کوتلِم ِ نقاش از جا میجهد و بازویش را مانند شلاقِ رام کننده
حیوانات به اطراف میجنباند.
بازی قطع شده بود. حادثه قابل توجهِ جدید ملالت را خاموش ساخته
بود. آنها به دور هویگِل که مانند خرسِ کوری کورمال کورمال به این سو و آن سو میرفت
میرقصیدند و فریاد میکشیدند. مشتهای دقیق نشانه گرفته شدهای پشت سر هم به شکمش
مینشستند. فان هارزکرک با پارچی پر آب بر سرش میپاشد. کفشهای خیس شده هویگِل سوت
میزنند.
ایوون ناتوان به سمت شلوغیِ بیحس کننده فریاد میزد:
"بیشرفها! سگهای سادیستی!" رامینگ خوابآلود بالاتنهاش را بالا میآورد
و بعد دوباره پائین آورده و میخوابد. نعره خشک ایوون فضای دودآلوده را میشکست. گاهی
صدای ناله مانند نفس نفس زدنِ صدائی در حال مرگ از شکم هویگِل به گوش میآمد.
همین امروز! یک بار دیگر! بعد شاید که او نجات مییافت. کسی
در او زائیده شده بود. یک شب آب بر روی سر _ و دیگر مصیبت بی مصیبت. هنگام خم شدن شلوارش
پاره میشود. کوتلِم پیراهنش را جر میدهد و از تنش در میآورد.
صدای "هوی! هوی!" از همه طرف به گوش میآمد. آنها
هویگِل را در وسط خود قرار داده و با کوبیدن پا بر زمین از میان گلخانه با مشت و لگد
به بیرون میبرند. با سر و صدا و کُند مانند یک قطار باربری از کنار اولین باغ سبزی
میگذرند. میلیونر او را از پشت هُل میداد و کوتلِم دستهایش را میکشید. ایوون بیوقفه
جیغ میزد.
"آآآآخ، بذارید کمی نفس تازه کنم!" هویگِل ناله
میکرد و دهانش را برای نفس کشیدن کاملاً باز نگاه داشته بود. عرق گوله گوله از بدنش
به زمین میچکید.
دوباره کسی فریاد میزند "هوی! هوی! و او را هُل میدهد.
هویگِل نفس نفس میزد و از گلویش صدای خر و پف میآمد. کوتلِم یک تُرُب از باغچه میکند و
آن را با تمام نیرو در دهان هویگِل فرو میکند.
دندانهای هویگِل به سر و صدا میافتند. گلویش با خفگی در
جنگ و رنگ صورتش کبود شده بود. آدام هویگِل گلوی خود را با دست نگاه داشته بود، تُف میکرد
و به طرز وحشتانگیزی با دستهایش به هوا چنگ میانداخت و به دنبال هوا برای نفس کشیدن
میگشت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر