یک فنجان کوچک چای.(20)


استالسکا با چای که بخار از آن برمی‏‌خواست می‌‏رود، او فنجان کوچک را مانند چیزی نفیس طوری محکم نگاه داشته که انگار کسی می‏‌خواهد آن را از او برباید. ویدا آنجا ایستاده است، او فراموش می‏‌کند شعله گاز را که ملامت‏‌بار خود را در چشمانش منعکس ساخته است خاموش کند _ برای ویدا هر کوپِک بیهوده خرج شده یک ملامت تلخ ا‏ست. تمجید گرم و پُر احترام استالاسکا خاطر ویدا را مشوش ساخته بود، امکان ندارد استالاسکا بداند که حقیقتاً ویدا چه زنی‏‌ست، ویدا خودش هم این را نمی‌‏دانست. شاید او وقتی از سر کار برمی‏‌گردد می‏‌بیند که تختخواب مرتب‌گشته و اطاق گردگیری و تارهای عنکبوت زدوده شده‌‏اند، او این‏ها را می‏‌بیند، سکوت اختیار کرده و تشکر نمی‌‏کند؟ من عصبانی هستم و حسود و به او دروغ می‌‏گویم، زیرا که من فقط کار خوب انجام می‌‏دهم و اصلاً آدم خوبی نیستم _ من برای این اِوا چای درست می‏‌کنم، در حالی که نمی‌‏توانم او را تحمل کنم؛ و او هنوز در حال گریه کردن است، با اینکه یورِگ او را دوست می‏‌دارد و مرا هیچکس. من چای را برای کسی درست نمی‌‏کنم که دوستش دارم، بلکه برای کسی که استالاسکا دوست می‏‌دارد، و خوشحالم از این‏که او مرا تحسین کرده است، گرچه این یک شادی دردمندانه است، واژه‌‏های مؤدبانه‏‌ای که او مدت‌هاست دوباره فراموش کرده و من ابله هنوز فکر می‌کنم ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر