یک فنجان کوچک چای.(15)


"ویدا، آیا خوابیدی، ویدا؟"
ویدا از جا می‏‌جهد، کاغذ و خودنویسش را مخفی می‏‌سازد و گره شُل شده مویش را مرتب می‌‏کند _ فقط برای او، برای هیچ مرد دیگری او موهایش را هر روز بالای سرش سنجاق نمی‏‌کرد! شتابزده پُلیورش را صاف می‏‌کند، پُلیوری که خود را در محل سینه چنان با قدرت بالا و پائین می‏‌برد که او می‏‌بایست دستش را بر روی آن قرار دهد تا استالاسکا متوجه هیجان، ترس و شادی او نشود! آری، شادی به این خاطر که او ناگهان در اطاقش می‏‌باشد، او زن دیگر را بوسیده و بر روی دستانش حمل کرده بود و با این وجود ...
"بله، بفرمائید!" صدای ویدا اثری یخ‏زده دارد، او می‌‏تواند صدایش را یخ‏زده به گوش برساند، او همیشه این‏ کار را می‌‏کند، هنگام شاد بودن صدایش مانند یک صفحه گرامافون می‏‌شود که بر روی گرامافون قرار داده شده است. در سرِ کار، جائی‏که تقریباً فقط خانم‌ها وجود دارند، و در خیابان، وقتی‏ که تصادفاً کسی او را مخاطب قرار می‏‌دهد غالباً او با این صدا صحبت می‏‌کند. استالاسکا با صورت پهن و چشم‌‏های خوبش که با فاصله زیادی از هم قرار دارند و آن شانه‌‏ها و پُلیور زبرش که از پشم دست‌‏ریس شده بافته شده است کاملاً نزدیک در ایستاده. چیزی غیرقابل رویت و سفید اطراف پُلیور و موهای ژولیده پَر پَر می‌‏زند _ احتمالاً آن یک دست می‌‏باشد، دست‌های آن زنی که آهسته می‏‌گرید. به نظر ویدا می‌‏آ‏ید که استالاسکا بوی این زن را می‏‌دهد، بوی وقاحت، و بعد نه تنها صدا، بلکه چهرۀ ویدا هم یخ می‌‏زند. او هم صورت خود را وقتی‏ اینطور خصمانه و مسطح مانند یک تخته است دوست نداشت، اما ویدا ناخودآگاه قیافه خود را غیرقابل نفوذ می‏‌ساخت.
"چه احتیاج دارید، رفیق استالاسکا؟ شما در شب هم حتی آدم را راحت نمی‏‌گذارید!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر