یک فنجان کوچک چای.(14)


نه، نه، او باید بنویسد، او باید حتماً بنویسد، و نه نامه‌‏ای عاشقانه، بلکه یک درخواست! در نهایت مهم هم نیست که او چه بنویسد، یک درخواست یا شکایت‏‌نامه، فقط بیشتر از این مجبور یه شنیدن صحبت‏‌ها نباشد، و برایش مهم نبود که این صحبت‌ها صادقانه یا دغلبازانه‌‏اند. اگر ویدا مدت بیشتری در این واحۀ منظم اما متأسفانه نامحفوظ که از شور و شوق غریبه‏‌ها مورد حمله قرار گرفته است بماند دیگر نخواهد ‏توانست خود و دیگران را تحمل کند. او از چوب ساخته نشده، او بیست و هفت ساله است و در آینه صورت بیضی شکل و گردن پُر و سفیدش را که فردا پس‏‌فردا چین به آن خواهد افتاد کاملاً دقیق می‏‌شناسد. قلب حالا بقدر کافی از ماجراها و هیجانات غریبه‏‏‌ها به لرزش افتاده بود! ویدا خودنویس را که نوک‏ آن دوباره مانند خاری دیده می‏‌شد به دست می‏‌گیرد، نگاه داشتن خار سمی در دست باعث خوشحالی‏ او می‏‌گردد، گرچه آن خار قلب خود او را سوراخ می‌‏کرد، اما حالا دیگر برای او همه چیز بی‌‏تفاوت گشته ...
در خانه به صدا می‌‏آید. کسی به یاد ویدا افتاده بود، کسی به او احتیاج داشت، شاید همسایگان، شاید زن نامه‏‌رسان یا شاید کس دیگری _ آدم در خانه‏‌های اشتراکی هرگز از مزاحمت مهمان‏‌های ناخوانده در امان نیست. ویدا خود را گول می‏‌زند و به خود جرئت می‏‌دهد، زیرا که او این نوع در کوبیدن را می‏‌شناخت، این بندِ انگشتانِ دائم زخمی را. او مهندس است و رئیس، اما دست‏‌هایش مانند دست کارگران زبر است، درِ روکش شده از دستانش به غرش می‌‏آید، از دستانش و از نگرانی‏‌هائی که او را تحت فشار گذاشته‏‌اند، زیرا که در اطاق کناری زن هنوز گریه می‌‏کند، و یورِگ آشفته است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر