"ویدا، آیا خوابیدی، ویدا؟"
ویدا از جا میجهد، کاغذ و خودنویسش را مخفی میسازد و گره شُل شده مویش را مرتب
میکند _ فقط برای او، برای هیچ مرد دیگری او موهایش را هر روز بالای سرش سنجاق نمیکرد!
شتابزده پُلیورش را صاف میکند، پُلیوری که خود را در محل سینه چنان با قدرت بالا و پائین
میبرد که او میبایست دستش را بر روی آن قرار دهد تا استالاسکا متوجه هیجان، ترس و
شادی او نشود! آری، شادی به این خاطر که او ناگهان در اطاقش میباشد، او زن دیگر را
بوسیده و بر روی دستانش حمل کرده بود و با این وجود ...
"بله، بفرمائید!" صدای ویدا
اثری یخزده دارد، او میتواند صدایش را یخزده به گوش برساند، او همیشه این کار را
میکند، هنگام شاد بودن صدایش مانند یک صفحه گرامافون میشود که بر روی گرامافون قرار
داده شده است. در سرِ کار، جائیکه تقریباً فقط خانمها وجود دارند، و در خیابان، وقتی
که تصادفاً کسی او را مخاطب قرار میدهد غالباً او با این صدا صحبت میکند. استالاسکا
با صورت پهن و چشمهای خوبش که با فاصله زیادی از هم قرار دارند و آن شانهها و پُلیور
زبرش که از پشم دستریس شده بافته شده است کاملاً نزدیک در ایستاده. چیزی غیرقابل
رویت و سفید اطراف پُلیور و موهای ژولیده پَر پَر میزند _ احتمالاً آن یک دست میباشد،
دستهای آن زنی که آهسته میگرید. به نظر ویدا میآید که استالاسکا بوی این زن را میدهد،
بوی وقاحت، و بعد نه تنها صدا، بلکه چهرۀ ویدا هم یخ میزند. او هم صورت خود را وقتی
اینطور خصمانه و مسطح مانند یک تخته است دوست نداشت، اما ویدا ناخودآگاه قیافه خود
را غیرقابل نفوذ میساخت.
"چه احتیاج دارید، رفیق استالاسکا؟
شما در شب هم حتی آدم را راحت نمیگذارید!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر