"آنجا چه
میکنی؟ تاتیانا گریگورینا کلاس، تختهسیاه و مرا فوری به جا نمیآورد. "آخ، حالا
دوباره میداند که چرا من در کنار تختهسیاه ماسیدهام.
او آهسته از میان نیمکتها پس و پیش میرود و چنان با
چکمه نمدی سنگین و مردانهاش قدم برمیدارد که زمین زیر پایش انگار خم میگردد.
"خوب، آیا حالا یادت آمد که کوتوزوف چه گفت؟"
در صدای تاتیانا گریگورینا این خانم معلم سختگیر ما عجلهای وجود نداشت، صدایش مانند
همیشه شفاف و آمرانه بود، فقط چشمهای باریک و زیبایش باریکتر شده بودند و در گوشه
آنها دو قطره اشگ یخزده مانند نوک سرنیزها لجوج و جسورانه میدرخشیدند. و این درخشش
در قلب هر کدام از ما فرو میرود، در قلب همه بیست و پنج نفر ما.
چشمهای تاتیانا گریگورینا مرا گرم میسازد
و تمام کلاس درس از گرمای نامفهوم و هیجانآمیزی پُر میگردد. آری، حالا به یاد میآورم.
حالا به خوبی میدانم که کوتوزوف چه گفته بوده است! _ "ما هیتلر را شکست خواهیم
داد!" این را مارشال گفته بود. مگر میتوانست بجز این چیز دیگری بگوید؟
تاتیانا گریگورینا با اشاره سر به من دستور نشستن میدهد
و با صدای خونسرد و خوشطنینی که آرامش و اطمینان میبخشید تکرار میکند: "ما
پیروز خواهیم گشت".
فقط یک چیز عجیب است: چرا خانم معلم از اینکه من سدهها
را قاطی کردهام، که من ناپلئون را با هیتلر اشتباه گرفتهام و به مارشال کوتوزوف اجازه
دادهام چیزی را بگوید که او هرگز به زبان نیاورده است تعجب نمیکند.
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر