اگر آدم با دقت تختهسیاه را تماشا کند _ و من چشمهایم را از آن برنمیگردانم،
زیرا که من واقعاً فراموش کردهام کوتوزوف چه گفته بوده است _، میتواند چیزهای جالبی
ببیند. پائین در کنارِ شیار، جائیکه قطعاتِ کوچک گچ قرار دارند، پارچه تختهپاکن یخزده
است. چنان محکم که نمیشود حتی به زور دندان آن را باز کرد. انگار که کسی یک قورباغه
را میخکوبی کرده باشد. پارچه کثیف و قلمبه چنان زیاد به یک قورباغه شباهت دارد که
دلم برایش میسوزد، طوریکه انگار او جاندار است. به طور نامحسوس تلاش میکنم او را
به زور از هم باز کرده و بر روی زمین پرتاب کنم.
"با پارچه بازی نکن!" خانم
معلم عصبانی میشود. او کنارم ایستاده و پُشتش به من است، اما هر حرکت مرا میبیند.
"بهتره فکر کنی که کوتوزوف چه گفته بود. در آن فصل زمستان دشمن در حال نابود
کردن کشورمان بود. و کوتوزوف، آیا میدونی کوتوزوف چه گفت ... بسیار خوب، کوتوزوف چه
گفت؟"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر