باشه، باشه ... آروم بگیر." یورِگ سرفه خفیفی میکند، صدایش گرفته و اندوهگین
به گوش میآمد. ویدا او را هرگز در حال صحبت کردن چنین دستپاچه نشنیده بود، معمولاً
او همیشه باوقار بود و آدمهای آهکِش و افسوسخور را تحقیر میکرد.
"تو عصبانی هستی ... اعتراف کن،
یورِگ، تو عصبانی هستی ..."
"نه اینطور نیست ... عصبانی
... من نمیتونم بیشتر ... درک کن!"
"من نمیتونم ... مثل یک دزد،
مثل تبهکارها ... در گذشته با او عذاب میکشیدم، و حالا از دست تو عذاب میکشم، فکر
کنم از دست تو بیشتر عذاب میکشم. و اینطور به نظرم میاد که یک فاحشهام، فاحشهای
که هر کس میتونه تو صورتش تُف کنه!"
صدای گریه شنیده میشود، زن که تا حال میخندید و مانند آتشی شوخ ترق و تروق
میکرد، حالا بدون خجالت کشیدن گریه میکند و آب بینیاش را میگیرد. ویدا از این که
زن میتواند گریه کند و علاوه بر آن رقتانگیز تعجب میکند. احتمالاً نقش بازی میکند،
این زنهای متأهل و بر روی دستها حمل گشته به نقش بازی کردن عادت دارند. ویدا خود را
سبکتر احساس میکند، او ناگهان دوباره حس میکند که دست و پا دارد، که در اطاقِ راحت
خود نشسته و میتواند تقریباً واضح فکر کند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر