آنچه کوتوزوف گفته بود.(2)


من دیگر با قورباغه احساس همدردی نمی‏‌کنم. بخاطر او خانم معلم عصبانی شده است. اگر دستمال تخته‏‌پاکن مانند قورباغه‌‏ای دیده نمی‌‏شد، من هم به آن سرگرم نمی‏‌گشتم، و خانم معلم شاید سؤالش را فراموش می‏‌کرد. امروزه معلم‌‏ها هم غالباً فراموشکارند! و اگر این قورباغه ‏نبود شاید می‏‌توانستم به کوتوزوف فکر کنم و لااقل چیزی از او به خاطر بیاورم.
به تدریج چنین به نظرم می‌‏آید که مقصر همه چیز این قورباغه یخ‌‏بسته است. او گرمای شکایت‏‌آمیز بخاری آهنی را بلعیده بود! او ریش‌‏های سفید را کنار پنجره‏‌های کلاس آویزان کرده و در را با پوستی از شبنم ‏یخزده آستر کرده بود. اوست که پاها و دست‏‌ها را مانند سگ بدجنسی گاز می‏‌گیرد.
"زمستان سخت روسیه را تصور کنید ..." صدای خانم معلم دقیقاً مانند زمستانِ سخت روسیه در هوای یخ‏زده کلاس به نوسان می‏‌آید.
خانم معلم می‏‌خواهد به من کمک کند، اما فقط فکرم را بیشتر مختل می‌‏سازد. زمستانِ روسیه که احتیاج به تصور کردن ندارد! زمستان نه تنها درها و پنجره‌‏های کلاس درس را با یک پوستۀ کلفت یخ پوشانده، بلکه سرهای ما را هم در یقه‏‌های بالازده شده پالتو و پاهایمان را در چکمه‏‌های بزرگ و سنگین نمدی مجبور به فرو بردن کرده. زمستان مدرسه را چنان سرد ساخته بود که ما احتیاج نداشتیم حتی کلاه‏ خود را از سر برداریم. هنگام جواب دادنِ درس هم کلاه را از سر برنمی‏‌داریم _ چنین زمستانی‏‌ست اینجا! ما چنان خود را پوشانده‌‏ایم که مانند کهن‏سالانِ صورت چین‏‌خورده دیده می‌‏شویم و برای نشستن بر روی نیمکت جا کم می‏‌آوریم. جوهر یخ‏زده است؛ ما شیشه‌‏های جوهرمان را زیر میز تکان می‏‌دهیم _ یک ‏قطره هم از آن خارج نمی‌‏شود! مدتی‌‏ست که دیگر با قلم نمی‌‏نویسیم، اما چندان اشتیاقی هم به نوشتن دیکته و انشاء نداریم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر