یک انسان ابله.(18)


کوتلِم ِ نقاش از جا می‌‏جهد و بازویش را مانند شلاقِ رام کننده حیوانات به اطراف می‏‌جنباند.
بازی قطع شده بود. حادثه قابل توجهِ جدید ملالت را خاموش ساخته بود. آنها به دور هویگِل که مانند خرسِ کوری کورمال کورمال به این‏ سو و آن‏ سو می‌‏رفت می‌‏رقصیدند و فریاد می‌‏کشیدند. مشت‌‏های دقیق نشانه گرفته شده‌‏ای پشت سر هم به شکمش می‌‏نشستند. فان هارزکرک با پارچی پر آب بر سرش می‏‌پاشد. کفش‏‌های خیس شده هویگِل سوت می‌‏زنند.
ایوون ناتوان به سمت شلوغیِ بی‌‏حس کننده فریاد می‏‌زد: "بی‌شرف‏‌ها! سگ‏‌های سادیستی!" رامینگ خواب‌‏آلود بالاتنه‌‏اش را بالا می‌‏آورد و بعد دوباره پائین آورده و می‏‌خوابد. نعره خشک ایوون فضای دودآلوده را می‏‌شکست. گاهی صدای ناله مانند نفس نفس ‏زدنِ صدائی در حال مرگ از شکم هویگِل به گوش می‏‌آمد.
همین امروز! یک بار دیگر! بعد شاید که او نجات می‌‏یافت. کسی در او زائیده شده بود. یک شب آب بر روی سر _ و دیگر مصیبت بی مصیبت. هنگام خم شدن شلوارش پاره می‌‏شود. کوتلِم پیراهنش را جر می‌‏دهد و از تنش در می‏‌آورد.
صدای "هوی! هوی!" از همه طرف به گوش می‏‌آمد. آن‏ها هویگِل را در وسط خود قرار داده و با کوبیدن پا بر زمین از میان گلخانه با مشت و لگد به بیرون می‏‌برند. با سر و صدا و کُند مانند یک قطار باربری از کنار اولین باغ سبزی می‌‏گذرند. میلیونر او را از پشت هُل می‏‌داد و کوتلِم دست‏‌هایش را می‌‏کشید. ایوون بی‏وقفه جیغ می‌‏زد.
"آآآآخ، بذارید کمی نفس تازه کنم!" هویگِل ناله می‏‌کرد و دهانش را برای نفس کشیدن کاملاً باز نگاه داشته بود. عرق گوله گوله از بدنش به زمین می‌‏چکید.
دوباره کسی فریاد می‏‌زند "هوی! هوی! و او را هُل می‌‏دهد. هویگِل نفس نفس می‌زد و از گلویش صدای خر و پف می‌‏آمد. کوتلِم یک تُرُب از باغچه می‌‏کند و آن را با تمام نیرو در دهان هویگِل فرو می‌‏کند.
دندان‌‏های هویگِل به سر و صدا می‏‌افتند. گلویش با خفگی در جنگ و رنگ صورتش کبود شده بود. آدام هویگِل گلوی خود را با دست نگاه داشته بود، تُف می‌‏کرد و به طرز وحشت‏‌انگیزی با دست‌‏هایش به هوا چنگ می‌‏انداخت و به دنبال هوا برای نفس کشیدن می‏‌گشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر