در باره سالخوردگی.(5)
اخیراً در باغ خود ایستاده بودم، آتشی روشن ساخته و با
ساق و برگ و شاخههای خشک به آن غذا میدادم. در این هنگام زن سالخورده حدوداً هشتاد
سالهای به باغ نزدیک و از کنار درخت خفچه رد میشود، با دیدن آتش میایستد و مرا تماشا
میکند. من سلام میکنم، در این وقت او میخندد و میگوید: "کاملاً حق با شماست
با این آتش کوچکتان. در سن و سال ما آدم باید کم کم شروع کند با جهنم دوستی کردن."
با این حرف کلیدِ یک گفتگو بین من و او زده میشود، گفتگوئی که در آن ما از رنجهای
جورواجور و محرومیتهای خود به همدیگر شکایت کردیم، اما همواره با لحنی شوخ. و در پایان
گفتگویمان اعتراف کردیم که با این وجود ما آنچنان وحشتناک هم پیر نیستیم و تا مادامی
که در دهکده هنوز سالخوردهترین ما، زن صد ساله زنده است، به زحمت میتوانیم در گروه
سالخوردگان به حساب آورده شویم.
وقتی آدمهای خیلی جوان با برتری نیرو و بیاطلاعیشان
پشت سر ما میخندند و قدم برداشتنهای پُر زحمت ما را، چند تار موی سفید و گردنهای
چروکمان را مضحک مییابند، سپس به یاد میآوریم که چگونه ما نیز روزی با داشتن نیرو
و بیخبری مانند آنها میخندیدیم، و بعد در پیش خود آدمی دست دوم و شکستخورده به نظر
نخواهیم آمد، بلکه خوشحال میشویم از این که ما این مرحله از زندگی را گذرانده و بزرگتر
و اندکی عاقلتر و صبورتر شدهایم.
(نوشته شده در سال 1952)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر