آخرین سفر از این نوع.
من مردی را میشناختم که نزدیک به شصت سال از عمرش میگذشت
و زندگیای روشنفکرانه پشت سر گذارده بود، از آن روشنفکرانی که نزدشان اغلب بیتوجهی
به جسم اتفاق میافتد و جسم خیلی زودتر از حد معمول از عقل پیر و نحیف میگردد، و بر
این مرد هم چنین رفته بود: با اینکه او نه کارمند دولت بود و نه نگرانیِ به دست آوردن
نان را داشت، نه در شهر بزرگی که در آن زندگی طاقتفرساست ساکن بود و نه واقعاً خانهنشینی
میکرد، با این وجود پیری قبل از موعود خود را بر قامت او نقاشی کرده و ضعیفاش ساخته
بود، و با این وجود وقتی انرژیاش را صرف کار و افکارش میکرد، انرژی هنوز همان انرژی
قدیم به نظر میآمد، اما به محض اینکه او آنرا به خاطر کوشش جسمانی و تصمیمهای ارادی
به کار میبرد، تا حد خطرناکی انرژی از او میگریخت و فوری خسته میگشت، در حالیکه
مردم این روشنفکر را به خاطر حفظ تازگی جوانپسندانه کارهایش ستایش میکردند، زندگی جسمانی
و روزانهاش آهسته آهسته مانند زندگی یک آدم پیر و بیمار شده بود که انواع و اقسام
ناراحتیها و دردها را دارد، کسیکه باید مراقب غذا و نوشیدن خود باشد و در اطاق خوابش
هر روز بیشتر و بیشتر از شیشههای شربت، پماد و لولههای درازِ قرص انباشته میگردد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر