"آروم بگیر ... همون کاری رو میکنیم
که میل توست ... اما به من بگو چرا؟ شماها که دیگه با هم زندگی نمیکنید ... شماها
نه قبلاً همدیگه رو دوست داشتید و نه حالا ... او تو رو کتک زده ... تو رو ... شماها
دیگه زن و شوهر نیستید ... مگه چه اهمیتی داره که دادگاه با طلاقتون موافقت نمیکنه؟
این فقط یک فورمالیتهست!"
"من بدون این فورمالیته نمیتونم
... اما چیزهای مهمتر از فورمالیته هم وجود دارن ... شما مردها اینو نمیفهمید
..."
<مردها!> او <مردها> گفت،
او متأهل و آگاه است؛ اما آیا نگفت <مردها>، مطمئناً بیشتر از یک مرد داشته،
و حالا خود را به یورِگ که به اطاق استفانیِ بازنشسته اسبابکشی کرده میچسباند.
همزمان با یورِگ، مرد بزرگی که بلند صحبت میکند، با قدمهایش، با آن صدا و خندههایش
دیوارها را به لرزه میاندازد، یک آرزوی مبهم، یک آرزوی غیرحقیقی هم آشیانه کرده بود،
آرزوئی که زندگی ویدا را از تعادل خارج ساخته و مجبورش ساخته بود که دیوارها را رنگهای
مختلف بزند، سه بار در روز فقط قهوه بنوشد و به مغازههای مبلفروشی برود ... چگونه
میتواند این زن حریص جرئت کند که به آرزوی افراد غریبه تجاوز کند و باز هم ناله و
زاری سر دهد، طوریکه انگار کسی میخواهد آرزوی او را بدزدد؟
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر