روزی یک خوشی کاملاً تازهای کشف کردم. من در چهل سالگی
ناگهان شروع به نقاشی کردم. نه به این خاطر که خود را نقاش میدانستم یا اینکه قصد
داشتم نقاش بشوم. اما نقاشی کردن خیلی زیباست، نقاشی کردن آدم را شادتر و شکیباتر میسازد.
آدم بعد از نقاشی کردن دیگر مانند نوشتن انگشتانی سیاه ندارد بلکه آنها آبی و سرخاند.
همچنین به خاطر نقاشی کردن خیلی از دوستانم به خشم آمدند. در این مورد کم اقبال هستم
_ همیشه، هرگاه کاری واقعاً ضروری، زیبا و خوشحال کننده انجام میدهم، به مذاق دیگران
خوش نمیآید و ناخوشنود میگردند. آنها خیلی مایلند که آدم آنطور که بوده است باقی
بماند، که آدم چهرهاش را عوض نکند. اما صورت من از این کار امتناع میورزد، خیلی از
وقتها چهرهام میخواهد خود را تغییر دهد، این حاجت اوست.
سرزنش دیگرشان اما به نظرم خیلی صحیح میآید. میگویند
که من مفهوم واقعیت را انکار میکنم. هم اشعاری که میسرایم و هم نقاشیهای کوچکی که
میکشم با واقعیت مطابقت نمیکنند.
وقتی من شعر میگویم، غالباً تمام مطالباتی که خوانندۀ
با فرهنگ از یک کتاب درست و حسابی دارد را فراموش میکنم، و به راستی جای واقعیت بیش
از هر چیز پیشم خالیست. به نظر من، واقعیت چیزیست که باید برایش کمتر از هر چیزی دلواپس
گردید، زیرا واقعیت دائماً حضور دارد و به اندازه کافی مزاحم میباشد. در حالیکه
چیزهای زیباتر و ضروریتری مراقبت و هوشیاری ما را میطلبند. واقعیت چیزیست که نمیتوان
به هیچ وجه با آن راضی بود، چیزیست که به هیچ وجه نباید ستایش گردد و برایش احترام
قائل گشت، زیرا که واقعیت اتفاق و آشغال زندگیست.
و وجود دارد این واقعیت، این مستعمل و همواره ناامیدساز
و خراب، و به هیچ نوع دیگری غیرقابل تغییر نیست مگر آنکه آن را انکار کنیم، مگر آنکه
نشان دهیم که قویتر از او هستیم. مردم غالباً در اشعارم احساس کمبودِ رعایتِ واقعیت
را میکنند، و وقتی من نقاشی میکشم، درختها صورت پیدا میکنند، و خانهها میخندند
یا میرقصند و یا میگریند، اما اغلب نمیتوان تشخیص داد که آیا درخت یک درخت گلابیست
یا یک درخت شاهبلوط. این سرزنش را باید بپذیرم. من اعتراف میکنم که زندگیِ خود من
هم به چشمم مانند قصهای به نظر میآید، اغلب دنیای خارج را با دنیای درونم در همنوائی
و ارتباطی که من آن را جادو باید نام نهم حس میکنم و میبینم.
(از <خلاصهای از بیوگرافی>. نوشته شده
در سال ۱۹۲۱)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر