یک پایان غم‌انگیز.

 
1ــ سوگند انتقام.
در خانه بزرگ خیابان مولکنمارکت شماره 3 در یک اتاق کوچک در طبقه دوم دو مرد بودند، یک مرد کوچک اندام چاق با صورتی سرخ و یک مرد بلند قد با چهرهای رنگ پریده.
خانه بزرگ خیابان مولکنمارکت شماره 3 در برلین از قرار معلوم ساختمان دادگستری یا آنطور که برلینیها میگویند دادگاه جنائی است.
اتاقی که آن دو مرد خود را در آن مییافتند یک اتاق بازجوئی دادگاه جنائی بود. بله بود، حالا اما چند سالیست که دیگر هیچ اتاق بازجوئی وجود ندارد. محاکمه جزائی عمومی جدید با یک دادستان و با هیئت منصفه اتاق بازجوئی با بازجویانش را لغو ساخت.
آقای کوچک اندام چاق با چهره سرخ بازجوی اتاق بازجوئی، مشاور دادگاه جنائی یا، آنطور که باید زیردستانش او را مینامیدند «مشاور دادگاه جنائی، پانهمن» بود.
مرد بلند قد و لاغر با چهره رنگ پریده، کوپکه، پروتکل نویس او بود.
مشاور دادگاه جنائی همین حالا وارد اتاق بازجوئی شده بود، کلاه و عصا و دستکشهایش را کناری گذارده و به پشت میز کارش رفته بود. بر روی میز کارهای امروزش مرتب شده قرار داشتند؛ در یک سمت میز پروندههائی که باید برایشان حکم صادر میگشت قرار داشتند و در سمت دیگر پروندههای بازجوئی. کوپکه آنها را با نظم روی هم قرار داده بود، او همچنین مانند همیشه کار بیشتری انجام داده بود. پرونده محکومین را آماده ساخته بود؛ مشاور باید فقط اسم خود را در پائین آنها مینوشت؛ اینکه مشاور قصد خواندنشان را داشت یا نه بستگی به میلش داشت. پروتکل نویس ساعی پروتکل پروندههای در انتظار را به پایان رسانده بود. مشاور فقط باید دستور میداد که افراد بازجوئی شده دوباره بیایند، دستور دهد که برایشان پروتکل را بخوانند و از آنها سؤال کند که آیا با آن موافقند.
اما همیشه اینطور نبود. زیرا گاهی که مشاور دادگاه جنائی کار مهمتری برای انجام دادن برای خود محفوظ میداشت باید کوپکه آن را بالای پروندهها قرار میداد.
پانهمن ابتدا به پروندهای که بالای پروندهها قرار داشت و احتمالاٌ او باید خودش بر روی آن کار میکرد نگاه میکند. او غافلگیر میگردد، و در واقع بطور مطلوبی غافلگیر میگردد.
او بلند میگوید: "پیپریتس؟" ــ کوپکه میگوید: "پیپریتس!"
"و تأیید گشته؟"
"تأیید گشته."
"خدا را شکر، خدا را شکر! کوپکه، زنگ بزنید."
بر بالای میزهای کار ریسمانی آویزان بود که به یک زنگ در دالانهای بازجوئی منتهی میگشتند. کوپکه سه بار ریسمان را میکشد. اتاق بازجوئی به راهروئی منتهی میگشت که زنگها قرار داشتند، شماره سه. یک سرباز داخل میگردد. ــ مشاور معاون دادگاه جنائی دستور میدهد: "پیپریتس". ــ سرباز با گفتن  "اطاعت، آقای مشاور دادگاه جنائی" میرود.
مشاور دادگاه جنائی چنان از خوشحالی به هیجان آمده بود که دیگر نمیتوانست به پرونده دیگری نگاه کند. او در اتاق کوچک به این سو و آن سو میرفت.
پروتکل نویس یک ورق کاغذ را تا میکند و بر روی آن تاریخ پروتکل را مینویسد.
مشاور خوشحال میگوید: "کوپکه! من واقعاً کنجکاوم."
کوپکه سرش را تکان میدهد، به این نشانه که آن را باور میکند.
او مشغول نوشتن بود، و مشاور که خودش با کمال میل صحبت میکرد صحبت کردن دیگران را دوست نداشت.
"کوپکه، او تعجب خواهد کرد." ــ کوپکه سرش را تکان میدهد.
"این کار به اندازه کافی برایم زحمت به بار آورد. چه کارهائی باید برای به ستوه آوردنش میکردم." ــ کوپکه دوباره سرش را تکان میدهد. "کوپکه چرا جواب نمیدهید؟"
کوپکه با صدائی سودائی میگوید: "بله، او بسیار مقاوم بود."
"با این وجود جرمش را ثابت کردم. مدرک جرم بر روی مدرک جرم، تماماً بسیار خوب و حساس" ــ مشاور با زبان صدا درمیآورد ــ "و در عین حال اما محکم. من او را به دام انداختم، مانند یک مارماهی در یک تور ماهیگیری. بله، بله، این مردک یک مارماهی لغزنده بود؛ اما من قهرمان شدم. ــ کوپکه، آیا باید به شما حقیقت را بگویم؟"
"بله، آقای مشاور دادگاه جنائی."
"من خودم کاملاً به گناه این آدم باور نداشتم."
"من هم همینطور، آقای مشاور دادگاه جنائی."
"اما ببیند کوپکه، او دزد قدیمی و بسیار مجازات شدهای است و بارها بدون آنکه مجازات شود دزدی کرده. بنابراین اگر او در اینجا بی گناه هم باشد باز بخاطر صدها جرایم دیگر مستحق دو/سه برابر این محازات است."
کوپکه سر تکان میدهد.
"و باید یک درس عبرت به او داده میشد، و به همین دلیل هم برای محکوم شدن این آدم به خودم بسیار زحمت دادم؛ من خودم. و خدا را شکر، دادگاه جنائی شواهد بازجوئیام را کافی دانست و با محکوم شناختن او زحماتم را جبران ساخت، و حالا همچنین دادگاه تجدید نظر هم آن را تأیید کرده است. ــ پانزده سال! و حتی با بازداشت تأدیبی! یک زمان طولانی! او شگفتزده خواهد شد. من واقعاً کنجکاو هستم."
درب باز میشود. سرباز یک زندانی را به داخل میآورد.
زندانی جنائی پیپریتس چهل ساله بود، یک انسان کوچک لاغر، با یک چهره تکیده خاکی رنگ و با چشمان محجبه و مانند مارمولک درخشان یک دزد. او از دوازده سالگی بیشترین زمان عمرش را در بازداشت موقت و در زندانها به سر برده بود.
او آهسته و آرام با یک صورت بی حرکت به اتاق بازجوئی وارد میشود. آدم نمیتوانست از چشمان کاملاً محجبهاش ببیند که آیا او به کسی در اتاق نگاه میکند، که آیا او در اتاق چیزی میجوید و اینکه آیا او اصلاً به چیزی توجه میکند. آدم فقط میتوانست یک لجاجت ساکت در او مشاهده کند.
مشاور دادگاه جنائی او را مخاطب قرار میدهد. با اولین کلمات جدی و رسمی؛ اما بزودی نمیتوانست دیگر خلق و خوی شادش را مخفی سازد.
"پیپریتس، دومین حکم دادگاه تو آمده است. باید برایت خوانده شود. فکر میکنی چه حکمی دادهاند؟"
زندانی لجوجانه سکوت میکند.
"پیپریتس، تو چیزی نمیگوئی؟ تو احتمالاً حدس میزنی؟"
زندانی با آن صدای گرفته بجای مانده از زمانهای گذشته بخاطر نوشیدن مشروبات الکلی و هوای بد زندان از زمانهای دیرتر پاسخ میدهد: "آقای مشاور دادگاه جنائی، اگر حکم طبق قانون و عدالت صادر گشته باشد، بنابراین باید تبرئه شده باشم."
"و اگر حالا اینطور نباشد، پیپریتس عزیز؟"
مشاور دادگاه جنائی قلباً انسان خوبی بود که در داشتن احساس عدالت هم واقعاً کمبودی نداشت. اما عادت طولانی بازجوئی به ویژه با دو روش خاص بر او تأثیر گذارده بود. از یک طرف حالا احساس حس عدالتخواهیش در مقابل قوانین سختگیر الزامآور جنائی در باره مدرک جرمی که توسطش کار جنایتکاران را چنین آسان ساخته بود که «با دروغ زندگی کنند» او را عصبانی میساخت، گاهی با یک لجاجت سرسختانه و همزمان با یک خشم ساکت جرم جنایتکاران دروغگو را توسط مدرک بالای مدرک ثابت میکرد و «دروغگوهای گستاخ» را مانند یک «مارماهی لغزنده» گرفتار میساخت. از طرف دیگر، وقتی او عاقبت به هدفش دست مییافت، بعد شادی اصلی او از این تشکیل میگشت که با محکوم بیچاره مانند گربه با موش بازی کند.
مشاور دادگاه جنائی میپرسد: "اگر حال اینطور نباشد، پیپریتس عزیز؟"
"آقای مشاور دادگاه جنائی، هنوز در پرویسن قوانین و قضات عادل وجود دارند."
"پیپریتس عزیز، تو اما میتونی اشتباه کنی."
"آقای مشاور دادگاه جنائی، در اینکه قضات عادل وجود دارند؟"
"نه، در مورد تبرئهات."
"خب، بگذارید آن را بشنوم."
"حکم مجازات تو تأیید شده است."
زندانی لجوجانه میگوید: "بگذارید همانطور که قانون تعیین کرده است آن را برایم بخوانند."
مشاور باید آن را میخواند.
"در مورد پرونده تحقیقات جنائی بر علیه کارگر ساده لئونارد فریدریش ویلهم پیپریتس از برلین دیوان عالی کشور اسناد را صحیح تشخیص داد، نظر دادگاه جنائی از برلین به تاریخ 3 ماه مارس سال ...18 را تأیید میکند. متهم لئونارد فریدریش ویلهم پیپریتس به خاطر دو سرقت همراه با خشونت و همزمان همچنین سرقت سوم به پانزده سال زندان با کار اجباری و تا زمان بهبودی محکوم میگردد ... "
آن زمان مردم در مجازات به بهبودی جنایتکار فکر میکردند. حالا همه چیز «تئوری مجازات مطلق است.»
زندانی با تمام لجاجت بیحرکتش به خواندن گوش میسپرد.
مشاور دادگاه جنائی میپرسد: "آیا باید دلایل این تصمیم را هم بخوانم؟ تو میتونی طبق قانون آن را درخواست کنی."
"زحمت نکشید آقای مشاور. من خوب میدونم که محکومیتم را مدیون شما هستم."
مشاور دستهایش را به هم میمالد.
"بله، بله، دوست عزیز پیپریتس، تو باهوش بودی، کاملاً باهوش، اما ..."
"اما آقای کارآگاه، ما دوباره با هم صحبت میکنیم. گرچه پانزده سال طولانی است."
"بله، بله، یک مدت کاملاً طولانی!"
"اما آقای مشاور دادگاه جنائی، این سالها به پایان میرسند."
"و همچنین بهبودی در زندان تأدیبی را فراموش نکن، پیپریتس عزیز."
"آه، آقای مشاور دادگاه جنائی، آنچه به بهبودی مربوط میشود، من از همان روز اول زندان خودم را بهبود میدهم تا یک ساعت هم بیشتر از این پانزده سال در زندان ننشینم. و میدانید به چه دلیل، آقای مشاور عزیز دادگاه جنائی؟ تا دقیقاً بعد از پانزده سال بتوانم با شما دوباره صحبت و از شما تشکر کنم که من مجبور بودم در این مدت طولانی زندان خودم را بهبود دهم."
مرد در حالیکه این کلمات را با بیاعتناعی کامل به طور تهدید آمیز بیان میکرد چشمان محجبهاش را کاملاً گشوده بود. آنها یک جفت چشمان بزرگ سبز روشن بودند. چشمها به سمت مشاور دادگاه جنائی آذرخش شلیک میکردند.
مشاور بیچاره شاید این آذرخش را برای اولین بار در زندگیش میدید. او باید عرق وحشت را از پیشانیش پاک میکرد.
او میپرسد: "کوپکه، آیا پروتکل را تمام کردید؟"
کوپکه پروتکل را تمام کرده بود. او آن را برای محکوم میخواند. محکوم آن را با آرامش امضاء میکند.
سپس سرباز با اشارهای او را از اتاق بیرون میبرد.
اما در کنار درب زندانی خود را یک بار دیگر میچرخاند.
"آقای مشاور دادگاه جنائی، من به اشپانداو برده میشم؟"
"بله، بعنوان مجرم خطرناک."
"و کی به زندان فرستاده میشوم؟"
"فردا."
"بنابراین آقای مشاور دادگاه جنائی، از فردا تا پانزده سال دیگر. من را فراموش نکنید!"
او اتاق را ترک میکند.
مشاور دادگاه جنائی میگوید: "کوپکه، این مرد خطرناکی است. خدا را شکر پانزده سال یک زمان طولانیست!"
کوپکه سرش را تکان میدهد.
اما ترس به پاهای مشاور دادگاه جنائی افتاده بود. او باید بر روی صندلی مینشست و قبل از آنکه بتواند دوباره مشغول کار شود مدتی طولانی استراحت میکرد.
زندانی به سلولش بازگردانده میشود. او تا حال به تنهائی در سلول بود، اما پس از بازگشت یک زندانی دیگر را در آنجا میبیند.
او یک انسان کوتاه قد، قوزی و بسیار زشت بود که اما چابک دیده میگشت و چشمان بسیار حیلهگری داشت.
زندانی پیپریتس او را نمیشناخت. مدتی با دقت او را تماشا میکند. بعد میپرسد: "اسم شما چیه؟"
"اسم من فریدریش شولتسه است."
"برام نآشناست. آیا قبلاً هم اینجا بودید؟"
"این برای اولین بار است."
پیپریتس به فریدرش شولتسه با مقداری تحقیر نگاه میکند. "شما به چه دلیل اینجائید؟"
"من باید سر یک روستائی ده گروشن کلاه گذاشته باشم."
پیپریتس با تحقیر زیادی به مرد نگاه میکند. "به این خاطر!" سپس فکری به ذهنش میرسد. "گوش کن، تو مدت زیادی اینجا نخواهی نشست."
"شما اینطور فکر میکنید؟"
"حرفم را قطع نکن. حداکثر چهارده روز، و اگر فوری اعتراف کنی کمتر از هشت روز."
فریدریش شولتسه با تعجب میپرسد: "شما به من توصیه میکنید اعتراف کنم؟"
"چه اهمیتی دارد آدم رذلی که فقط روستائیها را فریب میدهد اعتراف کند یا نکند که دیگر دوباره کلاهبرداری نمیکند، و بنابراین فقط سه تا چهار هفته زندان. اما آیا تو منو میشناسی؟"
دزد با افتخار میگوید: "بله، شما لئونارد پیپریتس هستید؟"
"بله، اون منم، و من برای تو یک مأموریت دارم. تو در هشت یا چهارده روز دیگه آزاد میشی. بعد میری پیش زنم، خیابان مولاکگاسه شماره سیزده، طبقه چهارم پشت حیاط دوم، و بهش میگی که من به پانزده سال زندان محکوم شدم ..."
فریدریش شولتسه داد میزند: "پانزده سال؟"
"خب، نمیخواد بیهوش بشی. تو در زندگیت دو سرقت خشونتبار و همزمان به سومین سرقت دست نخواهی زد. اما دوباره حرفم را قطع نکن و گوش بده، بنابراین تو پیش زنم میری و این را میگی، و این را هم میگی که باید به زودی به اشپانداو بیاد و برام تنباکو بیاره. فهمیدی؟"
"بله، آقای پیپریتس."
"حالا گمشو برو آنجا در آن گوشه."
اشرافزاده هیچ کجا با کارگر خود را شریک نمیسازد.
روز بعد لئونارد پیپریتس برای گذراندن پانزده سال زندان با کار اجباری به زندان اشپانداو منتقل میگردد.

2ــ بازگشت انتقامجو.
دقیقاً پانزده سال و یک روز از اجرای آن حکم میگذشت.
بر روی جاده سنگفرش پهناوری که از طریق تیرگارتن به سمت برلین منتهی میگشت مردی به سمت براندنبورگر تور میرفت.
او تنها میرفت. او یک انسان لاغر و رنگ پریده بود. صورتش پف کرده و بقیه اندام لاغر بود. او کتی کوتاه و پالتوئی بلند تا زانو بر تن داشت، و هر دو از جنس کتان خاکستری رنگ بودند. بر روی سر یک کلاه قدیمی که رنگش دیگر قابل تشخیص نبود گذاشته بود و در دست یک عصا داشت.
یک برلینی با دیدن او به راحتی میفهمید که او یک محکوم آزاد شده از زندان اشپانداو است.
پیپریتس محکومیت همراه با کار پانزده سالهاش در زندان اشپانداو را به پایان رسانده بود. او همچنین در تمام این مدت آرام و طبق قوانین زندان رفتار کرده و هر روز خستگیناپذیر وظیفهاش را انجام داده بود. به این ترتیب او توانسته بود بدون آنکه یک روز بیشتر برای بهبودی احتیاج به ماندن داشته باشد زندان را بعنوان فردی بهبود یافته ترک کند. او امروز مرخص شده بود و به سمت بازگشت به برلین و به خانه بود.
پانزده سال زمانی طولانیست. مشاور دادگاه جنائی پانهمن این را گفته بود. لئونارد شولتس آن را لمس کرده بود. اگر آدم پس از پانزده سال در مقابل دروازه زادگاهش بایستد، که در آن زن، فرزند، دوستان و آشنایان را جا گذارده و از آنها در این سالهای طولانی هیچ چیز نشنیده باشد زمان دوباره مانند پانزده سال طولانی به نظر میآید. بر زندانی پیپریتس در اشپانداو این چنین گذشته بود.
او در تمام این پانزده سال نه یک روز و نه حتی یک ساعت هم از پشت دیوارهای زندان اشپانداو بیرون نیامده بود، هیچ یک از افراد خانواده و از دوستانش را ندیده و از آنها هیچ چیز نشنیده بود. نه حتی زنش آمده بود که برایش تنباکو بیاورد و نه کسی در زندان بود که خبر از زن و فرزندانش به او بدهد. البته در روزهای اولیه بازداشتش محکومین از برلین به زندان اشپانداو فرستاده میشدند؛ آنها اما از خانواده او هیچ چیز نمیدانستند. دیرتر زندان موآبیت در برلین برای محکومین خطرناک برلینی راهاندازی شده بود، و محکومین کمتر خطرناک به براندنبورگ، به زوننبورگ یا به لیشتنبورگ برده شده بودند. به زندان اشپانداو دیگر کسی فرستاده نمیگشت. در اشپانداو فقط بزهکاران قدیمی از زمانهای گذشته که بیشتر و بیشتر منقرض میگشتند مانده بودند.
به این ترتیب او همچنین از آنچه که در مدت طولانی زندان و خارج از خانوادهاش در جهان اتفاق افتاده بود بدون اطلاع میماند. البته این او را کم میآزرد. اما تک تک اتفاقات ارتباط نزدیکی با او داشتند و او به آنها مصرانه فکر کرده بود. به آنها بخصوص این خبر تعلق داشت که در سال 1848 یک انقلاب در برلین اتفاق افتاده بود، انقلابی که ژاندارمری را لغو کرد و بجای آن یک نیروی نظامی بومی و پاسبانها که همچنین پلیس نامیده میشدند تأسیس کرده بودند، که هر دو متشکل از شهروندان و دیگر افراد زاده شده در برلین بودند. به خصوص به او گفته شده بود که پلیسها مردم بسیار مهربانی هستند که مانند یک لرد Lord کلاههای گرد بر سر میگذارند، و به پرسش مردم در خیابانها بسیار مؤدبانه پاسخ میدهند و برایشان راه باز میکنند یا به مشکلاتشان با مشاوره و عمل کمک میرسانند. او همیشه برای ژاندارمها که مانع از دزدی و سرقت از خانهها میگشتند حرمت بسیار قائل بود. اما در مقابل شهروندان و دیگر ساکنین برلین که اغلب اجازه سرقت از خود را میدهند!
او به خود میگوید: حالا آدم میتواند در روز روشن در لایپسیگر اشتراسه دستبرد بزند.
خبرهائی که او دریافت کرده بود فقط تا سال 1848 کفایت میکرد. از آن زمان به بعد اما هیچ محکوم جدیدی به اشپانداو نیامده بود، و او بجز محکومین در آنجا فقط نگهبانان را میدید که با او در باره چنین چیزهائی صحبت نمیکردند.
هنگامیکه او از جاده سنگفرش از طریق تیرگارتن به سمت براندنبورگر تور میرفت یک بعد از ظهر روشن و گرم تابستان بود. در هر دو سمت جاده سنگفرش جنگل بسیار شاد، بسیار تاریک و بسیار معطر جوانه زده بود. در کنار داربستهای گروسن اشترن گلهای رنگارنگ شکفته بودند. تعداد زیادی پیاده در حال گردش بودند، تعدای با اسب، با درشکه  از جاده سنگفرش، از گروسن اشترن و از خیابانهای مشجر سایهداری که از هر دو طرف جاده سنگفرش  به جنگل منتهی میگشتند میگذشتند. همه مانند بعد از ظهر روشن تابستان بسیار شاد بودند.
زندانی آزاد گشته به تمام این چیزها توجه نمیکرد. فکرش فقط به برلین متمرکز بود. مگر او در تیرگارتن چه کار داشت، به ویژه با آن آدمهای با افکار اشرافیشان؟ او فقط خود را با سرقت مشغول میساخت؛ او فقط گاهی به اطراف نگاه میکرد تا ببیند که آیا در میان مردم آشنائی پیدا میکند. و این بخاطر دلیل زیر بود.
او هنگام آزاد گشتن از زندان مطابق مقررات پول سفر به مبلغ یک گروشن و سه فنیگ بدست آورد. در نزدیکی دیوارهای زندان به یک مغازه نانوائی میرسد که در آن نانهای رول سفید و معطر قرار داشتند. او مدت پانزده سال بجز نان سیاه، ضخیم و ترش ارتشی نان دیگری ندیده بود. یک تمایل شیرین او را در اختیار میگیرد، و او تمام پولش را برای خرید نان رول سفید و زیبا میپردازد. او به خانوادهاش که هیچ کلمهای از آنها در این مدت پانزده سال نشنیده بود فکر میکند. او آنها را وقتی تازه و سالم بود ترک کرد؛ زنش را در بهترین سنین سالهای زندگی، فرزندانش، دو دختر سه و پنج ساله شاداب و شکوفانش را. آیا آنها هنوز زنده بودند؟ چه کار میکردند؟ کجا بودند؟ زنش برای او تنباکو نفرستاد، چرا این کار را نکرد؟ او به مشاور دادگاه جنائی پانهمن که بازداشت پر رنج و طولانیش را مدیون بود فکر میکرد،. آیا او هنوز زنده بود؟ آیا او هنوز مشغول به کارش بود؟ آیا هنوز هم به او فکر میکرد؟
او به میدان مقابل براندنبورگر تور میرسد. اینجا هم مانند همیشه بود. درشکهها، درشکهچیها، رهگذران و عدهای زیادی بیکار همه جا، شهروندان مانند سربازها، معلول پیر با ارگدستیاش؛ یک خوکچه هندی و پانوراما.
یک چیز جدید آنجا بود که او قبلاً توجه نکرده بود، یک میمون، یک موجود زیبا؛ ظریف و زیرک با کت کوچک قرمز و کلاه سفید پردار، که انواع جهشها و هنرها را انجام میداد.
اما وقتی زندانی رهبر میمون را میبیبند تعجب میکند، یک انسان کوچک اندام، قوزی و زشت که شباهت زیادی به میمون داشت.
این آدم را باید دیده باشم! آیا این فریدریش شولتسه کلاهبردار از روستائیها نیست که به او مأموریت دادم به زنم سفارش تنباکو بدهد؟ در حقیقت این مرد دیگر مانند آن زمان فقیر دیده نمیشود؛ کتش سالم است، چهره محترمی دارد و طوری درهم برهم حرف میزند که انگار یک فرانسوی یا ایتالیائی است. اما با این وجود! ــ من باید این را بدانم.
در میان رهگذران تعدای زیادی مردان جدی با پالتوهای آبی و کلاهخود بر سر توجهاش را جلب ساخته بودند؛ آنها همه جا در میان مردم پرسه میزدند. پانزده سال پیش آنها هنوز وجود نداشتند. او همچنین دیرتر هم از آنها چیزی نشنیده بود. ناگهان او به یاد مأمورین لباس شحصی میافتد. درست است، اینطور باید باشد. آنها مأمورین لباس شخصیاند که از دروازه نگهبانی میکنند. او فوراً به فکرش میرسد که چون آنها اغلب به اینجا میآیند بنابراین رهبر میمون را که قطعاً مانند آن معلول با جعبه ارگ دستیاش محل ثابت خودش را در اینجا دارد باید بشناسند.
او یکی از آن مردان را مخاطب قرار میدهد. "ببخشید، من هنوز هم در اینجا یک معلول فناناپذیر با جعبه ارگ دستیاش را میبینم."
مرد در پالتو آبی رنگ و کلاهخود خونسرد پاسخ میدهد: "منظورتان چیست؟"
"هیچ چیز. اما من فقط میخواستم از شما بپرسم که آیا میمون آنجا هم برلینی است."
"ادامه بدهید!"
"و هر روز به اینجا میآید؟ یعنی با رهبرش؟"
"نگاه داشتن میمون بدون رهبر اینجا تحمل نمیشود."
"همچنین میمون با پوزهبند؟"
"اگر بلافاصله از اینجا دور نشوید، بنابراین شما را بازداشت میکنم.
"اوهو، لباس شخصیها برای چنین کاری در اینجا نیستند."
مرد کلاهخود به سر یک مرد کلاهخود به سر دیگر را صدا میزند: "پلیس کایزر، بیائید اینجا!"
دراین وقت زندانی تازه متوجه میشود.
پس اینها  پلیساند، و پلیسها اینطوریاند. او خود را پیش از آنکه پلیسها دوباره به سمت او نگاه کنند در میان جمعیت گم میسازد و به مسیر خود ادامه میدهد.
خانه او در خیابان مولاکگاسه قرار داشت. حداقل در پانزده سال پیش آنجا واقع بود. آیا خانه هنوز آنجا بود؟ او این را نمیدانست. باید آن را امتحان میکرد.
خانه شماره 13 که او در آن زندگی میکرد هنوز آنجا بود. همچنین هر دو حیاط هم آنجا بودند، و در دومین حیاط چهار پله باریک و تاریکی که به دو اتاقش منتهی میگشتند هنوز وجود داشتند.
او به درب خانه میکوبد.
در داخل اتاق خانه چیزی آهسته و کند به حرکت میافتد. درب گشوده میگردد.
اندام چاق، قرمز آتشین زنی در مقابل زندانی میایستد.
زن چاق و مانند آتش سرخ میگوید: "خدای عادل! برو به جهنم الاغ پیر." و قصد داشت درب را بر روی زندانی ببندد.
اما او زنش را میشناسد: او به خانه رسیده بود، و او در خانه خودش اجازه نمیداد درب را در مقابل بینیاش ببندند. او با زور همراه زن داخل اتاق میشود.
و حالا همچنین به ناگهان ــ متأسفانه باید گفته شود ــ آن حس روسی در او زنده میگردد. قدمهای اول در خانهاش بعد از پانزده سال جدائی او را به سمت کمد قدیمی دیواری که باید بطری در آن قرار میداشت میکشانند. بطری نیمه پری آنجا قرار داشت. یک «قاپیدن جسورانه»، یک جرعه دلچسب، و بطری تا قطره آخر خالی میشود.
زن چاق فریاد میزد، میگریست و فحش میداد. "کلاهبردار، سارق! دارائی با سختی به دست آمدهام. بله، یک چنین شوهری داشتن برای من شرمآور است؛ اجازه میدهد توسط یک بازجوی ابله محکوم شود! هیچ کدام از رفقایت را نتوانستند دیگر محکوم کنند. به همین دلیل دولت هم این بازجوئیها و بازجوها را لغو کرد و به جای آنها دادستانها با هیئت منصفهاش را جانشین ساخت!"
لئونارد پیپریتس پس از یافتن دوباره خانه و زنش احساساتی شده بود.
"گوش کن، زن، به بازجوها بعداً میپردازیم. حالا ما از مسائل خانواده صحبت میکنیم. فرزندانمان کجا هستند؟" زن غر ولند کنان میگوید: "دختر بزرگتر، دویرته، چیزی نشده است. او بعنوان پادو کار میکند."
"هوم، هوم، یک دختر برای پادوئی اینجا یعنی هیچ چیز نشدن. اما ادامه بده، و لوته؟"
"این آدم؟ او یک بانوی محترم شده، لباسهای ابریشمی و بالشهای ابریشمی بر روی مبل و کارد و چنگال نقرهای داره. اما من دیگه اجازه ندارم پیش این شخص مغرور برم، این دختر بی مهر میذاره مادرش گرسنگی بکشه."
"بله، بله، کار جهان این شکلیست. اما تو هنوز از گرسنگی نمردی."
"این را مدیون" ــ زن این را با کمی تردید میگوید ــ "یک دوست لایق هستم که در زمان احتیاج به کمکم آمد."
"که اینطور؟ و این دوست لایق چه کسی است؟"
آدم از چهره زن درمیافت که ناگهان شجاعتی گستاخانه جمعآوری کرده است.
زن بلند میگوید: "آدم بد، از سومین بچهات یک کلمه هم پرس و جو نکردی."
محکوم انگار از ابرها افتاده باشد میگوید: "من فرزند سوم هم داشتم؟"
"خب حالا، جوانترین فرزند ما، پسرمون، لئونارد کوچولو ــ اما چرا تعجب میکنی؟ او یکی از عزیزترین پسرها شده و مادر بیچاره خودشو غال نگذاشت."
زن انگار چیزی شنیده باشد به سمت درب و پلهها گوش میسپارد و ناآرام میشود.
واقعاً چیزی با گامهای چالاک و سریع از پلهها بالا میآمد. درب سریع بازمیگردد، و دو موجود زنده در اتاق ظاهر میشوند، یک انسان کوچک اندام قوزی زشت و یک میمون ظریف و فرز در کت کوچک سرخ و کلاه پردار سفید.
پیپریتس بلند میگوید: "خدای من!". او میمون و رهبر میمون از میدان مقابل براندنبورگر تور را تشخیص میدهد.
او اما همچنین چیزهای دیگری را هم تشخیص میدهد.
"ها! زن، آیا این همان دوست لایقی است که در زمان احتیاج به کمکت آمد؟"
"خب بله."
"و من بخاطر این دوست لایق تو تنباکو بدست نیاوردم؟"
"غذای من را او میداد، برای زندانیان باید دولت تأمین کند."
"این آدم بدبخت که فقط جرأت داره از یک روستائی ابله ده گروشن کلاهبرداری کنه؛ کسی که زندگی بیارزشش فقط توسط عملیات قهرمانانهای که برایش فقط چهارده روز بازداشت به بار میآورد تشکیل شده؛ کسی که وقتی از یک سرقت صادقانه و از پانزده سال زندان میشنود بیهوش میشود! زن، به خاطر چنین آدم رذل قوزیای که بیشتر به یک میمون شبیه است تا انسان تونستی من را قربانی کنی، تونستی بچههای من و خودتو به دستش بسپاری، تو زن نانجیب؟"
سپس خود را به سمت رهبر میمون میچرخاند.
"و تو فریدریش شولتسه بدبخت قوزی، که دیگه حتی جرأت فریبکاریهای حقیرانهات را هم نداری و یک ایتالیائی مبتذل و رهبر میمون شدهای، آیا هرگز به انتقام من فکر نکردی؟"
به نظر میرسید که رهبر میمون فریدریش شولتسه یک انسان بسیار مهربان باشد.
او اندوهگین میگوید: "آقای پیپریتس عزیز، اگر شما میدونستید که حالا طبق قانون جدید تکرار جرم کلاهبرداری مثل جرم سرقت قابل مجازات سخت خواهد بود بنابراین با من اینطور صحبت نمیکردید."
توجه پیپریتس جلب شده بود.
"یک قانون جدید مجازات؟ دیگه قوانین ایالتی اعتبار ندارن؟"
"باطل شدن."
"و حالا سومین سرقت خشونت بار و چهارمین سرقت چطور مجازات میشه؟"
فریدریش شولتسه میخندد.
"ما حالا دیگه سرقت خشونتبار و سرقت سوم و سرقت چهارم نداریم ــ همه آنها فقط تکرار جرم نامیده میشن ــ و نه مجازت فوقالعاده و چنین چیزهای قدیمی شده."
پیپریتس بسیار به فکر فرو میرود.
"فریدریش شولتسه، آیا تو قانون جدید مجازت را میشناسی؟"
"آنچه را که مربوط به فصل کلاهبرداری و سرقت میشه کلمه به کلمه از حفظم."
"تو میتونی اینجا جلوی دستم بمونی."
"بدون خطر؟"
"اگر بخوام از پنجره به بیرون پرتت کنم، قبلاً بهت خبر میدم."
صلح برقرار شده بود.
در این بین صحنه مضحکی بوجود میآید.
میمون که با فریدریش شولتسه آمده بود، ابتدا با دیدن مرد غریبه خود را کمی خجالتی به پشت درب عقب کشانده بود. سپس از آنجا با چشمان هوشمندش بسیار با دقت مراحل گفتگو را تعقیب میکرد.
ناگهان او با صدای بلند میخندد و به جلو میجهد.
میمون میگوید: "یک صحنه خانوادگی رقتآور! مادر، این احتمالاً همون پیرمرد از زندان است که تو گاهی ازش برامون تعریف میکردی؟"
در لحظه اول زندانی آزاد شده لئونارد فریدریش ویلهم پیپریتس بخاطر خنده و صحبت کردن میمون وحشت زده میشود.
اما سپس بزودی به تشخیص صحیح میرسد و خود را با ناامیدی زیادی تسلیم تشخیصش میسازد. او امروز چیزهای بسیاری شناخته بود، و پانزده سال زندان یک مدرسه درخشان عالی فلسفه عملیست.
او میگوید: "آخ، آخ، بنابراین این جوانک واقعاً یک بچه برلینی است، و حتی بچه من ــ گوش کن زن، آیا این میمون همان عزیزترین پسر، بچه سوم ما است؟"
"پیپریتس عزیز، تو به هدف زدی."
"خب خب! واقعاً یک پسر جوان و جذاب! و چنین با شعور! بقیه انسانهای جوان میمون میشوند و او از یک میمون آدم میشود. این ستودنیست. فقط او برای سنش کمی کوچک مانده است. خب، رهبرش هم یک موجود ضعیف است."
لئونارد پیپریتس زندانی پس از پانزده سال غیبت از خانه و از خانواده به این ترتیب استقبال میگردد.
اما این استقبال ناگهان فکری را در ذهنش زنده میسازد، یک فکر، که البته در این پانزده سال به ندرت میتوانست از ذهنش خارج گردد.
او میگوید: "این شغل قشنگیه که گذاشتید پسر انجام بده."
فریدریش شولتسه پاسخ میدهد: "آه بله. به اینجا بسیاری ترکها، عربها، ارمنیها و دیگر بی لباسها میآیند که حتی میتونند با حیوان کوچک خود صحبت کنن؛ و سالانه بسیاری از کودکان برلینی را جذب میکنند، و ما به این فکر افتادیم که پسر میتونه به عنوان میمون شانسشو امتحان کنه. برای این کار استعداد داشت."
پیپریتس حرف او را قطع میکند: "و همچنین یک ظاهر قابل قبول هم داره."
"بنابراین ما یک پوست میمون بدست آوردیم. این کوچولو باید از باغ وحش یک میمون به اندازه خودش میدزدید."
پیپریتس شاد میشود.
"چی؟ او خودش دزدید؟"
"بله خودش."
فریدریش شولتسه ادامه میدهد: "ما گذاشتیم برای او یک کت کوچک و کلاه پردار درست کنن. کوچولو طبیعت میمون را در باغ وحش مطالعه کرد. آخ، آقای پیپریتس، شما نمیتونید باور کنید که چطور این حیوانهای وحشی آنجا جوانان برلینی را آموزش میدن. ــ من خودم برای این کار یک ایتالیائی شدم، و از آن زمان ما به میدان مقابل براندنبورگر تور میریم، جائیکه او در کنار معلول با ارگدستی هنرنمائیشو انجام میده. یک سود خیلی قشنگه. اما متأسفانه تا زمستون. بعد باید آدم برای کمک به خودش دنبال کار دیگری باشه."
"بعد با چه کاری به خودتون کمک میکنید؟"
میمون خودش دنباله صحبت را میگیرد و با خنده میگوید: "من در زمستون میرم جلوی دروازه هالشه تور و میذارم وضعم بهتر بشه."
"پسر، پس تو چیزهای دیگری هم به عنوان میمون سرقت میکنی؟"
"اگر پیش بیاید."
چشمهای پیپریتس مانند چشمان شاد یک پدر مفتخر میدرخشند.
"تو یک جوان سرمایهداری. آدم با تو میتونه کاری انجام بده. ــ اما حالا بپردازیم به اصل مطلب. آیا مشاور دادگاه جنائی پانهمن هنوز زنده است؟"
"او هنوز زنده است."
"آیا هنوز دارای شغلش است؟"
"او از کارش خداحافظی کرد. او نمیتونست خود را با مد تازه دادگاهها با هیئتهای منصفه تطبیق بده."
"و حالش چطور است؟"
"کاملاً خوب. او هنوز در خانه قدیمیاش در خیابان کوپنیکر اشتراسه زندگی میکنه، یک حقوق بازنشستگی خوب داره، خیلی خسیس شده و با میمونش از گنجهاش نگهبانی میکنه."
"با میمونش؟ من میخواستم اینو بدونم. پس هنوز میمونشو داره؟"
"شما سرگرمی قدیمی این مرد رو میشناسین؟"
"نیمی از برلین از بیست و پنج سال پیش اینو میدونستن. به همین دلیل هم من اینجا چنین دقیق از پسر سؤال کردم."
"آقای پیپریتس، میخواهید چه کار کنید؟"
پیپریتس دوباره احساساتی میگردد. او میگوید: "این انسان توسط کینهورزی و نیرنگاش منو بدبخت ساخت. فقط به او مدیونم که بهترین زمان زندگیمو باید در سیاه چال کسلکننده، مرطوب و بی حرمت میگذروندم. من برای انتقام از او قسم یاد کردم. یک مرد شرافتمند به سوگندش وفادار میمونه. ــ فریدریش شولتسه، این پسر امروز بعنوان میمون چقدر کاسبی کرد؟ رد کن بیاد! زن، با این پول کباب و خیار شور بیار و زیره شیرین، و بعد ما هنگام شام فکر خواهیم کرد."

3ــ آماده سازی برای انتقام.
در باره کارآگاهان قدیمی گفته میشود که آنها در پایان مالیخولیائی و معمولاً دشمن بشر، انسان گریز و در عین حال ستیزهجو، کینهجو و آفت محیط اطراف خود میگردند. یک روح جنائی تاریک همه جا با آنها همزاه است، با آنها میخوابد، با آنها از خواب برمیخیزد، با آنها غذا میخورد و مینوشد. تقدیری ناامید کننده! جنایتکار اما طبق یک جهانبینی فلسفی توسط رنج مجازات کفاره میدهد و پاک میشود.
مشاور دادگاه جنائی پانهمن با نهاد قدیمی جنائی رشد کرده بود. هنگامیکه در نتیجه انقلاب در آغاز سال 1849 یک محاکمه جزائی جدید «فرانسوی» وضع میگردد، نمیتواند خود را با «نهاد نوظهور» مطابقت دهد. و او وقتی وضع کردن یک قانون جدید جزائی نیز نزدیک میگردد استعفاء میدهد. او میگفت، برای دستگاهی خدمت کردن که با عقایدش از عدالت بسیار در تضاد است یک مسئله وجدانیست.
او یک برلینی بود. او مقداری ثروت به ارث رسیده داشت، او از حقوق ماهیانه خود توسط زندگیای ساده سرمایه خوبی به ثروتش افزوده بود. او مالک یک خانه در کوپنیکر اشتراسه بود، با یک باغ، که تا رودخانه ادامه داشت.
او مجرد بود!
چه دلپذیر او میتوانست با این همه در برلین زندگی کند! او قبلاً با وجود سادگی و صرفهجوئی کاملاً لذتبخش زندگی کرده بود. دو بار در هفته به تآتر میرفت، شبهای دیگر به میخانه وایسبیر میرفت. گذشته از چند ساعت کار برای دادگاه جنائی بقیه زمان روز خود را در خانه با صبحانه، با نهار و شام، با خدمتکار پیر خانهاش، با گلهایش و با یک میمون مشغول میساخت.
او بعد از استعفا به این نحو به زندگی ادامه میداد. البته با مقداری تفاوت. انقلاب سال 1848 به غیر از آن تغییرات در قوانین جنائی بدون اثر گذاردن بر او از کنارش عبور نکرده بود. او از آنها بعنوان یک به گور سپردن تمام شرایط موجود نفرت داشت. انقلاب با سرنگون کردنهایش در وهله اول دارائی او را که مدت درازی با دقت پسانداز کرده بود به خطر انداخت. به این خاطر از آن زمان در وحشت و نگرانی به سر میبرد. جائیکه همه چیز، حتی کل «دولت» در معرض خطر سرنگونی بود، بنابراین بانکها هم میتوانستند سقوط کنند؛ او تمام سرمایه وصول نشدهاش را از بانک بیرون میکشد و باید آنها را در خانهاش نگاه میداشت. او با وحشت از پولهایش نگهبانی میکرد. یک نگهبان وحشتزده پول آدم خسیسی میگردد. او بسیار شکاک و خسیس میگردد، دیگر با قهوه شکر مصرف نمیکرد و هنگام صرف شام شراب نمینوشید. او نه به تئاتر میرفت نه به میخانه وایسبیر. او دیگر از خانه خارج نمیگشت.
او در این خانه با کلفت و میمونش تنها زندگی میکرد. او با آن دو یک زندگی منحصر به فردی داشت. در حالیکه او بیشتر و بیشتر سختی میکشید آن دو در فراوانی زندگی میکردند. او طبق عادت قدیمی هرگز جرأت نکرد از آنچه که آن دو همیشه داشتند حتی مقدار کمی هم حذف کند. دلیل دیگر هم این بود: کلفت پیر خانه مدام به او غر میزد، و او ریسک بیشتری از غرغر شنیدن میکرد اگر چیزی از کلفت حذف میکرد. میمون برعکس نیاز به ذکر بیشتر دارد.
اما باید مقداری حقیقت در این باشد که کارآگاهان قدیمی عاقبت حداقل ستیزهجو میگردند. مشاور دادگاه جنائی پانهمن حتی قبل از بازنشسته شدن اینطور شده بود. او همزمان دارای آن طبیعت گربهواری شده بود که یک بازجوی قدیمی هم چنین ساده به آن عادت میکند و او بدینوسیله هنگام قرائت حکم پیپریتس بیچاره را ناراحت ساخت. او نمیتوانست با کلفت خانهاش نزاع کند؛ کلفت خودش ستیزهجو بود. اما او یک روز در مقابل خانهاش یک میمون را میبیند، و حیوان به محض دست انداخته شدن توسط اربابش، پسران خیابانی و رهگذران عصبانی میگشت، اما همیشه هوشمند و مهربان باقی میماند و در برابر اربابش صبورانه و مطیع رفتار میکرد و فقط وقتی ارباب به او اجازه میداد به موهای یک پسر خیابانی میافتاد، به او سیلی میزد و موهایش را ژولیده میساخت. میمون مورد علاقهاش واقع میگردد. او میمون را میخرد. او در دو هفته نخست میمون را هر صبح بطور منظم به مدت نیمساعت کتک میزد. او بعنوان قاضی جنائی انسانشناس بود؛ بنابراین طبیعت میمون را هم میشناخت. بعد از آنکه او به این ترتیب خود را ارباب و استاد حیوان ساخت و از صبر و تسلیم میمون مطمئن گشت شروع به مشاجره با او میکند. به طور کلی، همانطور که آدم میمون را دست میاندازد و با او مشاجره میکند. اما بخصوص دوست داشت تحقیقات جنائی کامل با او اجرا کند. طبیعت دزد حیوان این موقعیت را به پیپریتس میداد. به این ترتیب میمون در خانه او بازداشت میشود؛ برای پیدا کردن اشیاء به سرقت رفته خانه میمون مورد بازرسی قرار میگرفت؛ او برای بازجوئی برده میگشت، با مجازات دروغ آشکار در برابر دادگاه آشنا میگشت، بازجوئی میشد، بخاطر دروغهای گستاخانه تنبیه میگشت، بازداشت و به کار اجباری محکوم میگشت، و چون حیوان لجوج نمیخواست اقرار کند گاهی هم از اتهام تبرئه میشد. اینکه میمون در این حال چه باشعور رفتار میکرد لذتبخش بود.
شایعه شده بود که مشاور دادگاه جنائی پانهمن از زمانیکه دارای میمون شده خود را در بازجوئی به طور قابل توجهای تکامل داده است، و یک کارآگاه برلینی با توجه به ارزیابان جوان دادگاه عالی که همیشه فاضلتر اما همیشه بازجوی بدتری میگشتند یک بار با جدیت تمام این پیشنهاد را داده بود که برای آقایان جوان چنین مدارس مطالعه میمون برپا سازند.
به این نحو مشاور دادگاه جنائی پانهمن در خانهاش در خیابان کوپنیک زندگی میکرد.
از زندگی او چیزهائی از قبیل سرگرمی او با میمون، ثروت و خساستش از مدتها پیش معروف شده بود. جای نگاه داشتن پول را فقط میمون میدانست. کلفت راز نگاهدار شاید آن محل را حدس میزد. برخی از دزدان برلینی در این باره فکر میکردند.
مشاور دادگاه جنائی پانهمن در اتاق نشیمن نشسته بود که پنجرههایش به سمت خیابان بازمیگشتند. در پشت اتاق نشیمن اتاق خوابش با پنجرهای به سمت باغ قرار داشت. هر دو اتاق توسط یک درب به هم متصل بودند. اتاق نشیمن توسط یک درب دیگر به یک اتاق انباری بزرگ متصل میگشت که منحصراً برای اقامت میمون تعیین شده بود. این اتاق برای حیوان لطیف تزئین شده بود، با درختان زنده در بشکه و درختان مرده که توسط گیره بستهای آهنی به زمین محکم وصل شده بودند. میمون میتوانست آنطور که مایل بود بجهد و از درختها بالا برود. در یک گوشه از قفس بزرگ محکم و آهنی بستر نرمی برای میمون قرا داشت.
بعد از ظهر بود.
دربهائی که به اتاق خواب مشاور و به انبار میمون باز بودند. مشاور کنار پنجره نشسته بود و روزنامه فوسیشه را میخواند. او با آرامش بزرگی مدتی طولانی روزنامه را میخواند. ناگهان او مشوش میشود. او به اخبار رسیده بود.
او میگوید: "آخ، آخ، این خبر شوم است، کاملاً شوم."
او محلی را که خوانده بود یک بار دیگر آهسته، سپس بلند میخواند.
"یک نشانه مسرتبخش پیامد سیستم بهبود یافته زندانهای ما و بخصوص همچنین کوشش مقامات زندان به شرح زیر است: شب قبل شخصی که در زمان خودش یه یکی از شجاعترین، خطرناکترین و بدنامترین دزدهای شهرمان تعلق داشت پس از سپری کردن پانزده سال زندان به شهر بازگشته است. زندان و مجازاتهای سابق زندان هرگز نتوانستند او را بهتر سازند. در حال حاضر او اما بعنوان یک بهبود یافته، توبه کرده و فردی مسیحی معتقد بازگشته است، و او نه تنها دیروز فوری خود را در نزد پلیس معرفی کرد، بلکه همچنین کاملاً با انگیزه درونی و داوطلبانه خود را در نزد اتحادیه زندانیان آزاد گشته و دو جامعه مبلغ نیز معرفی کرده و تقاضای کار و به عبارت دیگر تقاضای اجازه شرکت در جلسات عبادت دسته جمعی کرده است. دیروز تقاضایش پذیرفته گشت."
مشاور دادگاهی جنائی میگوید: "دیروز؟ همین دیروز؟ پانزده سال! درست پانزده سال! این متأسفانه درست است. این پیپریتس است! بدون شک! و من باید به او وقتی بازمیگردد فکر میکردم! چه سریع پانزده سال به پایان میرسد! و حتی این انسان خطرناک بعنوان یک آدم مؤمن از زندان بیرون آمده! بسیار مؤمن! این بسیار شوم است، بسیار شوم!"
اما تمام اینها از این قوانین فرومایه جدید سرچشمه میگیرد. حالا همه چیز باید جور دیگر باشد، فرانسوی، قانون فرانسه، دانش نظری حقوق فرانسوی. به همین دلیل هیچ بهبودی و همچنین هیچ بهبودی در حبس تأدیبی حاصل نمیشود. در غیر این صورت این انسان باید برای بهبودی هنوز یک سال و نیم در زندان میماند.
آدم میبیند که چگونه مشاور پیر دادگاه جنائی در خشم و غضب خاص خود و در پیشداوری عمومی از قانون جدید بیعدالتی روا میداشت.
از انبار کناری میمون مشاور دادگاه جنائی میآید. او یک حیوان بزرگ اما ظریفی بود، کمی پیر و در نتیجه عبوس دیده میگشت، اما همچنین هوشمند، حقه باز و چالاک. آدم بدون در نظر گرفتن سن میتوانست شباهت زیادی بین او و میمون لئونارد پیپریتس یعنی کوچکترین فرزند او پیدا کند.
او صحبت کردن اربابش را میشنود. کنجکاوانه سر را از درب خارج میسازد. هنگامیکه مشاور را متفکر میبیند به او نزدیکتر میشود، سرش را روی زانوی او میگذارد و پرسشگرانه نگاهش میکند.
مشاور اندوهگین میگوید: "حیوان بیچاره مطیع، تو هنوز با هوس دزدی کردنهایت، با شجاعتت و چنگالهایت پیش من ماندهای. تو از همه ما محافظت خواهی کرد."
مشاور احتمالاً از ما فقط خود و ثروتش را میفهمید.
او ادامه میدهد: "آه، حالا زمان گردش معمول ما در باغ است. اما باید تو امروز به تنهائی این کار را بکنی. وقتی این انسان خطرناک دوباره آزاد است و حتی در جلسات دعا شرکت میکند، سپس آدم نمیتواند فقر اندک خود را به اندازه کافی امن نگاه دارد."
مشاور بسیار مضطرب بود. او به اتاق خوابش میرود، یک پنجره را باز میکند، به میمون اشارهای میکند و حیوان هوشمند و کارآموخته با یک جهش بیرون و در باغ بود.
البته باغ مشاور بسیار گسترده نبود، اما  طولش تا رودخانه میرسید. و همه جا درختان میوه وجود داشت که آزاد و یا با داربست بودند، طوریکه آدم همچنین از خانه میتوانست میمون را ببیند.
میمون مشاور تا نیمه باغ رسیده بود که ناگهان متوقف میگردد.
او نه چندان دور از خود و در برابر یک داربست متراکم درختان گلابی یک میمون دیگر را میبیند که اگر یک ظاهر جوانتر و چالاکتر و بخصوص یک چشم با روحتر نمیداشت میتوانست برادر دوقلویش باشد.
میمون غریبه کاملاً بی شرمانه از درختان کوچک گلابی میوههای کال را میکند و آنها را داخل یک کیسه کتانی بزرگ میکرد که در کنارش بر روی زمین قرار داشت. گاهی او خودش طوریکه انگار میخواهد ببیند چه اندازه گلابی جمع کرده است داخل کیسه کتانی میشد و داخل آن کاملاً ناپدید میگشت.
میمون مشاور دادگاه جنائی با دیدن این منظره تعجب میکند؛ سپس بخاطر سرقت گستاخانه عصبانی میشود. او قصد داشت خشمگین بر روی سارق گستاخ بپرد.
در همین لحظه اما میمون دزد او را میبیند و وحشت میکند، سخت وحشت میکند، کیسه خود را رها میکند و بزدلانه در پشت داربست خود را مخفی میسازد.
به این خاطر میمون مشاور دادگاه جنائی جسورتر و مغرورتر به سمت کیسه میرود، ابتدا آن را از بیرون لمس میکند و بو میکشد، وقتی مطمئن میشود که کیسه تقریباً تا نیمه پر است عصبانی میشود و بعد داخل آن میخزد تا دقیقتر سرقت انجام گرفته را بررسی کند.
بلافاصله بعد از ناپدید شدن میمون در کیسه نخ کلفتی که به دهانه کیسه آویزان بود و میمون بیچاره به آن توجه نکرده بود توسط نیروئی نامرئی کشیده و دهانه بسته میشود.
سپس میمون غریبه سریع از پشت داربست بازمیگردد، کیسه سر بسته شده را نگاه میکند،  به دست و پا زدن میمون زندانی میخندد و تحقیر آمیز میگوید: "کله پوک، به تو هم میشود میمون گفت!"
سپس لئونارد پیپریتس پیر و فریدریش شولتسه هم از پشت داربست به جلو میآیند، کیسه را برمیدارند و از آنجا دور میشوند، و در حالیکه میمون غریبه میخندید و از پشت سر آنها میرفت به سمت آب میروند.
پس از چند لحظه آدم دیگر از آنها نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید.
تقریباً یک ساعت دیرتر وقتی مشاور دادگاه جنائی رسیدگی کردن به قفلها، دربها و کرکره پنجرهها را به پایان میرساند به سمت درب اتاقش که به سمت راهرو منتهی میگشت میرود.
او از میان درب اتاق داد میزند: "ریکه!"
در مقابل درب کلفت پیرش ظاهر میگردد، لاغر، عبوس، سرزنش کنان، مانند تمام خدمتکارانِ مردان مجردِ پیر؛ فقط بسیار تمیز.
"ریکه، بالتازار را از باغ بیاورید."
چطور ممکن بود یک چنین کلفت پیری بدون غر و لند کردن از یک فرمان اطاعت کند؟
کلفت غر و لند کنان میگوید: "این یک گناه است که انسان باید کلفت یک میمون هم باشد."
"خب، خب، ریکه، من خودم هم میتونم برم و بیارمش."
"آیا من گفتم که باید خودتون این کار را بکنید؟ اما این یک ننگ است و ننگ هم باقی میماند."
کلفت میرود.
اما بعد از ده دقیقه با چهره وحشتزده بازمیگردد.
"آقای مشاور دادگاه جنائی، میمون بیچاره ..."
"بالتازار؟ چی شده؟"
"مرده!"
"ریکه، اشتباه نمیکنید؟"
"مرده، آقای مشاور دادگاه جنائی، مرده بی روح. من تمام طول باغ را دویدم، من اسمشو در تمام ردیفها، در تمام داربستها و به سمت تمام درختها صدا زدم. او هیچ جا نه دیده و نه شنیده میشد. من به سمت باغهای همسایه رفتم؛ هیچ جوابی نشنیدم. بنابراین من به این فکر وحشتناک افتادم. من به سمت رودخانه دویدم. او در ساحل قرار دارد؛ پاها کاملاً از هم باز شده، زبان از ..."
"بس کنید، ریکه. ــ مرده! این یک روز وحشتناک برای من است! من نمیتونم این را تحمل کنم."
پیرمرد بسیار افسرده در صندلیش فرو رفته بود. آدم باید با او احساس تأسف میکرد.
حتی کلفت پیر هم سرزنش کردن از یادش میرود: "آرام بگیرید آقای مشاور دادگاه جنائی؛ یک میمون را میشود همیشه به دست آورد."
"اما نه میمونی مثل او، ریکه."
مشاور در فکر کردن تاریکی سقوط میکند.
اما یک کارآگاه پیر یک کارآگاه باقی میماند. او با زحمت فراوان از جا بلند میشود.
"ریکه، با من به باغ بیائید. ما باید علت مرگ را تشخیص دهیم."
آنها با هم به باغ میروند. او در راه ساکت و در اندیشه بود. خدمتکار میخواست او را تسلی دهد.
مشاور دادگاه جنائی میگوید: "راحتم بگذار، من دارم به این فکر میکنم که آیا بالتازار میتوانست خودکشی کند. از مدتی پیش در برلین خودکشی اغلب اتفاق میافتد."
"آقای مشاور دادگاه جنائی، اما یک حیوان نادان؟"
"ریکه، آنها هم میتوانند! با این قوانین جدید ..."
"آقای مشاور دادگاه جنائی، مگر آدم میتواند به تنهائی گردن خودش را بپیچاند و بشکند؟"
"تا حال برای من چنین موردی پیش نیامده. پس گردنش را پیچاندهاند؟"
"از جلو به طرف عقب."
"بنابراین یک مرگ ناشی از خشونت به دست غریبه اتفاق افتاده است، یک جنایت!"
آنها به ساحل رودخانه میرسند. آنها میمون را پیدا میکنند. او آنجا افتاده بود، مرده، با گردنی پیچانده شده، همانطور که کلفت گفته بود.
"آره، ریکه، اینجا یک جنایت رخ داده است، یک جنایت شنیع. این بخاطر این قوانین جدید اتفاق افتاده. آنها هر روز جهان را بیشتر فاسد میسازند."
کلفت میگوید: "من فوری آن سو به دادستان به خاطر قتل میمون اعلام جرم میکنم."
در این وقت مشاور دادگاه جنائی عصبانی میشود. "به او؟ این کار را نکنید! من شما را بیرون میکنم. هیچ اعلام جرمی نباید بشود. هیچ گونه تحقیقی نباید صورت بگیرد. آیا باید بگذارم که از من بازجوئی کنند؟ هرگز! ما بالتازار بیچاره و وفادار را به خاک میسپاریم، و سپس ... آه، اگر فقط من بتونم جان سالم به در ببرم."
"و شما اصلاً نمیخواهید بگذارید تحقیق کنند که این قتل فرومایه را چه کسی انجام داده است؟"
او در اندوه بزرگی فرو میرود: "آه، ریکه، من یک حدس وحشتاک میزنم. امروز، نه دیروز در پانزده سال پیش ..."
کلفت شوکه میشود. او محرم اسرار دیرین مشاور بود.
کلفت بلند میگوید: "پیپریتس!"
"آره، او از دیروز دوباره اینجا است. حتی در روزنامه فوسیشه هم نوشته شده است. این کار اوست! و فقط آغاز اقداماتش. آه، ریکه، من نمیتونم به شما بگم که قلبم چقدر سنگین شده است. بدبختی بزرگتری در انتظار ماست."
او به خانه و به اتاقش بازمیگردد. او بسیار متأثر بود؛ او به زحمت توانست خود را به خانه بکشاند. در اتاقش برای فکر کردن بر روی صندلیای که کنار پنجره قرار داشت مینشیند. کلفت که یک بار به اتاق آمده بود پس از دیدن او شوکه میشود. در میان صورت سرخ پیرمرد خطوط بنفش رنگی دویده بودند؛ سر ــ مشاور همیشه یک گردن کوتاه داشت ــ میان شانهها فرو رفته و شل به سمت جلو رو به پائین آویزان بود، چشمانش مانند شیشه شده بودند. او مانند انسانی دیده میگشت که هر لحظه امکان سکته مغزی کردنش میرفت.
این صحنه چنان تأثیری بر کلفت گذارده بود که جرأت نمیکرد بلند صحبت کند، او آهسته میپرسد: "آقای مشاور دادگاه جنائی، آیا باید دکتر خبر کنم؟"
مشاور سرش را به نشانه مخالفت تکان میدهد که همزمان باید میل به تنها ماندن معنا میداد.
خدمتکار باید میرفت.
او مدت طولانی در وضعیت کاملاً نحیف و بیعلاقهاش باقی میماند.
ناگهان او زنده میگردد. او استراق سمع میکند؛ سرش رو به بالا راست میشود؛ چشمهایش میدرخشیدند.
بیرون در خیابان، درست در زیر پنجرهاش، صدای یک وسیله موسیقی بلند میشود که به نظر میرسید نوعی نیانبان باشد. در بین آن صدائی به زبان تقریباً غریبهای داد میزد: "هنرنمائیهاتو برای آقایان محترم اجرا کن." صدای خنده جوانها بلند میشود.
تمام چیزهائی که او شنید خیلی سریع نیروی تازه زندگی برایش به ارمغان میآورد. او هم باید میدید. او به کنار پنجره میجهد. چه منظرهای!
مردی کوچک اندام زشت قوزی یک میمون بزرگ، زیبا و باهوش را به رقص انداخته بود. کل جوانان خیابان کوپنیکر خیلی سریع بعنوان «آقایان» تماشگر دور او جمع شده بودند.
مشاور دادگاه جنائی میگوید: "این را آسمان برایم فرستاده است! و درست در زمان مناسب. امشب باید تنهائی چکار میکردم؟ چه کسی باید نگهبانی میداد و از من محافظت میکرد؟ انسان خواب سنگینتری از خوابآلودترین حیوانات دارد! و به کدام انسان میتوان اعتماد کرد؟ بخصوص حالا، پس از انقلاب!"
او حتی به خود وقت نداد تا جهشهای ظریف و هنرنمائیهای زیبای میمون را تحسین کند. او با عجله درب پنجره را میگشاید.
به رهبر میمون با صدای بلند میگوید: "او آلمانی میفهمد؟"
مرد به زبان شکسته میگوید: "یک کم، سرورم!"
"آیا میمون فروشی است؟"
"برای مبلغ خوب همه چیز میفروشم."
"بیا داخل پیش من؛ با میمون."
رهبر میمون و میمون داخل خانه میشوند.
جوانان خیابانی پشت سر آنها ادا درمیآوردند.
میمون و رهبر وقتی تنها و بدون جلب توجه در راهرو خانه بودند به همدیگر چشمک میزدند و میخندیدند.
مشاور دادگاه نظامی اجازه داد که آنها به اتاقش داخل شوند. او به میمون دقیقتر نگاه میکند.
صورت خوبی داشت، استخوانی نرم و لطیف، یک بدن بسیار مجلل، پوستی صاف و پاک؛ چشمانش بسیار باهوش بودند، و اما بسیار وفادار و تقریباً کاملاً قانع. البته مشاور دادگاه جنائی متوجه خباثت این چشمها وقتی از گوشه نگاه میکردند نگشت. پیرمرد به وجد آمده بود. او میپرسد: "اسم حیوان چیست؟"
"ملشیور ، سرور من."
" ملشیور؟ اسم میمون من بالتازار بود. این هم یک فال خوب است. او چند سالش است؟"
"سه سال."
"بنابراین میتواند هنوز مدتی طولانی زندگی کند؟"
"حداقل پنجاه تا شصت سال."
"آیا او خطرناک است؟"
"بسیار آرام است، سرور من. شما میتونید هر طور که مایلید لمسش کنید. او به شما صدمهای نمیزند."
مشاور دادگاه جنائی او را لمس میکند. میمون کاملاً آرام میماند، با لذت.
مشاور دادگاه جنائی اما برای اینکه نرخ بالا نرود کاملاً آهسته میگوید: "چه حیوان باشکوهی. و چه جهشهائی قبلاً انجام داد؛ بنابراین باید قدرت هم داشته باشد."
"پس با فروش حیوان مخالفتی نداری؟"
"برای پول خوب میفروشمش."
"چقدر درخواست میکنی؟"
"سرور من، این میمون میتونه هر کاری که شما بخواهید انجام بده، یعنی، چیزهای منطقیای که آدم از یک میمون منطقی میتونه درخواست کنه. او میتونه برقصد، کنار میز بشیند، پیشخدمتی کند و میز غذا را بچیند، از یک لیوان بنوشد، ویولن بنوازد ..."
"کافیست؛ به من بگو برای این حیوان چه مبلغی میخواهی."
"او برای من در روز سه تالر Taler کاسبی میکنه، در سال بجز یکشنبهها میشه نهصد تالر؛ بنابراین یک سرمایه در حدود بیست هزار تالر."
مشاور دادگاه جنائی وحشتزده میگوید: "آیا دیوانه شدهای؟"
"بیست هزار بین برادران ارزش داره. اما چون در این جهان شایستگی هرگز پاداش داده نمیشه، بنابراین او را به سرورم به پانصد تالر میفروشم."
"تو دیوانهای."
"سرورم، فکرش را بکنید که این میمون بسیار عالی میفهه. او میتونه پشت میز غذا بشینه، میتونه میز غذا بچینه ..."
"این را هر میمونی میتواند."
"ویلون هم مینوازه؟"
"مبلغ عاقلانهای درخواست کن."
"باشه، چهارصد تالر."
"سیصد تالر چطوره؟"
"سیصد تالر. اما نه یک گروشن کمتر. این آخرین نرخ منه."
رهبر میمون ژست رفتن میگیرد.
مشاور وحشتزده میشود.
او به خود میگوید: "ریکه آنجا نیست. و من لازم نیست به او بگویم چه مبلفی پرداختهام. سیصد تالر! این پول سنگینی است. اما بعد دو برابر سود میآورد!"
او به اتاق خوابش میرود و پس از یک دقیقه با سه بسته صد تالری بازمیگردد. او پولها را مقابل رهبر میمون قرار میدهد.
مرد پولها را نوازش میکند.
بعد هر دو آه کشان، اما هر دو در دل خندان میگویند: "یک معامله بد."
رهبر میمون میپرسد: "سرورم، حیوان باید کجا بره؟"
"فعلاً آنجا به درون قفس، تا وقتیکه ما همدیگر را بهتر بشناسیم."
رهبر میمون را به اتاق انباری کنار اتاق نشیمن هدایت میکند و او را در آنجا به درون فقس بزرگ آهنی میفرستد.
در این قفس میمون بازداشت میشود.
پس از آن رهبر از حیوانش خداحافظی میکند، یک خداحافظی واقعاً پدرانه که مشاور را هم تحت تأثیر قرار میدهد.
"ملشیور عزیزم، اینجا همیشه رفتارت خوب باشه، و وفادار و درستکار در برابر ارباب جدیدت باش، که پیشش وضع خوبی خواهی داشت. و حالا مواظب خودت باش."
او دستش را برای دست دادن به سمت میمون میبرد. میمون با لطافت پنجه راستش را درون دست او میگذارد. چشمانش اندوهگین بودند.
رهبر با سیصد تالرش میرود.
مشاور خوشحال بود. به نظر میرسید که تمام ترس و نگرانیها را فراموش کرده باشد.
"چه حیوان زیبائی! و چه قوی و چه باهوش. چه چشمهای هوشمند و کاملاً انسانیای. آدم نمیتونه سیر به آنها نگاه کند."
کلفت میآید. او باید در خوشحالی مشاور شرکت میکرد.
"اینطور نیست ریکه، یک حیوان باشکوه؟ ــ بالتازار بیچاره اما خیلی پیر شده بود. و این حیوان فقط پنجاه تالر قیمتش بود. بطور مسخرهای ارزان."
پیرزن از اینکه حال اربابش دوباره خوب بود خوشحال میشود. "خدا را شکر، آقای مشاور دادگاه جنائی، حالا دوباره همه چیز خوب است."
خدمتکار با قلبی آرام گرفته به سر کارش میرود.
همچنین به نظر میرسید که میمون هم احساس راحتی میکند. او درون قفس را طوری منظم میکرد که انگار او در در خانه خود است.
او محل خوابش را درست میکند و از میلهها بالا میرود و بالا و پائین میجهد؛ او گلابی میخورد، گردو میشکند، سوت میزند و ادا در میآورد.
مشاور میخواست از زور خنده و شادی بترکد. اما ناگهان یک چهره بسیار جدی به خود میگیرد.
و با همان جدیت و عبوسی میگوید: "هی، پسر، حالا باید با یک لحن دیگر با همدیگر صحبت کنیم. جرم و جنایات تو نباید دیگر بدون مجازات باقی بمانند."
او از گوشه اتاق یک تازیانه وحشتناک را بیرون میآورد، بطور کامل همشکل و همان کالیبر تازیانههائی که تا سال 1848 برای مجازات زندانیان مورد استفاده قرار میگرفت. و با آن به سمت قفس بازمیگردد.
میمون با دیدن چهره ناگهان جدی و عبوس شده مباشر تعجب میکند. و هنگامیکه او را با تازیاه سنگین به سوی خود در حال بازگشتن میبیند در چشمانش کمی نگرانی دیده میشود.
این از چشم مباشر دور نمیماند و با لذت میخندد.
"پسر، اسمت چیه؟"
این برای میمون بیش از حد بود و عرق وحشت بر بدنش مینشیند. او باید چشمهایش را میبست.
"اوه، پسرم، تو نمیتونی به من نگاه کنی؟ بله، بله، من مطمئنم لئونارد پیپریتس، این وجدان ناراحت است!"
میمون با شنیدن نام طوریکه انگار سگ هاری او را گاز گرفته باشد مچاله میشود.
میمون احتمالاً تا حال هنوز در یک چنین وضعیت مشابه بحرانیای قرار نگرفته بود، و اگر او، همانطور که چشمان وحشتزده و قطرات درخشان عرق بر روی پیشانی خاکستری رنگش در واقع نشان میدادند یک میمون متفکر بود، بنابراین باید به وضوح تشخیص میداد که او تنها است، بدون کمک، در خانه یک غریبه؛ محبوس در یک قفس محکم که یک شیر هم نمیتوانست بازش کند؛ در مقابل یک مرد که با وجود سن و سالش هنوز به اندازه کافی قوی دیده میگشت و همچنین به یک تازیانه وحشتناک مسلح بود؛ و در صورت لزوم کلفت بد دهن با آن ناخنهای بلندش به پشتیبانی پیرمرد میآمد؛ حیوانات اهلی دیگری هم حتماً در خانه بودند.
حالا وقتی او شناخته شده بود چه سرنوشتی انتظارش را میکشید. میمون از تفتیش عقاید میمونها هیچ چیز نمیدانست.
او از میان دندانها غر و لند میکند: "خوب به تله افتادم. کسی که در مقابل هالشن تور ایستاده نمیگذارد بهبودش دهند."
بازجو سختگیرانهتر تکرار میکند: "آیا فهمیدی؟"
نزدیک بود از دهان میمون بپرد و بگوید "بله!" اما او جیغ ناواضحی را ترجیح میدهد.
میمون از میان دندان غر و لند میکند: "شیطان این اراذلی که مرا گرفتار ساختند با خود ببرد."
بازجوی ساعی میگوید: "داری چی میگی؟ واضحتر صحبت کن!"
میمون با هر دو پنجههای جلوئی عرق را از پیشانی پاک میکند.
مشاور تهدید کنان تازیانهاش را بلند میکند: "حالا، میگی یا نه؟"
میمون غر ولند کنان میگوید: "من کشف شدم!". او مطمئن بود که به او خیانت شده و کشف گشته است. آنطور که او فکر میکرد فقط لجاجت میتوانست هنوز به او کمک کند. او به مشاور با لجاجت دندانهایش را نشان میدهد.
برخی از اوباش به این نوع به بازپرسهایشان جواب میدادند. کهنه سرباز پانهمن اما نگذاشت میمون حواسش را پرت سازد.
مباشر میگوید: "آها، تو نمیخواهی جواب بدهی؟ پسر، این به تو هیچ کمکی نمیکند."
و یک ضربه تازیانه این حرف را تعقیب میکند. میمون از درد به هوا میجهد.
"آیا من کشف شدم؟ این مرد یک دیوانه است؟"
این بیتفاوت بود. قفس قفل بود. او تحت هر شرایطی اسیر پیرمرد بود.
لجاجت اینجا دیگر به او کمک نمیکرد. او چهرهای غمگین و ملتمسانه به خود میگیرد؛ او پنجهاش را طوریکه میخواهد انگار اشگش را پاک کندبه طرف چشم میبرد. 
مشاور دادگاه جنائی خوشحال میشود، در شادیاش احساس رقت آمیخته بود.
او میگوید: "بالاخره، و درست مانند بالتازار خوب. کاملاً مانند بالتازار. اینطور درست است پسرم، تو احساس پشیمانی میکنی، تو در راهی تا یک انسان بهتری بشوی. فردا به بازجوئی ادامه خواهیم داد.
او واقعاً از وقایع حوادث روز بسیار خسته شده بود؛ و باید به اتاقش بازمیگشت تا بر روی مبل استراحت کند.

4ــ اجرا طرح انتقام
نیمه شب بود.
مشاور دادگاه جنائی پانهمن خوابیده بود.
او خیلی خسته و کوفته زود به رختخواب رفته بود.
او میمون را در قفس گذاشته بود. بالتازار هم شبها در قفس نگهداری میشد. گرچه او برای محافظت از تمام دارائیش به میمون اعتماد میکرد، اما محتاط بود و میگفت آدم مثالهائی دارد که همچنین بهترین میمون هم به حملات ناگهانی برای به قتل رساندن دچار میگردد؛ و در چنین لحظاتی میتواند میمون در خواب مرا خفه کند.
مشاور دادگاه جنائی محکم خوابیده بود.
صدائی او را بیدار میسازد.
"آقای مشاور دادگاه جنائی، بیدار شوید." 
"صدا آهسته و وحشتزده بود. اما بازوهای مشاور قویتر تکان داده میگشتند."
او از خواب بیدار میشود.
او نیمه بیدار میگوید: "آنجا چه کسیست؟"
"آهسته، آهسته. به خاطر خدا آهسته صحبت کنید."
کلفت پیر ریکه با یک فانوس کوچک در دست و چهرهای مشوش در برابر تخت او ایستاده بود.
"شمائید ریکه؟ چه شده؟"
"به خاطر خدا آهستهتر صحبت کنید تا او صدای ما را نشنود."
"ریکه، چه کسی؟"
"میمون، آقای مشاور دادگاه جنائی."
"میمون؟ چه شده؟"
"او آنجا با کسی صحبت میکند."
"کی؟ میمون؟"
"میمون. اما اینطور داد نزنید."
"ریکه، شما دیوانه شدهاید."
"اما من براتون قسم میخورم. آقای مشاور دادگاه جنائی، این یک میمون نیست. این یا خود شیطان است ..."
"ریکه، شیطانِ جسمانی وجود ندارد."
"آقای مشاور دادگاه جنائی، من متأسفانه میدانم که شما یک بی اعتقاد به خدا هستید، که به هیچ کلیسائی نمیروید؛ وگرنه نمیتوانستید چنین عبارات کفرآمیزی را بر زبان بیاورید و شیطان مجسم را انکار کنید. اما، آقای مشاور دادگاه جنائی، اگر این میمون شیطان نیست پس من نمیدونم چه میتواند باشد. در هر صورت یک میمون نیست، چون میمون نمیتواند صحبت کند."
"ریکه، واقعاً شنیدید که میمون صحبت میکند؟"
"البته."
"خب تعریف کنید."
ریکه تعریف میکند: او نمیتوانست بخوابد. او هم از اینکه دزد خطرناک پیپریتس دوباره در شهر است؛ که میمون بیچاره بالتازار را بطرز رقتانگیزی خفه کرد؛ و چون ارباب بیچارهاش تقریباً به مرگ نزدیک است در هیجان به سر میبرده است. او در این وقت یک صدای عجیب و غریب میشنود؛ این بین ساعت یازده و دوازده بود. او در نیمهاشکوب رو به بباغ خوابیده بود. به نظرش میرسد که انگار درب خانه کنار خیابان آهسته باز گشت، و سپس، انگار که آن پائین در خانه صحبت میشود. آقای مشاور، آن پائین اتاق انباری میمون قرار دارد. او مدتی استراق سمع میکند؛ صحبت ادامه داشت. اما او نمیتوانست چیزی از گفتگو بفهمد. جریان برای او مرتب مشکوکتر میگشت؛ عاقبت او از جا برمیخیزد، بدون سر و صدا درب اتاقش را باز میکند و به سمت راهرو استراق سمع میکند. او حالا میتوانست واضحتر بشنود. او صدای یک مرد و یک پسربچه را تشخیص میدهد. هر دو خفه صحبت میکردند، بخصوص صدای پسربچه عجیب و غریب بود. آنها در نزدیکی اتاق انباری که میمون در آن بود و توسط یک درب به راهروی خانه وصل میگشت با هم صحبت میکردند. او حالا هم نمیتوانست از صحبت آنها چیزی بفهمد. فقط یک بار فکر کرد که صدای مردانه خیلی عصبانی این کلمات را بر زبان آورده باشد: "پسر ابله!" پس از آن کاملاً واضح شنید که چطور درون قفل، بدون هیچ تردیدی قفل درب اتاق انباری میمون، یک کلید داخل گشت و آن را باز کرد. و بعد او پیش اربابش آمده است. و این فانوس کوچک را برای احتیاط همیشه شبها در اتاقش دارد.
مشاور دادگاه جنائی در چنین سوءقصدهای جنائی پیر شده بود، البته فقط آن سوءقصدهائی که از دیگران و بر علیه دیگران انجام گرفته شده بودند. اما اطلاعیههای روزانه در این باره او را با آنها آشنا ساخته بود. او کاملاً آرام و محتاط میماند، شاید دقیقاً چون خطر حالا آنجا بود، و همزمان با فکر به محکوم پیپریتس آزاد گشته که در جلسات دعا شرکت میکرد.
"ریکه، شکی نیست که آنها دزدند. ــ پیپریتس! من میتونستم برای این آماده باشم."
"اما آقای مشاور دادگاه جنائی، شما درب ساختمان رو به خیابان را خوب و درست قفل کردید."
"و این یعنی چه، ریکه؟"
"اما آنجا نگهبانان شب هستند!"
"آخ، ریکه، و اگر هم نگهبانها جلوی درب ساختمان ایستاده باشند! در خیابان لایپزیک Leipzig یک بار دو ژنرال از پیادهنظام و یک سپهبد زندگی میکردند. آنها با هم پنج نگهبان در برابر ساختمان داشتند، و با وجود تمام این نگهبانان سرقت رخ میدهد، بله یک بار تمام سقف فلزی خانه برداشه و برده شده بود. چنین مردمی با چشمهای بینا هیچ چیز نمیبینند. فقط یک چیز را من درک نمیکنم، ریکه، اگر صحبت در کنار درب اتاق میمون بود ..."
"آنجا بود، آقای مشاور دادگاه جنائی."
"و میمون چیزی متوجه نشده است؟"
"آخ، آقای مشاور دادگاه جنائی، خوب مطلب این است. یکی از صداها، یعنی صدای پسربچه، به نظرم میرسید که از انبار میمون میآید. و آنجا فقط میمون میتواند صحبت کرده باشد."
مشاور سخت میگوید: "ریکه، منو راحت بذارید. حالا به اتاق نشیمن بروید تا من بتونم بلند شوم. اما آهسته، و نور فانوس را هم کمتر کنید. درب به اتاق میمون فقط نیمهبسته است."
کلفت پیر کاری را که به او دستور داده شده بود انجام میدهد.
مشاور از جا برمیخیزد، سریع و موقتی لباس میپوشد، دو تفنگ خشابگذاری شده را که همیشه در کنار تختش آویزان بودند برمیدارد، زیر بغل میگیرد و از درب اتاقی که به اتاق نشیمن وصل میگشت وارد میشود.
کاملاً نزدیک به این درب خدمتکار ایستاده بود. او بیشتر از این جرئت جلوتر رفتن نکرده بود.
او تا حد امکان کاملاً آرام به سمت مشاور با اشاره میگوید: "هیس، هیس!"
او مشاور را به سمت اتاق خواب بازمیگرداند.
"صدا واقعاً از اتاق میمون است."
"کدام صدا؟"
"صدای پسربچه."
"ریکه، این امکان نداره."
"و بعد یک صدای عجیب دیگری هم شنیدم که تا مغز استخوانم نفوذ کرد."
"و آن چه بود ریکه؟" "انگار که در آنجا سوهان کشیده میشود، و در حقیقت به میلههای قفس میمون."
"و صدای دیگر هنوز به گوش میرسد؟"
"من آنها را همین حالا آنجا شنیدم."
"آخ، ریکه، پس یک دزد آنجاست. یک میمون چطور میتواند سوهان بکشد؟"
"اما، آقای مشاور دادگاه جنائی، چرا باید دزدها بخواهند میمون را آزاد کنند؟"
"چرا آنها امروز بالتازار را کشتند؟"    
مشاور دوباره به اتاق نشیمن بازمیگردد. او هم جرأت جلوتر رفتن نداشت. اما این دیگر ضروری نبود.
بزودی صدای سوهان کشیدن از کنار درب به گوشش میرسد. بدون شک به یکی از میلههای قفس میمون سوهان کشیده میشد.
پس از مدتی صدای سوهان کشیدن قطع میشود. سپس یک صدای پسرانه به گوش میرسد. این صدا هم بدون شک از سمت قفس میآمد. صدا آهسته بود، اما مشاور کلمات را میفمید:
"یک کار لعنتی! این کار تموم شدنی نیست."
صدای خشن مردی پاسخ میدهد. او بیرون در کنار درب اتاق میمون بود. قلب مشاور با شنیدن صدا  و شناختن آن با شدت میطپید. این صدای محکوم آزاد گشته لئونارد پیپریتس بود.
صدا آهسته و همزمان دستوری میگوید: "عجله کن پسر! شاهکلیدم کمک نمیکنه. درب از داخل توسط یک کلون لعنتی محافظت میشه. من مته همراه ندارم. چه کسی میتونست به این مشکل فکر کنه! فقط سریع انجام بده. به نظرم اینطور رسید که کسی در خانه دزدانه در حرکته."
به میله قفس دوباره سوهان کشیده میشود.
مشاور دادگاه جنائی به اتاقش بازمیگردد.
او مطمئن بود که دزدها در خانهاش هستند.
"ریکه، به نقشه من گوش کنید. ما حالا هر دو سریع به اتاق نشیمن میرویم. شما پنجره را باز میکنید و به طرف خیابان تا جائیکه میتونید بلند فریاد میکشید: دزد، دزد، قاتل! من در این بین به اتاق میمون هجوم میبرم، تا این سارق جوان را آنجا دستگیر کنم. خطری در این کار نیست. پسر جوان در انبار تنهاست، تفنگها خشابگذاری شدهاند، و دربهای به سمت راهرو همگی از داخل قفلاند. ریکه، شجاعت دارید؟"
کلفت شجاع که نمیخواست پائینتر از اربابش باشد میگوید: "من آمادهام."
مشاور دادگاه جنائی ضامن هر دو تفنگ را میکشد، یکی را زیر بغل و دیگری را آماده شلیک در دست نگاه میدارد و به این ترتیب دوباره به اتاق نشیمن میرود. خدمتکار که نور فانوس را بالا کشیده بود به دنبالش میرفت. صدای آنها باید هم در اتاق و هم در راهروی خانه شنیده شده بوده باشد. چون دیگر نه صدای سوهانکشی میآمد و نه صدای صحبت کردن.
کلفت به سمت پنجره هجوم میبرد تا آن را باز کند و رو به خیابان فریاد بکشد.
مشاور با تفنگ ضامن کشیده به اتاق میمون یورش میبرد. او درب اتاق را کاملاً باز میکند. کلفت فانوسش را بر روی میزی که در مقابل درب قرار داشت گذارده بود و نور فانوس اتاق میمون را کاملاً روشن میساخت.
مشاور شگفتزده، بهتزده و تقریباً با وحشت به اطراف اتاق نگاه میکند. بجز او و میمون که در قفسش قرار داشت موجود زنده دیگری در اتاق نبود. او به تمام گوشههای اتاق نگاه میکند، اما موجود سومی که زنده باشد و نفس بکشد نمیبیند، نه یک انسان نه یک میمون. او درب اتاقی که به راهرو منتهی میگشت را بررسی میکند؛ درب قفل بود، کلون هنوز سرجایش قرار داشت. او قفس میمون را بررسی میکند؛ آن هم قفل بود و کلید سر جای همیشگیاش قرار داشت. او از اتاق نشیمن فانوس را میآورد؛ با آن به همه جا نور میتاباند و هیچ چیز بیشتری از آنچه دیده بود کشف نمیکند.
میمون مچاله شده بر روی بستر نرمش در قفس دراز کشیده بود، کاملاً طبیعی، همانطور که مشاور صدها بار بالتازار را دراز کشیده دیده بود. به نظر میرسید که میمون آرام و محکم خوابیده است.
مشاور دادگاه جنائی این را باور میکند.
او با تعجب و در حال تکان دادن سر میگوید: "او چه خواب محکمی دارد."
در این لحظه خدمتکار پنجره را باز کرده بود و با صدای بلند و آزاردهندهاش با عصبانیت رو به خیابان تاریک در سکوت نیمه شب فریاد میکشید: "دزد! دزد! قاتل! کمک! کمک!"
در یک لحظه بیست پنجره در دورادور باز میشوند، یک نیم دو جین نگهبان بر روی پاهایشان بودند.
پلیس در برلین آنطور که مشاور بداخلاق آنها را بد میدانست چندان هم بد نبودند.
"سارقین کجا هستند؟ قاتلین کجا هستند؟"
"اینجا، اینجا! کمک، کمک!"
در خیابان و در کنار خانه جار و جنجال بوجود میآید.
میمون در اثر این سر و صدا هم بیدار نمیشود؛ او همچنان آرام خوابیده بود.
مشاور سرش را بیشتر متفکرانه با تعجب تکان میدهد.
او میگوید: "انسان هم یک چنین خواب سنگینی ندارد! این چطور ممکن است! صبر کن، تو تنبل پر خواب!"
او از گوشه دیوار تازیانه وحشتناک مجازات را میآورد و با آن به قفس نزدیک میشود. او از میان میلهها ضربه شدیدی به میمون میزند.
میمون در حال به بالا جهیدن میگوید: "لعنتی!"
مشاور تا اتاق نشیمنش به عقب پرواز میکند.
او داد میزند "ریکه، میمون صحبت میکند" و خسته و کوفته بر روی صندلیاش میافتد.
نگهبان شب منطقه کلید درب خانه را داشت. او درب را باز میکند. آنها به داخل خانه هجوم میبرند، نگهبانان شب، پلیسها و ژاندارمها. معاون آماده به خدمت دادستان بلافاصله به دنبال آنها آمده بود. آنها محتاطانه و همچنین سریع عمل کرده بودند. در زیر پله دزد قدیمی لئونارد پیپریتس را که دیگر نمیتوانست فرار کند پیدا میکنند. او دستگیر میشود.
دادستان فوری شروع به بازجوئی میکند.
اول از سارق قدیمی پیپریتس.
"اسمت چیه؟"
"آقای دادستان، لئونارد پیپریتس."
فریدریش شولتسه استاد پیر را با قوانین جدید و نهادهای آن کاملاً آشنا ساخته بود.
"تو پیپریتس هستی؟ منظورم کسی که خود را بهبود بخشیده و میخواهد از این پس فقط در جاده قانون پا بگذارد."
"بله، آقای دادستان، این خواست راسخ من است اگر خدا بخواهد، و به همین دلیل هم شما من را اینجا میبینید."
"به این دلیل؟ جسارت نکن، و مقامات را دست نینداز."
"خدا نکند، آقای دادستان. من میدانم که شما نگهبان قانون هستید، و به همین دلیل هم شما به من حق خواهید داد، پدری که فرزند گم گشتهاش را جستجو میکند تا او را به خانه پدری بازگرداند بر روی جاده قانون قدم برمیدارد."
"اما شما بعنوان یک دزد دستگیر شده اینجا هستید."
"من فقط پسرم را در اینجا جستجو میکردم."
"چرا موقع رسیدن پلیس خود را مخفی کردید؟"
"من قبل از رسیدن پلیس خودمو مخفی کرده بودم، وقتی شنیدم که سارقین و قاتلین در خانه هستند."
"و شما از سارقین و قاتلین میترسید؟"
"همینطور است جناب آقای دادستان."
دادستان در این منطقه تازه به کار مشغول شده بود. او در استان خدمات خوبی انجام داده و به این خاطر به این منطقه منتقل شده بود. اما او سارقین برلینی را هنوز نمیشناخت.
او با تکان ناامیدانه سر میپرسد: "مگر فرزند شما کجا است؟"
"آقای دادستان، او در انبار است. فرزند بیچاره من در آنجا به طرز شرمآوری زندانی شده است."
دادستان به اتاق میمون میرود. او در آنجا فقط یک میمون مییابد که در قفسش دراز کشیده و به نظر میآمد دوباره به خواب رفته است.
او پیش سارق پیر بازمیگردد، به اتاق کار مشاور سابق دادگاه جنائی؛ آنجا را برای او به اتاق بازجوئی تبدیل کرده بودند. "در اتاق فقط یک میمون است."
"او فرزند من است، کودک بیچاره من!"
"من به شما توصیه میکنم ...! اگر شما به این مسخره بازی ادامه بدهید بلافاصله دستور بازداشت شما را خواهم داد."
"فقط از او بپرسید، آقای دادستان عزیز، من از شما التماس میکنم."
"از چه کسی باید بپرسم؟"
"از میمون، از فرزندم."
"از میمون!"
"من از شما التماس میکنم."
سارق چنان صحبت میکرد که انگار حقیقت را میگوید!
دادستان برای بار دوم به اتاق میمون میرود. اما کاملاً تنها. او احتمالاً نمیخواست اگر میمون پسر سارق نبود خودش را مسخره دیگران سازد.
او به کنار قفس میمون میرود. او از همه جهت به حیوان نگاه میکند. او یک میمون واقعی محکم خوابیده میبیند. با این وجود، وظیفهاش ایجاب میکرد، و او تنها بود، بنابراین او را مخاطب قرار میدهد.
"تو، اگر واقعاً یک انسان هستی، بنابراین بلند شو و جواب بده."
میمون حرکت نمیکرد.
دادستان میگوید: "من اینطور فکر میکنم که این یک پسر لجوج و گستاخی است و آدم در برابرش باید از سختگیرانهترین اقدامات استفاده کند."
درد تازیانه هنوز با میمون بود، بنابراین از جا میجهد.
او با صدای نازک میگوید: "من اینجا هستم! باید چکار کنم؟"
دادستان از کنار قفس و از اتاق به بیرون پرواز میکند.
چنین وضعی البته میتواند عمل آلمانی و همچنین قوانین فرانسوی را مختل سازد.
اما دادستان یک مرد جوان بود و زود تمدید اعصاب میکند.
او دوباره پیش میمون بازمیگردد. او از میمون بازجوئی میکند. سپس دوباره از سارق پیر. بعد از کلفت پیر که به او چیز زیادی نگفت. او چیز زیادی نمیدانست. بنابراین او مطالب زیر را میفهمد:
پیپریتس پیر بر سر حرفش باقی میماند، که او فقط آنجا آمده بوده است تا فرزندش را نجات دهد، که فردریش شولتسه پسرش را به میمون بودن تربیت کرده و او را بر خلاف اراده پسرش بعنوان میمون فروخته است. که او با کمک یک شاهکلید به خانه مشاور وارد شده است، او اعتراف میکند که این به خودی خود جرم نیست، و او داشتن یک قصد جنایتکارانه را تکذیب میکند.
پیپریتس جوان اعتراف میکند که او دراین جرم شریک بوده است، اما او فقط میخواست در این مورد سکوت کند چون فریدریش شولتسه او را به تنبیه وحشتناکی تهدید کرده بوده است.
کلفت پیر خانه از مردن میمون پیر تعریف میکند، از خریدن میمون جدید، از تلاش پیپریتس پیر برای باز کردن درب با یک شاهکلید تا توسط سوهان زدن میله میمون را از زندانش نجات دهد. البته تمام اینها با قصد سرقت پول مشاور که بطور عمده در اتاق میمون قرار داشت و همیشه توسط میمون پیر بالتازار آنجا محافظت میگشت.
شاهکلید و سوهان پیدا میشوند، و همچنین آثاری که توسط آنها برجای مانده بود.
دادستان پیش مشاور دادگاه جنائی میرود.
پیرمرد نتوانسته بود هنوز خود را از شوک، خشم، ترس و بقیه چیزهائی که امروز عصر و شب در اعضای بدنش افتاده بودند بهبود دهد. او خسته و نیمه بیدار در صندلیش فرو رفته بود. دیدن دادستان او را دوباه زندهتر میسازد. شاید هم تحریک یک خشم.
دادستان مؤدبانه میپرسد: "نظر شما در مورد این ماجرا چیست؟"
مشاور دادگاه جنائی برلین پاسخ میدهد: "طبق قوانین صادقانه پرویسیمان، ظاهراً به اندازه کافی جرمهای سختی انجام داده شدهاند."
"من هم به خودم اجازه دادم سؤال را در ارتباط با کتاب قانون مجازات پرویسیمان بپرسم."
"یک چنین قانون فرانسوی را شما قانون پرویسی مینامید؟"
"آه، من متأسفم که شما را هم در این خطای اسفناک میبینم که بدخواهی را گسترش میدهد و ادعا میکند که قوانین جدید ما قوانین ملی نیستند."
"آیا قوانین جدید شما کلاهبرداری و سرقت را هم میشناسد؟"
"البته."
"خب، پس بنابراین شما خواهید دانست که امروز چه جرمی در این محل اتفاق افتاده است."
دادستان مؤدبانه شانههایش را با تأسف بالا میاندازد.
"اجازه دارم تقاضا کنم برای این منظور به من اطلاعات دقیقی بدهید؟ "
"بنا بر آنچه کلفتم به من گفت او باید برای شما همه چیز را تعریف کرده باشد."
"آیا نمیتوانید چیزی به آنها اضافه کنید؟"
"هیچ چیز."
"بنابراین من واقعاً متأسفم که در اینجا به هیچ وجه مدرک جرمی وجود ندارد."
مشاور دادگاه جنائی متشنج به هوا میجهد؛ آدم نمیتوانست تشخیص دهد بیشتر بخاطر شوک یا بیشتر به خاطر خشم.
"چی، آقا ...؟ چی، جرم رخ نداده؟"
"همانطور که گفتم من متأسفم."
کارمند جوان در مقابل کارمند پیر مدام مؤدبانه رفتار میکرد.
کارآگاه پیر خشنتر میشود.
او میگوید: "آیا اینجا یک سرقت گستاخانه و خشن بر علیه من انجام نگرفته است؟"
"قانون جدید فقط یک سرقت انجام شده را میشناسد، البته با تمام معیارهای همان خشونتهای قبلی."
"خب، آیا مگر سارق با قصد سرقت از من پسرش یا میمون را به خانهام نیاورد؟"
"این ممکن است. در عین حال، این اگر هم ثابت شود، نمیتواند یک جرم به حساب آید."
"حتی اقدام به انجام جرم هم به حساب نمیآید؟"
"همینطور است. طبق قانون جزائی و همچنین طبق تئوری صحیح، اقدام به انجام جرم قابل مجازات فقط آن عملی است که دارای یک شروع به اقدام یک جرم باشد."
مشاور دادگاه جنائی مینالد.
"ما از چنین تئوریها در زمان خود چیزی نمیدانستیم. وقتی مجرم کاری را انجام داده بود، ظاهراً با این قصد که دست به یک جرم بزند، بنابراین ما او را مجازات میکردیم، و او شایسته آن بود. و حالا چنین سفسطههائی! اما، آیا مگر سارق پیر با شاهکلید درب خانه من را باز و کاملاً آشکار به قصد سرقت به خانه من نفوذ نکرد؟"
دادستان دوباره شانهاش را بالا میاندازد.
"همچنین این هم هنوز شروع یک جرم به حساب نمیآید."
مشاور دادگاه جنائی عرق میکند. او میگوید: "خدای بزرگ، خدای بزرگ! اما، آقای عزیز، این شخص با شاهکلیدش سعی کرد درب اتاق انباری را هم باز کند. این هم برای شما تلاش اقدام به جرم نیست؟"
"در این مورد میشود بحث کرد."
"با او؟"
"در دادگاه."
"بنابراین برای خود شما هم جای تردید وجود دارد که این یک جرم است."
"خیلی."
"برای شما که باید قانون را دقیق بشناسید و میشناسید؟ و با این حال آیا آن انسان را به این خاطر متهم میسازید؟ او باید برای چیزی که حتی برای شما هم قابل مجازات بودنش جای تردید دارد مجازات شود؟"
دادستان شانهاش را بالا میاندازد.
او میگوید: "آقای مشاور، البته درب اتاقی که این انسان برای باز کردن آن تلاش کرد از داخل با کلون محکم محافظت شده بود، طوریکه با شاهکلید نمیشد آن را باز کرد. شما به این معترفید؟"
مشاور آه میکشد: "خدا را شکر که اینطور بود. وگرنه من یک مرد فقیر سرقت گشته بودم."
"بنابراین هرگونه عملی از این دست وسیله نامناسبی بود که نمیتوانست اصلاً به هدف مجرمانه، بنابراین همچنین به یک شروع اقدام به جرم منجر گردد."
مشاور دوباره میگوید: "خدا را شکر."
"و چون حالا قانون برای اقدام به انجام جرم قابل مجازات یک شروع به اقدام انجام گرفته شده منجر گشته به جرم را میطلبد، بنابراین شما معترف خواهید بود ..."
مشاور داد میزند: "خدای بزرگ، خدای بزرگ! این را قانون مینامند! ــ اما" او سرزنده ادامه میدهد "میمون، پسر، او هم وسیلهای برای سرقت بود، و پسر سوهان کشید، و او میتوانست به راحتی میله را با سوهان به دو نیم سازد و از قفس بیرون بیاید و  کلون درب را کنار بکشد و سپس ..."
"اما، آقای عزیز من، او فقط تا سوهان کشیدن رسید، و این یک شروع اقدام به جرم نبود ــ، بلکه یک عمل آماده سازی برای شروع بود. تزهای جدید در این باره بسیار آزادانه ..."
"تزهای جدید را ... اما، آقای دادستان ..." و مشاور دادگاه جنائی با اطمینان آخرین برگ برندهاش را بازی میکند. "اما، اینکه از من کلاهبرداری کردهاند، یک کلاهبرداری گستاخانه، شما نخواهید توانست با تمام قوانین جدید و تئوری و تزهایتان آن را انکار کنید."
دادستان خنده منکرانهای میکند: "کلاهبرداری؟"
"آیا به من یک انسان را بعنوان یک میمون نفروختند؟"
"البته."
"بدون آگاه بودن من از آن؟"
"بدون شک."
"برای سیصد تالر؟"
"اینطور است."
"خب حالا، آقای عزیز، آیا سیصد تالر از من کلاهبرداری نکردهاند؟"
"من متأسفم، به اندازه یک گروشن هم از شما کلاهبرداری نشده است."
"چی، چی، حتی این هم نه؟"
"به یک کلاهبرداری دلیل واقعی یک خطا در قصد فریب تعلق دارد و نه فقط استفاده یک خطای موجود در فریب. آن پسر اما قبل از اینکه به این فکر بیفتند شما را با او به هم برسانند مدتهاست که کسب و کار یک میمون رقاص و بازیگوش در خیابانها و مکانهای عمومی را انجام میدهد. بنابراین آدم فقط یک خطای موجود را بر علیه شما به کار برده است."
"خدا، خدا!"
"از این گذشته همچنین در اینجا سن جوان پسر در نظر گرفته میشود؛ او خودش بنابراین بیگناه است. و در اینکه پدرش در امر فروش شرکت داشته اصلاً هیچ چیز مشخص نیست."
"بنابراین کلاهبردای هم از من نشده است؟"
"همانطور که گفتم، من متأسفم ..."
"شما هنوز متأسف هستید از اینکه سیصد تالر کلاهبرداری شده از من را بدست نیاوردهام؟"
دادستان با صدای محکمی میگوید: "از سوی دیگر نمیشود انکار کرد که اینجا جرم سنگین سلب آزادی رخ داده است؛ پسر بدون اراده معتبر قانونی خود، یعنی بطور غیر قانونی زندانی شده است. شما حتی او را در قفس یک میمون حبس و همچنین با او مانند یک میمون رفتار کردید ..."
مشاور دادگاه جنائی رنگش مانند رنگ مردهها میشود.
"خدای بزرگ، من حالا حتی باید مجرم هم باشم ..."
"من این را هنوز بر زبان نمیآورم. من فقط میگویم که جرم سلب آزادی در اینجا اتفاق افتاده است. برای اینکه بتوانم شما را به این خاطر متهم کنم، باید قبلاً ..."
کارآگاه پیر برلینی از روی صندلیش به هوا میجهد.
"پروردگار متعال! دزدها نمیخواستند از من سرقت کنند. من سیصد تالر سرم کلاه نرفته است! هیچ جرمی بر علیه من رخ نداده است! اما من، من میتوانم مرتکب جرمی شده باشم! من میتوانم به عنوان مجرم در جایگاه متهم بایستم!" این برای پیرمرد بیش از اندازه بود. خون با شدت به سرش هجوم میبرد.
"آه زمان! آه قوانین! آه عدالت!"
ظاهراً پیرمرد حواسش مختل شده بود. او بر روی صندلیاش میافتد. او مرده بود.