سال دو هزار و ده، سالی بود که نمیدانم روزهایش چگونه
شب و شبهایش چگونه سحر شدند، در این سال چیزهائی بود که مرا به خنده انداختند و چیزهائی
که غمگینم ساختند و چیزهائی که به تفکر وادارم داشتند، گریه هم کردم، اما با اشگ چشم
نه خود را شستم و نه یادت را.
من با قطرات اشگ، چشم خود را شستم، نه به این خاطر تا
تو را در برابر خود یا خودم را در آینه بهتر تماشا کنم، چشمام را شستم تا از خواب
بیدارش سازم و بپرسم که چه خوابی دیده؟ که آیا من هم در خوابش بودم وقتی خواب تو را
میدیدم؟
سال دو هزار و ده، سال خوبی بود، سالی پر از کینه، سال
هوسهای زودگذر و خواهشهای دیرینه که عمریست با هم میخوابیم و با هم از خواب برمیخیزیم،
سالی که تو کمتر از من سراغ گرفتی و من برای راسختر شدن ایمانم به اینکه نوع زنگ
زدنت را خوب میشناسم تمام وقت برای شنیدن زنگ خانه در انتظار نشستم.
سال دو هزار و ده سالی بود که تو بیش از بیست بار پرسیدی:
"پس کی میخوای زنگ در خونه رو درست کنی؟"
سال دو هزار و ده، سال سکوت بود در انفجار فریادهائی که
در هم گم میشدند و من نمیدانستم فریادکننده زن است یا کودکی که در این غوغا به
دنبال مادر گم شده خود میگردد و صدای ضربان قلبش زمین را میلرزاند.
سال دو هزار و ده، زود آمدی زود هم در حال رفتنی! برو
سلامت باشی، لطفاً یادت نرود، آنچه سهم خرابکاری توست با خود ببری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر