علت طول عمر پاپ.

این داستان در آغاز دهه نود در رُم رخ میدهد. پاپ لئون سیزدهم در اوج شهرت و اعتبار خود بود. همه کاتولیکهای با تقوی مؤفقیتها و پیروزیهای او را که در حقیقت فوقالعاده بودند تحسین میکردند.
حتی برای کسانی که نمیتوانستند رویدادهای مهم سیاسی را درک کنند بدیهی بود که جریان کلیسا دوباره در حال پیشرویست. همه میتوانستند ببیند که همه جا صومعههای جدبد ساخته میشود و زائران دوباره مانند زمانهای قدیم به سمت ایتالیا به حرکت افتادهاند. مردم در بسیاری از نقاط میدیدند که کلیساهای قدیمی مخروبه و موزائیکهای ویران گشته را مرمت میکنند، و خزانه کلیساها توسط وسائل با الماس تزئین گشته مراسم نیایش و صندوقچههای طلا برای نگهداری از یادگار مقدسین پر میشوند.
مردم رُم در میان این دوره از مؤفقیت توسط این خبر که پاپ بیمار شده است شوکه میشوند. گفته میشد حال پاپ باید بسیار بد باشد و یک شایعه حتی ادعا میکرد که او رو به موت است.
وضعیت بیماری او بسیار جدی بود. اطلاعیههائی که پزشکان پاپ صادر میکردند امید زیادی نمیبخشیدند. در اطلاعیهها به سن بالای پاپ تأکید میگشت ــ او در آن زمان هشتاد ساله بود ــ تقریباً چنین به نظر میرسید که امکان شکست دادن بیماری برای او وجود نداشته باشد.
این بیماری پاپ البته باعث جنبش بزرگی گشت. مردم در تمام کلیساهای رُم برای بهبودی او شروع به دعا میکنند. روزنامهها از اخبار روند بیماری پاپ پر میشوند و کاردینالها خود را آماده انتخاب پاپ جدید میکنند.
همه جا از مرگ قریبالوقوع شاهزاده درخشان شکایت میگشت. مردم از این بیم داشتند که سعادتی که با بودن پاپ لئون سیزدهم به جریان کلیسا منگنه گشته است توسط جانشینش از بین برود. بنابراین بسیاری امیدوار بودند که این پاپ در برنده گشتن رُم و دولتِ کلیسا مؤفق شود. دیگران احتمالاً خواب میدیدند که او یکی از بزرگترین کشورهای پروتستانت را در آغوش تنها کلیسای واقعی سعادتبخش کاتولیک رُم برگرداند.
با گذشت هر لحظه ناآرامی و انده افزونتر میگشت. بسیاری با فرا رسیدن شب به بازگشت به خانه و خوابیدن فکر نمیکردند. کلیساها مدتی طولانی بعد از نیمهشب باز بودند تا مردم اندوهگین فرصت داخل شدن و دعا کردن داشته باشند.
قطعاً در میان این جمعیت دعاخوان بیشتر از یک روح فقیر وجود داشت که میگفت: "خداوندا، زندگی من را به جای زندگی او بگیر. بگذار او زندگی کند، او میتواند کارهای زیاد انجام دهد و به جای شعله زندگیاش شعله کوچک زندگی مرا خاموش ساز که برای کسی مؤمنانه نمیسوزد."
اما اگر فرشته مرگ یکی از این دعاکنندگان را جدی میگرفت و ناگهان برای تحقق نذر او با شمشیر در مقابلش ظاهر میگشت آدم احتمالاً میتواند فکرش را بکند که چگونه او دراین وقت رفتار میکرد. قطعاً او چنین نذر عجولانهای را فوری پس میگرفت و التماس میکرد که اجازه داشته باشد تمام سالهائی را که از ابتدا برایش در نظر گرفته شده است زندگی کند.
در این زمان در یکی از کلبههای تاریک ساحل کنار رودخانه زن سالخوردهای زندگی میکرد. او به آن دسته از مردم تعلق داشت که چنین خلق گشتهاند تا خدا را هر روز برای زندگی شکر کنند. او صبحها در بازار مینشست و سبزیجات میفروخت و این شغل را بسیار دوست میداشت. او عقیده داشت که هیچ چیز مانند یک بازار در صبح نمیتواند شادتر باشد. تمام زبانها در کارند تا محصولات را به فروش برسانند، و خریداران در برابر میزهای فروش هجوم میآورند، انتخاب میکنند و در حالیکه برخی کلمات شوخ بین آنها و فروشندگان تبادل میگردد مشغول چانهزدن میشوند. پیرزن گاهی کل اجناسش را میفروخت و کاسبی خوبی میکرد، اما فروش یک تُرب در تمام طول روز هم فقط به خاطر در هوای تازه صبحگاهی در زیر گلها و سبزه بودن خوشحالش میساخت.
او در شب دوباره یک شادی دیگر، یک شادی بزرگتری داشت. در شب پسرش برای دیدار او به خانه میآمد. پسرش یک روحانی بود، اما او در یک کلیسای بیاهمیت در یک محله فقیرنشین خدمت میکرد. روحانیان بیچارهای که در آنجا کار میکردند چیز زیادی برای زندگی کردن نداشتند، و مادر میترسید که پسرش از گرسنگی رنج ببرد. اما این همچنین شادی بزرگی را در او رشد میداد، زیرا موجب میگشت شکم پسرش را وقتی به دیدار او میآمد با غذاهای خوشمزهای که برایش میپخت پر کند. پسر مقاومت میکرد و میگفت که به یک زندگی سخت عادت کرده است، اما وقتی او نه میگفت مادر چنان مأیوس میگشت که پسر باید همیشه تسلیم میگشت. زن سالخورده درحالیکه پسر غذا میخورد در اتاق راه میرفت و از تمام چیزهائی که صبح در بازار اتفاق افتاده بود و بسیار دنیوی بودند حرف میزد. گاهی به خاطر میآورد که میتواند با چنین تعاریفی سبب رنجش پسرش گردد، بعد حرفش را در وسط یک جمله قطع میکرد و در باره موضوعات جدی و اخروی حرف میزد، اما این کار باعث خنده دستیار کشیش کلیسای کوچک میگشت و میگفت: "نه، نه، مادر کونچنسا، فقط همانطور که مایلی صحبت کن. مقدسین تو را میشناسند. آنها میدانند که تو چه در سر داری."
پیرزن هم سپس میخندید و میگفت: "حق واقعاً با توست پسرم، فریب دادن خدای مهربان ارزش ندارد."
اما هنگامیکه بیماری پاپ شروع میشود سهمی هم از پریشانی عمومی نصیب سینیورا کونچنسا میگردد. پیرزن به خودی خود قطعاً به این ایده نمیافتاد که خود را نگران مرگ پاپ سازد، اما وقتی پسرش پیش او آمد قادر نبود یک لقمه غذا بخورد یا به مادرش که پر از تعریف کردن بود حتی یک لبخند بزند. البته پیرزن در این لحظه وحشت میکند و از او میپرسد چه شده. پسر جواب میدهد: "پدر مقدس بیمار شده است."
زن سالخورده ابتدا نمیتوانست باور کند که این تنها دلیل بدخلقی او باشد. البته این خبر غمناکی بود، اما مادر میدانست که وقتی یک پاپ بمیرد یک پاپ دیگر جانشین او میگردد. او به پسرش یادآوری میکند که آنها هم برای پاپِ خوب، پاپ پیوس نهم سوگواری کردهاند. اما بعد دیدند که جانشین او یک پاپ بزرگتری بود. مطمئناً کاردینالها این بار هم مؤفق خواهند گشت برایشان یک پاپ به همان اندازه مقدس و حکیم انتخاب کنند.
در این وقت پسر شروع میکند در باره پاپ با او صحبت کردن. پسر به خود اجازه نمیداد از فعالیتهای خصوصی پاپ حرف بزند، اما به مادرش داستانهای کوتاهی از کودکی و جوانی پاپ تعریف میکند. همچنین از دوران اسقف اعظم بودن او چیزهائی برای گزارش دادن وجود داشت که مادر میتوانست آن درک کند و شایسته بداند، برای مثال اینکه چطور او در آن زمان در جنوب ایتالیا به تعقیب راهزنان میپرداخته است، و چگونه او در سالهائی که در پروجا اسقف بود برای همه گران تمام گشت.
در حالیکه چشمهای پیرزن زن از اشگ پر بود میگوید: "آه، کاش او بسیار سالخورده نبود، کاش میتوانست هنوز سالهای زیادی زندگی کند، چون او مرد بزرگ و مقدسی است!"
پسر آهی میکشد و میگوید: "بله، کاش او فقط بسیار سالخورده نبود."
اما سینیورا کونچنسا که در این بین اشگ چشمهایش را پاک ساخته بود میگوید: "تو باید به این موضوع واقعاً با آرامش نگاه کنی، توجه داشته باش که طول عمرش قطعاً به سر رسیده است. جلوگیری از مرگ و چیره گشتن بر آن غیر ممکن است."
اما دستیار کشیش یک مشتاق بود. او کلیسا را دوست داشت، و او خواب دیده بود که کلیسا توسط پاپ بزرگ به پیروزیهای مهم و تعیین کنندهای خواهد رسید.
پسر میگوید: "اگر میتوانستم با دادن جان خود به او زندگی تازه بدهم این کار را میکردم."
مادر فریاد میزند: "تو چی گفتی! آیا تو واقعاً او را خیلی دوست داری؟ اما تو به هیچ وجه اجازه نداری چنین آرزوهای خطرناکی را به زبان بیاوری. تو باید بر عکس مراقب باشی که یک زندگی طولانی کنی. که میداند هنوز چه اتفاق خواهد افتاد؟ تو چرا نباید یک روز پاپ بشوی؟"
یک شب و یک روز بدون آنکه حال پاپ بهتر شود میگذرد. هنگامیکه سینیورا کونچنسا در روز بعد پسر را ملاقات میکند او را کاملاً آشفته مییابد. پیرزن متوجه میشود که پسرش تمام روز را به روزه و دعا گذرانده است و شروع میکند به عصبانی گشتن.
پیرزن میگوید: "من فکر میکنم که تو قصد داری واقعاً خودت را به خاطر این پیرمردِ بیمار بکشی."
این پسر را اذیت میکرد که مادر را دوباره بدون همدردی میدید، او تلاش میکند مادر را برای شرکت در غم و اندوهش کمی به حرکت اندازد و میگوید:
"تو باید واقعاً بیشتر از هر کس دیگر آرزو کنی که پاپ زنده بماند. اگر او همچنان به حکومت ادامه بدهد، کشیشم را قبل از پایان یک سال به اسقفی منصوب خواهد کرد، و در اینصورت شانس با من خواهد بود، زیرا بعد کشیشم به من یک محل خوب در کلیسای جامع خواهد داد. بعد تو مرا دیگر در قبای نخنما نخواهی دید. من مقدار زیادی پول بدست خواهم آورد و میتوانم به تو و تمام همسایههای فقیرت کمک کنم."
سینیورا کونچنسا که نفسش بند آمده بود میپرسد: "اما اگر حالا پاپ بمیرد؟"
"اگر پاپ بمیرد، سپس هیچکس نمیتواند چیزی بداند. اگر کشیشم مورد التفات جانشین پاپ واقع نگردد من و تو هم باید سالها همانجائی بمانیم که فعلاً هستیم."
سینیورا کونچنسا خود را در مقابل پسرش قرار میدهد و او را نگران نگاه میکند.  به پیشانی او که پر از چین بود، و به مویش که شروع به خاکستری شدن گذارده بود نگاه میکند. پسر خسته و نحیف دیده میگشت. واقعاً ضروری بود که هرچه زودتر این محل کار در کلیسای جامع را بدست میآورد.
پیرزن فکر میکند، امشب به کلیسا خواهم رفت و برای پاپ دعا خواهم کرد. او اجازه ندارد بمیرد.
او بعد از شام شجاعانه بر خستگیاش غلبه میکند و به خیابان میرود. سیل جمعیت در خیابان جاری بود. بسیاری از آنها فقط به خاطر کنجکاوی بیرون آمده بودند تا در شنیدن خبر مرگ حضور داشته باشند، اما بسیاری هم غمگین بودند و برای دعا کردن از یک کلیسا به کلیسای دیگر میرفتند.
هنوز مدتی از به خیابان آمدن سینیورا کونچنسا نگذشته بود که دخترش را که با یک لیتوگراف ازدواج کرده بود میبیند.
دختر میگوید: "آه مادر، چه کار خوبی کردی که برای دعا کردن برای پاپ بیرون آمدهای. تو نمیتوانی تصور کنی چه فاجعهای خواهد بود اگر او بمیرد. فابیانو من وقتی خبر بیماری پاپ را شنید نزدیک بود خودش را بکشد."
دختر تعریف میکند که شوهرش دستور داده بود که صد هزار عکس از پاپ چاپ کنند. حالا اگر پاپ بمیرد او نمیتواند نصف عکسها را هم بفروشد، بله حتی یک چهارم آنها را. تمام سرمایهاش در خطر است و با مردن پاپ فابیانو ورشکست خواهد شد.
دختر برای شنیدن اخبار جدید با عجله به رفتن ادامه میدهد تا بتواند با آنها شوهر بیچارهاش را که جرإت نمیکرد بیرون برود بلکه در خانه نشسته بود و به بدبختیاش فکر میکرد تسلی دهد. اما مادرش در خیابان ایستاده باقی میماند و با خود زمزمه میکند: "او نباید بمیرد. او واقعاً نباید بمیرد."
پیرزن داخل اولین کلیسائی که میبیند میشود. زانو میزند و برای زنده ماندن پاپ دعا میکند.
وقتی او دوباره برمیخیزد که برود چشمش به یک عکس کوچک اختصاص داده شده به یک قدیس میافتد که درست بر بالای سرش به دیوار آویزان بود. عکس تصویر مرگ را نشان میداد که یک شمشیر وحشتناک دو لبه را دراز کرده بود تا یک دختر جوان را به قتل برساند، در حالیکه مادر پیر دختر خود را در سر راه مرگ قرار داده بود و بیهوده تلاش میکرد ضربه به جای خوردن به کودک به او بخورد.
پیرزن مدتی طولانی در مقابل عکس متفکر میایستد، سپس میگوید: "استادِ مرگ یک حسابرس دقیق است، آدم هرگز نشنیده که او پذیرفته باشد یک زندگی جوان را در عوض یک زندگی پیر آزاد کند. شاید اگر آدم به او پیشنهاد دهد که در عوض یک زندگی پیر یک زندگی جوان را بگیرد کمتر سنگدلی کند و آن را بپذیرد."
او به یاد حرف پسرش میافتد که گفته بود میخواهد به جای پاپ بمیرد، و این فکر که اگر مرگ حرف او را جدی بگیرد لرزشی بر اندامش میاندازد.
پیرزن زمزمه میکند: "نه، نه، استادِ مرگ، تو اجازه نداری حرف پسرم را باور کنی. تو خودت خوب درک میکنی حرفی را که او بر زبان راند جدی نبود، پسرم میخواهد زندگی کند، او نمیخواهد مادر پیرش که او را دوست میدارد تنها بگذارد."
حالا برای اولین بار این فکر از ذهن پیرزن میگذرد که اگر قرار است کسی خود را برای پاپ قربانی کند بهتر است که او آن را به عهده گیرد، زیرا که او پیر بود و زندگیاش را کرده بود.
هنگامیکه او کلیسا را ترک میکند به تعدادی راهبه با ظاهری بسیار محترمانه برخورد میکند که از اهالی شمال کشور بودند. آنها به کونچنسا میگویند: "ما واقعاً به کمک احتیاج داریم. صومعه ما به اندازهای قدیمی و مخروبه بود که طوفات شرور زمستان قبل آن را ویران ساخت. بیماری پاپ برای ما یک فاجعه است. ما نمیتوانیم نزدش شرفیاب شویم و درخواستهای خود را به اطلاعش برسانیم. اگر او بمیرد ما دست خالی باید به خانه بازگردیم. جانشین او سالهای زیادی به چیزهای دیگری بجز تعمیر صومعه برای راهبههای بیچاره فکر خواهد کرد.
همه کسانیکه در خیابان بودند از چنین افکاری پر بودند. آدم خیلی آسان میتوانست با هر کس که دلش میخواست صحبت کند. همه خوشحال بودند که میتوانند نگرانیهایشان را به همدیگر قرض بدهند. و مادر کونچنسا از مردم اطراف خود میشنید که میگویند مرگ پاپ برایشان یک فاجعه وحشتناک خواهد بود.
و پیرزن با شنیدن این حرف به خاطر دیگران برای خودش یک بار تکرار میکند: "این حقیقت دارد، حق با پسرم است. مرگ پاپ واقعاً غیر قابل تحمل است."
یک پرستار در وسط یک دسته انسان ایستاده بود و بسیار بلند صحبت میکرد. او به اندازهای هیجانزده بود که اشگ از گونههایش جاری میگشت. او تعریف میکرد که پنج سال قبل این دستور را دریافت کرده است به سفر برود و در بیمارستان جذامیها که در یک جزیره بسیار دور در آن سوی جهان قرار داشت خدمت کند. البته او باید از این دستور اطاعت میکرد، اما او این کار را با اکراه انجام داده است. او ترس وحشتناکی از سرایت بیماری داشت. اما قبل از آغاز سفر مورد پذیرش قرار گرفته و پاپ پس از دعای خیر به او قول داده بود که پس از بازگشتش دوباره او را بپذیرد. و در این پنج سالی که او از اینجا دور بوده است فقط با این امید که دوباره یک بار دیگر پاپ را خواهد دید زندگی کرده است. این امید به او کمک کرده بود که از تمام آن چیزهای وحشتناک جان سالم به در ببرد. و حالا، زمانیکه او اجازه بازگشت به خانه را به دست آورده بود با این خبر که پاپ در بستر مرگ قرار دارد از او استقبال کردهاند. و او نمیتواند دیگر پاپ را ببیند.
زن دستهایش را مأیوسانه تکان میداد و کونچنسا پیر بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود. او در حالیکه به رفتن در خیابان ادامه میداد فکر میکرد که مردن پاپ سبب درد واقعاً بسیار بزرگی در مردم خواهد گشت.
وقتی پیرزن میبیند که بسیاری از مردم گریان دیده میشوند با احساس بسیار خوبی فکر میکند، چه سعادت بزرگی باید باشد وقتی مردم با شادی تمام ببیند که پاپ دوباره بهبود یافته است. و از آنجا که او در واقع مانند بسیاری از مردمِ دارای شخصیتِ شاد دیگر ترسی از مرگ نداشت به خودش میگوید:
"اگر فقط میدانستم که چطور این کار را میکنند با کمال میل سالهائی از عمر را که هنوز برایم باقی ماندهاند به پدر مقدس که ظاهراً روزهای عمرش به پایان رسیدهاند میبخشیدم."
او این را نیمه شوخی بیان کرد اما در پی کلماتش جدیت قرار داشت. او واقعاً آرزو میکرد قادر به این کار باشد. او فکر میکرد که یک زن سالخورده نمیتواند مرگ زیباتری آرزو کند. من با این کار هم به پسر و دخترم کمک خواهم کرد و هم تعداد زیادی از مردم را خوشحال میسازم.
پیرزن در حالیکه چنین افکاری در او به جوش آمده بودند پردهای را که در جلوی درب یک کلیسای کوچک سیاه آویزان بود به کنار میزند. این یکی از کلیساهای قدیمی بود، یکی از آن کلیساهائی که به نظر میرسند تدریجاً در حال فرو رفتن به درون زمین هستند، زیرا که سطح شهر در اطراف آنها در طول سالها خود را بلند ساخته بودند. این کلیسا در درون خود چیزی از وحشت باستانی حفظ کرده بود که باید از دوران تاریکی سرچشمه گرفته بوده باشد که در آن این کلیسا ساخته شده بود. آدم وقتی به زیر گنبدهای کوتاهی میآمد که بر روی ستونهای فوقالعاده ضخیمی قرار داشتند و تصاویر مقدسینی را میدید که وحشیانه نقاشی شده بودند و از دیوارها و محرابها نگاه میکردند غیر ارادی لرزشی بر اندامش میافتاد.
وقتی سینیورا کونچنسا به این کلیسا قدیمی که از نمازگزاران پر بود داخل میشود از یک وحشت عرفانی و حرمت منقلب میگردد. او احساس میکرد که در این فضا یک الوهیت زندگی میکند. در زیر گنبدهای سنگین چیزی بینهایت توانا و اسررآمیز در نوسان بود، چیزی که چنان احساس ویرانگری از توفق برمیانگیخت که او به وحشت میافتد بیشتر در آنجا بماند. سینیورا کونچنسا به خودش میگوید: "آه، این کلیسائی نیست که آدم برای شنیدن موعظه یا اعتراف کردن به آن برود، اینجا آدم وقتی میآید که دارای اندوه بزرگی است، وقتی که چارهای بجز معجزه نتواند به کسی کمک کند.
پیرزن با تردید کنار درب میایستد و این هوای عجیب پر از راز و وحشت را تنفس میکند.
او زمزمه میکند: "من حتی نمیدانم که این کلیسای قدیمی به نام چه کسی اختصاص داده شده است، اما من احساس میکنم که اینجا واقعاً کسی است که دعاهای ما را میشنود."
او در کنار مردمِ زانو زدهای که تعدادشان چنان زیاد بود که زمین محراب را تا درب ورودی میپوشاندند زانو میزند و در حالیکه دعا میکرد میشنید که همسایههایش آه میکشند و گریه میکنند. تمام این غمها به قلبش هجوم میبردند و آن را با همدردی بزرگتری پر میساختند. او دعا میکرد: "آه، خدای من، بگذار کاری کنم تا این پیرمرد نجات یابد. من با این کار ابتدا به کودکانم و بعد به بقیه انسانها کمک خواهم کرد."
گاهی اوقات یک راهب لاغر کوچک اندام بی سر و صدا پیش افرد نمازگزار میرفت و چیزی در گوششان زمزمه میکرد، بعد مخاطب او بلافاصله از جا برمیخاست و به دنبال او به اتاق نگهداری وسائل نیایش میرفت.
سینیورا کونچنسا فوراً متوجه میشود موضوع از چه قرار است و به خود  میگوید این افراد کسانی هستند که برای بهبودی پاپ نذر کردهاند.
وقتی راهب کوچک اندام دوباره میآید و کارش را انجام میدهد پیرزن از جا برمیخیزد و به دنبال او میرود.
این یک عمل کاملاً غیر ارادی بود. چنین به نظر میرسید که نیروی مسلط بر کلیسا او را به این کار تحریک کرده باشد.
وقتی او به اتاق نگهداری وسائل نیایش میرسد که کهنهتر و اسرارآمیزتر از خود کلیسا به نظر میآمد بلافاصله پشیمان میگردد و از خود میپرسد: "خدای من، من اینجا چه کار دارم؟ من چه چیزی برای هدیه کردن دارم؟ من بیشتر از چند گاری سبزیجات هیچ چیز بیشتری ندارم. من که نمیتوانم به پدر مقدس چند سبد کنگر فرنگی هدیه کنم."
در امتدادِ یک سمتِ اتاق میزی دراز قرار داشت و در کنار آن یک روحانی ایستاده بود و همه چیزهائی که برای هدیه کردن وعده داده میگشت را در دفتر کلیسا ثبت میکرد. کونچنسا میشنود که چگونه بعضی وعده میدادند به کلیسای کهنه مبلغی پول هدیه کنند، در حالیکه نفر دیگر میخواست ساعت طلائیش و نفر سوم گوشواره مرواریدش را هدیه کند.
کونچنسا هنوز ساکت کنار درب ایستاده بود. او چند پنی باقیمانده در جیبش را برای خرید مقدار کمی خوراکی خوشمزه برای پسرش خرج کرده بود و حالا میشنید برخی که ثروتمندتر از خود او نبودند شمع و قلبهای نقرهای میخرند، او مرتب آستر جیبش را خارج و داخل میکرد اما نمیتوانست حتی برای خرید یک شمع پولی در جیبش پیدا کند.
پیرزن به این ترتیب مدت درازی کنار درب میماند و انتظار میکشد تا اینکه عاقبت تنها غریبه در آنجا بود. روحانیونی که در اتاق این سو و آنسو میرفتند او را با کمی تعجب نگاه میکردند. او چند قدم به جلو برمیدارد، ابتدا نامطمئن و خجالتی به نظر میرسید، اما بعد از اولین گامها سبک و سریع به سمت میز میرود.
او به روحانی ایستاده در پشت میز میگوید: "جناب کشیش، بنویسید که کونچنسا سامپونی سال قبل در روز یحیی تعمیددهنده شصت ساله شده است، او تمام سالهای باقی مانده عمرش را به پاپ میدهد تا زندگیش طولانیتر گردد."
روحانی شروع به نوشتن کرده بود. او قطعاً از ثبت کردن در دفتر در تمام طول شب بسیار خسته شده بود و به آنچه در دفتر مینوشت توجه نمیکرد. اما حالا در وسط جمله دست از نوشتن میکشد و پرسشگرانه به سینیورا کونچنسا که بسیار آرام آنجا ایستاده بود نگاه میکند.
پیرزن میگوید: "جناب کشیش، من قوی و سالمم. من میتوانم به راحتی هفتاد ساله شوم. من این ده سال را به پدر مقدس هدیه میکنم."
روحانی که غیرت و از خود گذشتگی او را میبیند هیچ اعتراضی نمیکند و با خود میاندیشد: "او یک زن فقیر است و چیز دیگری برای هدیه کردن ندارد." و میگوید:
"دخترم، آنچه گفتی نوشتم."
وقتی کونچنسا پیر دوباره به خیابان میآید طوری دیر شده بود که تمام زندگی در خیابان متوقف شده بود و کوچهها کاملاً متروک آنجا قرار داشتند. او خود را در یک منطقه دور افتاده مییافت، جائیکه تعداد لامپهای گازسوز چنان کم بود که تقریباً منطقه کاملاً تاریک دیده میگشت. اما او نیرومندانه گام برمیداشت، او یک تقدس بزرگ در خود احساس میکرد و مطمئن بود که حالا کاری انجام داده است که بسیاری از مردم را خوشخال خواهد ساخت.
همانطور که در خیابان میرفت نگهان احساس میکند که موجود زندهای بالای سرش در نوسان است.
او میایستد و نگاه میکند. او تصور میکرد که در تاریکی میان خانههای بزرگ دو بال بزرگ دیده است، و همچنین فکر میکرد که صدای بال زدن را میشنود.
او به خود میگوید: "این چه است؟ این نمیتواند یک پرنده باشد، او بیش از حد بزرگ است."
بلافاصله پس از آن تصور میکند چهرهای را میبیند که به علت سفید بودن زیاد تاریکی را روشن میساخت. در این وقت وحشت بیحدی او را در بر میگیرد. او فکر میکند: "این فرشته مرگ است که بالای سرم در نوسان است. آه، من چه کار کردم! من خودم را به دست سلطه وحشت دادهام."
او شروع به دویدن میکند، اما هنوز هم سر و صدای بال زدن قدرتمند را میشنید و مطمئن بود که مرگ به سرعت در تعقیب اوست.
به این ترتیب از میان چند خیابان میگذرد. به نظرش میرسید که مرگ مرتب نزدیکتر میشود. حتی احساس میکرد که بالهایش را کنار شانهاش احساس میکند.
پیرزن ناگهان احساس میکند که چگونه چیزی سنگین و تیز به سرش میخورد. شمشیر دو لبه مرگ عاقبت به او رسیده بود. او از زانو خم میشود. او احساس میکرد که باید زندگیش را از دست بدهد.
چند ساعت بعد کونچنسا پیر توسط چند کارگر در خیابان پیدا میشود. او سکته مغزی کرده و بیهوش در خیابان افتاده بود. پیرزن بیچاره را بلافاصله به بیمارستان میبرند و مؤفق میشوند او را به هوش آورند، اما آشکار بود که دیگر مدت درازی زنده نخواهد ماند.
هنگامیکه فرزندان پیرزن را خبر میکنند و آنها کاملاً غمگین به کنار تخت بیمارستان میرسند او را بسیار آرام و سعادتمند مییابند. او نمیتوانست زیاد صحبت کند اما دستهای آنها را نوازش میکرد.
او میگوید: "شماها باید خوشحال باشید، خوشحال، خوشحال."
برای او خوشایند نبود که آنها میگریند. و همچنین از پرستاران هم خواهش میکرد که لطفاً لبخند بزنند و شادی نشان دهند.
او میگوید: "شاد و سعادتمند. حالا همه شماها باید شاد و سعادتمند باشید."
او با چشمانی گرسنه آنجا دراز کشیده بود و انتظار میکشید کمی شادی ببیند.
پیرزن پس از مدتی به خاطر گریه فرزندانش و حالت جدی چهره پرستاران بیتاب میگردد و شروع به گفتن چیزهائی میکند که کسی آنها را  نمیفهمید. او میگوید که اگر آنها خوشحال نباشند میتوانند همانطور مانند قبل زندگی کنند. کسانی که او را میشنیدند فکر میکردند که او هذیان میگوید.
ناگهان درب اتاق باز میشود و یک پزشک جوان وارد بخش بیماران میگردد. او یک روزنامه را در دست تکان میداد و با صدای بلندی فریاد میکشید: "حال پاپ بهتر شده است. او زنده خواهد ماند. امشب یک چرخش رخ داده و حالش بهتر شده است."
پرستاران به دکتر اشاره میکنند فریاد نکشد و مزاحم فرد در حال مرگ نشود. و پیرزن تنها کسی بود که شنید دکتر چه گفت.
همچنین او دید که چگونه یک حرکت تندِ شادی، یک برقه از سعادت که اجازه مخفی ساختن به خود نمیداد آنهائی را که دور تخت او ایستاده بودند در بر میگیرد.
در این لحظه بیصبری از چهره پیرزن محو میگردد، با رضایت لبخند میزند و با اشاره میفهماند که مایل است او را بر روی تخت بنشانند؛ حالا او نشسته بود و با نگاهی به دور به اطراف مینگریست. طوری بود که انگار به بیرون بر روی رُم نگاه میکند، جائیکه حالا انسانها در خیابانها هجوم برده بودند و با شادی به همدیگر خبر خوش را میداند.
او سرش را تا جائیکه میتوانست بلند میکند و میگوید: "این من بودم، من خیلی خوشحالم. خدا اجازه مردن به من داد تا او زنده بماند. برایم مهم نیست که میمیرم، زیرا من تمام مردم را خوشحال ساختم."
او دوباره به تخت تکیه میدهد و لحظهای بعد میمیرد.

*
در رُم مردم تعریف میکردند که یک روز پدر مقدس پس از بهبودی تصمیم میگیرد دفتر مخصوص ثبت هدایای مؤمنین برای زنده ماندنش را بخواند.
او در حال لبخند زدن ردیف طولانی هدایای کوچک را میخواند، حالا به نذری که کونچنسا سامپونی کرده بود میرسد و در این لحظه کاملاً جدی و متفکر میگردد.
پاپ میگذارد از کونچنسا سامپونی پرس و جو کنند و مطلع میگردد در همان شبی که بهبود یافته بود پیرزن مرده است. پاپ دستور میدهد پسرش دومنیکو را پیش او بیاورند و از لحظات آخر زندگی مادرش میپرسد.
بعد از آنکه پاپ از همه چیز مطلع میشود به او میگوید: "پسرم، مادر تو آنطور که در ساعت آخر زندگیش فکر میکرد زندگی من را نجات نداده است، اما من بخاطر عشق و از خود گذشتگی مادرت بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم."
و به دومنیکو اجازه میدهد دستش را ببوسد و او را مرخص میکند.
اما مردم رُم اطمینان میدهند که پاپ، اگر هم نخواهد به آن تن بدهد، مطمئن بود که روزهای زندگیاش توسط هدیه زن فقیر تمدید گشتهاند. مردم رُم میپرسیدند: "گر اینطور نیست پس چرا پدر سامپونی چنین ترقی سریعی کرده است؟ و مردم زمزمه میکردند که او به زودی کاردینال هم خواهد گشت."
و مردم رُم دیرتر هم حتی وقتی پاپ دوباره بسیار بیمار بود به سختی میتوانستند باور کنند که او خواهد مرد. هیچکس نمیتوانست محاسبه کند که چه زمان زندگی پاپ به پایان خواهد رسید. همه چیز بستگی به آن داشت که کونچنسا فقیر چند سال از عمرش را به او هدیه کرده بوده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر