"پس چی میخوای؟ چی؟"
یورِگ دوباره مانند همیشه است، خشن، خشن نه مردانه، او از اعتراض و وضعیتهای
ناروشن خوشش نمیآید، و ویدا بیصبرانه انتظار میکشد، آیا نباید عاقبت زن بگوید که
با گریه شکوهآمیزش چه میخواهد؟
"آخه این هم سؤال داره، یورِگ؟
که دوباره مثل قدیم بشه ... بدون اون دو سال وحشتناک، بدون ازدواج پهلویِ والدینش
... درک کردن من برات انقدر سخته، یورِگ؟"
یورِگ زیر لب چیزی میگوید، تقصیر اوست، باید قادر به کنترل کردن خود باشد،
و حالا دوباره نرم میشود؛ و این زنِ شیاد، این متجاوز، آنچه که میخواهد با او انجام
میدهد، با او، با کسی که ویدا حتی یک بار هم جرئت صحبت کردن نداشته است، کسی که اطاقش
را ویدا بعد از رفتن او از خانه پنهانی جارو میکرد.
"من نمیخوام مردی رو با مرد دیگهای
عوض کنم، یورِگ ... یک مرد بد را با مردِ خوبی ..." آدم درست نمیفهمد که آیا
زن از خود دفاع میکند یا که یورِگ را مانند بیماری تسلی میدهد. "من دلم میخواد
پیش تو بیام، مثل کسی که پیش اولین مرد میره، بدون این زخمها ... پاک ... آخ یورِگ،
یورِگ، چرا من اول با تو مواجه نشدم؟"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر