یک انسان ابله.(19)


یک‏دفعه اطراف هویگِل خالی می‌‏شود. اندکی از فشار زنجیر کم می‌‏گردد. بدنش بیدار گشته و مانند آهنی سخت که به سوی دیواری می‌‏دود و پس از برخورد با آن ویرانش می‏‌سازد خود را سفت و محکم می‌‏سازد.
تنفس کردن ناگهان آسان شده بود.
یک سکوت بزرگ غیرقابل تصور و سفید در اطراف ایستاده بود.
وقتی او بعد از مدتی طولانی چشم‏‌هایش را باز می‏‌کند، تمام اعضای بدنش سرما و رطوبت زمین را در خود می‏‌مکند. او در باغچه‌‏ای دراز افتاده و خون و خاک روی گونه‏‌های کبود شده‏‌اش چسبیده بود. دهانش را می‌‏بندد و آب دهانش را با زحمت و درد قورت می‌‏دهد. معده‌‏اش بوی تهوع‌‏آوری می‏‌داد.
خانه مانند منبعی سبز و بدجنس در باغچه لگدمال شده چمباته زده بود. رنگ سرخ ملایم صبح‏گاهی پنجره‏‌هائی را که بی‌‏روح به روبروی خود زل زده بودند می‏‌لیسید. بوی پوسیدگی به مشام می‌‏آمد.
هویگِل تلو تلوخوران از جا بلند می‏‌شود و وحشت‌‏زده باغ را ترک می‏‌کند. مانند کشتی‌شکسته‏‌ای تلو تلوخوران از مسیر علف‏زار به سمت شهر می‌رفت، سستی هولناکی او را در بر گرفته بود. سرانجام با ترس فراوان به قدم‌‏هایش سرعت بیشتری ‏بخشیده و تا جائی که قدرت داشت ‏می‌دود.
پس از رسیدن به اولین خانه‏ می‏‌ایستد و نفس تازه می‏‌کند، از صورتش خاک و خون را پاک کرده و خموش و هوشیار قدم به خیابان می‏‌نهد. کارگران از کنارش می‏‌گذشتند و توجه‌‏ای به او نمی‏‌کردند. آن‏ها دست‌‏های خود را حرکت می‌‏دادند و مانند انسان‏‎‌هائی که انکار و اعتراض نمی‌‏کنند صحبت می‏‌کردند. استواری عجیبی از حرکت دست‌‏ها و کلمات‌شان جاری بود.
هویگِل مانند آدم ترک شده، بی‏‌مصرف و کوتوله‏‌ای رقت‌‏انگیز آنجا ایستاده بود. شرمِ هفته‏‌های پیش تسلیم‌‏ناپذیر و سنگ‏دلانه از او بیرون می‏‌زند و بالا و بالاتر می‏‌آید. درمانده و مانند گدائی به همه آدم‏‌ها نگاه می‌‏کرد.
عاقبت تکانی سریع به خود داده و به رفتن ادامه می‌‏دهد. چهره‌‏اش آهسته معتدل می‏‌گردد. محکم‌‏تر، مصمم‌‏تر و با جدیت سبک گشته انسانی که آرامش خود را پس از یک لرزش بزرگ دوباره بدست آورده است براه می‏‌افتد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر