آدم هویگِل جای پای خود را در خانه هارزکرک محکم ساخته
بود. او دیگر واقعاً یکی از اعضای خانواده به حساب میآمد، سفرهگستری افسانهآمیز
را آموخت، در بیتفاوتیِ آرام آدمها که آنجا مبلغی هنگفت در وسط میز قمار میانداختند
و دوباره کنار میرفتند غواصی میکرد، همزمان با شوخیهای بیمزه خود، خیلی بدیهی و
با سلیقهای مشکلپسندانه ویسکی خالص و کنیاک سال ۱۸۷۵
مینوشید. هنگامی که ایوون برای هزارمین
بار از داستان همخوابهگیهای خود میگفت و جوکهای یاوه تعریف میکرد او با مهارت
ویژه خود به یاریش میشتافت. خندههای تعلیم یافته آدام هویگِل هر بار ایوون را به خنده
وامیداشت و بیحوصلهگی او را که به زحمت مخفی میگشت آرام میساخت.
بارها و بارها اتفاق میافتاد که ایوونِ به هیجان آمده
یک گلدان را به سمت درِ شیشهای پرتاب و آن را میشکست و بعد درمانده و تهدیدآمیز میایستاد
_ در این اوقات ناگهان خنده هویگِل مانند شیپور به صدا میآمد و در چشمبهمزدنی طوفان
را میخواباند.
اینجا محلی غنی برای ماهیگیری بود. آدام هویگِل با احتیاط
قلاب و تور ماهیگیری را در آب انداخته بود.
"زیرا که هیچ چیز تا ابد نمیپاید، و هرکس باید حواسش
به پتوی خود باشد"
(۳)
روزها و شبها بدون آن که از یکدیگر تشخیص داده شوند معلق
گذشتند. جاری بودن مقاومتناپذیری بود. نه نکته سختی وجود داشت و نه هیچ اندیشه و مقاومتی.
رفته رفته، با گذشت هر روز، دستزدن و تشویق کمتر میگشت.
دیگر از انفجارهای ناگهانی خنده و از سکوت در دخمه تماشاچیان وقتی هویگِل روی سن میآمد
خبری نبود. چهرههائی کسل در اطراف نشسته بودند و در حین برنامۀ او همه با هم گپ میزدند.
عذابی نفوذکننده مانند وجدانی شریر از میان بدنِ به لرزش درآمده هویگِل نم نم میبارید،
از آن عذابهای نافذی که شروعش وقتیست که خود را با درماندگی در مقابل قدرت نیرومندتری
میبینی و نمیخواهی به آن اعتراف کنی.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر