یک فنجان کوچک چای.(17)


"چه خبره، چرا خودتو گرفتی، ویداز؟" استالاسکا به او نزدیک‌‏تر می‏‌شود، و کفش‏‌های کثیف‏ش ردی بر فرش سیاه از خود باقی می‏‌گذارد. کفش‏‌هایش مدت زیادی‏‌ست که تمیز نشده‏‌اند، مهم نیست از کجا و کی او به خانه بیاید، همیشه خاک و گل با خود به داخل می‏‌آورد.
"تو باید بفهمی، برای اِوا ناگواره در آشپزخانه غریبه ... بعلاوه من هم در خانه چای ندارم."
نگاه کن، برای این اِوا ناگوار است در آشپزخانه غریبه دست به کاری بزند، برای او ناگوار است! اما شب به دیدار مردی رفتن و به شوهر خود خیانت کردن _ همسر او هر طور که می‏‌خواهد باشد، او اما هنوز هم شوهر اوست _، و با مهندس در میان اطاق جست و خیز کردن، طوری‏که تمام آپارتمان بلرزد برایش اما ناگوار نیست، و برای این‏ کار هم هر زمان آماده است.
"کافیه دیگه، ویداز! انسان باش!" استالاسکا نام او را تحریف می‏‌کند، همان‏طور که او با دختران در کارخانه انجام می‌‏دهد و با پنجۀ قرمزش که به بزرگی یک آجر است بازوهای‏شان را از جای نرم لمس می‏‌کند و با انگشتان شبیه به شاخه‏‌های گره‌‏دارِ درختِ خود بازوهای سفید و خوش‏بوی‌شان را می‏‌فشرد و این فشار در قلب ویدا عمیق فرو می‏‌رود و او را مانند آتش می‏‌لرزاند. ویدا با آهی بازویش را از میان انگشتان قوی استالسکا رها می‌‏سازد و به آشپزخانه می‌‏دود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر