من دیگر با قورباغه احساس همدردی نمیکنم. بخاطر او خانم معلم عصبانی شده است.
اگر دستمال تختهپاکن مانند قورباغهای دیده نمیشد، من هم به آن سرگرم نمیگشتم، و
خانم معلم شاید سؤالش را فراموش میکرد. امروزه معلمها هم غالباً فراموشکارند! و اگر
این قورباغه نبود شاید میتوانستم به کوتوزوف فکر کنم و لااقل چیزی از او به خاطر بیاورم.
به تدریج چنین به نظرم میآید که مقصر همه چیز این قورباغه یخبسته است. او
گرمای شکایتآمیز بخاری آهنی را بلعیده بود! او ریشهای سفید را کنار پنجرههای کلاس
آویزان کرده و در را با پوستی از شبنم یخزده آستر کرده بود. اوست که پاها و دستها
را مانند سگ بدجنسی گاز میگیرد.
"زمستان سخت روسیه را تصور کنید ..." صدای خانم معلم دقیقاً مانند
زمستانِ سخت روسیه در هوای یخزده کلاس به نوسان میآید.
خانم معلم میخواهد به من کمک کند، اما فقط فکرم را بیشتر مختل میسازد. زمستانِ روسیه که احتیاج به تصور کردن ندارد! زمستان نه تنها درها و پنجرههای کلاس درس را
با یک پوستۀ کلفت یخ پوشانده، بلکه سرهای ما را هم در یقههای بالازده شده پالتو و
پاهایمان را در چکمههای بزرگ و سنگین نمدی مجبور به فرو بردن کرده. زمستان مدرسه را
چنان سرد ساخته بود که ما احتیاج نداشتیم حتی کلاه خود را از سر برداریم. هنگام جواب
دادنِ درس هم کلاه را از سر برنمیداریم _ چنین زمستانیست اینجا! ما چنان خود را پوشاندهایم
که مانند کهنسالانِ صورت چینخورده دیده میشویم و برای نشستن بر روی نیمکت جا کم میآوریم.
جوهر یخزده است؛ ما شیشههای جوهرمان را زیر میز تکان میدهیم _ یک قطره هم از آن
خارج نمیشود! مدتیست که دیگر با قلم نمینویسیم، اما چندان اشتیاقی هم به نوشتن دیکته
و انشاء نداریم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر