نه، نه، او باید بنویسد، او باید حتماً بنویسد، و نه نامهای عاشقانه، بلکه
یک درخواست! در نهایت مهم هم نیست که او چه بنویسد، یک درخواست یا شکایتنامه، فقط
بیشتر از این مجبور یه شنیدن صحبتها نباشد، و برایش مهم نبود که این صحبتها صادقانه
یا دغلبازانهاند. اگر ویدا مدت بیشتری در این واحۀ منظم اما متأسفانه نامحفوظ که
از شور و شوق غریبهها مورد حمله قرار گرفته است بماند دیگر نخواهد توانست خود و دیگران
را تحمل کند. او از چوب ساخته نشده، او بیست و هفت ساله است و در آینه صورت بیضی شکل
و گردن پُر و سفیدش را که فردا پسفردا چین به آن خواهد افتاد کاملاً دقیق میشناسد.
قلب حالا بقدر کافی از ماجراها و هیجانات غریبهها به لرزش افتاده بود! ویدا خودنویس
را که نوک آن دوباره مانند خاری دیده میشد به دست میگیرد، نگاه داشتن خار سمی در
دست باعث خوشحالی او میگردد، گرچه آن خار قلب خود او را سوراخ میکرد، اما حالا دیگر
برای او همه چیز بیتفاوت گشته ...
در خانه به صدا میآید. کسی به یاد ویدا افتاده بود، کسی به او احتیاج داشت،
شاید همسایگان، شاید زن نامهرسان یا شاید کس دیگری _ آدم در خانههای اشتراکی هرگز
از مزاحمت مهمانهای ناخوانده در امان نیست. ویدا خود را گول میزند و به خود جرئت
میدهد، زیرا که او این نوع در کوبیدن را میشناخت، این بندِ انگشتانِ دائم زخمی را.
او مهندس است و رئیس، اما دستهایش مانند دست کارگران زبر است، درِ روکش شده از دستانش
به غرش میآید، از دستانش و از نگرانیهائی که او را تحت فشار گذاشتهاند، زیرا که
در اطاق کناری زن هنوز گریه میکند، و یورِگ آشفته است.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر