یک انسان ابله.(19)


یک‏دفعه اطراف هویگِل خالی می‌‏شود. اندکی از فشار زنجیر کم می‌‏گردد. بدنش بیدار گشته و مانند آهنی سخت که به سوی دیواری می‌‏دود و پس از برخورد با آن ویرانش می‏‌سازد خود را سفت و محکم می‌‏سازد.
تنفس کردن ناگهان آسان شده بود.
یک سکوت بزرگ غیرقابل تصور و سفید در اطراف ایستاده بود.
وقتی او بعد از مدتی طولانی چشم‏‌هایش را باز می‏‌کند، تمام اعضای بدنش سرما و رطوبت زمین را در خود می‏‌مکند. او در باغچه‌‏ای دراز افتاده و خون و خاک روی گونه‏‌های کبود شده‏‌اش چسبیده بود. دهانش را می‌‏بندد و آب دهانش را با زحمت و درد قورت می‌‏دهد. معده‌‏اش بوی تهوع‌‏آوری می‏‌داد.
خانه مانند منبعی سبز و بدجنس در باغچه لگدمال شده چمباته زده بود. رنگ سرخ ملایم صبح‏گاهی پنجره‏‌هائی را که بی‌‏روح به روبروی خود زل زده بودند می‏‌لیسید. بوی پوسیدگی به مشام می‌‏آمد.
هویگِل تلو تلوخوران از جا بلند می‏‌شود و وحشت‌‏زده باغ را ترک می‏‌کند. مانند کشتی‌شکسته‏‌ای تلو تلوخوران از مسیر علف‏زار به سمت شهر می‌رفت، سستی هولناکی او را در بر گرفته بود. سرانجام با ترس فراوان به قدم‌‏هایش سرعت بیشتری ‏بخشیده و تا جائی که قدرت داشت ‏می‌دود.
پس از رسیدن به اولین خانه‏ می‏‌ایستد و نفس تازه می‏‌کند، از صورتش خاک و خون را پاک کرده و خموش و هوشیار قدم به خیابان می‏‌نهد. کارگران از کنارش می‏‌گذشتند و توجه‌‏ای به او نمی‏‌کردند. آن‏ها دست‌‏های خود را حرکت می‌‏دادند و مانند انسان‏‎‌هائی که انکار و اعتراض نمی‌‏کنند صحبت می‏‌کردند. استواری عجیبی از حرکت دست‌‏ها و کلمات‌شان جاری بود.
هویگِل مانند آدم ترک شده، بی‏‌مصرف و کوتوله‏‌ای رقت‌‏انگیز آنجا ایستاده بود. شرمِ هفته‏‌های پیش تسلیم‌‏ناپذیر و سنگ‏دلانه از او بیرون می‏‌زند و بالا و بالاتر می‏‌آید. درمانده و مانند گدائی به همه آدم‏‌ها نگاه می‌‏کرد.
عاقبت تکانی سریع به خود داده و به رفتن ادامه می‌‏دهد. چهره‌‏اش آهسته معتدل می‏‌گردد. محکم‌‏تر، مصمم‌‏تر و با جدیت سبک گشته انسانی که آرامش خود را پس از یک لرزش بزرگ دوباره بدست آورده است براه می‏‌افتد.
_ پایان _

یک انسان ابله.(18)


کوتلِم ِ نقاش از جا می‌‏جهد و بازویش را مانند شلاقِ رام کننده حیوانات به اطراف می‏‌جنباند.
بازی قطع شده بود. حادثه قابل توجهِ جدید ملالت را خاموش ساخته بود. آنها به دور هویگِل که مانند خرسِ کوری کورمال کورمال به این‏ سو و آن‏ سو می‌‏رفت می‌‏رقصیدند و فریاد می‌‏کشیدند. مشت‌‏های دقیق نشانه گرفته شده‌‏ای پشت سر هم به شکمش می‌‏نشستند. فان هارزکرک با پارچی پر آب بر سرش می‏‌پاشد. کفش‏‌های خیس شده هویگِل سوت می‌‏زنند.
ایوون ناتوان به سمت شلوغیِ بی‌‏حس کننده فریاد می‏‌زد: "بی‌شرف‏‌ها! سگ‏‌های سادیستی!" رامینگ خواب‌‏آلود بالاتنه‌‏اش را بالا می‌‏آورد و بعد دوباره پائین آورده و می‏‌خوابد. نعره خشک ایوون فضای دودآلوده را می‏‌شکست. گاهی صدای ناله مانند نفس نفس ‏زدنِ صدائی در حال مرگ از شکم هویگِل به گوش می‏‌آمد.
همین امروز! یک بار دیگر! بعد شاید که او نجات می‌‏یافت. کسی در او زائیده شده بود. یک شب آب بر روی سر _ و دیگر مصیبت بی مصیبت. هنگام خم شدن شلوارش پاره می‌‏شود. کوتلِم پیراهنش را جر می‌‏دهد و از تنش در می‏‌آورد.
صدای "هوی! هوی!" از همه طرف به گوش می‏‌آمد. آن‏ها هویگِل را در وسط خود قرار داده و با کوبیدن پا بر زمین از میان گلخانه با مشت و لگد به بیرون می‏‌برند. با سر و صدا و کُند مانند یک قطار باربری از کنار اولین باغ سبزی می‌‏گذرند. میلیونر او را از پشت هُل می‏‌داد و کوتلِم دست‏‌هایش را می‌‏کشید. ایوون بی‏وقفه جیغ می‌‏زد.
"آآآآخ، بذارید کمی نفس تازه کنم!" هویگِل ناله می‏‌کرد و دهانش را برای نفس کشیدن کاملاً باز نگاه داشته بود. عرق گوله گوله از بدنش به زمین می‌‏چکید.
دوباره کسی فریاد می‏‌زند "هوی! هوی! و او را هُل می‌‏دهد. هویگِل نفس نفس می‌زد و از گلویش صدای خر و پف می‌‏آمد. کوتلِم یک تُرُب از باغچه می‌‏کند و آن را با تمام نیرو در دهان هویگِل فرو می‌‏کند.
دندان‌‏های هویگِل به سر و صدا می‏‌افتند. گلویش با خفگی در جنگ و رنگ صورتش کبود شده بود. آدام هویگِل گلوی خود را با دست نگاه داشته بود، تُف می‌‏کرد و به طرز وحشت‏‌انگیزی با دست‌‏هایش به هوا چنگ می‌‏انداخت و به دنبال هوا برای نفس کشیدن می‏‌گشت.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(17)


اوضاع رو به سردی می‌‏رفت. همه چیز دوباره از مسیر خارج شده بود. _حالا کوتلِم می‌‏بازد. هویگِل به یاد آن شب در اطاق پشتیِ بخار گرفته قمارخانه بهشت می‌‏افتد که اجازه داد با مشت به شکمش بکوبند. آدعم هویگِل ناخواسته با نگاه تیره و پر تنفری شکمش را منقبض می‌‏سازد.
هنگامی که نقاش دوباره یک اسکناس روی میز پرت می‏‌کند "آآآآخ!" بلندی از گلوی فان هارزکرک با لذت و بدجنسی خارج می‏‌گردد.
هویگِل بدخواهانه داد می‌‏زند: "به سلامتی!".
"لعنتی!" نقاش کمی عصبی ورق بازی را روی میز می‏‌گذارد. دوباره یک صد تائی!
آدم هویگِل جوک زننده‌‏ای می‏‌گوید. ایوون می‏‌خندد.
کوتلِم مانند کسی که مراقب اطراف خود می‏‌باشد گیلاس مشروبش را برمی‏‌دارد و مانند سرجوخه‌‏ای فریاد می‏‌زند: "هی! حمال! مشروب بریز!" خون به سرِ آدام هویگِل هجوم می‌آورد. اما او زود بر خود مسلط می‌‏شود و پارچ مشروب را بلند می‌‏کند. او در حال مشروب ریختن کمی می‏‌لرزید و مشروب به اطراف می‌‏ریخت.
کوتلِم فریاد می‏‌زند "هی هی! تو! حمال! بهتر نشانه بگیر! _ در کنار هدف گُه‌کاری کردی!" و مشتی به شکمش می‏‌زند. میلیونر سر حال و مانند فنر از جا می‏‌جهد و پارچ را از او می‏‌گیرد. آدام هویگِل مبهوت شانه‏‌هایش را بالا می‏‌برد. فان هارزکرک متناوب می‏‌خندید و باقی مانده شامپاین را روی سر آدام که آن را خم کرده بود می‌‏پاشد. شامپاین مثل آب‏ِ یخی بر پشتش می‌‏دود.
هویگِل آخرین نیروهایش را جمع می‏‌کند. سرگشتگی، خشم و تردید ناگهان در کنارش می‏‌ایستند. مانند غژ غژ بی‏وقفه شلاقی درون سر آشفته‌‏اش وز وز می‏کرد.
نزدیک بود به زمین بیفتد، یک بار دیگر با تمام قدرت شکمش را به بیرون داده و عاقبت دوباره خر خری می‌‏کند و دوباره صدای قاه قاه خنده منفجر می‌‏گردد.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(16)


هویگِل با صدای بلندی می‏‌گوید: "جوراب تنگِ ساقه بلند تا محل ختنه عقب‌‏نشینی کرده!" و مخفیانه چهره بقیه را بازرسی می‏‌کند.
میلیونر اضافه می‏‌کند: "الهام در خواب به سراغ آدم می‌‏آید!"
ایوون با خوشحالی می‏‌گوید: "آنتون، می‌‏دونی، حالا یک بازی کوچلو می‏‌چسبه!".
کوتلِم نقاش هم می‏‌گوید: "ورق‌بازی؟ _ آره، این کار دلپذیریه!"
هویگِل یاوه‌‏گوئی می‏‌کند: "بسیار درست است! مطمئناً خانم‏‌ها! مطمئناً آقایان! خانم‌‏هاآقایان، آقایان‏‌خانم‏‌ها!" و مانند پادوها تعظیم می‌‏کند. "آدام هویگِل فرماندهی عرق‏‌نوشی را به عهده می‏‌گیرد، خواهش می‏‌کنم، خانم‏‌ها و آقایان محترم، خواهش می‏‌کنم!"
خرناس کشیدن رامینگ اعصاب آن‏ها را مسالمت‌‏آمیز و به طور برابر خط خطی می‌‏کرد. ایوون، کوتلِم و میلیونر کنار میز بازی می‌‏نشینند و اسکناس‏‌هایشان را در وسط میز می‏‌گذارند.
هویگِل کینه‌‏توزانه فریاد می‌زند: "به سلامتی، آقای نقاش، آقای فرشته کثافت!" و گیلاس پُر شامپاین را تا قطره آخر با عجله و یک‌‏نفس می‌‏نوشد.
فان هارزکرک ورق‌‏ها را پخش می‌‏کند.
هویگِل که نمی‌‏توانست بازی کند به این سمت و آن سمت اطاق قدم می‌‏زد و نامفهوم و آهسته زیر لب آواز می‏‌خواند. هر از چند لحظه‌‏ای سَرَک سریعی به اسکناس‌‏های انباشته شده بر روی هم می‏‌کشید. آن سه نفر اسکناس‌‏ها را تنبلانه برمی‏‌داشتند و یا اسکناس جدیدی روی تپه‏‌ای از اسکناس پرت می‏‌کردند.
رنگ آبی ماتِ روز بر طاقچه نشسته بود. باغ‌‏ها در بیرون کمی رنگ سفید به خود گرفته بودند و سارها آهسته آواز می‏‌خواندند. شبنم از زمین رو به بالا می‌‏رفت. هویگِل با ناآرامی به این سو و آن سوی اطاق قدم می‌‏زد، گاهی به بازی‌کن‏‌ها چپ چپ نگاهی می‏‌انداخت و بعد دوباره از میان شیشه پنجره به بیرون نگاه می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

ده فرمان آرامش.


۱. تنها برای امروز به خود زحمت تجربه کردنِ روز را خواهم داد، بدون آنکه بخواهم مشکل زندگیم را یکباره حل کنم.
۲. تنها برای امروز توجه‏ دقیقی به رفتارم خواهم کرد: من از کسی انتقاد نخواهم کرد، آری من سعی نخواهم کرد از دیگران غلط‏‌گیری یا تصحیح‌شان کنم _ تنها خودم را.
۳. تنها برای امروز با این یقین که من برای خوش‏بختی خلق گشته‌‏ام خوش‏بخت خواهم بود _ نه تنها برای آن جهان، بلکه همین‏طور برای این جهان.
۴. تنها برای امروز خودم را با اوضاع وفق خواهم داد، بدون مطالبه کردن اینکه اوضاع خود را با خواهش‌‏های من وفق دهد.
۵. تنها برای امروز پنج دقیقه از وقتم را برای خواندن مطلب خوبی صرف خواهم کرد؛ مانند غذا که برای زندگی جسم ضروری‏‌ست، یک مطلب خوب نیز برای زندگی روح ضروری می‌‏باشد.
۶. تنها برای امروز کار خیری انجام خواهم داد، و من آن را برای کسی تعریف نخواهم کرد.
۷. تنها برای امروز کاری خواهم کرد که برای انجامش بی‏‌میلم: اگر در افکارم خود را مورد بی‌‏احترامی حس کنم، کاری خواهم کرد که دیگران متوجه آن نشوند.
۸. تنها برای امروز ایمان خواهم داشت _ حتی اگر اوضاع عکس آن را نشان دهد _ که اراده مهربانه خدا مواظبت از من است، طوری که انگار کس دیگری در جهان نیست.
۹. تنها برای امروز ترس نخواهم داشت. مخصوصاً به خاطر تمام چیزهای زیبائی که خوشحالم می‏‌کنند نخواهم ترسید _ و من به نیکی باور خواهم آورد.
۱۰. تنها برای امروز برنامه دقیقی خواهم ریخت. شاید که دقیقاً به آن عمل نکنم، اما من آن را برنامه‏‌ریزی خواهم کرد _ و من خود را در برابر دو بَدی حفظ خواهم کرد: عجله کردن و مردد بودن.
(Papst Johannes XXIII)

یک انسان ابله.(15)


چه ساده است همه چیز!
رامینگ در حال آروغ‌ ‏زدن یاوه می‌گفت: "این جنگ با آیینه یا جنگ زرده تخم‏‌مرغ با طاقچه بالای بخاری دیواری‏‌ست!"
میلیونر با نیشخند می‏‌گوید: "هاهاها-ها! شاعر بذله‌‏گو شده!"
هویگِل با صدائی از درون شکم می‏‌گوید: "جنگ آیینه! جنگ بازی! بازی با جنگ-آیینه". آن‏ها سریع می‏‌نوشیدند. هویگِل ماهرانه شامپاینِ داخل دهانش را به سمت سقف می‌‏پاشد. فوران کلفتی بود. در چشم‌ ‏به‌هم‌زدنی بقیه هم از او تقلید می‏‌کنند. حال و خوی‌‏شان به اوج خود رسیده بود و می‏‌بایستی آن را حفظ کرد. هویگِل شروع به تعریف جوک‌‏های زننده می‏‌کند.
از یک سال پیش میلیونر به رامینگِ شاعر کمک هزینه تحصیلی می‏‌پرداخت، زیرا ایوون یک بار صورت چین‏دار و حرام‏زاده او را "شهوت برانگیز" خوانده بود. زیبائی عادی کوتلِم نقاش برای ایوون بقدری جذابیت داشت که فان هارزکرک را مجبور کرد تا برای او یک آتلیه بسازد. هویگِل می‌‏دانست که بقیه افراد گروه به خاطر فقط یک جوک یا مانند آن مبلغ گزافی از هارزکرک گرفته‏‌اند.
و او اجازه داده بود که سطل سطل بر سر او آب بپاشند.
اجازه داده بود که به شکمش مشت بکوبند!
و در هشت روز دیگر؟
رامینگ آروغی می‌‏زند، سرش به روی سینه خم می‏‌شود، مچاله گشته و به خواب فرو می‏‌رود.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(14)


شامپاین قبلاً خنک شده بود.
هنگامی که آدام هویگل گیلاس‌‏های مشروب و سینی غذاها را به درون اطاقِ ویژه سیگار کشیدن حمل می‌‏کرد دوباره بر خود کاملاً مسلط شده بود و مانند گارسونی ماهر خدمت می‌‏کرد. حاضرین بعد از حمله حریصانه به سمت غذا و با ولع خوردن آن خلق و خوی‏شان بهتر می‏‌گردد.
هویگِل فریاد می‏‌زند: "و من؟! _ من در صومعه چمباته می‌‏زنم و تمام تُف‏‌هامو اونجا قی می‌کنم! _ اونجا! _ اونجا! _ اونجا! _". و بقیه تکرار ‏می‌‏کنند: "اونجا _ اونجا _"
میلیونر پوست تخم‏‌مرغش را با قوسی بزرگ به سمت سقف پرتاب می‏‌کند. پوست تخم‏‌مرغ به آیینه بالای بخاری دیواری اصابت کرده و خرد می‏‌شود. ایوون خوشحال از این کار تخم‏‌مرغ خود را به سمت سطح درخشانی از دیوار پرتاب می‏‌کند. بنگ! تخم‌‏مرغ پس از بر خورد به آن‏جا از هم متلاشی می‏‌گردد.
هویگِل مانند جارچی‏‌ای فریاد می‏‌زند: "چه خبره! چه خبره!" و او هم تخم‏‌مرغش را به سمت آیینه پرتاب می‏‌کند. کشتی صخره خطرناک را دور زده بود. شلپ _ شلپ _ شلپ! همه تخم‏‌مرغ‏‌های خود را به سمت آیینه پرتاب می‏‌کنند. مسابفه پرتاب تخم‌‏مرغ آغاز می‏‌شود. ایوون خوشحال خود را به شدت می‌‏جنباند و هویگِل از خوشی جست و خیز می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(13)


(۴)
خدمتکاران به رختخواب رفته بودند. خانه ساکت بود. همه جا بوی سیگار، عطر و الکل به مشام می‏‌رسید. آن‏ها خود را درون صندلی‏‌های نرم اتریشیِ اطراف بخاری دیواری در اطاق ویژه سیگار کشیدن می‌‏اندازند. آن لحظه فرا رسیده بود که در آن همه چیز به احمقانه و بی‏‌ثمر بودن، غم‌‏انگیز و کسل کننده شدن تهدید می‏‌گشت. اوضاع دو پهلو و بلاتکلیف بود. این یعنی که باید مانع از بوجود آمدن یک بحران شد، و ماهرانه در اطراف تیزی صخره‏‌های جلو آمدۀ هیجان به کشتی‏رانی پرداخت. شاید پس از دو یا سه دقیقه سکوت کسی از جا برمی‏‌خواست، خمیازه کسل‏‌کننده‌‏ای می‏‌کشید و به رختخواب می‏‌رفت _ یا شاید هم پای ایوون تصادفاً به جائی می‌‏خورد، و با دندان قرچۀ منزجر کننده‌‏ای گلدانی را ‏پرتاب کرده و می‏‌شکاند. بعد فاجعه پدید می‏‌آمد و همه چیز نابود می‏‌گشت. ایوون با تهدید می‏‌گوید: "من گشنمه."
هویگِل از موقعیت استفاده کرده و با زمزمه خشکی می‏‌گوید: "یک حد میانی مقتصدانه! بله درستش این است! نه صبحانه و نه شامانه _ یک حد میانی، یک آنه در میانه!" کوتلِم نقاش و رامینگ غزل‏سرا کمی سر حال آمده خود را جابجا می‏‌کنند: "آره این کار احمقانه‌‏ای نیست!"
ایوون به هویگِل و میلیونر دستور می‏‌دهد"برید!". هر دو بلند شده بودند. هویگِل در حال رفتن با هارزکرک به آشپزخانه با صدائی شبیه به صدای ترومپت بلند می‏‌گوید: "بیا! بیائید، آقای سر آشپز! ما می‏‌خواهیم _ هی، آقایون و خانم‌‏ها، چی، چی؟". در حالی که آقای خانه یک و نیم دوجین تخم‌‏مرغ می‌‏پخت، هویگِل نان‏‌ها را کره مالید، خاویار رویشان گذاشت، ژامبون و ماهیِ آزاد بریده و آماده کرد.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(12)


پشت سرشان مردم زمزمه می‌کردند "هیس! هیس! ساکت!". کرول در کنار در خروجی ایستاده بود، تعظیمی کرده و قصد معذرت‏خواهی داشت.
ایوون فریاد می‌زند "مهم نیست! مهم نیست! ما این را فراموش نخواهیم کرد!" و مصمم فرمان می‌دهد: "بیائید! حرکت! نذارید مزاحم رفتن‏ شماها بشن!" همراهان هجوم برده و از در خارج می‏‌شوند.
ایوون در کنار ماشین می‏‌گوید: "من امروز دوست دارم فقط هویگِل، کوتلِم، رامینگ و آنتون با ما باشند! بذار بقیه به خونه‌‏هاشون برن! ما خودی‏‌ها دور هم باشیم بهتره!". میلیونر پیش بقیه همراهان می‌دود، این را به آن‏ها می‌‏گوید و دوباره بازمی‏‌گردد، سریع سوار ماشین شده و با اشاره دستور حرکت می‏‌دهد.
در راه ایوون ناسزا می‏‌گفت: "می‏‌دونی! کافه‌‏دارها همه این‏طورند، اراذل! اوباش!".
هویگِل با یک صدای بم زمزمه می‏‌کند: "درسته! درسته!"
"ماده‌سگ‏‌های وراجی هستند!"
هویگِل با رضایت او را همراهی می‌‏کند: "درسته! درسته!"
کوتلِم نقاش به شدت می‌‏خندید.
ایوون شکایت می‌‏کرد و فحش می‏‌داد: "و این سینه‏‌های شبیه گوشت‏‌کوبیده شده، پِف! این انگشت سوسیسی، اَه!"
هویگِل زیر لب می‏‌گوید: "گولاش! گولاش با سیب‌‏زمینی!". آنها در طول راه می‏خندیدند. ایوون بازویش را افسون‏گرانه به پشت گردن هویگِل می‏‌اندازد و صورت سرد و آرایش کرده‌‏اش را به گونه او فشار می‏‌دهد و طولانی و پر سر و صدا او را می‏‌بوسد.
"هویگِل تو مرد منی!"
وضع دوباره عادی شده بود.
فان هارزکرک می‏‌پرسد: "چه می‏‌نوشیم؟"
ایوون با اطمینان می‌‏گوید: "شامپاین! شامپاین! _ من دلم می‏‌خواد امروز تو شامپاین شنا کنم _ و بعد ویسکی!"
ماشین غژ غژکنان از میان دروازه داخل می‌‏شود.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(11)


لژ هارزکرک مانند همیشه پُر بود. همه در حال خندیدن از نوع خنده‌‏های بلندِ هویگِل بودند. این به او جرأت می‏‌بخشد. او هنوز فراموش و نابود نگشته بود.
میلیونر با دیدن هویگِل مانند قار قار کلاغ چهچهه‏‌ای می‏‌زند و در حال بلند شدن جائی به او برای نشستن تعارف می‌‏کند.
ایوون از تازه از راه رسیده می‏‌پرسد: "چه کار می‏‌کنی؟"
هویگِل خشک پاسخ می‏‌دهد: "احساس بدی می‌‏کنم". گفتگو جان می‏‌گیرد و هر لحظه صدایشان بلندتر می‏‌گردد.
صدای "هیس! هیس!" گفتن از میز روبروئی بلند می‏‌شود، زیرا که در این لحظه زن خوانندۀ تازه استخدام شده‌‏ای بر روی سن آمده و شروع به آواز خواندن کرده بود. "آه.ه.ه.ه.ها!" هویگِل موذیانه آواز را با تکان دادن سر همراهی می‌کرد و تمام افراد دور میز به وجد آمده و با صدای ناهنجار خواننده را همراهی می‌‏کردند.
"هیس! هیس!" هویگِل با نگاهی گذرا در گوشه تاریکی کرول را با چهره‏‌ای عصبانی می‏‌بیند و فوری سرش را برگردانده و با صدای بلند فریاد می‌‏زند: "یک مرغ عشق!".
"هیس! ساکت!" زمزمه‏‌ها قوی‏‌تر می‌‏گردند و چهره‏‌هایِ خشمگین دیده می‌‏شوند.
"سوسک‌‏های سرگین‏‌خور! خوک‌‏های کثیف!" ایوون دندان قرچه‏ آهسته‏‌ای می‏‌کند و بلند داد می‌‏زند: "آنتون، صورت حساب! ما می‏‌خواهیم برویم! فوری!"
گارسون با عجله خود را به میز می‌‏رساند. میلیونر با سر و صدا پول میز را می‌‏پردازد، همه افراد حاضر در لژ از جا برمی‌‏خیزند و مانند مرغابی پشت سر هم و با سر و صدا به سمت در خروجی به راه می‌‏افتند.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(10)


هشت روز به پایان ماهِ سوم باقی مانده بود و کرول هیچ صحبتی از تمدید دوباره قرار داد نکرده بود. هویگِل پشت پرده که همین چند لحظه پیش به پائین افتاده بود گیج ایستاده و عرق پیشانیش را خشک می‏‌کرد. دست متوسطی زده می‌‏شود. پرده تقریباً با دلسوزی تکانی می‌‏خورد و سریع یک ‏بار دیگر بالا می‌‏رود. وقتی هویگِل تشکر می‏‌کند کمی بیشتر دست زده می‌شود و پرده دوباره به پائین می‌‏افتد. هشت روز بعد کرول که در این اواخر خود را به ندرت نشان می‏‌داد در برابر او ایستاد و ‏گفت: "آدام، تو خودت خوب می‏‌دونی! مشتری‏‌های من خواهان تنوع‌‏اند. من صاحب کافه‌‏ام و باید تابع آن‏ها باشم."
دیگر از او خسته شده بودند! _ او می‌‏توانست جای دیگر برود؟ _ بالاخره _ او هنوز مقداری پول و کت و شلوار داشت. می‏‌شد مدتی را سر کرد. و بعد؟
سهولت تقریباً افسانه‌‏ای که او با آن یک‏ شبه چنان بالا کشیده شده بود، نیروی خود را از دست داده بود.
هویگِل دندان‌هایش را به هم می‌ساید و به سمت در به راه می‌‏افتد. در این لحظه گارسون لاغر به سویش می‏‌آید و او را به لژ میلیونر دعوت می‏‌کند. او نفس راحتی می‏‌کشد، سریع می‏‌گوید "من فوری میام" و به سمت اطاق رخت‏کن می‌‏رود.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(9)

آدم هویگِل جای پای خود را در خانه هارزکرک محکم ساخته بود. او دیگر واقعاً یکی از اعضای خانواده به حساب می‏‌آمد، سفره‏‌گستری افسانه‌‏آمیز را آموخت، در بی‏‌تفاوتیِ آرام آدم‌‏ها که آن‏جا مبلغی هنگفت در وسط میز قمار می‌‏انداختند و دوباره کنار می‏‌‌رفتند غواصی می‏‌کرد، همزمان با شوخی‏‌های بی‏‌مزه خود، خیلی بدیهی و با سلیقه‏‌ای مشکل‏‌پسندانه ویسکی خالص و کنیاک سال ۱۸۷۵ می‌‏نوشید. هنگامی که ایوون برای هزارمین بار از داستان همخوابه‏‌گی‏‌های خود می‏‌گفت و جوک‏‌های یاوه تعریف می‏‌کرد او با مهارت ویژه خود به یاریش می‏‌شتافت. خنده‌‏های تعلیم یافته آدام هویگِل هر بار ایوون را به خنده وامی‏‌داشت و بی‏‌حوصله‌‏گی او را که به زحمت مخفی می‏‌گشت آرام می‏‌ساخت.
بارها و بارها اتفاق می‌‏افتاد که ایوونِ به هیجان آمده یک گلدان را به سمت درِ شیشه‏‌ای پرتاب و آن را می‏‌شکست و بعد درمانده و تهدید‏آمیز می‌‏ایستاد _ در این اوقات ناگهان خنده هویگِل مانند شیپور به صدا می‏‌آمد و در چشم‌‏بهمزدنی طوفان را می‌‏خواباند.
این‏جا محلی غنی برای ماهی‏گیری بود. آدام هویگِل با احتیاط قلاب و تور ماهی‏گیری را در آب انداخته بود.
"زیرا که هیچ چیز تا ابد نمی‏‌پاید، و هرکس باید حواسش به پتوی خود باشد"

(۳)
روزها و شب‏‌ها بدون آن که از یکدیگر تشخیص داده شوند معلق گذشتند. جاری بودن مقاومت‏‌ناپذیری بود. نه نکته سختی وجود داشت و نه هیچ اندیشه و مقاومتی.
رفته رفته، با گذشت هر روز، دست‌‏زدن و تشویق کمتر می‌‏گشت. دیگر از انفجارهای ناگهانی خنده‏ و از سکوت در دخمه تماشاچیان وقتی هویگِل روی سن می‌‏آمد خبری نبود. چهره‏‌هائی کسل در اطراف نشسته بودند و در حین برنامۀ او همه با هم گپ می‌‏زدند. عذابی نفوذکننده مانند وجدانی شریر از میان بدنِ به لرزش درآمده هویگِل نم نم می‌‏بارید، از آن عذاب‌های نافذی که شروعش وقتی‏‌ست که خود را با درماندگی در مقابل قدرت نیرومندتری می‏‌بینی و نمی‏‌خواهی به آن اعتراف کنی.
ــ ناتمام ــ

شصت سالگی.

تا حال به شصت سالگی فکر نکرده بودم. هرگز به این‏ که من چند ساله‏‌ام و دیگری چند سال کوچک‌‏تر یا بزرگ‏‌تر از من می‌‏باشد نیندیشیده بودم، با این حال شصت سالگی خود بخود از راه رسید. تنها فکری که از نوجوانی در رابطه با بالارفتن سن با من بود مربوط به زمان بازنشسته شدنم می‏‌گردید، در زمانی که من به بازنشستگی فکر می‏‏‌کردم در خانواده ما هنوز فردی بازنشسته نشده بود، وقتی جدول‏‌ها را از روزنامه‏ و مجله‏‌ها می‌‏بریدم و در جعبه خالی کفشی قرار می‏‌دادم فقط به زمان بازنشستگی خود می‏‌اندیشیدم و این که آنها را با خیالی راحت با مدادی در دست حل خواهم کرد. شصت سالگی بدون اطلاع من از راه رسید، جدول‏‌ها بدون آن که حل شده باشند گم و گور گشتند و تا بازنشستگی هنوز هفت سالی از راه باقی مانده، البته اگر در این بین نگویند که سن بازنشستگی به صد سال رسیده و یا اینکه کلاً ملغی شده است.
اما دیگر حل کردن جدول برایم جالب نیست، حتی به سؤال‏‌های جدول هم دیگر نگاهی نمی‏‌اندازم، هرچند مدت‏‌هاست که دیگر جدول ایرانی ندیده‌‏ام، دنیای مجازی سرگرمی‏‌های دیگری با خود به ارمغان آورده و من فکر نکنم که دلیل این بی‌شوقیِ من شصت ساله شدنم باشد. عرض کردم که هنوز هم به شمردن تعداد سال‌ها و ماه‏‌های زندگی خود و دیگران بی‏‌میلم، شاید دلیلش دست داشتن پدرم در این کار بوده: هر وقت می‏‌خواستم پول هفتگی‌‏ام را که همیشه پول خُرد تشکیلش می‌‏داد بشمرم، پدرم می‏‌گفت "نشمار کم می‌شه!"
بگذریم از این که اگر به پدرم اعتماد نمی‏‌کردم و پول‏‌ها را می‏‌شمردم، باز هم گرهی از مشکلم باز نمی‌‏شد، چون دانش من از درس ریاضی بقدری کم بود که تا کلاس پنجم دبستان هنوز معنای گرم و سانتی‏متر را با آن که مادرم خیاطی می‏‌کرد و دَم دستش همیشه متر پیدا بود و من پیش از هزاران بار صد گرم/دویست گرم پنیر و آرد و ... باید از مغازه احمد آقا می‌خریدم، اما با این وجود نمی‏‌توانستم بفهمم گِرم یعنی چه، میلی‏‌گرم چه ربطی با دسیمتر دارد و چرا دو بعلاوه دو چهار می‏‌گردد در حالی‏که بعضی‏‌ها می‏‏‌گفتند اگر آنها را در هم ضرب کنیم باز هم چهار خواهد شد! هنگام خواندن صورت مسئله و رسیدن به آخرِ آن که گفته می‌‏شد: "پیدا کنید ..." من چنان خود را گم می‏‌کردم که زیر میز سهل است در مستراح مدرسه هم نمی‌‏توانستند من را پیدا کنند و بپرسند اوضاع از چه قرار و کل پارچۀ بزاز چند متر است؟ یا این که دارا چند پرتقال بیشتر از آذر دارد؟
بعد از تجدید شدن از درس حساب و هندسه در کلاس پنجم دبستان و از پی آن مردودی در آن سالِ تحصیلی بود که تازه کم کم دستگیرم شد یک من چند کیلوست یا یک کاسه ماست قیمتش چند است و وجب کوچک من برابر با ده سانت است!
با این که شصت سالگی بی‏‌خبر از راه رسیده است هنوز خیلی چیزها را نمی‌‏دانم، مثلاً چرا بعضی‏‌ها اوراق بهادار می‏‌خرند؟ و چرا گاهی به خاطر بالا رفتن و یا پائین آمدن نمودارهای بورس بعضی از سهام‏داران سکته می‏‌کنند! نکند این هم از نوع آن موضوعاتی‌‏ست که با ریاضی رابطه مخفی دارد و من از آن بی‏‌خبرم!
حال نمی‏‌دانم بدون جدول حل کردن در دوران بازنشستگی چه نوع خاکی باید بر سر ریخت، کاش کمی از خاکِ محله‌‏های کودکی همراهم بود، شاید اصلاً بهتر باشد که دیگر به بازنشستگی فکر نکنم تا آن هم مانند شصت سالگی خود بخود از راه برسد.

یک انسان ابله.(8)


از آن پس هر شب بر سر میزِ فان هارزکرک می‏‌نشست، با هم خودمانی شده بودند و همدیگر را تو خطاب می‏‌کردند. میلیونر برای ایوون خواننده کوچلوی کاباره ویلائی در حاشیه شهر ساخته بود تا در آنجا وقتش را با آشنایان قبلی او به شراب‌نوشی بگذراند، غذاهای انتخابی بپزد و با ماشین به مسافرت بروند. او به خاطر رابطه‌‏اش با ایوون در مدت کوتاهی یکی از مشهوران شهر شده بود. اغلب با دو یا سه ماشین پُر از آدم به قمارخانه بهشت می‏‌آمد. انواع آدم‏‌ها با لباس‌‏هائی مشکوک او را همراهی می‌‏کردند، همه معشوقه‏‌های قبلی ایوون بودند، دانشجویان بی‌‏پولی که خود را شاعر می‏‌نامیدند، تعدادی نقاش، آرتیست‌‏های بازنشسته کاباره، آدم‏‌های بذله‏‌گو و غیرقابل توصیف و عاقبت تعدای مرد که همیشه تازه‌‏ترین لباس‌های مد جدید بر تن داشتند و عینکی یک‏‌چشمی زده بودند. بعد از پایان نمایش با تعدای که به جمعشان افزوده می‏‌گشت به خانه می‌‏رفتند و در آنجا به نوشیدن ادامه داده، بحث یا ورق بازی می‌‏کردند، تا وقتی‏ که سحر از میان سقفِ کلفت شیشه‌‏ایِ گلخانۀ زمستانی نور کمرنگش را بر می پرستان می‌‏تاباند.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(7)


البته، شب‏‌های بدون دعوتی هم وجود داشت، زمان‏‌هائی که او کنار میز هنرمندان در کنار فرورفتگیِ تیز دیوار می‌‏نشست و با همکاران مرد و زن خود گفتگو می‏‌کرد. هنرمندانی از سراسر جهان، زن‌‏های خواننده و چاق، زن‌های شانسون‏‌خوانِ ظریف و کشتی‏‌گیران قوی‏‌ اندام. توطئه‌‏ها، حسادت، روابط خصوصی، اعتماد و شایعات بی‌‏پایه دور میزشان می‏‌چرخید. این مردم به دور دنیا سفر کرده‏ و هفت خط با ریشخندی آهسته، مخفی و نیش‏دار و با چشم حقارت به نوآموزان نگاه می‏‌کردند. نشستن کنار فرورفتگی دیوار کاری ناخوش‏آیند و خصمانه بود، همه چیز اشاره‏‌ای به گذشته مصیبت‏‌بار داشت.
هویگِل آدم خوش‏بینی نبود. در هر موقعیتی با تمسخر می‏‌گفت "هیچ چیز تا ابد نمی‏‌پاید، و هرکس باید حواسش به پتوی خود باشد" و بر طبق آن هم عمل می‏‌کرد.
گاه‏گاهی در ضیافت فان هارزکرکِ میلیونر و رفقایش در اطاق پشتیِ بخار گرفتۀ قمارخانه بهشت شرکت می‏‌کرد و اجازه می‏‌داد که سطل سطل آبِ سرد روی سرش خالی کنند، با استادی یک مستِ کامل بازی می‏‌کرد، بدون آنکه چهره‌‏اش تغییری کند شامپاین نمک زده می‏‌نوشید، بسیاری از کارها را برای بالا بردن لذت تحمل می‌‏کرد، شکمش را برای مشت زدن عرضه می‏‌کرد و سرانجام ناشیانه و مانند یک خواجۀ زنگی می‌‏رقصید، طوری‏ که همه حاضرین از خنده روی زمین می‏‌غلتیدند.
ــ ناتمام ــ

سال دو هزار و ده، بای بای.


سال دو هزار و ده، سالی بود که نمی‌‏دانم روزهایش چگونه شب و شب‌‏هایش چگونه سحر شدند، در این سال چیزهائی بود که مرا به خنده انداختند و چیزهائی که غمگینم ساختند و چیزهائی که به تفکر وادارم داشتند، گریه هم کردم، اما با اشگ چشم نه خود را شستم و نه یادت را.
من با قطرات اشگ، چشم خود را شستم، نه به این خاطر تا تو را در برابر خود یا خودم را در آینه بهتر تماشا کنم، چشم‏ام را شستم تا از خواب بیدارش سازم و بپرسم که چه خوابی دیده؟ که آیا من هم در خوابش بودم وقتی خواب تو را می‏‌دیدم؟
سال دو هزار و ده، سال خوبی بود، سالی پر از کینه، سال هوس‏‌های زودگذر و خواهش‌‏های دیرینه که عمری‌ست با هم می‌‏خوابیم و با هم از خواب برمی‏‌خیزیم، سالی که تو کم‏تر از من سراغ گرفتی و من برای راسخ‌‏تر شدن ایمانم به اینکه نوع زنگ زدنت را خوب می‏‌شناسم تمام وقت برای شنیدن زنگ خانه در انتظار نشستم.
سال دو هزار و ده سالی بود که تو بیش از بیست بار پرسیدی: "پس کی می‏‌خوای زنگ در خونه رو درست کنی؟"
سال دو هزار و ده، سال سکوت بود در انفجار فریادهائی که در هم گم می‏‌شدند و من نمی‏‌دانستم فریادکننده زن است یا کودکی‏ که در این غوغا به دنبال مادر گم شده خود می‏‌گردد و صدای ضربان قلبش زمین را می‌‏لرزاند.
سال دو هزار و ده، زود آمدی زود هم در حال رفتنی! برو سلامت باشی، لطفاً یادت نرود، آن‏چه سهم خراب‏کاری توست با خود ببری!

یک انسان ابله.(6)


(۲)
او بدون آن‏که خود کاملاً آگاه به این موضوع باشد به سوی قشر دیگری از مردم در حرکت بود. او حالا کت و شلوار با آستر ابریشمیِ دوخت بهترین خیاط‏ها را بر تن می‏‌کرد، با اعتماد به نفسِ کاملی در خیابان‏‌ها رفت و آمد می‌کرد و چنان خارق‏‌العاده و با ژست و پُر سر و صدا به مردم سلام می‏‌داد که همه توقف کرده و به خنده می‌افتادند. تقریباً هر شب بعد از اجرای برنامه‌‏اش کنار میزی در میان یک جمعیت شاداب می‏‌نشست، بر حسب طبعِ مهمان‏دارانش یا مهربانانه و با شوخی و یا با صداهائی از سینه برخاسته سلیقه‏‌شان را تحسین می‏‌کرد و شراب‏‌های کهنه می‏‌نوشید، معروف‌‏ترین شامپاین فرانسوی، لیکورهائی که عصب را غلغلک می‏‌دادند، همیشه جوکی برای تعریف کردن داشت و با فروتنی روستامنشانه و صادقانه‌‏ای تحسین مهمان‏ها را در خود می‏‌مکید.
سادگی حساب‏شده‌‏اش نزد خانم‏‌ها، خوش‏گذرانان پیر و کارخانه‏‌داران تأثیر فریبنده‏‌ای داشت. او جوک‏‌های کثیف بی‌‏ادبانه و تحقیرآمیز در باره سکس را که به یادش می‏‌آمد تعریف می‏‌کرد، پیروز بر همه چیز با خونسردی و با خشکی‌‏ای کینه‏‌توزانه که خلع‌‏سلاح می‏‌کرد و حمله به آن را ناممکن می‏‌ساخت. با غریزه یک انسان که وحشت از غرق گشتن در باتلاق به او کارآئی می‌‏بخشد مراقبت می‏‌کرد، امکانات آشنائی‌‏های جدید را می‏‌سنجید، بسیاری از اشاره‌ها، منش‏‌ها و شگردهای مؤثر و ضروری را آموخت و به زودی به عنوان آزموده‏‌ترین شراب‏‌شناس و عالی‌‏ترین و قابل تحسین‏‌ترین می‏گسار که شراب‏خواری با او لذت‏بخش بود شناخته شد.
ــ ناتمام ــ

دعای سال نو.


خدایا، مرزی برای زیاده‌‏خواهی قرار ده
و بگذار تمام مرزها غیرضروری گردند.
نگذار که مردم پول از راه تقلب به دست آورند،
و همین‏طور پولِ مردم متقلب را.
حرف آخر را از زنان بگیر،
و به شوهران حرف اول‌شان را به خاطر آر.
به دوستان‌مان حقیقت بیشتری هدیه فرما
و به حقیقت دوستان بیشتری.
کارمندان، تجار و کارگرانی را که مشغول به کارند،
اما نیکوکار نیستند هدایت فرما.
به حاکمین زبانِ آلمانی بهتری عطا فرما
و به آلمانی‌ها حاکمین بهتری.
خدایا، کاری کن که ما همگی به آسمان بازگردیم،
اما نه خیلی زود، آمین.
هرمن کاپّن کشیش کلیسای St. Lamberti zu Münster سال 1883

یک انسان ابله.(5)


در پایان چنین به نظر می‌‏آمد که انگار تمام مردم در آن پائین خود را بر روی هم پرتاب کرده‏‌اند و فریادهای ناخوانا و مستانه‏‌شان عاقبت خود را با موزیک مخلوط و به یک کورال قوی توسعه داده و تمام فضای سالن را به لرزیدن وادار ساخته است، از تمام گلوها با فریاد آوازی رو به بالا می‏‌رفت: "اووو بهههشت! قماررخانهههه بهههشت!"، تا این‏که آدام فویگِل دقیقاً مانند آدم نیمه مُرده‏‌ای در میان بازوان همرزمش خم می‏‌شود و به هیجان آمده از خوشبختی‏ عمیقی فریاد می‏‌کشد: "بهههشت!"
چند روز بعد او توانست نام خود را با حروفی در قطعات نیم‏‌متری که زیرش نوشته شده بود: "بزرگ‌ترین آرتیست" بر تمام ستون‏‌های نصبِ آگهی بخواند. و هر شب به همان ترتیب مورد تشویق مردم قرار می‏‌گرفت. در اواسط ماه دوم بر روی تمام آگهی‏‌های دیواری زیر نام او نوشته شده بود: "برای سومین بار تمدید گشت!"
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(4).


جنبش شکمش شدیدتر می‌‏شود و به یک جنبش سراسری مبدل گشته و او را تهدید به افتادن می‏‌کند _ در این لحظه فریاد شادی آتشینی برای او مثل بمب منفجر می‌‏گردد، یک خنده که انگار از ترومپتی عظیمِ چند صدائی بیرون آمده است، یک دست‌‏زدنِ کر کننده، طوری‏که انگار بر بالای یک کوهِ بلند آبگیر رودخانه‌‏ای محجوب ناگهان بی‏‌مهابا شکاف برداشته و آب آن با تمام فشار زوزه کشان به عمق فرو می‌‏ریزد.
او نفس راحتی می‏‌کشد، سکوت می‌کند، اجازه می‌‏دهد که نشئگی فریاد شادی بپرد، و حالا تمام جسارت و جوک‏‌هایش فریبنده و جذاب از او به بیرون و رو به پائین به سمت دخمه تماشاگران جاری می‏‌گردند، و غرش تشویقی صدها بار بلندتر از قبل دوباره به سوی سینه خیس شده از عرقش بازمی‏‌گردند.
او پیروز شده بود.
مدت مدیدی بود که "قمارخانه بهشت" یک‏چنین دست‌‏زدنِ پُر شوری از تمام ردیف‏‌ها به خود ندیده بود.
مرد سخن‏گویِ شکمی چندین بار کاملاً خسته و با زحمت زیاد در حالی که همرزم سابق گروهان نظامی‌‏اش زیر بغل او را گرفته بود خود را تا قسمت جلوی صحنه می‏‌کشاند، او چنان خسته بود که نمی‏‌توانست به تماشگران تعظیم کند. و مجدداً چندین و چند بار پرده تکان تندی می‏‌خورد، به سرعت از همدیگر باز گشته و به بالا کشیده می‏‌شود.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(3)


موزیک به صدا می‏‌آید، خش خش شیرین و تملق‌‏آمیز یک ملودی در فضا سریع می‌‏پیچد و بعد قطع می‏‌گردد _ پرده به سرعت بالا می‌‏رود. هنوز سر و صدای حرکت چند صندلی به گوش می‌‏آمد، صدای آهسته جرنگ جرنگ گیلاس‌‏ها برای دقایقی خاموش و سکوتی کنجکاوانه برقرار می‏‌گردد. هویگِل چشمانش را کاملاً باز می‏‌کند. در قسمتِ دخمهِ تماشاچیان که نوری خفیف و آبی رنگ بر آن می‏‌تابید مردانی عروسک‏‌مانند دیده می‌‏شوند، بانوانی با لباس‏‌های جسورانه، مرتب و متناسب، صورت‏‌هائی با آرایش بسیار زیبا و دست‏‌هائی بلند با انگشترهای درخشنده و انگشتانی ظریف مانند فلامینگو که با آن بادبزن‏‌های بزرگی نگاه داشته بودند و گردن‏‌های به رنگ عاج خود را مغرورانه به اطراف می‏‌چرخاندند. بازوان گرد و لخت و تحریک کننده خود را تنبلانه تکان می‏‌دادند و سینه‌‏های برهنه و کمی سرخ گشته خود را بالا و پائین می‏‌بردند، منطقه نورانیِ عجیبی که بادِ یک بادبزن بی‌شیله به آن عشق می‏‌ورزید.
هویگِل می‏‌بایست با زور خود را کنترل کند. نفسش بند آمده و عرق بر پیشانیش نشسته بود. عاقبت او با زحمت اولین صدا را با فشار خارج می‏‌سازد.
شکمش به جنبش می‌‏افتد.
ضربان قلبش چهار نعل می‌‏تاخت. با آخرین نیرو عضلات شکم را منقبض می‏‌سازد و ناشیانه اولین جوک را با داد از خود خارج می‌‏سازد و بدون استراحت دومین جوک را هم شروع می‌‏کند.
دوباره شکمش به جنبش می‏‌افتد. زانوهایش شروع به لرزیدن می‏‌کنند. او دندان‏‌هایش را محکم روی هم فشار می‏‌دهد و صداها را که در گلویش نشسته بودند با فشار دوباره به پائین به درون شکم می‏‌فرستد و عاقبت دومین جوک را هم می‏‌گوید.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(2)


آره، درسته: او در اطاق شماره بیست و هشتِ گروهان چهار با فردیناند کرول هم‌‏اطاق بود و از روی عشق و علاقه ‏گاهی هنر تكلم بطنی را که آموخته بود اجرا می‏‌کرد. او به خوبی به یاد می‏‌آورد، و بی‌اختیار، تقریباً خودبخود چند صدا از او خارج می‌‏شود. او حالا در میان جمعی از صورت‏‌هائی که دهان خود را بسته و ناگهان ساکت گشته بودند راست نشسته بود _ تنها برآمدگی گلویش که به بیرون زده بود به بالا و پائین می‌‏رفت _ و از تهِ شکم خود صحبت می‏‌کرد.
"عجب! تو هنوز می‌‏تونی!؟ فوری با من بیا! تو بهترین ستاره نمایش من خواهی شد!" کرول فریاد شادی سر می‏‌دهد، و آن دو پیش از آن‏ که جمعیت متحیر گشته دستگیرشان شود که جریان از چه قرار بوده است با قدم‌‏های پُر شتاب از می‏خانه خارج می‌‏شوند، و در ماشینی که آماده ایستاده بود سوار شده و حرکت می‏‌کنند.
در همان شب هویگِل بر روی صحنه بزرگ "قمارخانه بهشت" که نوری نافذ روشنش می‌‏ساخت ایستاده بود، و با صدائی که از دهان بسته‌‏اش خارج می‏‌شد جوک‏‌هائی را به سوی مردم رنگین و درخشنده که هر شب آنجا جمع می‌شدند فریاد می‏‌زد.
سریع خود را آماده کرده بود، با فراکی چروک و بزرگ که متعلق به کرولِ تنومند بود و یقه بسیار گشاد آن خود را مانند گردنبند سفید و نازک اسبی به دور گردن دراز و باریکش پیچانده بود، یک جلیقه چهارخانه براق، شلواری راه‏ راه و یک کفش ورنیِ تنگ و آزاردهنده _ این‏گونه هویگِل آنجا ایستاده بود، فردی که مهم شده بود _ انگار از ظلمتی عمیق و گل‏‌آلود ناگهان به سمت قله‌‏ای که درخشندگی آن تا دور دست پیداست او را بالا کشیده‏ و در میان جهانِ بی‏‌غم، بزرگ و مجللی قرار داده‌‏اند.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.(1)


اسکار ماریا گراف و برتولت برشت
چه تنفرانگیز، او حالا سرمای نمناک را که از اعضای بدنش رو به پائین جاری بود حس می‌‏کرد!
هوای دودی داخل می‏خانه برای بریدن هم سفت بود، و در سر هر میزی مانند بازارِ مکاره قیل و قال حکمفرما بود.
مرد تازه‏ وارد در حال سائیدن دندان‏‌ها بر هم و بدون اعتناء به اجتماع وراج، خود را روی صندلی‌‏ای می‏‌اندازد و کلاه خیسش را چند بار چنان با عصبانیت به این سو و آن سو تکان می‌‏دهد که قطرات به بیرون پرتاب گشته مانند جهش آب مقدس از یک قلم مو به اطراف پرواز می‌‏کنند.
گارسون از دور و از بالای سرها فریاد می‏‌زند: "چه آبجوئی؟ پیلسنر یا موست؟"
هویگِل با فریاد وحشتناکی جواب می‌‏دهد "پیلسنر!" و برای خود جا باز می‏‌کند. "هی چه خبره!" کسی در سر میز غُرغُر تقریباً تهدیدآمیزی می‏‌کند و سرها با چهره‏‌هائی عصبانی گشته بالا می‌‏آیند. ناگهان صدای آشنائی فریاد می‏‌زند "مرد حسابی! هویگِل؟"، و شخص مخاطب قرار گرفته شده با تعجب به اطراف نگاه می‌‏کند.
چند باری فریاد زده می‌‏شود "هویگِل! مرد حسابی! آدم!"، و یک مرد با صورتی گرد و بشاش در سر دیگر میز ظاهر می‏‌شود و خود را فرز در شلوغی جمعیت به سمت او خم می‏‌کند. "یادت میاد؟ کرول، گروهان چهار، اطاق شماره بیست و هشت؟ تكلم بطنی!" هویگِل به پیشانیش چین می‏‌اندازد و مشغول فکر کردن می‌‏شود.
ــ ناتمام ــ

یک انسان ابله.


Oskar Maria Graf
با وجود موضع‏گیری‏‌های ضد فاشیستی، کتاب‏‌های گراف در سال 1933 از طرف نازی‏‌ها در لیست کتاب‏‌های مناسب قرار داده شد. هنگامی‏که نویسنده در تبعیدگاه از این خبر مطلع می‏‌گردد، در نام‌ه‏ای سرگشاده می‌‏نویسد: "نمایندگان این رژیم بربر ناسیونال سوسیالیسم ... به خود جرأت داده‏‌اند که مرا یکی از <فرهنگیان> خود ادعا کنند و در لیست به اصطلاح سفید خود که در نزد وجدان جهانی فقط یک لیست سیاه است بنشانند. من مستحق این رسوائی نیستم."
(۱)
مسیرهای زندگیِ انسان عجیب و غریب‏‌اند. هوا در زمستان سرد و در تابستان سوزان است، زمان می‌‏گریزد و پیری و ناگواری پیش از آن‏ که آدم بتواند درست و حسابی به اطراف نگاه کند در استخوان‏‌ها چمباته می‏‌زنند. و عاقبت _ وقتی آدم به این فکر می‏‌کند که زندگی چه بوده است؟
مصیبت، مصیبت، مصیبت!
پیش‏آمد همه چیز _ و هیچ‏ چیز می‏‌باشد.
پیش از دو ماه و نیم قبل هنوز هم _ لعنت به این روزهای سرد و بارانی تنفرانگیز پائیزی! _ آدام هویگِل آزرده , خشمگین از میان خیابان تیره یورتمه می‌‏رفت، یک ‏بار دیگر نامه اداره کار را که به او دستور داده شده بود خود را به کارخانه خاک‏‌برداری بعنوان خاک‌‏بردار معرفی کند با دقت می‏‌خواند، بعد نامه را در جیب خود به تعدادی که خوانده بود مچاله می‌‏کند و لاقید داخل می‏خانۀ هنرمندان بی‏کار "در نزد رُزای وحشی" می‏‌گردد.
ــ ناتمام ــ 

در پختگی انسان جوانتر می شود.(65)


در باره سالخوردگی.(5)
اخیراً در باغ خود ایستاده بودم، آتشی روشن ساخته و با ساق و برگ و شاخه‌‏های خشک به آن غذا می‏‌دادم. در این هنگام زن سالخورده حدوداً هشتاد ساله‏‌ای به باغ نزدیک و از کنار درخت خفچه رد می‏‌شود، با دیدن آتش می‌‏ایستد و مرا تماشا می‏‌کند. من سلام می‏‌کنم، در این وقت او می‏‌خندد و می‌‏گوید: "کاملاً حق با شماست با این آتش کوچک‌‏تان. در سن و سال ما آدم باید کم کم شروع کند با جهنم دوستی کردن." با این حرف کلیدِ یک گفتگو بین من و او زده می‏‌شود، گفتگوئی که در آن ما از رنج‏‌های جورواجور و محرومیت‏‌های خود به همدیگر شکایت کردیم، اما همواره با لحنی شوخ. و در پایان گفتگوی‌مان اعتراف کردیم که با این وجود ما آنچنان وحشتناک هم پیر نیستیم و تا مادامی که در دهکده هنوز سالخورده‌‏ترین ما، زن صد ساله زنده است، به زحمت می‌‏توانیم در گروه سالخوردگان به حساب آورده شویم.
وقتی آدم‌های خیلی جوان با برتری نیرو و بی‌‏اطلاعی‏‌شان پشت سر ما می‏‌خندند و قدم‌ برداشتن‏‌های پُر زحمت ما را، چند تار موی سفید و گردن‏‌های چروک‏‌مان را مضحک می‏‌یابند، سپس به یاد می‌‏آوریم که چگونه ما نیز روزی با داشتن نیرو و بی‌‏خبری مانند آنها می‏‌خندیدیم، و بعد در پیش خود آدمی دست دوم و شکست‌‏خورده به نظر نخواهیم آمد، بلکه خوشحال می‌‏شویم از این که ما این مرحله از زندگی را گذرانده و بزرگ‌‏تر و اندکی عاقل‌‏تر و صبورتر شده‏‌ایم.
(نوشته شده در سال 1952)
ــ ناتمام ــ