جادوی رنگ‌ها.(9)


روزی یک خوشی کاملاً تازه‌‏ای کشف کردم. من در چهل سالگی ناگهان شروع به نقاشی کردم. نه به این خاطر که خود را نقاش می‌‏دانستم یا این‏که قصد داشتم نقاش بشوم. اما نقاشی کردن خیلی زیباست، نقاشی کردن آدم را شادتر و شکیباتر می‌‏سازد. آدم بعد از نقاشی کردن دیگر مانند نوشتن انگشتانی سیاه ندارد بلکه آنها آبی و سرخ‏‌اند. همچنین به خاطر نقاشی کردن خیلی از دوستانم به خشم آمدند. در این مورد کم اقبال هستم _ همیشه، هرگاه کاری واقعاً ضروری، زیبا و خوشحال کننده‏ انجام می‏‌دهم، به مذاق دیگران خوش نمی‌‏آید و ناخوشنود می‌‏گردند. آنها خیلی مایلند که آدم آنطور که بوده است باقی بماند، که آدم چهره‌‏اش را عوض نکند. اما صورت من از این کار امتناع می‌‏ورزد، خیلی از وقت‌‏ها چهره‌‏ام می‏‌خواهد خود را تغییر دهد، این حاجت اوست.
سرزنش دیگرشان اما به نظرم خیلی صحیح می‌‏آید. می‏‌گویند که من مفهوم واقعیت را انکار می‏‌کنم. هم اشعاری که می‏‌سرایم و هم نقاشی‌های کوچکی که می‏‌کشم با واقعیت مطابقت نمی‏‌کنند.
وقتی من شعر می‏‌گویم، غالباً تمام مطالباتی که خوانندۀ با فرهنگ از یک کتاب درست و حسابی دارد را فراموش می‏‌کنم، و به راستی جای واقعیت بیش از هر چیز پیشم خالی‏‌ست. به نظر من، واقعیت چیزی‌ست که باید برایش کمتر از هر چیزی دلواپس گردید، زیرا واقعیت دائماً حضور دارد و ‏‏به ‏‏اندازه کافی مزاحم می‌‏باشد. در حالی‏که چیزهای زیباتر و ضروری‌‏تری مراقبت و هوشیاری ما را می‏‌طلبند. واقعیت چیزی‌ست که نمی‏‌توان به هیچ وجه با آن راضی بود، چیزی‌ست‏ که به هیچ وجه نباید ستایش گردد و برایش احترام قائل گشت، زیرا که واقعیت اتفاق و آشغال زندگی‏‌ست.
و وجود دارد این واقعیت، این مستعمل و همواره ناامیدساز و خراب، و به هیچ نوع دیگری غیرقابل تغییر نیست مگر آنکه آن را انکار کنیم، مگر آنکه نشان دهیم که قوی‏‌تر از او هستیم. مردم غالباً در اشعارم احساس کمبودِ رعایتِ واقعیت را می‏‌کنند، و وقتی من نقاشی می‏‌کشم، درخت‌ها صورت پیدا می‏‌کنند، و خانه‏‌ها می‏‌خندند یا می‌‏رقصند و یا می‌‏گریند، اما اغلب نمی‏‌توان تشخیص داد که آیا درخت یک درخت گلابی‌‏ست یا یک درخت شاه‏‌بلوط. این سرزنش را باید بپذیرم. من اعتراف می‏‌کنم که زندگیِ خود من هم به چشمم مانند قصه‌‏ای به نظر می‌‏آید، اغلب دنیای خارج را با دنیای درونم در همنوائی و ارتباطی که من آن را جادو باید نام نهم حس می‏‌کنم و می‏‌بینم.
(از <خلاصه‏‌ای از بیوگرافی>. نوشته شده در سال ۱۹۲۱)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر