آخرین قطعه از سیب را بین دندانهایم مانند آسیاب له کردم
و در حال قورت دادنش بودم که چشمم به کرم کوچک و سفید رنگی که روی زانویم خود را کج
و راست و گرد میکرد افتاد.
کرم را با احتیاط روی کف دستم میگذارم و نگاهش میکنم.
کرم روی کف دستم وول میخورد و فریاد میزد: بچههام ... خانهام ... بیچاره شدم.
نمیدانستم که خانۀ کرم داخل کدامی ک از سیبهاست. هر سه
سیبِ باقیمانده را یک به یک نشانش دادم و پرسیدم: اینه؟
کرم سر و گردن خود را رو به بالا میکشید و بعد از نگاهی
به سیب و بو کردن آن بدون جواب دادن با دم به سر و گردن خود میکوبید و فریاد میزد
بیچاره شدم ...
در دل به خود میگویم کاش سیب را نخورده بودم و با ناراحتی
بلند میشوم و همراه کرم به میوهفروشیِ سر کوچه میروم و با دلخوری به فروشنده میگویم:
مرد حسابی، شما که میدونید من گوشتخوار نیستم، لااقل از اون کرمداراش بهم نمیدادید!
مانند بچههای زرنگ و پُر رو میپرسد: چه کرمی؟
کرم را نشانش میدهم و میگویم: همین کرمی که تو میوها
وول میخورد.
مانند اجدادش خنده ابلهانهای میکند و میگوید: ای بابا
این کرمها از درختاند.
دیوانه فکر میکند منظورم این بوده که کرم از خود اوست.
هنگام خارج شدن از میوهفروشی از کرم خداحاقظی کرده و
میان سیبها رهایش ساختم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر