استالاسکا با شوخی میگوید: "من همیشه گفتم، یک فنجان کوچک چای مثل نی
برای افراد در حال غرق شدنه. چی، تو باور نمیکنی؟". چه بامزه، او میتواند شوخی
هم بکند، در حالیکه ویدا از هیجان دستش همراه با کبریت میلرزید و نمیتوانست محل خروج
گاز را که در حال فش کردن بود پیدا کند. او شوخی میکند، البته که شوخی میکند، شاید
هم او را دست انداخته است. قابل باور نیست که عشاق وضعشان مانند کسانیست که کسی دوستشان
نمیدارد؟ در هر حال این ربطی به او ندارد که چه کسی و کجا غرق میگردد، حالا که او
با زور به آشپزخانه کشیده شده است پس برای استالاسکا چای درست خواهد کرد. او آب جوشیده
در قابلمهای خواهد ریخت و بعد باید او آن را ببرد. سپس خواهد نشست و تا به آخر خواهد
نوشت.
میبینید، او ویدا را "ویداز" صدا میزند و ویدا باید یک "انسان"
باشد، و این "بلدرچین"، این "اِوا" و "غریق" اجازه دارد
ماتزده بر روی تخت چمباته بزند، تختی که او، ویداز، امروز صبح مرتب کرده است. استالاسکا
حتی متوجه هم نشد که تختخوابش مرتب گردیده، و حالا او دارد بر روی آن زار زار میگرید،
این اِوا که مانند یک سایه پاورچین میآید و مانند تاریکی شب با زور داخل میشود و
نمیتوان از ورودش جلوگیری کرد. تو نمیتوانی از فرا رسیدن سیاهیِ شب جلوگیری کنی، اگر
هم خود را به خورشید تغییر دهی.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر