موزیک به صدا میآید، خش خش شیرین و تملقآمیز یک ملودی
در فضا سریع میپیچد و بعد قطع میگردد _ پرده به سرعت بالا میرود. هنوز سر و صدای
حرکت چند صندلی به گوش میآمد، صدای آهسته جرنگ جرنگ گیلاسها برای دقایقی خاموش و
سکوتی کنجکاوانه برقرار میگردد. هویگِل چشمانش را کاملاً باز میکند. در قسمتِ دخمهِ تماشاچیان که نوری خفیف و آبی رنگ بر آن میتابید مردانی عروسکمانند دیده میشوند،
بانوانی با لباسهای جسورانه، مرتب و متناسب، صورتهائی با آرایش بسیار زیبا و دستهائی
بلند با انگشترهای درخشنده و انگشتانی ظریف مانند فلامینگو که با آن بادبزنهای بزرگی
نگاه داشته بودند و گردنهای به رنگ عاج خود را مغرورانه به اطراف میچرخاندند. بازوان
گرد و لخت و تحریک کننده خود را تنبلانه تکان میدادند و سینههای برهنه و کمی سرخ
گشته خود را بالا و پائین میبردند، منطقه نورانیِ عجیبی که بادِ یک بادبزن بیشیله به
آن عشق میورزید.
هویگِل میبایست با زور خود را کنترل کند. نفسش بند آمده
و عرق بر پیشانیش نشسته بود. عاقبت او با زحمت اولین صدا را با فشار خارج میسازد.
شکمش به جنبش میافتد.
ضربان قلبش چهار نعل میتاخت. با آخرین نیرو عضلات شکم
را منقبض میسازد و ناشیانه اولین جوک را با داد از خود خارج میسازد و بدون استراحت
دومین جوک را هم شروع میکند.
دوباره شکمش به جنبش میافتد. زانوهایش شروع به لرزیدن
میکنند. او دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد و صداها را که در گلویش نشسته بودند
با فشار دوباره به پائین به درون شکم میفرستد و عاقبت دومین جوک را هم میگوید.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر