یک فنجان کوچک چای.(12)


"آروم بگیر ... همون‏ کاری رو می‌‏کنیم که میل توست ... اما به من بگو چرا؟ شماها که دیگه با هم زندگی نمی‏‌کنید ... شماها نه قبلاً همدیگه رو دوست داشتید و نه حالا ... او تو رو کتک زده ... تو رو ... شماها دیگه زن و شوهر نیستید ... مگه چه اهمیتی داره که دادگاه با طلاق‌تون موافقت نمی‏‌کنه؟ این فقط یک فورمالیته‏‌ست!"
"من بدون این فورمالیته نمی‌‏تونم ... اما چیزهای مهم‌‏تر از فورمالیته هم وجود دارن ... شما مردها اینو نمی‏‌فهمید ..."
<مردها!> او <مردها> گفت، او متأهل و آگاه است؛ اما آیا نگفت <مردها>، مطمئناً بیشتر از یک مرد داشته، و حالا خود را به یورِگ که به اطاق استفانیِ بازنشسته اسباب‏‌کشی کرده می‏‌چسباند. همزمان با یورِگ، مرد بزرگی که بلند صحبت می‌کند، با قدم‏‌هایش، با آن صدا و خنده‏‌هایش دیوارها را به لرزه می‏‌اندازد، یک آرزوی مبهم، یک آرزوی غیرحقیقی هم آشیانه کرده بود، آرزوئی که زندگی ویدا را از تعادل خارج ساخته و مجبورش ساخته بود که دیوارها را رنگ‌های مختلف بزند، سه بار در روز فقط قهوه بنوشد و به مغازه‌های مبل‌‏فروشی برود ... چگونه می‏‌تواند این زن حریص جرئت کند که به آرزوی افراد غریبه تجاوز کند و باز هم ناله و زاری سر دهد، طوری‏که انگار کسی می‏‌خواهد آرزوی او را بدزدد؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر