و زندگی ادامه دارد.


مگه برای آدم حال و حوصله هم باقی می‏‌ذارن، وقتی مثل قوم مغول هجوم میارن و دار و ندارتو به آتش می‌‏کشن، تازه موقع رفتن یادشون می‌افته حال و حوصله‏‌ات رو هم با خودشون ببرن. ای داد، ای داد از این پیری!. مگه دیگه حواس برای آدم باقی می‏‌ذارن، خدا پدر اسکندر رو بیامرزه، می‌‏کشت، به آتش می‏‌کشید ولی دست به حواس کسی نمی‌‏زد، آخ ... آخ، می‏‌بینی چه به سر آدم میارن! ...
داشت چشم‌‏هام به خواب عادت می‏‌کرد که صدای افتادن چیزی روی زمین منو دوباره بیدار می‏‌کنه، بلافاصله مرغ عشقی که در این ساعت از روز (نزدیک دو صبح) از روی تخت‏خوابش پائین افتاده بود پَرمی‌زنه می‌ره پای پنجرۀ کنار سالن غذاخوری‏شون می‌‏‏شینه. می‏‌خواستم تو دلم بهش بگم "دیوانه" که پرواز پُر سر و صدای بقیه مرغ‏‌ها به سمت او خاطره فیلم "پرندگان" آلفرد هیچکاک رو به یادم میاره.
خواب‏‌آلوده و کنجکاو می‌‏پرسم: مسیح چه خبر شده؟. مسیح تند می‌گه: هیچی بگیر بخواب، چیزی نشده، خواب دیده بود.
به خودم می‌گم: اگه کابوس می‏‌دید ببین چی می‏‌شد!، و خوابم می‌‏بره.
یادم رفت چه می‏‌خواستم بگم، ببین چه بلاها سر آدم میارن! وقتی حواس آدمو انگار که زعفران است می‌دزدن ...
چند روزی از پنجمین سالِ بودنم در فضای مجازی می‌‏گذرد. لازم دیدم از تک تک دوستان دنیای مجازی و حقیقی به خاطر دادن زحمت به خود و خواندن نوشته‏‌ها و ترجمه‏‌هایم تشکر کنم. بودن شما برایم گران‏بهاست. برای تک تک شما عزیزان شادی و پیروزی خواهانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر