محلی از کفپوشِ چوبی اطاق تکان میخورد و صدا میدهد، کفپوش تسلیمِ سنگینی میشود،
اما بعد محل دیگری تکان میخورد و به صدا میافتد، احتمالاً زن توسط استالاسکا در اطاق
حمل میگردد، شاید به گوشه اطاق، جائی که تختخواب قرار دارد؟ دستهای ویدا، سینهها
و گونههایش آتش میگیرند. نفس کشیدن استالاسکا، تنفسِ زن و نفسنفس زدن آن دو مانند
آتش او را میسوزاند. او دلش میخواهد بدود، فریاد بکشد، خود را در هیچ حل کند، اما
نیرویش را از دست داده بود و نمیتوانست خود را حرکت دهد. در حقیقت میبایست آن دو،
اگر که عدالتی وجود داشته باشد با طنین بلند به درون زمین فرو روند. ناگهان ویدا همهمهای
میشنَود، انگار بازوئی خود را از بازوی دیگری رها میسازد، و سپس یک آهِ غیرمنتظره
و کاملاً غافلگیرانه در کنار گوشش به صدا میآید "ولم کن! اگه ولم نکنی ... دیگه
نمیتونم بیشتر از این تو رو تحمل کنم ... بعد دیگه پامو تو خونهات نمیذارم ... یورِگ!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر