یک انسان ابله.(3)


موزیک به صدا می‏‌آید، خش خش شیرین و تملق‌‏آمیز یک ملودی در فضا سریع می‌‏پیچد و بعد قطع می‏‌گردد _ پرده به سرعت بالا می‌‏رود. هنوز سر و صدای حرکت چند صندلی به گوش می‌‏آمد، صدای آهسته جرنگ جرنگ گیلاس‌‏ها برای دقایقی خاموش و سکوتی کنجکاوانه برقرار می‏‌گردد. هویگِل چشمانش را کاملاً باز می‏‌کند. در قسمتِ دخمهِ تماشاچیان که نوری خفیف و آبی رنگ بر آن می‏‌تابید مردانی عروسک‏‌مانند دیده می‌‏شوند، بانوانی با لباس‏‌های جسورانه، مرتب و متناسب، صورت‏‌هائی با آرایش بسیار زیبا و دست‏‌هائی بلند با انگشترهای درخشنده و انگشتانی ظریف مانند فلامینگو که با آن بادبزن‏‌های بزرگی نگاه داشته بودند و گردن‏‌های به رنگ عاج خود را مغرورانه به اطراف می‏‌چرخاندند. بازوان گرد و لخت و تحریک کننده خود را تنبلانه تکان می‏‌دادند و سینه‌‏های برهنه و کمی سرخ گشته خود را بالا و پائین می‏‌بردند، منطقه نورانیِ عجیبی که بادِ یک بادبزن بی‌شیله به آن عشق می‏‌ورزید.
هویگِل می‏‌بایست با زور خود را کنترل کند. نفسش بند آمده و عرق بر پیشانیش نشسته بود. عاقبت او با زحمت اولین صدا را با فشار خارج می‏‌سازد.
شکمش به جنبش می‌‏افتد.
ضربان قلبش چهار نعل می‌‏تاخت. با آخرین نیرو عضلات شکم را منقبض می‏‌سازد و ناشیانه اولین جوک را با داد از خود خارج می‌‏سازد و بدون استراحت دومین جوک را هم شروع می‌‏کند.
دوباره شکمش به جنبش می‏‌افتد. زانوهایش شروع به لرزیدن می‏‌کنند. او دندان‏‌هایش را محکم روی هم فشار می‏‌دهد و صداها را که در گلویش نشسته بودند با فشار دوباره به پائین به درون شکم می‏‌فرستد و عاقبت دومین جوک را هم می‏‌گوید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر