یک فنجان کوچک چای.(19)


این کافی نیست که او بر روی تختخواب مرتب‏ گشته چمباته زده است، حالا باید برای او چای هم درست کرد و به آه کشیدن‏‌های مدام استالاسکا هم گوش سپرد، آه کشیدن‏‌هائی که حتماً از لطافت لبریز و سررفته و حتی از آن یک قطره کوچک هم برای ویدا باقی مانده است. این بلوط پُر گِره، این استالاسکا این‏چنین عاشق شده است، در حالیکه اِوا نه تخت‏خواب را مرتب و نه برایش چای درست می‏‌کند. اگر او برای استالاسکا این کارها را انجام می‏‌داد، شاید ویدا می‌‏توانست بفهمد که چرا یک چنین مردی عاشق شده است، و او مجبور نخواهد بود هر شب در کنار میز کوچک با خودنویسی که خود را به یک خار تغییر می‌دهد عذاب بکشد، خاری که آدم نمی‌‏داند چه می‏‌خواهد بنویسد: یک نامه عاشقانه، یک درخواست یا یک شکایت‏‌نامه زهرآگین.
"بفرما این هم چای‏ تو!"
"ممنون، خودت هم خبر نداری که تو چه ..."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر