در ضمن ما دفترچههای مخصوصی داریم _ آنها از روزنامههای قدیمیِ زرد شده ساخته
شدهاند! وقتی شاگردی پای تختهسیاه میایستد و درس جواب میدهد، بخار از دهانش مانند
بخارِ سماور به سمت تختهسیاه هجوم میبرد. اما از دهان من بخار خارج نمیشود. و اگر
مرا بقدر کُشت هم بزنند _ باز نمیدانم که کوتوزوف در فیلی چه گفته بوده است.
شاید قطار بتواند مرا از این گرفتاری نجات دهد؟
روستایِ کوچک ما در کویری بیانتها
از برف خود را گم میکند. تا ایستگاه بعدی قطار هنوز صد کیلومتر باقیمانده است. اما
در کلاس درس شاگردان اجازه دارند خود را گرم کنند _ ما اجازه داریم پا به زمین بکوبیم.
ما به ندرت تک تک پا به زمین میکوبیم. تمام شاگردان کلاس با هم پا به زمین میکوبند.
بعد واقعاً چنین به نظرمان میرسد که انگار قطارها با سربازان، پرستاران، آشپزخانه
صحرائی و اسلحهها زوزهکشان و به سرعت بر روی ریلها میگذرند. سربازها آواز میخوانند،
لکوموتیوها نفس نفس میزنند. در سر کلاس کسی متأسفانه اجازه آواز خواندن و نفس نفس
زدن ندارد. اما آیا مگر تصور کردن یک لکوموتیو و یک ترانه سخت است؟
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر