این کافی نیست که او بر روی تختخواب مرتب گشته چمباته زده است، حالا باید برای
او چای هم درست کرد و به آه کشیدنهای مدام استالاسکا هم گوش سپرد، آه کشیدنهائی که
حتماً از لطافت لبریز و سررفته و حتی از آن یک قطره کوچک هم برای ویدا باقی مانده است.
این بلوط پُر گِره، این استالاسکا اینچنین عاشق شده است، در حالیکه اِوا نه تختخواب
را مرتب و نه برایش چای درست میکند. اگر او برای استالاسکا این کارها را انجام میداد،
شاید ویدا میتوانست بفهمد که چرا یک چنین مردی عاشق شده است، و او مجبور نخواهد بود
هر شب در کنار میز کوچک با خودنویسی که خود را به یک خار تغییر میدهد عذاب بکشد، خاری
که آدم نمیداند چه میخواهد بنویسد: یک نامه عاشقانه، یک درخواست یا یک شکایتنامه
زهرآگین.
"بفرما این هم چای تو!"
"ممنون، خودت هم خبر نداری که
تو چه ..."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر