبا ساخته بود. افراد دیگر رشد میکردند، زندگی را میگذراندند و میمردند، بدون آنکه بدانند چرا. شاید، این دلیلی بود که بسیاری از آنها از یاد رفتهاند. اما در نزد او متفاوت بود. او میدانست که چرا خدا او را به جهان آورده است.

*
وقتی او هر بار به کلیسا میرفت، سپس به خاطر روزی خوشحال میگشت که در آن کتاب مقدس بر روی محراب قرار گرفته و هیچ کودکی دیگر احتیاج نداشته باشد از عکسهای در یک جعبه چوبی خالی خواب ببیند. آدم نمیتواند بداند افکارش چه مبالغهای میکردند. او قطعاً انتظار داشت که رحمت خداوند وقتی دیگر کتاب مقدس تقلبیای بر روی محراب قرار نداشته باشد با وفور بیشتری بر این منطقه ببارد.
او هم مانند دیگران نگرانیهای خود را داشت، اما ذهنش همیشه آرام بود، زیرا او توسط قید و بندهای معمولی زمینی محدود نگشته بود. اما یک ناآرامی او را رنج میداد، و آن این بود که یک نفر بتواند از او سبقت بگیرد. مانند آن زمانی که کلیسا پس از آتشسوزی تعمیر گشت، یا هنگامیکه چند زن متحد گشتند تا یک روانداز برای محراب تهیه کنند. در این هنگام تا قبل از مطمئن گشتن از اینکه هیچکس به فکر هدیه کردن یک کتاب مقدس واقعی به کلیسا نیفتاده است هیچ ساعت آرامی نداشت.
اما اگر او از سبقت گرفتن دیگران چنین وحشتزده بود پس چرا عجله نمیکرد؟ چرا او پنجاه کرون را پسانداز نمیکرد؟
آه، این کار چند بار انجام شده بود. حقوق اولین کارش بیست کرون در سال بود. بعد از پنج سال پنجاه کرون پسانداز شده بود. اما قبل از آنکه او بتواند به شهر برود و کتاب مقدس را بخرد مادرش میمیرد و پول پسانداز شده برای تابوت و تشییع جنازه باید مورد استفاده قرار میگرفت.
و همیشه پول پسانداز گشته باید در راه دیگری خرج میگشت. یک بار باید برادرش به بیمارستان میرفت، بار دیگر باید به یک همسایه فقیر کمک میگشت که تنها گاوش را از دست داده و مجبور به خرید یک گاو جدید بود.
علاوه بر این او در یک روز زیبا ازدواج میکند. شوهرش یک سال بعد از ازدواج مرده و او را با یک کودک خردسال تنها گذشته بود. آدم میتواند تصورش را بکند که یک چنین چیزی مانع از پسانداز کردن میگردد.
زندگی برای کسی که یک هدف برای جامه عمل پوشاندن دارد بسیار کوتاه است! او خودش هم نمیدانست چطور شد که او در این هنگام به مرحلهای رسیده بود که باید به خانه سالمندان مهاجرت میکرد.
دیدن غمگین نشستن افراد سالمندی که در آنجا اقامت داشتند و شنیدن اینکه آنها بجز آمدن مرگ انتظار دیگری ندارند برایش عجیب بود. نزد او قطعاً چنین نبود. او شاد و سر حال بود. او با زندگی تمام نشده بود. او هنوز هم برای تهیه کتاب مقدس پول پسانداز میکرد.
اما حالا کسی که در خانه سالمندان اقامت دارد چطور میتواند پنجاه کرون پسانداز کند؟ اما، این کار اگر آدم دختری در آمریکا داشته باشد انجامپذیر است. دختر در فواصل طولانی همیشه یک بسته روزنامه میفرستد. در خانه سالمندان فرستادن روزنامههای آمریکائی دختر برای مادرش باعث خنده میگردد. اما مادر پیر اینطور فکر نمیکند، بلکه روزنامه را خوب بازرسی میکند. گاهی لابلای روزنامه یک دستمال ابریشمی رنگی و گاهی هم یک اسکناس دو دلاری مییابد. اگر اتفاق بیفتد که پول در بین روزنامه باشد باید زنان سالمند را به یک مهمانی کوچک کیک و قهوه دعوت کند. اما دو دلار، این پول زیادی است. مقداری از آن را میتواند در کیف پول کوچک چرمیاش که در زیر لباسش محکم دوخته قرار دهد.
به این ترتیب مبلغ پسانداز گشته رشد میکرد، و در این تابستان قصبه سوارتخو میتوانست یک کتاب مقدس مناسب بدست آورد. اما در این هنگام بولا اوستلند پیر کاملاً بر حسب تصادف از خانواده سونسبین که از روسیه دوباره به وطن بازگشته بودند میشنود.
مردم در ابتدا کوچکترین توجهای به آنها نمیکردند. شاید هم آنها حتی این انسانها را که خانه و مزرعه، وسائل خانه و گاو، مدرسه و کلیسا و گور مردگان خود را ترک کرده و به سرزمینی آمده بودند که یک کلوخ هم از زمینش صاحب نیستند آدمهای احمقی به حساب میآوردند.

*
اما یک روز کسی برایش از کتاب مقدس خانواده سونسبین که سیصد سال قدمت داشت تعریف میکند، او به هیجان آمده بود، کتابهای مقدس، این چیزی بود که همیشه در قلبش جای داشت.
این کتاب مقدس که سیصد سال قدمت داشت چطور دیده میگشت؟ آیا با حروف طلائی چاپ شده بود؟ شاید در یک قطع بزرگ به اندازه آرنج یک دست بود و در هر صفحه عکس رنگی داشت؟
اما حالا این خانواده فقیر که سقفی بالای سر خود نداشتند کجا باید چنین گوهری را حفاظت کنند؟
در او چه میگذشت؟ شاید چیزی را تیره به یاد میآورد که در کودکی در کتاب مقدس مادر خوانده بود، از یک مهاجرت عجیب از طریق بیابان به سرزمین موعود؟ شاید برایش چیزی از کوه سینا یا خیمه به نوسان آمده بود. شاید تصور میکرد که این کتاب مقدس بود که هموطنانش را از اسارت و بدبختی به خانه رسانده بود؟ آیا فکر میکرد که نیروهای سرّی در پوشش چرمی آن قرار داشتند و باید به این کتاب به نوع خاصی حرمت گذاشت و به آن افتخار کرد؟
یا خیلی ساده حالا اینطور بود که چون مرتب چیزی مانع از خریدن این کتاب میگشت و او به آن عادت کرده بود، بنابراین نمیتوانست از این فکر دست بردارد که حالا این دوباره خواست خداست و باید پول خود را که به خاطرش تمام عمر پسانداز و کار کرده بود برای چیز دیگری خرج کند؟ ــ ــ ــ

*
یک روز در فصل پائیز دوشیزه امانلسون، یک معلم سالخورده دبستان که به تمام کودکان منطقه خواندن آموخته بود به خانه سالمندان میآید. او یک لیست جمعآوری اعانه برای خانواده سونسبین به همراه داشت و آمده بود بپرسد که آیا رئیس میخواهد برای دادن چند کرون نامش را در لیست بنویسد.
البته او نمیتوانست به ساکنین خانه سالمندان چنین پیشنهادی بدهد، اما از آنجا که حالا در این خانه بود میخواست با کمال میل ساعت کوتاهی با آنها گپ بزند. او از یک اتاق به اتاق دیگر میرفت، و به این ترتیب به اتاق بولا اوستلند که آراسته و خوب در کنار یک پنجره پر از گل نشسته بود میرود. او زیبا بود، مانند یک انسان خوشبخت که در هفتاد و پنج سالگی میتواند زیبا باشد، با گونههای سرخ کمرنگ، یک پیشانی که کاملاً بدون چین و چروک بود، و یک درخشش شاداب در چشمها.
افراد مسن در خانه سالمندان یک ضعف کوچک برای دانستن آنچه در جامعه اتفاق میافتد دارند، و زن سالخورده تا زمانیکه نمیدانست چرا معلم به آنجا آمده است راضی نگشت. اما به محض اینکه شنید موضوع چیست خواهش میکند اجازه دیدن لیست را داشته باشد. او پس از آنکه عینکش را بر چشم میگذارد و مبالغ اندکی را که در آن یادداشت شده بود بررسی میکند کمی میخندد.
او میگوید: "شاید خانم معلم نمیخواهد نام من را در لیست داشته باشد، چون پول خردی را که یک ساکن خانه سالمندان میتواند بدهد احتمالاً خیلی کم است و لیست خانم معلم را زشت میسازد."
اما ببیند، البته دوشیزه امانلسون چنین نظری نداشت. نام بولا اوستلند بهترین نامی بود که میتوانست او در لیست داشته باشد.
پیرزن کمی تعارف میکند، اما سپس قلمی را که دیگری همراه داشت برمیدارد، نام خود را در لیست مینویسد و عدد پنج و صفر را در اولین ردیف اعداد مینوسید.
هنگامیکه معلم لیست را دوباره میگیرد کمی مشکوک به آن نگاه میکند.
او میگوید: "بولا، شما احتمالاً اشتباه نوشتهاید؟ نباید احتمالاً اعداد در ردیف دیگر نوشته میشدند؟" بولا اوستلند متوجه میشود معلم فکر میکند که او میخواسته پنجاه پنی بنویسد و دراین وقت شروع میکند با صدای بلند به خندیدن و میگوید:
"خانم معلم، همانطور که آنجا نوشته شده است کاملاً درست است." و با این حرف شروع میکند به درآوردن یکی پس از دیگری اسکناسها.

*
معلم سالخورده در زندگیش هرگز شگفتزدهتر نگشته بود، و با اطمینان کامل میگوید قبل از آنکه نداند بولا پولها را از کجا آورده نمیتواند آن را قبول کند. و چون آنها اتفاقاً در اتاق تنها بودند بنابراین تمام داستان برایش تعریف میشود، هم از کتاب مقدس چوبیای که پیرزن در تمام عمر تلاش میکرد آن را از کلیسا خارج کند، و هم از کتاب مقدس عجیب خانواده سونسبین که آن را از سرزمین اسارت با خود به همراه آورده بودند و حالا باید این کتاب کلیسا و محراب خودش را داشته باشد تا بر روی آن استراحت کند.
هنگامیکه دوشیزه  امانلسون به خانه سالمندان آمده بود کاملاً افسرده بود، زیرا دریافته بود که با جمعآری اعانه بیش از حد آهسته پیش میرود؛ و او هیچ مخالفتی نداشت که با پنجاه کرون در لیست دوباره از آنجا برود، اما از آنجا که روح خوبی داشت تحت تأثیر بولا اوستلند قرار گرفته بود. او شروع میکند به متقاعد ساختن پیرزن تا پولش را در راهی که در اصل در نظر داشته است مصرف کند. برای اینکه قضیه را جذابتر سازد برایش ترسیم میکند که چه روز زیبائی خواهد گشت وقتی او به کلیسائی برود که کتاب مقدسش بر روی محراب قرار دارد.
کشیش قطعاً از منبر چند کلمه در مورد اهداء کننده خواهد گفت و نام او را خواهد برد. و در پایان از اینکه حالا بولا هفتاد و پنج سال دارد میگوید. به او تذکر میدهد که شاید دیگر فرصت نداشته باشد بار دیگر پنجاه کرون پسانداز کند و سپس تمام زندگیش فنا میگردد.
اما خیر! این توصیه پذیرفته نمیشود. بولا اوستلند تصمیمش را گرفته بود. پول را باید خانواده سونسبین داشته باشد.
معلم میگوید: "بولا، اما شما باید به خود بگوئید که پنجاه کرون برای ساختن یک کلیسا کافی نیست، با این پول فقط یک قطعه سنگ دیوار کلیسا میتوان خرید."
حالا پیرزن دیگر نمیخندید. این او را رنجانده بود.
او میگوید: "بله، البته، ما مردم سالخورده اینجا در خانه سالمندان خیلی ابلهیم، اینطور نیست؟ و خانم معلم بسیار هوشمند است. اما حالا من کار خودم را کردم، و تکمیل کردن آن را به عهده او میگذارم که آسمان و زمین را از هیچ خلق کرده است. و ما خواهیم دید که آیا او قدرت انجام آن را دارد."
اما پس گفته شدن چنین کلمات قدرتمندی معلم پی میبرد که در اینجا کار دیگری نمیشود کرد بجز آنکه سپاسگزارانه پنجاه کرون را قبول کند.

*
دوشیزه امانلسون کمی بعد در بعد از ظهر پیش قاضی منطقه اینگلزود میرود. او حالا دیگر افسرده نبود. او در راه به بولا اوستلند فکر میکرد، و هرچه بیشتر به او فکر میکرد قلبش بیشتر شجاع و شاد میگشت. به این دلیل بسیار شجاعانه به پیش قاضی منطقه میرود و لیستش را در برابر او قرار میدهد.
قاضی منطقه هم فوری به کنار میز تحریرش میرود، قلمش را در دواتدان فرو میکند و بعد نام خود را مینویسد. سپس اندکی فکر میکند چه مقدار باید بدهد. او فکر میکند دو کرون کافی باشد، اما بعد به این فکر میکند که او مرد توانائی در  قصبه است و بنابراین یک عدد پنج در ردیف اول اعداد مینویسد.
ابتدا وقتی این انجام میشود به فکرش میرسد ببیند چه نامهائی در لیست قرار دارند.
او بلند میگوید: "این بولا اوستلند کیست که پنجاه کرون داده است؟"
هنکامیکه زنش میشنود که کسی پنجاه کرون داده است کنجکاو میشود. او خود را در پشت شوهرش قرار میدهد و لیست را نگاه میکند.
"اما آیا مگر اینجا در قصبه کسی دیگری بجز پیرزنی که در خانه سالمندان است بولا اوستلند نامیده میشود؟"
حالا معلم میگوید: "و همچنین کس دیگری بجز او پنجاه کرون هدیه نکرده است." و سپس تمام داستان کتاب مقدس چوبی و کتاب مقدس خانواده سونسبین را تعریف میکند.
زن در میان تعریف خودش را به سمت شوهرش خم میسازد و زمزمه میکند: "این کمی خندهدار دیده میشود: پنجاه کرون از بولا اوستلند در خانه سالمندان و پنج کرون از نیلز آندرسن قاضی منطقه اینگلزود. وانگهی این دو عدد پنج و پنجاه کاملاً نزدیک همدیگر قرار دارند و به راحتی میتوان متوجه تفاوت آنها گشت!"
قاضی منطقه قلم در دست ساکت آنجا نشسته بود و با دقت گوش میداد. اما اینجا و آنجا با یک چشم چشمک میزد، سرش را میچرخاند و نگاهی به لیست میانداخت. هنگامیکه تعریف دوشیزه امانلسون به پایان میرسد او دستش را پائین میبرد و با اضافه کردن عدد یک آن پنج قبل را پانزده میسازد.
زن با لحن نامطمئن و مرددی میگوید: "بله، این تقریباً بهتر شد."
قاضی منطقه خودش هم چندان راضی نبود. او هنوز قلم در دست آنجا نشسته بود. سرش را به این سو و آن سو میچرخاند، با یک چشم چشمک میزد و به نظر میرسید که در مورد آنچه بر روی کاغذ در برابرش میدید کاملاً عصبانی است.
زنش برای کمک کردن به او میگوید: "بله، اما حقیقت این است که ما هم یک چنین کتاب مقدس چوبی قدیمیای داریم که با کمال میل میخواهیم از دستش خلاص شویم. منظورم پنجره جلو آمده قدیمی خانه ما است که کج و فرسوده دیده میشود. ما بارها از آن صحبت کردیم که باید آن را خراب کنند تا به جایش بتوانیم یک بالکن زیبای شیشهای بسازیم. قرار بود که چند روز دیگر این کار شروع شود، اما من به سهم خود پیش از آنکه لازم باشد از یکی از ساکنین خانه سالمندان خجالت بکشیم میگویم که پنجره موقتاً باید همانطور که است باقی بماند."
هنگامیکه زن این را میگوید قاضی منطقه دستش را آرام رو به کاغذ پائین میآورد و در کنار پنج یک صفر میگذارد.
او میگوید: "نظرت چیست؟" و رقم نوشته شده را به زنش نشان میدهد.
زن میگوید: "من فکر میکنم که پنجاه کرون بولا برکت میآورد."

*
معلم سالخورده مدرسه با گامهای سبک در راه بود. دیگر هنگام به خانه رفتن فرا رسیده بود، اما از آنجا که فکر میکرد در این روز شانس با اوست بنابراین میخواست قبل از بازگشت به خانه با دکاندار روستا وستآنخو هم به خاطر اعانه صحبت کند.
هنگامیکه او داخل مغازه میگردد دکاندار خود را بر روی پیشخوان خم کرده بود و با چند دختر جوان صحبت میکرد. آنها آنا و امیلی دختران قاضی منطقه اینگلزود بودند. آنها دوچرخهسواری میکردند و باید در اینجا پیاده میشدند تا چراغهای چرخشان را که سوخته بود عوض کنند. هنگامیکه دوشیزه امانلسون دخل مغازه میشود آنها در حال توضیح دادن بودند و دکاندار بسیار خوب گوش میداد، این طبیعی بود، زیرا قاضی منطقه یکی از بهترین مشتریانش بود.
در پشت آنا و امیلی، بله تقریباً در کنار درب، یک دختر جوان دیگر ایستاده بود که اصلاً در گفتگو شرکت نمیکرد. او دوشیزه بیورکپو بود، صاحب فروشگاه دیگر روستای وستآنخو. او همراه با دخترها از اینگلزود به راه افتاده بود و به این دلیل با آنها داخل مغازه شده بود. او و دکاندار دوستان خوبی نبودند، آنها هرگز با هم صحبت نمیکردند، طوری که دوشیزه امانلسون کمی متعجب بود از اینکه او را در فروشگاه رقیب میدید.
آنا و امیلی فوراً برای معلم پیر خود جا باز میکنند، و دوشیزه امانلسون مستقیم به سمت پیشخوان میرود و لیستش را به دکاندار میدهد. و گرچه حالا متوجه شده بود که صاحب چه لیست قدرتمند و فوقالعادهای است اما مانند همیشه متواضع و بی تکلف میگوید: "من یک لیست اعانه برای خانواده سونسبین آوردهام. آقای یوهانسون شما خیلی مهربان هستید، آیا نام خود را با چند کرون مینویسید؟"
بازرگان مؤدبانه میگوید: "البته، به خاطر شما دوشیزه." و لیست را میگیرد.
او فوراً نگاه میکند ببیند چه نامهائی در آن نوشته شده است و فریاد میزند:
"بولا اوستلند چه کسیست که پنجاه کرون هدیه کرده است؟"
امیلی  آندرسن میگوید: "بجز بولا اوستلند در خانه سالمندان بولا اوستلند دیگری در این منطقه وجود ندارد."
معلم کاملاً مانند دیدار قبلیاش توضیح میدهد که در واقع بولا پیر در خانه سالمندان بود که پنجاه کرون را هدیه کرده است، و سپس برای آنها کل داستان کتاب مقدس چوبی و بالکن شیشهای قاضی منطقه را تعریف میکند.
دکاندار و سه دختر ابتدا کمی با حواس پرت گوش میدادند، اما وقتی شنیدند چگونه همسر قاضی منطقه شوهرش را تشویق کرد که صد و پنجاه کرون هدیه کند بسیار مشتاق گشتند. هر دو دختر از رضایت میدرخشیدند، و دختری که همراهشان بود نزدیکتر میشود.
دکاندار پس از شنیدن داستان در حالیکه قیافه هوشمندانهای گرفته بود میگوید: "بله، این چیز دشواریست، آدم با کمال میل میخواهد نشان دهد که وضعش کمی بهتر از بولا اوستلند است. اما حالا اگر یک دکاندار فقیر بخواهد همان مبلغی را بنویسد که آقای قاضی منطقه هدیه کرده است بنابراین شاید ناشایست دیده شود."
آنا آندرسن میگوید: "آه، پدرمان از این کار ناراحت نخواهد شد."
دکاندار دوباره به لیست نگاه میکند و سرش را تکان میدهد، و آدم احتیاج نداشت بسیار باهوش باشد تا متوجه شود که او از اشتیاق میسوزد تا به حاضرین نشان دهد میتواند با آقای قاضی منطقه در مورد آنچه به پول مربوط میگردد برابری کند.
یک صدای تمسخرآمیز میگوید: "شاید آقای یوهانسون هم یک چنین کتاب مقدس چوبیای داشته باشند که بتواند تا سال دیگر انتظار بکشد."
دکاندار سرش را بالا میکند. بله، این دوشیزه بیورکپو بود، رقیبی که حرفش را گفته و حالا آنجا ایستاده بود و بر روی تمام صورت زیبایش لبخند تمسخرآمیزی دیده میگشت.

*
دکاندار در جواب دادن به او تنبل نبود. او به اتاق کناری میرود و قلم و دوات میآورد.
او در حال نشان دادن قلمش میگوید: "بفرما، کتاب مقدس چوبیام اینجاست. بله، این همان است، من دیگر نمیدانم چه مدت است که تمام آرزو و تلاشم این بوده است که یک ماشین تحریر را جایگزین این قلم کنم. اما حالا باید این قلم یک سال دیگر به من خدمت کند."
او با این حرف خود را بر روی لیست خم میسازد و رقم صد و پنجاه کرون را مینویسد.
پس از انجام این کار لیست را با دو دست لوله میکند و میگوید:
"اما حالا نوبت دوشیزه بیورکپو است که فکر کنند آیا یک چنین کتاب مقدس چوبیای ندارند که تا سال آینده بتواند صبر کند." و همزمان لیست از روی سر آنا و امیلی به سمت دوشیزه بیورکپو به پرواز میآید.
اما دوشیزه بیورکپو با این حرف دکاندار رنگش کاملاً میپرد و لبخند تمسخرآمیزش ناپدید میگردد. زیرا هیچکس بهتر از او نمیدانست که اگر آقای یوهانسون یک ماشین تحریر میخرید نتیجهاش چه میتوانست بشود. چه شهرتی به مغازهاش میتوانست بدهد وقتی آدم فقط از درب داخل میگشت و صدای تلق تلق کردن یک ماشین تحریر را میشنید. چگونه میتوانست موقعیت او را تقویت کند وقتی صورتحسابهایش تایپ شده توسط ماشین تحریر فرستاده میگشتند؟ این یک وزنه بیسابقه میگشت. دوشیزه بیورکپو احساس میکرد که چگونه از درون میلرزد.
او در حالیکه به سمت پیشخوان میرود و قلم را میگیرد میگوید: "بله، کتاب مقدس چوبی من، ساز چوبی قدیمی لوت است که گهگاه آن را مینوازم و مدتهای طولانیست که میخواستم آن را با یک رادیو عوض کنم. اما حالا باید این فکر را برای مدتی از سر دور کنم."
دکاندار آنجا ایستاده بود و به او که نامش را در لیست مینوشت نگاه میکرد. او میدانست که دوشیزه بیورکپو عادت داشت برای مشتریان خود بخواند و بنوازد، و این برای او کاملاً خطرناک بود. و اگر حالا دوشیزه بیورکپو برای خود یک رادیو خریداری میکرد چه اتفاقی میتوانست بیفتد؟ سپس او باید حتماً مغازهاش را میبست.
وقتی دوشیزه بیورکپو نوشتنش تمام میشود سرش را بلند میکند و به آقای یوهانسون لبخند میزند و میگوید:
"آقای یوهانسون شما یک خط زیبا دارید، شما به ماشین تحریر احتیاج ندارید."
آقای یوهانسون پاسخ میدهد:
"دوشیزه بیورکپو کسی که مانند شما چنین صدای زیبائی دارد واقعاً نیازی به تهیه یک رادیو ندارد."
با این حرف نگاه چشمان آن دو در حیرتی غیر قابل بیان عمیقاً در هم غرق میشود.
دوشیزه بیورکپو اولین کسی بود که نگاهش را میدزد. او لیست را برمیدارد و به دوشیزه امانلسون میدهد.
دوشیزه امانلسون تعظیم میکند و میگوید: "من باید بسیار تشکر کنم، من باید متواضعانه از شما تشکر کنم."
دکاندار میگوید: "خانم معلم، دیگر هرگز با این لیست در اطراف نچرخید، وگرنه شما تمام قصبه را ورشکست میسازید. این لیست سحرآمیز است."
معلم میگوید: "این یک قلب پیر دوستداشتنیست که این سحر از آن نشأت میگیرد." و با تعظیمی از درب مغازه خارج میشود.