او این سفر را که آخرین مسافرتش به ایتالیا بود در بهار سال ۱۹۱۴ انجام داد، زیرا که مدت
کوتاهی پس از آن جنگ جهانی شروع شده بود، و بعد از خاتمه جنگ چیزهای دیگری وجود داشت
که مرد به جای سفرهای زیبا و آموزنده به آنها میبایست فکر کند، جوانی و قسمتی از لذت
زندگی برای او محو شده بود، و سال از پی سال میگذشت، سالهای سخت و سالهای تحملپذیر،
و آهسته، همانگونه که روشنائی با فرارسیدن شب گم میشود و فروکش میکند تا اینکه
همه چیز خاکستری میگردد، جوانی و اشتیاق سفر نیز از زندگی و از احساس مرد به همراه
بعضی غرایز و نورهای دیگر فروکش کرده و گمشده بود، او حالا به این شکل آنجا ایستاده،
جائیکه ما با او مواجه شدیم، در شصت سالگی، مردی کوشا با ذهنی که هنوز خسته نگردیده،
اما یک مرد با عادات و شکایتها، با مشغله زیاد روزانه و ایام کم تعطیلات، با فاصله
بزرگی تا مرگ باقی مانده، و هنوز مبتلا به بیماریهای بزرگ نگردیده، اما با این وجود
پژمرده و با سختی قادر به حرکت، نه دوستدار ضیافتی و اتفاق غیر منتظرهای، و نه قادر
به گرفتن تصمیمی سریع، او دیگر آن سیاح و مسافر کنجکاو نبود، کسیکه چشمانداز کوهی
دور و آبیرنگ، یا یک ابر معلق طلائی در افق قادر گردد قلب او را به خاطر شوق سفر و عشق
سیراب نشده برای دیدن زیبائیهای جهان به طپش اندازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر