آنچه کوتوزوف گفته بود.(10)


"من آتش گرفتم اما در آن کشته نشدم ... من زنده ماندم ..." میخایل یفی‏موویچ غیرعادی زیر لب حرف می‏‌زند، به دنبال کلمات می‏‌گردد و سرش تکان‏‌های شدیدی می‌‏خورد، در حالی‏که او قبل از رفتن به ارتش صدائی واضح و شفاف داشت!
تاتیانا گریگورینا سعی نمی‏‌کند سرِ بزرگ و رعشه گرفته شوهرش را محکم نگاه دارد. او آستین خالی را مچاله و نوازش می‏‌کند، طوری‏که انگار به دنبال دست سالم او می‏‌گردد.
"من خوشبختم، میخایل ..." و چند بار آن را تکرار می‌‏کند! "خیلی، خیلی خوشبختم ... تو اینو می‌‏دونی!"
"آره، تانتچکا، می‌‏دونم ..."
سرباز قوی‏‌هیکلِ سیاه شده خجولانه لبخند می‌‏زند. لبخندش به تعداد زیادی لبخند عجیب و ریز تجزیه می‏‌گردد. فقط یک آینه شکسته می‌‏تواند ‏چنین لبخندی بزند.
"من حالا باید تدریس کنم ... فوری تموم می‌‏شه ... فوری ... یک لحظه صبر کن ..."
اما خانم معلم از جایش تکان نمی‏‌خورد. هنوز هم مشغول نوازش آستین خالی از دست ا‏ست، طوری‏که انگار می‏‌تواند آن‏ را به زندگی بازگرداند.
تاتیانا گریگورینا بدون چشم ‏برداشتن از شوهرش به سمت در کلاس به راه می‏‌افتد.
همه بچه‏‌ها بجز من پشت میزهایشان نشسته‌‏اند. انگار که باد تحرکشان را با خود برده و به نظر می‏‌آمد که کلاه‏‌های آن‏ها را نیز از سر برداشته است.
تاتیانا گریگورینا متوجه نمی‏‌شود که ما کلاه بر سر نداریم. سفید و سرد مانند قطعه‏‌ای یخ داخل کلاس می‏‌گردد.
هنگامیکه خانم معلم کنار میز کوچکش از حرکت بازمی‏‌ایستد، مانند درختِ قانی که از برف و سرما یخ‏زده‏ است به‏ نظر می‌‏آید.
سرما در سرهای لخت و بدون کلاه ما غژ می‏‌کند. اما من حالا خانم معلم را بیش از همیشه دوست دارم. و گرچه هنوز بهار نیامده است اما همه کلاس او را دوست دارند _ در بیرون زمستان خشمگین است.
تانتچکا، نام جدید خانم معلم در گوش‌‏های ما طنینی لطیف و غمگین دارد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر