تاتیانا گری ... تاتیانا گریگورینا ..." با وزش باد
پالتوی پشمی کهنه به طور اغراقآمیزی ورم میکند و بالا میرود و بعد مانند بادکنکی بادش
خالی گشته و میافتد. "تاتیانا گریگو، چیزی باید به شما بگم، تاتیانا گریگو
..." حالا همه زاشکا عالیابیف از کلاس چهارم را به جا میآورند. سه برادر زاشکا در جنگ کشته شدهاند،
و او به این خاطر به طرز وحشتناکی سرافراز است. هیچ خانوادهای در ده کوچک این همه
کشته نداده است. تمام مدرسه زاشکا را که تنها فرزند باقیمانده است دوست دارند.
"خوب حالا، حرفتو بزن"، خانم معلم به او اجازه
میدهد و گرم و مادرنه به رویش میخندد، و چشمهای باریک و جدیاش شفاف میگردند.
"خوب حرفتو بزن دیگه ..."
حالا دیگر من نجات یافتهام، به خدا قسم که من نجات یافتهام!
تا وقتیکه زاشکا بی سر و ته حرف میزند خطری متوجهام نخواهد بود. و سپس شاید زنگ مدرسه
به کمکم بیاید ...
"تاتیانا گریگورینا ... تاتیانا گریگو ..."
نام و نام پدری خانم معلم در گلوی زاشکا گیر میکند. پالتوی کهنه و چربش و همینطور
صورت کوچک او مانند کوپِک تازهای میدرخشد. "چه خبری برای تعریف کردن داری؟"
زاشکا با آن آستینهای بلند که آستر پاره آن دیده میشد دستش را تند تکان میدهد.
"میخایل یفیموویچ برگشته!"
"چه کسی برگشته؟ کدام میخایل یفیموویچ؟ چرا داستان
تعریف میکنی؟"
"خوب فیزیکدان خودمان!"
صورت مانند کوپِک گردِ زاشکا هنوز مانند قبل میدرخشید. "میخایل یفیموویچ!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر