یک فنجان کوچک چای.(8)


"تو با اون دماغ درازت، یورِگ! من اصلاً نمی‌دونستم که تو یک دماغ‌درازی، وگرنه اصلاً نگاهت نمی‌کردم ... تو دماغ درازِ من!"
"و تو، می‌دونی تو چی هستی؟ یک بلدرچین، بلدرچینی لطیف و کوچک!"
"چی گفتی! من توپول موپولم؟ یک توپولویِ کوچک و زشت؟"
"صبر کن، صبر کن. حتماً نمی‌دونی که بلدرچین در قفقاز خوراک مطبوعیه. بلدرچینِ سرخشده!"
"خوب قبول خوراک مطبوع. اما با این وجود تو هم یک دماغ‌درازی و هم زشت!"
"حالا خواهی دید که دماغ‌دراز تو رو می‌خوره. سرخ کرده و با پوست و مو قورتِت می‌دم. مواظب باش!"
ویدا در حال استراق سمع مزه بدی در دهان احساس می‌کند. حالش طوری بود که انگار کسی با کفشی کثیف بر روی کفپوشِ چوبیِ جلا داده شده پا می‌کوبد. با این وجود ویدا تصور می‌کند که چگونه دست نرمِ زن _ احتمالاً زن کار نمی‌کند، مطمئناً او کار نمی‌کند _ وقیحانه دماغ استالاسکا را می‌کشد، با وجودیکه یورِگ دارای دماغ درازی نیست، دماغی‌ست مانند بقیه دماغ‌ها، فقط شاید کمی خشن‌تر، مردانه‌تر، چون او یک مردِ بزرگ و قوی‌هیکلی‌ست! در صورتیکه زن آنطور که ادعا می‌کند اصلاً یک بلدرچین نیست، بلکه یک کلاغ سیاهِ حریص است که در آشیانه غریبه‌ای آمده و پشت دیوار غارغار می‌کند، بستگی به ضرورت، گاهی نقش یک بلدرچین را بازی می‌کند، گاهی نقش یک بلبل را. و وقتی که او از خیابان به داخل راهرو پرواز می‌کند، همیشه ژولیده است، درست مانند کلاغی که کاکلش از زیر چارقد بیرون زده و سوراخ‌های بینی‌اش ورم کرده باشد، طوریکه انگار کسی در تعقیب او بوده است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر