Jean-Paul Sartre, Simone de Beauvoir , Mykolas Sluckis
"درسته، شورای جنگِ ارتش روسیه در روستایِ فیلی نشستی ترتیب داد. میتونی
به خاطر بیاری که ارتشبد کوتوزوف در فیلی چه گفت؟"
من خودم را با این جواب "ارتشبد یکچشمی بود. اما او همه
چیز را خیلی خوب میدید" خلاص میکنم.
"تو حتماً میخواستی بگی که او
همه چیز را خوب پیشبینی میکرد، آره؟" به خانم معلم نگاه نمیکنم. حالت صورتش
باعث خشنودیم نمیگردد. من به تختهسیاه نگاه میکنم. در گذشته این تختهسیاه مانند
ذغال سیاه بود اما حالا توسط گچ کاملاً خاکستری شده است. تختهسیاهی که من در لیتوانی به پای آن خوانده شده بودم مانند قطرهای
آب که شبیه بقیه قطرههای آب است گردیده. به نظر میآید که تختهسیاهِ کلاسِ قدیمی ما
در پشت سر من از میان جبهۀ جنگ با شتاب عبور کرده و سرانجام اینجا، در منطقه اورال به پیشوازم آمده است. شهر در شعلههای
آتش میسوخت و انسانها در آتش هلاک میگشتند، اما تختهسیاه نسوخت. تختهسیاه کور است
و کر و نمیداند جنگ شده است و آلمانیها جلوی دروازه مسکو ایستادهاند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر