استالسکا با چای که بخار از آن برمیخواست میرود، او فنجان کوچک را مانند چیزی
نفیس طوری محکم نگاه داشته که انگار کسی میخواهد آن را از او برباید. ویدا آنجا ایستاده
است، او فراموش میکند شعله گاز را که ملامتبار خود را در چشمانش منعکس ساخته است
خاموش کند _ برای ویدا هر کوپِک بیهوده خرج شده یک ملامت تلخ است. تمجید گرم و پُر احترام
استالاسکا خاطر ویدا را مشوش ساخته بود، امکان ندارد استالاسکا بداند که حقیقتاً ویدا
چه زنیست، ویدا خودش هم این را نمیدانست. شاید او وقتی از سر کار برمیگردد میبیند
که تختخواب مرتبگشته و اطاق گردگیری و تارهای عنکبوت زدوده شدهاند، او اینها را
میبیند، سکوت اختیار کرده و تشکر نمیکند؟ من عصبانی هستم و حسود و به او دروغ میگویم،
زیرا که من فقط کار خوب انجام میدهم و اصلاً آدم خوبی نیستم _ من برای این اِوا چای
درست میکنم، در حالی که نمیتوانم او را تحمل کنم؛ و او هنوز در حال گریه کردن است،
با اینکه یورِگ او را دوست میدارد و مرا هیچکس. من چای را برای کسی درست نمیکنم
که دوستش دارم، بلکه برای کسی که استالاسکا دوست میدارد، و خوشحالم از اینکه او مرا
تحسین کرده است، گرچه این یک شادی دردمندانه است، واژههای مؤدبانهای که او مدتهاست
دوباره فراموش کرده و من ابله هنوز فکر میکنم ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر