آنچه کوتوزوف گفته بود.(4)


در این وقت یکی از نیمکت‌های کلاس به حرکت می‏‌افتد، فنرهای واگن قطار تلق تلق می‌‏کنند، به زودی بقیه نیمکت‏‌ها نیز به حرکت می‏‌افتند و قطار با هیاهو به سفر می‏‌رود. سریع‌‏تر، سریع‌‏تر، سریع‏‌تر! من احساس می‌‏کنم که چگونه بر روی سطحی پراکنده و بی‏‌پایان از کنار جنگل‌‏هائی که در برف مدفونند، از میان شهرهای جنگ‏‌زده و ویران‏گشته و قریه‌‏ها حمل می‌‏شوم. قطارِ ارتشی با عجله به سمت لیتوانی در حرکت است. دریاها و رودخانه‏‌ها از میان بخار یخ‏زده می‏‌درخشند، کلبه‏‌ها آرام و سریع گم می‏‌شوند ... توده‏‌های برف سیاه و خیس گشته و شروع به ذوب شدن می‏‌کنند ... "
ایست، رسیدیم!" خانم معلم آمرانه قطار را متوقف می‏‌سازد، آن‏ هم درست لحظه‏‌ای که می‏‌خواهم در مزرعه شکوفان گندمی که پر از وز وز زنبورهاست بپرم ... "بسیار خوب، حالا بگو که کوتوزوف چه گفت؟" افسوس، کاش دماغم سفید می‏‌بود! وقتی گوش و دماغ محصلی از سرما سفید می‏‌شود باید به حیاط برود _ او باید خود را با برف ماساژ دهد. آدم می‏‌تواند یک‏ساعت تمام خود را ماساژ دهد _ هیچکس به آدم چیزی نمی‏‌گوید، حتی یک کلمه!
و اگر حالا دماغ خانم معلم ما تاتیانا گریگورینا که مانند یک خط‏کش صاف است سفید می‏‌شد آیا به حیاط می‏‌رفت که بینی‌‏اش را با برف ماساژ دهد؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر