یک فنجان کوچک چای.(11)


باشه، باشه ... آروم بگیر." یورِگ سرفه خفیفی می‌کند، صدایش گرفته و اندوهگین به گوش می‌‏‏‏آمد. ویدا او را هرگز در حال صحبت کردن چنین دستپاچه نشنیده بود، معمولاً او همیشه باوقار بود و آدم‌های آه‏‌کِش و افسوس‌‏خور را تحقیر می‌کرد.
"تو عصبانی هستی ... اعتراف کن، یورِگ، تو عصبانی هستی ..."
"نه اینطور نیست ... عصبانی ... من نمی‌‏تونم بیشتر ... درک کن!"
"من نمی‏‌تونم ... مثل یک دزد، مثل تبهکارها ... در گذشته با او عذاب می‌‏کشیدم، و حالا از دست تو عذاب می‏‌کشم، فکر کنم از دست تو بیشتر عذاب می‏‌کشم. و این‏طور به نظرم می‏اد که یک فاحشه‏‌ام، فاحشه‌‏ای که هر کس می‌‏تونه تو صورتش تُف کنه!"
صدای گریه شنیده می‌‏شود، زن که تا حال می‏‌خندید و مانند آتشی شوخ ترق و تروق می‏‌کرد، حالا بدون خجالت کشیدن گریه می‏‌کند و آب بینی‌ا‏ش را می‏‌گیرد. ویدا از این که زن می‌‏تواند گریه کند و علاوه بر آن رقت‌‏انگیز تعجب می‏‌کند. احتمالاً نقش بازی می‏‌کند، این زن‌های متأهل و بر روی دست‌‏ها حمل‏ گشته به نقش بازی کردن عادت دارند. ویدا خود را سبک‌‏تر احساس می‏‌کند، او ناگهان دوباره حس می‌کند که دست و پا دارد، که در اطاقِ راحت خود نشسته و می‌‏تواند تقریباً واضح فکر کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر