"من آتش
گرفتم اما در آن کشته نشدم ... من زنده ماندم ..." میخایل یفیموویچ غیرعادی
زیر لب حرف میزند، به دنبال کلمات میگردد و سرش تکانهای شدیدی میخورد، در حالیکه
او قبل از رفتن به ارتش صدائی واضح و شفاف داشت!
تاتیانا گریگورینا سعی نمیکند سرِ بزرگ و رعشه گرفته شوهرش
را محکم نگاه دارد. او آستین خالی را مچاله و نوازش میکند، طوریکه انگار به دنبال
دست سالم او میگردد.
"من خوشبختم، میخایل ..." و چند بار آن را تکرار
میکند! "خیلی، خیلی خوشبختم ... تو اینو میدونی!"
"آره، تانتچکا، میدونم ..."
سرباز قویهیکلِ سیاه شده خجولانه لبخند میزند. لبخندش
به تعداد زیادی لبخند عجیب و ریز تجزیه میگردد. فقط یک آینه شکسته میتواند چنین
لبخندی بزند.
"من حالا باید تدریس کنم ... فوری تموم میشه
... فوری ... یک لحظه صبر کن ..."
اما خانم معلم از جایش تکان نمیخورد. هنوز هم مشغول نوازش
آستین خالی از دست است، طوریکه انگار میتواند آن را به زندگی بازگرداند.
تاتیانا گریگورینا بدون چشم برداشتن از شوهرش به سمت در
کلاس به راه میافتد.
همه بچهها بجز من پشت میزهایشان نشستهاند. انگار که
باد تحرکشان را با خود برده و به نظر میآمد که کلاههای آنها را نیز از سر برداشته
است.
تاتیانا گریگورینا متوجه نمیشود که ما کلاه بر سر نداریم.
سفید و سرد مانند قطعهای یخ داخل کلاس میگردد.
هنگامیکه خانم معلم کنار میز کوچکش از حرکت بازمیایستد،
مانند درختِ قانی که از برف و سرما یخزده است به نظر میآید.
سرما در سرهای لخت و بدون کلاه ما غژ میکند. اما من حالا
خانم معلم را بیش از همیشه دوست دارم. و گرچه هنوز بهار نیامده است اما همه کلاس او
را دوست دارند _ در بیرون زمستان خشمگین است.
تانتچکا، نام جدید خانم معلم در گوشهای ما طنینی لطیف
و غمگین دارد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر