"چه خبره، چرا خودتو گرفتی، ویداز؟"
استالاسکا به او نزدیکتر میشود، و کفشهای کثیفش ردی بر فرش سیاه از خود باقی میگذارد.
کفشهایش مدت زیادیست که تمیز نشدهاند، مهم نیست از کجا و کی او به خانه بیاید، همیشه
خاک و گل با خود به داخل میآورد.
"تو باید بفهمی، برای اِوا ناگواره
در آشپزخانه غریبه ... بعلاوه من هم در خانه چای ندارم."
نگاه کن، برای این اِوا ناگوار است در آشپزخانه غریبه دست به کاری بزند، برای
او ناگوار است! اما شب به دیدار مردی رفتن و به شوهر خود خیانت کردن _ همسر او هر طور
که میخواهد باشد، او اما هنوز هم شوهر اوست _، و با مهندس در میان اطاق جست و خیز
کردن، طوریکه تمام آپارتمان بلرزد برایش اما ناگوار نیست، و برای این کار هم هر زمان
آماده است.
"کافیه دیگه، ویداز! انسان باش!" استالاسکا نام او
را تحریف میکند، همانطور که او با دختران در کارخانه انجام میدهد و با پنجۀ قرمزش
که به بزرگی یک آجر است بازوهایشان را از جای نرم لمس میکند و با انگشتان شبیه به
شاخههای گرهدارِ درختِ خود بازوهای سفید و خوشبویشان را میفشرد و این فشار در قلب
ویدا عمیق فرو میرود و او را مانند آتش میلرزاند. ویدا با آهی بازویش را از میان
انگشتان قوی استالسکا رها میسازد و به آشپزخانه میدود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر