یک فنجان کوچک چای.(16)


استالاسکا توجه‏‌ای به چهره یخ‏زده نمی‏‌کند، شاید او ویدا را که آماده حمله است و دست‌هایش را به کمر زده اصلاً نمی‏‌دید. استالاسکا متفکرانه چانه زبر و اصلاح نکرده‏‌اش را می‏‌مالد. ویدا متوجه صورت اصلاح نشده استالاسکا می‏‏‌شود، حالا اما چیز دیگری ویدا را به خود مشغول می‏‌سازد، مانند همیشه وقتی که استالاسکا در نزدیکی‏ اوست، صورت اصلاح نکرده‌‏‏اش بدون ارداه مزاحم گفتگوی آنها می‏‌گردد.
"مثل اینکه مدت‌هاست پیش سلمانی نبودید، حتماً برای این‏کار پول نداشتید، رفیق استالاکا؟"
یورِگ معمولاً بعد از شنیدن چنین اظهار نظری آب دهان به زمین می‌‏انداخت یا با اشاره کوتاهی از آن قناعت می‏‌کرد، این ‏بار اما اصلاً وقعی به آن نمی‌‏گذارد، او گونه‌‏های خاردار اصلاح ‏نکرده‌‏اش را می‏‌مالد و با بی‏‌شرمی رسماً ویدا را له می‌کند.
"ویدا، می‌تونید چای درست کنید؟ من می‏‌خوام به اِوا چیزی تعارف کنم ..."
پس اسم زن اِوا است _ اسمی زشت که افعی را تداعی می‌کند و مانند یک افعی هم خود را به دور سر و شانه‏‌های پهن او که هر پُلیوری را منفجر می‏‌کند حلقه زده است. از این گذشته به خود این جسارت را می‌‏دهد که از او تقاضای چای کند، نه برای خود، بلکه برای او، برای اِوا. بر نوک زبان ویدا جواب مناسبی نشسته بود، اما او جسارت بیان کردن آن‏ را نداشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر