آنچه کوتوزوف گفته بود.(7)

تاتیانا گری ... تاتیانا گریگورینا ..." با وزش باد پالتوی پشمی کهنه به طور اغراق‏‌آمیزی ورم می‏‌کند و بالا می‏‌رود و بعد مانند بادکنکی بادش خالی گشته و می‏‌افتد. "تاتیانا گریگو، چیزی باید به شما بگم، تاتیانا گریگو ..." حالا همه زاشکا عالیابیف از کلاس چهارم را به‏ جا می‌‏آورند. سه برادر زاشکا در جنگ کشته شده‌‏اند، و او به این خاطر به طرز وحشتناکی سرافراز است. هیچ خانواده‏‌ای در ده کوچک این‏ همه کشته نداده است. تمام مدرسه زاشکا را که تنها فرزند باقی‏مانده است دوست دارند.
"خوب حالا، حرفتو بزن"، خانم معلم به او اجازه می‏‌دهد و گرم و مادرنه به رویش می‌‏خندد، و چشم‏‌های باریک و جدی‏‏‌اش شفاف می‏‌گردند. "خوب حرفتو بزن دیگه ..."
حالا دیگر من نجات یافته‏‌ام، به خدا قسم که من نجات یافته‏‌ام! تا وقتی‏که زاشکا بی‏ سر و ته حرف می‌‏زند خطری متوجه‏‌ام نخواهد بود. و سپس شاید زنگ ‏مدرسه به کمکم بیاید ...
"تاتیانا گریگورینا ... تاتیانا گریگو ..." نام و نام پدری خانم معلم در گلوی زاشکا گیر می‏‌کند. پالتوی کهنه و چرب‏‏ش و همین‏طور صورت کوچک او مانند کوپِک تازه‌‏ای می‏‌درخشد. "چه خبری برای تعریف کردن داری؟" زاشکا با آن آستین‏‌های بلند که آستر پاره آن دیده می‏‌شد دستش را تند تکان می‏‌دهد. "میخایل یفی‏موویچ برگشته!"
"چه کسی برگشته؟ کدام میخایل یفی‏موویچ؟ چرا داستان تعریف می‌کنی؟"
"خوب فیزیکدان خودمان!" صورت مانند کوپِک گردِ زاشکا هنوز مانند قبل می‏‌درخشید. "میخایل یفی‏موویچ!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر