آنچه کوتوزوف گفته بود.(6)


اوه، با کمال میل مایلم چیز دیگری را تعریف کنم! امروز صبح در خیابان، در فاصله کمی از نانوائی با گرگ‌ها مواجه شدم. نه با یک _ با دو گرگ!. آنها مانند سگ‌ها می‏‌لرزیدند و پوزه خود را می‌‏لیسیدند، و چشم‏‌های زرشکی‏ رنگشان در برف سرخ‏‌فام صبح‏گاهی می‏‌درخشید. چون نانوائی بوی نانِ تازه می‏‌دهد، و این بوی شیرین مقاومت‏‌ناپذیر مرا هم به سمت خود کشاند. دیدن گرگ‏‌ها در روزِ روشن باعث تعجیم نشد.
اما آیا می‌‏توان به خانم معلم سخت‏گیرمان که سردش نمی‏‌شود از نان تعریف کرد؟ او حتماً صحبتم را فوری قطع کرده و خواهد گفت که جنگ است و ما دانش‌‏آموزان سهمیه می‌‏گیریم _ ششصد گرم تمام، درست به اندازه سهمیه سربازها که جان خود را فدا می‏‌سازند. و تمام این‏ها را باید ما بشنویم، زیرا شوهر او در جبهه جنگ است. انگار که تنها او می‏‌جنگد!
زنگ‏ مدرسه چرا به صدا نمی‏‌آید؟ شاید صدای لطیف‏ش یخ‏زده است و ما نتوانیم دیگر هرگز طنین شادش را بشنویم؟ هنوز لحظه‏‌ای بیشتر از یادآوری به‏ صدا آمدن زنگ ‏مدرسه نگذشته بود و هنوز من کاملاً به این نغمه شیرین فکر نکرده بودم که درِ کلاس با صدای بلند به سر و صدا می‌‏افتد، طوری‏که انگار سرما در حال خُرد‏ کردن در است.
"تاتیانا گریگورینا! تاتیانا گریگورینا!" از پشت ابرِ بخار سری پیچیده شده در یک دستمالِ پشمی از در به داخل نگاه می‌کند.
"مزاحم نشو."
تاتیانا گریگورینا _ این نام خانم معلم ما است _ حتی روی خود را برنمی‌‏گرداند. برایش چیز دیگری بجز من و کوتوزوف جالب نیست.
اما صاحب سر بسته‏‌بندی شده در یک پارچه پشمی دست‏‌بردار نیست. حالا پشتِ در یک پالتوی پشمیِ بلند که تا زمین می‌‏رسید با آستین‏‌های بالازده دیده می‏‌شود.
" تاتیانا گریگ ..."
"چی می‌‏خوای؟ می‏‌بینی که شاگردم داره به این خوبی و روانی درسشو جواب می‏‌ده، و تو مزاحمش می‌‏شی!"
دوباره خانم معلم مسخره‌‏ام می‏‌کند! و مانند همیشه، حتی به هنگام شوخی مانند سرمائی ‏که ما را خشک و بی‌‏حرکت می‏‌سازد لجباز است. آری، خانم معلم کلاس ما یک چنین انسانی‏‌ست!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر