در این وقت یکی از نیمکتهای کلاس به حرکت میافتد، فنرهای واگن قطار تلق تلق
میکنند، به زودی بقیه نیمکتها نیز به حرکت میافتند و قطار با هیاهو به سفر میرود.
سریعتر، سریعتر، سریعتر! من احساس میکنم که چگونه بر روی سطحی پراکنده و بیپایان
از کنار جنگلهائی که در برف مدفونند، از میان شهرهای جنگزده و ویرانگشته و قریهها
حمل میشوم. قطارِ ارتشی با عجله به سمت لیتوانی در حرکت است. دریاها و رودخانهها از
میان بخار یخزده میدرخشند، کلبهها آرام و سریع گم میشوند ... تودههای برف سیاه
و خیس گشته و شروع به ذوب شدن میکنند ... "
ایست، رسیدیم!" خانم معلم آمرانه قطار را متوقف میسازد، آن هم درست لحظهای
که میخواهم در مزرعه شکوفان گندمی که پر از وز وز زنبورهاست بپرم ... "بسیار
خوب، حالا بگو که کوتوزوف چه گفت؟" افسوس، کاش دماغم سفید میبود! وقتی گوش و
دماغ محصلی از سرما سفید میشود باید به حیاط برود _ او باید خود را با برف ماساژ دهد.
آدم میتواند یکساعت تمام خود را ماساژ دهد _ هیچکس به آدم چیزی نمیگوید، حتی یک
کلمه!
و اگر حالا دماغ خانم معلم
ما تاتیانا گریگورینا که مانند یک خطکش صاف است سفید میشد آیا به حیاط
میرفت که بینیاش را با برف ماساژ دهد؟
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر