تله‌موش.

1
روزگاری مرد دورهگردی وجود داشت که تلهموشهای کوچک میفروخت. او خودش آنها را در ساعات فراغتش میساخت و مواد اولیه را از خرت و پرت فروشیها یا در مزارع بزرگ با التماس به دست میآورد، طوریکه هزینههای تولید تا جائیکه امکان داشت اندک بود. با این وجود اما کسب و کار چندان سودآور نبود و او مجبور میگشت برای گذران زندگی گاهی اوقات گدائی یا دزدی کند. اما این هم نمیتوانست کاملاً کفایت کند. همیشه لباس ژنده گشادی بر تن داشت، گونههایش فرو رفته بودند و گرسنگی از چشمانش میدرخشید.
هیچکس نمیتواند تصور کند که زندگی یک چنین دورهگردی چه خسته کننده و یکنواخت سپری میگردد، اما گاهی برایش این و آن ماجرا اتفاق میافتاد که زندگیاش را اندکی روشن میساخت. بنابراین به این نحو هنگامیکه او یک شب در راه بود یک کلبه کوچک خاکستری میبیند که کاملاً در نزدیک جاده قرار داشت، او درب میزند تا جای خواب درخواست کند. درخواست او رد نمیشود. آری، چنین به نظر میرسید صاحبخانه که یک پیرمرد مهربانِ بدون زن و فرزند بود از اینکه کسی میخواهد همصحبت تنهائیاش گردد بسیار خوشحال است، به ویژه وقتی دیگ سوپ بلغور را روی آتش قرار میدهد و او را به شام دعوت میکند. سپس پیپ خود و مرد غریبه را از توتون پر میسازد و عاقبت یک ورق بازی کهنه میآورد و با مهمان تا زمان خواب پاسور بازی میکند.
همچنین اعتماد کردن پیرمرد مانند توتون و سوپ بلغورش سخاوتمندانه بود. مهمان حتی قبل از آنکه آب در دیگ به جوش آید مطلع میگردد که مهماندار چه مردیست و وضعش چگونه است. او در زمانی که نیرو داشت در مزارع دهکده رامخا کارگر روزمزد بود. حالا، زمانیکه دیگر قادر نبود کار کند این گاوش بود که به او غذا میداد. او در میان بازی چندین بار ورق را به کنار میگذارد تا از این گاو که بیاندازه شیر میداد صحبت کند. او تعریف میکند که هر روز گاو را به کارخانه لبنیات میبرد و ماه پیش حتی سی کرون تمام به دست آورده است.
مرد غریبه با شنیدن این خبر باید احتمالاً یک چهره مشکوک به خود گرفته باشد، زیرا پیرمرد فوری از جا میجهد، به سمت پنجره میرود و یک کیسه چرمی را که به میخی در بالای پنجره آویزان بود پائین میآورد. او سه اسکناس ده کرونی مچاله شده از کیسه بیرون میآورد، آنها را در برابر چشمان مهمان نگاه میدارد، سرش را پر معنا تکان میدهد و آنها را دوباره در کیسه میگذارد.
در روز بعد هر دو مرد صبح زود از خواب بیدار میشوند. پیرمرد عجله داشت شیر گاوش را بدوشد و به کارخانه لبنیات ببرد، و مردِ دیگر این را درست نمیدانست که وقتی مهماندار از خواب بیدار گشته و برخاسته است هنوز دراز کشیده باقی بماند و به خوابیدن ادامه دهد. بنابراین هر دو همزمان از خانه خارج میشوند. پیرمرد درب را قفل میکند و کلید را در جیبش قرار میدهد. مرد فروشنده تلهموش میگوید خیلی ممنون و خدا نگهدار، و هر یک از سمت مختلفی از آنجا میروند.
اما وقتی نیم ساعت میگذرد دستفروش ژندهپوش دوباره در برابر کلبه ایستاده بود. او سعی نمیکرد داخل کلبه شود، بلکه فقط به سمت پنجره میرود، یکی از شیشههای پنجره را میشکند، دستش را داخل میکند و کیسه حاوی پول را برمیدارد. سپس سه اسکناس ده کرونی را از آن درمیآورد و در جیبش میگذارد. سپس کیسه چرمی را منظم به میخ آویزان میکند و در جنگل ناپدید میگردد.
هنگامیکه فروشنده تلهموش با پول در جیبش به رفتن ادامه میداد رضایت همیشگی یک نیرنگ را احساس نمیکرد. او آهی میکشد: "این یک زندگی سگیست، لعنت بر شیطان، باید برای زنده ماندن دزدی کرد. از دهقانها و اربابها چیزی دزدیدن برایم مهم نیست، اما دزدی کردن از کسی که تقریباً آدم فقیری مثل خود من است مزه کاملاً تلخی در دهان ایجاد میکند."
بر احساس ناراحتی او این فکر نیز افزوده میگردد که حالا باید برای مدتی از جاده بزرگ اصلی اجتناب ورزد و برای رسید به آن سمت دهکده از مسیرهای متروکِ میان جنگل دزدکی حرکت کند.
او زمزمه میکند: "بله، بله، اینطور است، وقتی آدم همیشه فقط به نان روزانه فکر کند، آیا این مردک نمیتوانست آنقدر عقل داشته باشد که وقتی از خانه بیرون میرود پولش را با خود ببرد! من هیچ دشمنی با او نداشتم، او بهتر از هر کس دیگر با من رفتار کرد، اما وقتی پول را سر راهم میریزد بنابراین مجبورم آن را بردارم."
او در طول روز بیشتر از یک بار دلیل داشت که اینطور شکایت کند، زیرا او به جنگلی بزرگ و سرگردان کننده داخل شده بود. البته او سعی میکرد تمام مدت مسیر مشخصی را حفظ کند، اما مسیر به این طرف و آن طرف پیچ میخورد. او تقریباً این احساس را داشت که مرتب در یک دایره میچرخد و اصلاً جلو نمیرود.
او تمام روز را بدون آنکه جنگل روشن شود میرفت و میرفت. در اواخر ماه دسامبر، همانطور که حالا بود، هوا ساعت پنج بعد از ظهر تاریک میگشت، و حالا یک راهپیمائی واقعاً ناگوار در تاریکی بر روی چوب و سنگ، باتلاق و لجنزار شروع میگردد. مرد تا جائیکه میتوانست مقاومت میکرد و خود را سرپا نگاه میداشت، اما عاقبت کاملاً حل گشته در خستگی بر کف جنگل میافتد.
اما در همان لحظه که او سرش را بر روی زمین گذارده بود صدائی میشنود. یک صدای کوبیدن سخت و منظم. امکان شک کردن وجود نداشت. او مینشیند و میگوید: "این صدای چکش آهنی است. باید در این نزدیکی مردم باشند."
با به کار بردن آخرین نیروی باقی مانده بر روی پاهایش بلند میشود و  خود را تلو تلو خوران به سمت صدا میکشاند.

2
معدن زغالسنگ دهکده رامخا در قدیم با کورههای ذوب آهن، کارگاه آهنگری و ریختهگری در شکوفائی کامل بود. کرجیهای سنگین و قایقهای مسطح در فصل تابستان بر روی آب کانال مرتب در رفت و آمد بودند و در زمستان گرد و غبار زغالِ گاریهائی که از آنجا عبور میکردند جادههای اطراف را سیاه میساخت.
در یک شب دراز تاریک قبل از کریسمس آهنگر و دستیارش در کارگاه آهنگریِ از دود سیاه گشته نشسته بودند و انتظار میکشیدند تا آهنی که در کوره داغ میگشت برای بر روی سندان قرار داده شدن به اندازه کافی از گداختگی سفید شود. گاه به گاه یکی از آنها برمیخاست تا زغال در کوره بریزد، یا میله بزرگی در توده گداخته فرو کرده و آن را زیر و رو کند، و سپس پس از چند لحظه با آنکه طبق رسم چیز بیشتری بجز یک پیراهن بزرگ و یک جفت کفش چوبی چیزی نپوشیده بود عرق کرده بازمیگشت.
تمام وقت کارگاه آهنگری از سر و صدا پر بود. دستگاه بزرگ دم دهی صدای بلندی داشت و زغالهای سوزان ترق و تروق میکردند. گاری پسر زغال حمل کنی که پی در پی زغال به داخل میآورد و آنها را در گودالِ انبار میریخت دارای چرخی بود که سر و صدای زیادی به راه میانداخت.
در برابر دیوارهای کارگاه جریان شدید آب نهر میغرید و یک باد خشن شمالی شُر شُر رگبار را بر روی سفال سقف آهنگری پرتاب میکرد.
بنابراین جای تعجب نبود که مردها ابتدا وقتی متوجه میشوند که یک آواره درب را باز کرده و داخل آهنگری شده است که او کاملاً نزدیک آنها ایستاده بود.
اما قطعاً این برای آنها اصلاً چیزی غیر معمولی نبود که خانه به دوشان بیچارهای که محل خواب بهتری نمییافتند توسط نوری که از شیشههای سیاه شده کارگاه به بیرون میتابید جلب میگشتند و به داخل میآمدند تا از گرمای کوره لذت ببرند و چند ساعت بر روی زمین گرم پوشیده شده از قطعات کوچک زغال دراز بکشند و استراحت کنند. آنها به تازهوارد فقط نگاه بیتفاوتی میاندازند. بله، بله، دوباره یکی از انواع همیشگی بود، ریش بلند، با لباس پاره و کثیف، با کفشهائی که خود را از پاها جدا میسازند و قصد امتناع از ادامه خدمت دارند.
و آنها بیشتر از این توجهای به او نمیکنند. وقتی یک مرد که بیشتر از چهل سال به نظر نمیرسد و علاوه بر آن دارای هیکلی بزرگ و خوب ساخته شده است به جای استفاده از دستها برای کار کردن از طریق گدائی زندگی را بگذراند بنابراین چنین برخوردی کاملاً حقش است. مردها جواب سلام کردنش را نمیدهند و پاسخ آهنگر به این پرسش که آیا او اجازه دارد مدت کمی آنجا بماند و خود را گرم کند فقط تحقیرآمیزترین نگاه بود.
این خیلی به مرد دورهگرد کمک نمیکند وقتی او تلهموشهایش را که بر روی شانه چپ آویزان بودند طوریکه انگار یک مدال افتخار را صاف و مرتب میکند از قفسه سینه گستردهاش بالاتر میکشد. خیر، آهنگران به هیچ وجه نمیخواستند خود را متقاعد سازند که او چیزی غیر از یک گدای معمولیست و قبول نمیکنند به او یک کلمه هدیه کنند.
فروشنده تلهموش هم سکوت میکند. آنچه برایش اهمیت داشت ماندن در آهنگری و گرم ساختن خود بود و نه گپ زدن.
اما آن زمان کارخانه ذوب آهن دهکده رامخا توسط صاحب باشکوهی هدایت میگشت که جاهطلبی بالاتری از اینکه آهن واقعاً خوب به بازار عرضه کند نداشت، و روز و شب مراقبت میکرد که کار در کارگاه به بهترین نحو انجام گیرد. و حالا او اتفاقاً برای یک سرکشی شبانه معمولی به کارگاه آهنگری میآید.
البته اولین چیزی که او میبیند خانه به دوش بلند قدی بود که چنان نزدیک کوره چمباته زده بود که بخار از لباس ژنده نمناکش صعود میکرد.
و او مانند آن دو آهنگر نگاه بیتفاوتی به او نینداخت، بلکه کاملاً نزدیک میرود و او را جستجوگرانه تماشا میکند. و ناگهان کلاه مرد را که تا بینی را پوشانده بود از سرش برمیدارد تا بتواند بهتر به چشمانش نگاه کند.
او فریاد میزند: "اما این تو هستی، نیلس اولاف، چرا اینطور دیده میشوی!"
فروشنده تلهموش هرگز در زندگی کارخانهدار دهکده رامخا را ندیده بود و حتی نمیدانست که نام او چیست، اما فوری به خودش میگوید این آقای محترم که او را به جای یک آشنای قدیمی اشتباه گرفته است شابد بتواند چند کرون به او هدیه بدهد، و بنابراین نمیخواست او را فوراً از اشتباه دربیاورد.
او میگوید: "بله، خدا میداند که وضعم چطور بد شده است و به سراشیبی گرفتار شدهام."
مالک میگوید: "تو نباید هرگز از هنگ سوارهنظام خداحافظی میکردی. تمام اشتباه این بود. اگر من هنوز فعال بودم اجازه نمیدادم که این اتفاق بیفتد. اما حالا البته با من میآئی و به خانهام میرویم؟"
اما رفتن به خانه مالک و آنجا به عنوان رفیق قدیمی هنگ سوارهنظام مورد استقبال قرار گرفتن چندان با سلیقه فروشنده تلهموش مطابقت نداشت.
او در حالیکه بسیار وحشتزده دیده میگشت میگوید: "اما نه، اما نه، این اصلاً ممکن نیست ــ"
هنگامیکه مردِ دیگر میبیند که او اینطور تعارف میکند شروع به خندیدن میکند.
او میگوید: "تو اجازه نداری فکر کنی که پیش من در خانه چنان پر زرق و برق است که نتوانی خود را در آنجا نشان دهی، شاید شنیده باشی که الیزابت فوت کرده است، پسرها در خارج از کشور هستند و فقط من و دختر بزرگم در خانه زندگی میکنیم. ما از قضا از این شکایت میکردیم که در تعطیلات کریسمس کاملاً تنها خواهیم بود. بیا حالا، بعد حداقل غذای کریسمس لطف بیشتری خواهد داشت!"
اما مرد غریبه همچنان پیشنهاد را رد میکند و با نه، نه، نه گفتن بر روی حرف خود باقی میماند، و به نظر میرسید که او وقتی مالک اصرار میکند مایل به فرار کردن است. در این وقت مالک متوجه میشود که اصرارش بیفایده است.
او به آهنگر میگوید: "اشترناشتروم، به نظرم میرسد که جناب سروان ترجیح میدهد به عوض پیش من آمدن امشب پیش تو بماند، بنابراین باید به او یک محل خواب بدهی."
او با این حرف در حالیکه آهسته میخندید به راه خود میرود، و آهنگرها که او را خوب میشناختند میدانستند که هنوز آخرین حرفش را نزده است.
و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که آنها صدای چرخهای کالسکه را میشنوند و یک مهمان جدید از درب داخل میگردد. اما این بار کسی که آمد خود مالک نبود، بلکه او دخترش را فرستاده بود، ظاهراً با این انتظار که هنر متقاعد ساختن دخترش بزرگتر باشد. دختر همراه با خدمتکاری که یک پالتوی خز بلند در دست داشت داخل میشود. نمیشد به هیچ وجه دختر را زیبا نامید، او زیبا نبود و خجالتی دیده میگشت، و نگاهی جدی و سوداوی داشت.
درون کارگاه آهنگری تقریباً مانند قبل دیده میگشت. آهنگر و دستیارش هنوز بر روی نیمکتهایشان نشسته بودند و آتش در کوره شعلهور بود و زغالها ترق و تروق میکردند. مرد غریبه بر روی زمین دراز کشیده بود، سرش بر روی تودهای آهن قرار داشت و کلاه صورتش را پوشانده بود.
وقتی چشم دختر مالک به او میافتد به سمتش میرود و کلاه را از صورتش بلند میکند. مرد احتمالاً از آن نوع آدمهائی بود که عادت دارند فقط با یک چشم بسته بخوابند، او فوری از خواب بیدار میشود و بلافاصله در برابر دختر میایستد.
دختر جوان میگوید: "من ادلا ویلمنسون نامید میشوم، پدرم گفت که شما میخواهید امشب اینجا در آهنگری بخوابید، و من خواهش کردم به من اجازه دهد به اینجا بیایم و شما را با خود به خانه بیاورم. من خیلی متأسفم که شما به وضعیت سختی دچار شدهاید. پدرم گفت که شما هنگ سوارهنظام را به خاطر تردید وجدان ترک کردهاید."
دختر نگاه عمیقش را با همدردی تحسینآمیزی به او میدوزد. و مرد ژندهپوش با خودش فکر میکرد وقتی آنها این همه به خود زحمت میدهند که او پیش آنها برود احتمالاً به تعارف ادامه دادن ناسپاسی خواهد بود. یک بار در زندگی بر روی یک تختخواب اربابی خوابیدن میتوانست خیلی زیبا باشد.
او میگوید: "من هرگز فکرش را هم نمیکردم که دوشیزه مهربان به خودشان زحمت بدهند و به خاطر من در شب به کارگاه آهنگری بیایند، بله، بنابراین به همراهتان میآیم."
با این حرف او پالتوی خزی را که خدمتکار با تعظیم به او میدهد میگیرد، آن را بر روی لباس ژندهاش میپوشد و بدون نگاه کردن به آهنگرهای شگفتزده همراه با دختر جوان کارگاه را ترک میکند و به سمت کالسکه میرود.

3
روز بعد شب کریسمس بود. و هنگامیکه مالک ویلمنسون برای صبحانه به سالن غذاخوری میآید، با انتظار لذتبخشی به رفیق قدیمی خود فکر میکرد که به موقع و مناسب سر راه او قرار گرفته بود.
او به دخترش که چیزی بر روی میز غذا قرار میداد میگوید: "او باید حالا اول پیش ما خوب غذا بخورد، بعد میخواهم برایش کار بهتری از دورهگردی و تلهموش فروختن پیدا کنم."
دختر میگوید: "این عجیب است که چه سریع وضعش خراب شده است. دیروز اصلاً هیچ چیز بر این امر دلالت نمیکرد که او یک مرد تحصیلکرده است."
پدر میگوید: "فرزندم، فقط صبر کن، وقتی ابتدا لباس مرتب بر تن کند تو طور دیگر در باره او صحبت خواهی کرد. او دیروز خجالت میکشید، میفهمی؟ کردار یک خانه به دوش با لباسهای خانه به دوشی در ارتباط است."
درست زمانیکه مالک این را میگوید درب باز میشود و فروشنده سابق تلهموش داخل میگردد. بله، این مطمئناً او بود. لباس آراسته بر تن داشت. خدمتکار موهای او را اصلاح کرده، ریش صورتش را تراشیده و او را حمام کرده بود. او چنان تمیز و پاک شده بود که رسماً میدرخشید. وانگهی کفش و جوراب سالمی پوشیده بود و پیراهن سفید یقه آهاردار و یک کت و شلوار زیبای مهمانی بر تن داشت که مالک دهکده رامخا به او قرض داده بود.
با وجود آنکه او را خوب آراسته بودند اما به نظر میرسید که ارباب خانه کاملاً راضی نیست. او با ابروهای به هم نزدیک ساخته مهمانش را با دقت تماشا میکند.
زیرا آدم باید در نظر داشته باشد که وقتی او مرد غریبه را در نور لرزان آتش کارگاه آهنگری دید البته میتوانست او را به راحتی اشتباه بگیرد، اما حالا وقتی مرد غریبه را تمیز و بدون ریش در نور کامل روز مقابل خود میدید، بنابراین دیگر برایش ممکن نبود او را به عنوان یک آشنای قدیمی به حساب آورد.
او به مرد غریبه فریاد میزند: "این چه معنی میدهد؟"
فروشنده تلهموش دیگر تلاشی برای پنهانکاری نمیکند. او فوری متوجه میشود که حالا شکوه به پایان رسیده است.
او میگوید: "بله، آقای مهربان، من هیچ تقصیری در این قضیه ندارم، من هرگز خودم را بجز به عنوان یک فروشنده بیچاره تلهموش به جای کس دیگری معرفی نکردم، و من خواهش و التماس کردم که بگذارید در آهنگری بمانم. و حالا هم هیچ فاجعهای اتفاق نیفتاده است، من دوباره لباسهای پارهام را میپوشم و به راه میافتم."
مالک کمی کشدار میگوید: "خب، اما باید قبول کنی که این یک اقدام صادقانه نبود. و شاید قاضی دهکده هم باید یک کلمه در باره این موضوع صحبت کند."
خانه به دوش حالا چند قدم نزدیکتر میشود و با مشت به یک صندلی میکوبد.
او میگوید: "من به قاضی خواهم گفت که داستان چطور است. تمام جهان چیزی نیست بجز یک تلهموش بزرگ. تمام دارائیهائی را که به کسی میدهند فقط تکههای پنیر و چربیای هستند که داخل تلهموش میگذارند تا شیطان بیچارهای را فاسد سازند. و حالا وقتی قاضی دهکده بیاید و اگر هم مرا به زندان بیندازد سپس باید آقای مهربان فکرش را بکند که: میتواند روزی فرا برسد که او هم به یک قطعه زیبای چربی مایل شود و خود را در تلهموش بزرگ بیندازد."
مالک دهکده میخندید.
"تو حقه باز. این چندان هم بد گفته نشد. ما ترجیح میدهیم در شب کریسمس برای قاضی دهکده مزاحمت ایجاد نکنیم. اما حالا برو پی کارت!"
اما هنگامیکه مرد به سمت درب میرود دختر جوان مالک میگوید: "من فکر میکنم که او باید امروز پیش ما بماند. من نمیخواهم که او برود." و با این حرف جلو میرود و خود را در سر راه خانه به دوش قرار میدهد.
پدر میپرسد: "دختر چه کار میکنی؟"
دختر با گونههای سرخ گشته آنجا ایستاده بود و به درستی نمیدانست که چه باید بگوید. ببینید، دختر در صبح برای خود به زیبائی تجسم کرده بود که چطور خوب و کریسمسی برای مرد بیچاره گرسنهای که در شب کریسمس پیش آنها آمده بود همه چیز را آماده کند. دختر نمیتوانست خود را چنین ناگهانی از این افکار جدا سازد، و بنابراین خواسته بود که خانه به دوش بیچاره اجازه ماندن پیش آنها را داشته باشد تا بتواند کریسمس را همراهشان جشن بگیرد.
دختر جوان میگوید: "من به این مرد آواره فکر میکنم. او تمام سال را میرود و میرود، و مطمئناً بر روی تمام زمین نقطهای وجود ندارد که او آن را مال خود بداند، هیچ محلی وجود ندارد که در آن به او خوشآمد بگویند و در آرامش استراحت کند. احتمالاً هر جا که میرود بیرونش میکنند. همیشه از اینکه او را بگیرند و آزادیاش را بدزدند وحشت دارد. من اما آرزو داشتم که او اینجا پیش ما یک روزِ با آرامش پیدا کند. فقط یک روز در تمام سال."
ویلمنسون چیزی در زیر سبیلش زمزمه میکند. او نمیتوانست تصمیم بگیرد با دختر مخالفت کند.
دختر جوان میگوید: "این درست است که همه چیز یک اشتباه بود، اما با این وجود فکر میکنم ما نمیتوانیم کسی را که پیش خود دعوت کردهایم و به او یک شادی جشن کریسمس وعده دادهایم از خود برانیم."
مالک میگوید: "تو بهتر از یک کشیش موعظه میکنی. قبول، من فقط امیدوارم که از آنچه انجام میدهی پشیمان نشوی."
در این وقت دختر مالک دست مرد غریبه را میگیرد و او را به سمت میز غذاخوری هدایت میکند.
دختر که میبیند مقاومت پدر شکسته است میگوید: "حالا بشین و با ما غذا بخور."
فروشنده تلهموش در تمام این مدت یک کلمه هم صحبت نکرد، و حالا هم ساکت بود. اما فقط مرتب به دختر جوان که از او چنین پشتیبانی کرده بود نگاه میکرد. کار فوقالعادهای که دختر برای او انجام داد او را کاملاً لال ساخته بود.
سپس این شب کریسمس در دهکده رامخا تقریباً مانند بقیه شبهای کریسمس میگذرد. آنها با مهمان غریبه مشکل زیادی نداشتند، زیرا او واقعاً کاری بیش از خوابیدن انجام نمیداد. او تمام صبح را بر روی مبل در اتاق مهمانی یکسره دراز کشید و خوابید. ظهر او را بیدار ساختند تا بتواند با آنها از غذاهای کریسمس بخورد، اما بعد از غذا دوباره به خوابیدن ادامه میدهد. طوری بود که انگار سالها و روزها قبل از آمدن به این خانه خواب خوب و فرحبخشی نکرده بوده است.
بعد از ظهر، پس از روشن ساختن شمعهای درخت کریسمس او را دوباره از خواب بیدار میسازند، و او در آنجا لحظهای میایستد و با باز کردن و بستن چشم به شمعهای درخت کریسمس نگاه میکند، و وقتی موزیک رقص پولکایِ کریسمس پخش میشود یک دور در اطراف میرقصد. اما چشمانش در این حال بسته میشوند و او دوباره ناپدید میشود. چند ساعت بعد دوباره مزاحمش میشوند و میگویند که باید برای خوردن ماهی و سوپ بلغور با آنها به سالن غذاخوری برود.
اما هنوز مدتی از خوردن غذا نگذشته بود که او با دست دادن به آنها تشکر میکند و شب به خیر میگوید.
هنگامیکه او به دختر جوان میرسد دختر به او میگوید، پدرش مایل است که او لباسهائی را که بر تن دارد به عنوان هدیه کریسمس در نظر گیرد. او مجبور نیست آنها را پس بدهد. و اگر او بخواهد شب کریسمس سال آینده در خانهای باشد، جائیکه در آرامش استراحت کند و مطمئن باشد که اتفاق بدی برایش رخ نخواهد داد، بنابراین میتواند پیش آنها بیاید.
مرد به این حرف جوابی نمیدهد. او فقط به دختر مالک با حیرت فوقالعاده و هراس نگاه میکرد.
در روز بعد مالک ویلمنسون و دخترش صبح زود از خواب بیدار میشوند تا برای مراسم مذهبی کریسمس به کلیسا بروند، مهمان آنها هنوز خوابیده بود، و چون مزاحم خواب او گشتن بیرحمانه بود بنابراین میگذارند که به خوابیدن ادامه دهد.
هنگامیکه آنها حدود ساعت ده صبح به خانه بازگشتند، دختر سرش را بیش از همیشه به پائین خم ساخته بود. او در کلیسا شنیده بود که پول یکی از کارگران سابق روزمزد توسط یک فروشنده دورهگرد تلهموش دزدیده شده است.
پدر میگوید: "بله، تو شخص خوبی را به خانه آوردی، من مایلم بدانم چه مقدار قاشق نقرهای هنوز در بوفه ما باقی مانده است."
به محض ایستادن کالسکه در کنار پلکان ساختمان، مالک با عجله از خدمتکار میپرسد که آیا مرد غریبه هنوز در خانه است، و اضافه میکند که آنها در کلیسا شنیدهاند که او یک دزد است. خدمتکار جواب میدهد که مرد غریبه رفته است، اما او چیزی همراه خود نبرده بلکه بر عکس یک پاکت کوچک هم بر جای گذاشته است که دوشیزه باید لطف کنند و آن را به پیرمردی بدهد که سابقاً کارگر روزمزد بوده و حالا در آن سوی جنگل در کنار جاده اصلی زندگی میکند.
خدمتکار میگوید: "او خواهش کرد که دوشیزه مهربان باید ابتدا پاکت را باز کند."
دختر جوان پاکت را باز میکند و از شادی فریاد کوچکی میکشد. او یک تلهموش کوچک در پاکت مییابد که داخلش سه اسکناس لوله شده ده کرونی قرار داشت.
دختر میگوید: "میبینی پاپا، او بدون شک به تله افتاده است، اما این بار موفق گشت دوباره بیرون بخزد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر