یک فنجان کوچک چای.(10)


محلی از کف‏پوشِ چوبی اطاق تکان می‏‌خورد و صدا می‌‏دهد، کف‏پوش تسلیمِ سنگینی می‌شود، اما بعد محل دیگری تکان می‏‌خورد و به صدا می‌‏افتد، احتمالاً زن توسط استالاسکا در اطاق حمل می‏‌گردد، شاید به گوشه اطاق، جائی که تخت‏‏خواب قرار دارد؟ دست‏‌های ویدا، سینه‌‏ها و گونه‌‏هایش آتش می‏‌گیرند. نفس کشیدن استالاسکا، تنفسِ زن و نفس‏ن‌فس زدن آن دو مانند آتش او را می‏‌سوزاند. او دلش می‏‌خواهد بدود، فریاد بکشد، خود را در هیچ حل کند، اما نیرویش را از دست داده بود و نمی‌‏توانست خود را حرکت دهد. در حقیقت می‌‏بایست آن دو، اگر که عدالتی وجود داشته باشد با طنین بلند به درون زمین فرو روند. ناگهان ویدا همهمه‏‌ای می‏‌شنَود، انگار بازوئی خود را از بازوی دیگری رها می‏‌سازد، و سپس یک آهِ غیرمنتظره و کاملاً غافلگیرانه در کنار گوشش به صدا می‌‏آید "ولم کن! اگه ولم نکنی ... دیگه نمی‌‏تونم بیشتر از این تو رو تحمل کنم ... بعد دیگه پامو تو خونه‌‏ات نمی‌‏ذارم ... یورِگ!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر