آنچه کوتوزوف گفته بود.(3)


در ضمن ما دفترچه‌‏های مخصوصی داریم _ آنها از روزنامه‌‏های قدیمیِ زرد شده‏ ساخته شده‏‌اند! وقتی‏ شاگردی پای تخته‏‌سیاه می‌‏ایستد و درس جواب می‏‌دهد، بخار از دهانش مانند بخارِ سماور به سمت تخته‏‌سیاه هجوم می‏‌برد. اما از دهان من بخار خارج نمی‏‌شود. و اگر مرا بقدر کُشت هم بزنند _ باز نمی‌‏دانم که کوتوزوف در فیلی چه گفته بوده است.
شاید قطار بتواند مرا از این گرفتاری نجات دهد؟
روستایِ کوچک ما در کویری بی‌‏انتها از برف خود را گم می‏‌کند. تا ایستگاه بعدی قطار هنوز صد کیلومتر باقیمانده است. اما در کلاس درس شاگردان اجازه دارند خود را گرم کنند _ ما اجازه داریم پا به زمین بکوبیم. ما به ندرت تک‏ تک پا به زمین می‏‌کوبیم. تمام شاگردان کلاس با هم پا به زمین می‏‌کوبند. بعد واقعاً چنین به نظرمان می‌‏رسد که انگار قطارها با سربازان، پرستاران، آشپزخانه صحرائی و اسلحه‌‏ها زوزه‏‌کشان و به سرعت بر روی ریل‏‌ها می‏‌گذرند. سربازها آواز می‏‌خوانند، لکوموتیوها نفس نفس می‌‏زنند. در سر کلاس کسی متأسفانه اجازه آواز خواندن و نفس نفس زدن ندارد. اما آیا مگر تصور کردن یک لکوموتیو و یک ترانه سخت است؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر