یک فنجان کوچک چای.(13)


"پس چی می‏‌خوای؟ چی؟"
یورِگ دوباره مانند همیشه است، خشن، خشن نه مردانه، او از اعتراض و وضعیت‏‌های ناروشن خوشش نمی‏‌آید، و ویدا بی‌صبرانه انتظار می‌‏کشد، آیا نباید عاقبت زن بگوید که با گریه شکوه‏‌آمیزش چه می‏‌خواهد؟
"آخه این هم سؤال داره، یورِگ؟ که دوباره مثل قدیم بشه ... بدون اون دو سال وحشتناک، بدون ازدواج پهلویِ والدینش ... درک کردن من برات انقدر سخته، یورِگ؟"
یورِگ زیر لب چیزی می‏‌گوید، تقصیر اوست، باید قادر به کنترل کردن خود باشد، و حالا دوباره نرم می‏‌شود؛ و این زنِ شیاد، این متجاوز، آنچه که می‌‏خواهد با او انجام می‌‏دهد، با او، با کسی که ویدا حتی یک بار هم جرئت صحبت کردن نداشته است، کسی که اطاقش را ویدا بعد از رفتن او از خانه پنهانی جارو می‏‌کرد.
"من نمی‏‌خوام مردی رو با مرد دیگه‌‏ای عوض کنم، یورِگ ... یک مرد بد را با مردِ خوبی ..." آدم درست نمی‌‏فهمد که آیا زن از خود دفاع می‌کند یا که یورِگ را مانند بیماری تسلی می‏‌دهد. "من دلم می‌‏خواد پیش تو بیام، مثل کسی که پیش اولین مرد می‌ره، بدون این زخم‌ها ... پاک ... آخ یورِگ، یورِگ، چرا من اول با تو مواجه نشدم؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر