استالاسکا توجهای به چهره یخزده نمیکند، شاید او ویدا را که آماده حمله است
و دستهایش را به کمر زده اصلاً نمیدید. استالاسکا متفکرانه چانه زبر و اصلاح نکردهاش
را میمالد. ویدا متوجه صورت اصلاح نشده استالاسکا میشود، حالا اما چیز دیگری ویدا
را به خود مشغول میسازد، مانند همیشه وقتی که استالاسکا در نزدیکی اوست، صورت اصلاح
نکردهاش بدون ارداه مزاحم گفتگوی آنها میگردد.
"مثل اینکه مدتهاست پیش سلمانی
نبودید، حتماً برای اینکار پول نداشتید، رفیق استالاکا؟"
یورِگ معمولاً بعد از شنیدن چنین اظهار نظری آب دهان به زمین میانداخت یا
با اشاره کوتاهی از آن قناعت میکرد، این بار اما اصلاً وقعی به آن نمیگذارد، او گونههای
خاردار اصلاح نکردهاش را میمالد و با بیشرمی رسماً ویدا را له میکند.
"ویدا، میتونید چای درست کنید؟
من میخوام به اِوا چیزی تعارف کنم ..."
پس اسم زن اِوا است _ اسمی
زشت که افعی را تداعی میکند و مانند یک افعی هم خود را به دور سر و شانههای پهن او
که هر پُلیوری را منفجر میکند حلقه زده است. از این گذشته به خود این جسارت را میدهد
که از او تقاضای چای کند، نه برای خود، بلکه برای او، برای اِوا. بر نوک زبان ویدا
جواب مناسبی نشسته بود، اما او جسارت بیان کردن آن را نداشت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر