سر بیجان.

اعدامهای تازه به وقوع پیوسته مرا به یاد یک داستان بسیار عجیب میاندازد که من آن را در اینجا به اطلاع میرسانم.
پنجم آپریل سال 1864 ساعت هفت شب بود، هنگامیکه دکتر دو لا پومرای که به تازگی از کونسیرژری به لا روکوت  آورده شده و در سلول مخصوص محکومین به مرگ نشسته بود. او ساکت و با چشمانی به مقابل خیره گشته به پشتی صندلیاش تکیه داده بود. نور شمعی که بر روی میز قرار داشت به چهره رنگ پریده و سردش میتابید. یک نگهبان در فاصله دو قدمی تکیه داده به دیوار ایستاده بود و مدام به او نگاه میکرد. تقریباً تمام زندانیان مجبور میگردند در روز یک کار اجباری انجام دهند، و مقامات زندان از دستمزد ناچیز آنها ابتدا هزینه دفن و کفن را کسر میکنند. فقط محکومین به مرگ از این وظیفه معافند.
زندانی از آن افرادی بود که نمیگذارند پی به احوال درونشان ببرند، آدم در نگاهش نه وحشت میدید و نه امید.
او چهل و سه ساله بود، موی خرمائی رنگ و قدی متوسط داشت و بطور قابل ملاحظهای لاغر بود، موی اطراف شقیقهاش در این اواخر اندکی خاکستری شده بود. چشمانش یک حالت عصبی داشتند و پلکها آنها را تا نیمه پوشانده بودند، پیشانیش مانند پیشانی متفکران بود. صدایش آهنگی خشک و خفه داشت. دستهایش دراز بودند و عصبی. چهرهاش حالت مناسب یک مرد با اعتماد به نفس را نشان میداد. رفتارش از ظرافت خاص تمرین شدهای برخوردار بود؛ ــ ظاهر فرد محکوم به مرگ این چنین بود.
آدم حتماً به یاد میآورد که آقای لاشو در آخرین جلسه دادگاه جنائی مربوط به محاکمه او موفق نشده بود تأثیر سه گانه کیفرخواست، مناظره و در نهایت دادخواست قضائی دادستان، آقای اسکار دو ولی را که بر هیئت منصفه گذارده بود منفجر سازد. آقای دو لا پومرای متهم شده بود که از روی طمع و با هشیاری تمام یکی از دوستانش ــ خانم د پو ــ  را با دوز بالای دارو مسموم ساخته است و چون هیئت منصفه او را گناهکار شناخته بود بنابراین مطابق پاراگراف 301 و 302 قانون ناپلئون به مرگ توسط گیوتین محکوم میگردد.
او در آن شب پنجم ماه ژوئن هنوز نمیدانست که درخواست تجدید نظر و همچنین خواهش بستگانش برای شرفیابی به نزد امپراتور بخاطر طلب عفو او رد شده است. وکیل او خوش شانس بود و موفق به دیدار اعلیحضرت میشود، اما امپراتور فقط با حواسی پرت به او گوش میدهد. حتی کشیش کروز هم که قبل از هر اعدامی با عجله به کاخ تویلری میشتافت تا برای محکومین طلب بخشش التماس کند بدون پاسخ بازگشته بود. ــ اما مگر واقعاً اینطور نبود که میخواستند مجازات اعدام را که دیگر تحت چنین شرایطی ضرورتی برای اعمال آن نبود لغو کنند؟ از آنجا که به نظر دادگاه از سرگیری یک محاکمه غیر ممکن بود و تأیید حکم دادگاه هر لحظه انتظار میرفت، بنابراین به آقای هندرایش اطلاع داده میشود که محکوم در صبح روز نهم ماه ساعت پنج به او تحویل داده خواهد شد.
ناگهان صدای نشاندن قنداق تفنگ نگهبانان بر بلوکهای سنگ راهروئی که به سلول منتهی میگشت به گوش میرسد. کلید در قفل زنگزده سر و صدا به راه میاندازد؛ درب سلول باز میشود؛ سرنیزهها در نور کم میدرخشند؛ آقای بوکن، مدیر زندان همراه با یک ملاقات کننده در آستانه درب سلول ظاهر میشود.
آقای دو لا پومرای سرش را بالا میآورد و با اولین نگاه به ملاقات کننده جراح معروف آرمو ولپو را میشناسد.
نگهبان با اشاره مدیر از سلول خارج میشود. آقای بوکن نیز پس از یک معرفی صامت سلول را ترک میکند، دو همکار تنها میمانند و با دقت به چشمان یکدیگر نگاه میکنند. دو لا پومرای صندلیاش را در سکوت به دکتر تعارف میکند و خودش بر روی تخت باریک مینشیند. از آنجا که سلول تاریک بود پزشک بزرگ خود را کاملاً به او نزدیک میسازد تا بتواند بهتر او را تماشا و با صدائی آهسته صحبت کند.
ولپو در این زمان شصتمین سال از زندگیش را میگذراند. او در اوج شهرت خود ایستاده بود و اولین و معروفترین پروفسور درمانگاه جراحی پاریس به شمار میرفت. امتیاز کارهایش شفافیت قانع کننده و وصف زنده آنها بود که او را تبدیل به نور علم پاتولوژی ساخته بودند، همچنین به عنوان متخصص یکی از برجستهترین صاحبنظران قرن به حساب میآمد.
او بعد از یک لحظه سکوت سرد شروع میکند و میگوید: "آقای عزیز، در میان ما پزشکان باید از اظهار تأسف غیر ضروری اجتناب ورزید. وانگهی من به یک بیماری غدد ترشحی لاعلاج مبتلا هستم که باید حتماً در دو یا حداکثر دو سال و نیم دیگر باعث مرگم شود. هرچند ساعت سرنوشت ساز برای من کمی دیرتر از ساعت سرنوشت ساز شما ظاهر میشود، اما من هم خودم را محکوم به اعدام به حساب میآورم. بنابراین مایلم به اصل مطلب بپردازم و بگویم که به چه دلیل به اینجا آمدهام."
لا پومرای حرف او را قطع میکند: "دکتر، آیا با چیزهائی که شما گفتید میتوان نتیجه گرفت که وضعیت من ــ ــ ناامید کننده است؟"
ولپو ساده میگوید: "میترسم که اینطور باشد."
"آیا آخرین ساعت عمر من مشخص است؟"
"من این را نمیدانم؛ اما چون هنوز هیچ چیز در باره سرنوشت شما مشخص نشده است، بنابراین میتوانید با اطمینان هنوز با چند روز دیگر حساب کنید". لا پومرای با آستین پیراهن عرق سرد پیشانی رنگپریدهاش را پاک میکند. "خوب پس. من آمادهام، من مقصرم؛ هرچه زودتر، بهتر."
چون لااقل تا حال هیچ چیز در مورد سرنوشت شما مشخص نشده است، بنابراین بدیهیست که پیشنهاد من فقط مشروط است. اگر شما عفو شوید، که چه بهتر! ... و اگر نه ..." جراح بزرگ درنگ میکند. لا پومرای میپرسد: "و اگر نه؟"
ولپو بدون آنکه پاسخ بدهد دست چپ محکوم جوان را کمی بالا میآورد و سپس ضربات نبض او را اندازه میگیرد.
او میگوید: "آقای لا پومرای، نبض شما به من میگوید که شما دارای یک خونسردی نادر و استحکام هستید. اطلاعی که میخواهم به شما بدهم و باید تحت هر شرایطی محرمانه باقی بماند مربوط به خواهشی میشود که ممکن است بتواند حتی برای یک پزشک با انرژی شما و کسی که چنین عمیق در رمز و راز علم نفوذ کرده و مدتهاست خود را از وحشت مرگ رهانیده یک زیادهروی و شاید حتی یک اهانت جنائی به نظر برسد. اما من فکر میکنم که ما همدیگر را میشناسیم. در نتیجه شما به کلمات من با دقت گوش خواهید کرد، حتی اگر ابتدا مجبور شوید آن را بسیار ناگوار احساس کنید."
لا پومرای پاسخ میدهد: "آقای عزیز، من قول میدهم با دقت به حرفهایتان گوش دهم" ولپو دوباره شروع میکند: "شما میدانید که یکی از جالبترین وظایف فیزیولوژی مدرن تحقیق در این مورد است که آیا بعد از جدا شدن سر از بدن هنوز اثری از حافظه، از درک یا احساس در مغز یک انسان وجود دارد."
با این مقدمه غیر مترقبه مرد محکوم میلرزد، سپس بر خود مسلط گشته کاملاً آرام میگوید: "دکتر، وقتی شما به اینجا آمدید اتفاقاً مشغول فکر کردن به این مسئله بودم، و همانطور که شما میدانید این موضوع برای من یک جذابیت مضاعف دارد."
"آیا شما با آثار سیوموراگ، سوئه، دو سدیو، دو بیشا و نوشتههای مدرن در این باره آشنا هستید؟"
"بله البته. من حتی در کالبد شکافی یک اعدامی حضور داشتم."
"آه! این مطلب را ادامه دهیم. آیا شما از نقطه نظر جراحی یک تصور کاملاً دقیق از گیوتین و اثرات آن دارید؟  لا پومرای نگاهی طولانی، جستجوگرانه به ولپو میاندازد و بعد با سردی پاسخ میدهد: "نه، آقای عزیز!"
ولپو استوار ادامه میدهد: "من همین امروز این دستگاه را با دقت فراوان بررسی کردم. و من باید اعتراف کنم که دستگاه بی نقصی است. تیغه سقوط کننده همزمان هم داس است و هم چکش و گردن مجرم را در یک سوم ثانیه قطع میکند. فرد گردن زده شده در اثر سقوط سریع و ضربه نیرومند نمیتواند احساس درد کند، درست مانند سربازی که دستش در جبهه ناگهان توسط یک گلوله جدا میگردد. کمبود زمان هر احساسی را کاملاً بی اعتبار میسازد."
"اما شاید یک درد بعدی وجود داشته باشد. ژولیا فونتنل با ارائه دلایلش میپرسد، آیا بخصوص این سرعت عواقب دردناکتری از اعدام با شمشیر یا تبر ندارد؟"
ولپو پاسخ میدهد: "برآر هم چنین حدس میزند. من اما به دلیل بیش از صد مورد تجربه و تکیه بر مشاهدات کاملاً ویژهام اعتقاد راسخ دارم که بلافاصله پس قطع شدن سر از بدن هر احساس دردی بطور کامل خاموش میگردد. توقف ناگهانی ضربات قلب که بلافاصله توسط از دست دادن ناگهانی چهار تا پنج لیتر خونی که اغلب تا فاصله یک متری به اطراف میپاشد رخ میدهد. آنچه مربوط به تشنجات ناخودآگاه بدن میگردد که روند زندگیاش اینچنین ناگهانی قطع گشته، آنها نشانه موجود بودن احساس درد نیستند، همانطور که آدم بخاطر تشنج پای بریده شدهای که اعصاب و عضلاتش منقبض میگردند رنج نمیبرد. من معتقدم که تب عصبی تردید، تشریفات تدارک منحوس و از خواب بیدار ساختن ناگهانی در صبح تنها چیزهای وحشتناک و دردناک این مراسم هستند. محکوم از خود اعدام هیچ چیز احساس نمیکند و درد فرضی یک درد تلقینیست! درست است؟ وقتی که یک ضربه سنگین به سر نه تنها احساس نمیگردد بلکه حتی هیچ خاطرهای هم بر جا نمیگذارد، وقتی که یک آسیب ساده ستون فقرات بی حسی موقتی ایجاد میکند، بنابراین آیا باید قطع سر، قطع ستون فقرات و اختلال در ارتباط ارگانیک بین قلب و مغز کافی نباشد تا در یک انسان هر احساسی، همچنین کمترین احساس درد را از بین ببرد؟ غیر ممکن است که طور دیگر باشد! شما مانند من این را به خوبی میدانید."
لا پومرای پاسخ میدهد: "آقای عزیز، من حتی امیدوارم که این را بهتر بدانم. در واقع به هیچ وجه درد بزرگ فیزیکیای که در این فاجعه وحشتناک به زحمت درک و توسط یک مرگ ناگهانی خفه میگردد مهم نمیباشد. نه، آنچه من از آن میترسم کاملاً چیز دیگری است."
ولپو میگوید: "میخواهید امتحان کنید و مرا روشن سازید که آن چیز چه است؟"
لا پومرای پس از سکوت کوتاهی میگوید: "پس گوش کنید. بدیهیست که ارگانهای حافظه و اراده به شرطی که خود را در همان قسمت از مغز بیابند، که ما آن را برای مثال در سگها تشخیص دادیم، توسط برش چاقو لمس نمیگردند. من از موارد متعدد مشکوک و نگران کنندهای مطلعم که این را تایید میکنند و برایم غیر ممکن به نظر میرسانند که یک فرد محکوم بتواند آگاهیش را بلافاصله پس از جدا گشتن سر از بدن بطور کامل از دست بدهد. در افسانهها آمده است که اگر سر از بدن جدا گشته بلافاصله پس از اعدام مخاطب قرار گیرد به پرسشگر نگاه میکند. و آیا این باید یک حرکت غیر ارادی اعصاب، یک به اصطلاح عمل انعکاسی باشد؟ کلمات بیهوده! آیا آن مورد را به یاد میآورید که در کلینک در برست سر یک ملوان پنج ربع ساعت پس از آنکه از بدن جدا شده بود توسط یک حرکت شدید فکها مدادی را که در میانشان قرار داده شده بود به دو نیم ساخت؟ این اما یک مثال از هزاران مثال است. بنابراین تنها پرسشی که میتواند در اینجا مطرح شود فقط این است که مشخص شود آیا پس از قطع هموستاز آنچه، که من میخواهم آن را انسان بنامم، قادر است به عضلات سر بی خون گشته تأثیر بگذارد؟"
ولپو میگوید: "نَفس فقط در کل بدن تقسیم نگشته زندگی میکند."
آقای لا پومرای پاسخ میدهد: "طناب نخائی فقط یک امتداد مخچه است. پس جایگاه ذهن انسان کجاست؟ چه کسی میتواند آن را فاش سازد؟ من قطعاً قبل از اینکه هشت روز به پایان برسد آن را تجربه ــ و دوباره فراموش خواهم کرد."
ولپو در حالیکه ثابت به محکوم نگاه میکرد آهسته میگوید: "این  شاید به شما بستگی داشته باشد که انسانها یک بار برای همیشه در باره این نکته روشن شوند. دلیلی که من بخاطرش اینجا آمدهام مستقیم صحبت کردن است. من در اینجا بعنوان فرستاده مشهورترین همکارانمان از دانشگاه پاریس هستم. شما میتوانید اینجا یک نامه ببینید که توسط امپراتور امضاء شده و به من اجازه دیدار با شما را داده است. این نامه شامل اختیارات گستردهای است و حتی اگر که ضروری گردد میتواند اعدام شما را به تعویق اندازد."
لا پومرای وحشتزده میگوید: "واضحتر توضیح دهید، من دیگر شما را درک نمیکنم."
"آقای لا پومرای من در اینجا به نام علم که برای هر دو نفر ما بسیار ارزشمند است و شهدای آن بیشمارند با شما صحبت میکنم. من آمدهام تا از شما بزرگترین اثبات انرژی و شجاعتی که یک انسان قادر به انجام آن است درخواست کنم. اگر درخواست عفو شما مورد قبول واقع نشود، بنابراین باید بعنوان یک پزشک در موقعیتی باشید که به ناگوارترین عمل که در حقیقت وجود دارد تن در دهید. این یک دارائی ارزشمند دانش بشری معنا خواد داد اگر مردی مانند شما رضایت به این آزمایش دهد و بعد از اعدام یک پیام به ما ارسال کند، گرچه حتی اگر شما بهترین اراده برای انجام این کار را داشته باشید، با این وجود تقریباً مسلم است که نتیجه این آزمایش منفی خواهد بود. اما ــ با این فرض که چنین آزمایشی اساساً برای شما مسخره به نظر نرسد ــ حداقل با این کار یک فرصت داده میشود که بر فیزیولوژی مدرن با روشی فوقالعاده نوری بتابانیم. از چنین فرصتی باید استفاده شود و در صورتیکه موفق شوید پس از اعدامتان یک علامت از هوش با ما رد و بدل کنید برای خود نامی بدست خواهید آورد که شکوه علمی آن خطاهای اجتماعی شما را کاملاً از بین خواهد برد."
لا پومرای که رنگش مانند رنگ مردهها شده بود با لبخندی مصمم زمزمه میکند: "آه! من دارم شروع میکنم به درک کردن. واقعاً! میشلو به ما میآموزد که راز هضم غذا توسط اعدامها فاش گشته است! ــ خب ــ آزمایش مورد نظرتان از چه نوع است؟ تحریک مژهها؟ تزریق خون؟ اما همه اینها بی نتیجهاند."
"بدیهیست که بلافاصله پس از پایان مراسم غمانگیز اعدام جسد شما در خاک آرام خواهد گرفت و مطمئن باشید که هیچ یک از چاقوهای جراحی ما شما را لمس نخواهند کرد. نه، اما من به محض فرود آمدن تیغه در مقابل شما در کنار گیوتین خواهم ایستاد. جلاد تا حد امکان سریع سر شما را به دست من خواهد داد. بعد ــ این آزمایش دقیقاً بخاطر سادگیش از اهمیت فراوانی برخوردار است ــ من در گوش شما خواهم گفت: آقای لا پومرای آیا میتوانید طبق قراری که ما هنگام زنده بودن شما گذاردیم در این لحظه سه بار پلک چشم راست خود را باز کنید و دوباره ببندید، در حالی که چشم دیگرتان را کاملاً باز نگاه داشتهاید؟ اگر شما در آن لحظه با نادیده گرفتن تشنجهای فرضی دیگر صورتتان بتوانید به ما توسط این سه بار چشمک زدن ثابت کنید که من را شنیده و فهمیدهاید، که نیروی انرژی و حافظه شما مسلط بر عضلات حرکت دهنده پلک چشمان، عصب استخوان گونه و ملتحمه هستند، بنابراین به این وسیله به علم یک خدمت اساسی انجام میدهید و تجربه قبلی ما را باطل میسازید. و من از شما خواهش میکنم در تضمین من شک نکنید، من تلاش خواهم کرد که نام شما برای آیندگان نه بعنوان یک تبهکار بلکه بعنوان یک قهرمان علم در اذهان باقی بماند."
به نظر میرسید که آقای دو لا پومرای از این خواهش غیر معمولی عمیقاً متأثر شده است؛ او به جراح بطور جدی و با چشمان گشاد شده نگاه میکند و چند دقیقه در سکوت عمیق بیحرکت میماند. سپس از جا بلند میشود، در سلوش غرق در تفکر آهسته به این سمت و آن سمت میرود، سر را غمگین تکان میدهد و میگوید: "قدرت وحشتناک ضربه تیغه این کار را برایم غیر ممکن خواهد ساخت. به نظرم میرسد که تحقق نقشه شما بیش از قدرت انسان است. بعلاوه ادعا میشود که نیروی حیات در محکومین اعدام گشته متفاوت است. آقای عزیز، با این حال شما در روز اعدام دوباره بیائید. من بعد به پرسش شما که آیا آمادهام این آزمایش وحشتناک یا شاید گمراه کننده را انجام دهم پاسخ خواهم داد. اگر جوابم منفی بود، بنابراین من با رازداری شما حساب میکنم و، شما تضمین خواهید کرد که سر من در سطل قلعی مخصوصش به آرامی بتواند خونریزی کند."
ولپو میگوید: "دو لا پومرای، ما به زودی همدیگر را میبینیم" و در حال برخاستن ادامه میدهد: "در این مورد فکر کنید."
هر دو از هم خداحافظی میکنند. یک لحظه دیرتر دکتر  ولپو سلول را ترک میکند، نگهبان داخل میگردد، و محکوم برای اینکه بخوابد یا فکر کند بر روی تخت چوبی دراز میکشد.
چهار روز بعد، ساعت پنج و نیم صبح آقایان بوکن، کشیش کروز، آقای کلود و پوتیه کارمند دادگاه سلطنتی داخل سلول میگردند. آقای دو لا پومرای که ناگهان از خواب بیدار شده بود فوری میفهمد که ساعت سرنوشت ساز فرا رسیده است؛ او بسیار رنگ پریده از جایش بلند میشود و سریع لباس میپوشد. سپس ده دقیقه تمام با کشیش کروز که اغلب او را در زندان ملاقات کرده بود آهسته صحبت میکند. معروف است که این مرد مقدس از یک تقوی مجذوب کننده و انسان دوستی فداکارانه برخوردار و قادر بود برای محکومین در ساعات آخر زندگیشان تسلی و تعاون به ارمغان آورد. سپس هنگامیکه لا پومرای ورود دکتر ولپو را میبیند به سمت او میرود و آهسته میگوید: "من این کار را تمرین کردم، نگاه کنید."
و او چشم راستش را در حین خوانده شدن حکم بسته نگاه میدارد، در حالیکه با چشم چپ کاملاً باز به دکتر محکم نگاه میکرد.
دستشوئی سریع به پایان رسیده بود. آدم متوجه میشود که پدیده سفید شدن مو که در دیگر محکومین به محض لمس قیچی مشاهده شده بود در این محکوم رخ نداده است. اما وقتی کشیش با صدای آهسته نامه خداحافظی همسرش را برای او میخواند قطرات اشگ گرم از چشمان محکوم جاری میشود، و کشیش با دستان نرم با گوشه پیراهن محکوم آن را خشک میکند. وقتی او سپس با انداختن ژاکت بر روی شانهها برای رفتن آماده ایستاده بود صدای دستبندش شنیده میگشت. او پیشنهاد نوشیدن یک گیلاس براندی را رد میکند و اسکورت غمانگیز به حرکت میافتد. هنگامیکه آنها به درب بزرگ زندان میرسند محکوم همکارش آقای ولپو را میبیند؛ او به محکوم سلام میکند و آهسته میگوید:
"بلافاصله! و ــ خدانگهدار."
درب آهنی زندان ناگهان گشوده میگردد.
یک باد صبحگاهی تازه به داخل زندان میوزد. روز تازه شروع به خاکستری رنگ شدن گذارده بود؛ فضای بزرگ حیاط زندان خود را تا فاصله دوری میگستراند، او در بین دو سوارهنظام با لباسهای مخملین قرار داشت. در مقابل، در فاصله ده قدمی نیمدایرهای از ژاندارمهای سوار بر اسب دیده میگشت که با ظاهر شدن صف غمانگیز شمشیرهایشان را از غلاف بیرون میکشند. در پس زمینه داربست قرار داشت. کمی دورتر از آن آدم متوجه اعضای مطبوعات میگشت که با احترام کامل کلاه از سر برمیداشتند. اما کاملاً در فاصله دور، در پشت درختانی که فضای حیاط زندان را جدا میساختند آدم متوجه رفت و آمد ناآرام و زمزمه مردم کنجکاوی میگشت که تمام شب را روی پا بودند تا شاهد این نمایش وحشتناک باشند. بر روی بامها و در کنار پنجره مهمانخانهها و میخانهها آدم دخترانی را در لباسهای چروکیده رنگین ابریشمی میدید، با رنگهای پریده و چهرههای کج و معوج؛ برخی از آنها هنوز گیلاس شامپایان در دست داشتند. در کنار آنها مردانی در لباس شب ظاهر میگشتند؛ آنها همگی خود را کاملاً به جلو خم ساخته بودند و از حادثه غمانگیز چشم برنمیداشتند.
با دو بازوی تهدید کننده رو به هوا بلند شدهای که از میانشان آدم درخشش آخرین ستاره را میدید، طرح گیوتین خود را تیز و تاریک در افق بالا میبرد.
محکوم با دیدن این منظره میلرزد، اما خیلی سریع دوباره بر خود مسلط میشود و با گامهای محکم به سمت گیوتین میرود. او آرام از پلههائی که به سمت گیوتین میرفت بالا میرود. تیغه مثلثی شکل وحشتناک در قاب سیاهرنگش میدرخشید و ستاره رو به افول را تاریک میساخت. لا پومرای به مقابل تخته سرنوشت ساز رسیده بود که ابتدا صلیب عیسی را میبوسد و سپس یک تار موی مجعدش را که کشیش کروز حفظ کرده و حالا آن را بلند ساخته و به سوی او گرفته بود. او آهسته میگوید: "برای شما!". طرح پنج فردی که بر روی داربست بودند به وضوح قابل تشخیص بود. در این لحظه چنان سکوت وحشتناکی برقرار بود که صدای شکستن یک شاخه در فاصله دور در زیر فشار یک فرد کنجکاو و یک خنده زشت تا گروه غمگین قابل شنیدن گشت. بعد وقتی ساعت که آخرین ضربهاش نباید برای محکوم دیگر قابل شنیدن میگشت شش صبح را اعلام میکند لا پومرای متوجه همکارش ولپو میگردد که حالا در برابرش ایستاده بود و با تکیه به داربست او را با دقت تماشا میکرد. او خود را برای یک لحظه جمع و جور میکند و چشمانش را میبندد.
اهرم به سرعت بازی میکند، دکمه تسلیم میگردد، تیغه به پائین سقوط میکند. یک ضربه وحشتناک داربست را تکان میدهد. اسب ژاندارمها از ترس روی پاهای عقب بلند میشوند و شیهه میکشند. انعکاس ضربه وحشتناک هنوز در هوا ارتعاش داشت که سر محکوم در دستهای تسلیم نشدنی جراح قرار میگیرد و دستها و تمام لباسش را از خون میپوشاند.
آن یک صورت مغموم با رنگی وحشتناک پریده بود که با چین تهدیدآمیز بر پیشانی، با چشمانی گشاد گشته و دهانی باز به ولپو نگاه میکرد. چانه در قسمت تحتانی فک پائین آسیب دیده بود. ولپو خود را سریع روی سر قطع گشته خم میکند و در گوش چپ پرسش قرار گذاشته شده را میگوید. گرچه این مرد مانند آهن آبدیده گشته بود اما هنگامیکه پلک چشم راست خود را پائین میآورد، در حالیکه چشم چپ کاملاً باز به او نگاه میکرد یک لرزش سرد او را در بر میگیرد.
ولپو داد میزند: "به نام خدا، این علامت را یک بار دیگر تکرار کنید!" مژهها تحت یک تلاش عظیم تکان میخوردند. اما پلک خود را برای دومین بار بلند نساخت. در مدت کمتر از چند ثانیه صورت سرد، سفت و بی حرکت شده بود. دیگر تمام شده بود.
دکتر ولپو سر مرده را به دستهای آقای هندرایش بازمیگرداند، و او آن را، همانطور که رسم است در بین پاهای محکوم قرار میدهد.
جراح بزرگ دستهایش را در یکی از سطلهای بزرگ آبی که مخصوص شستن داربست آنجا قرار داشت میشوید. جمعیت اطراف او بدون آنکه او را بشناسند و توجهای به او بکنند پراکنده میشوند. او در سکوت دستهایش را خشک میکند. سپس با گامهای آهسته و با پیشانی جدی و متفکر به سمت درشکهاش که در کنار درب ورود زندان انتظار او را میکشید میرود. هنگام سوار شدن متوجه گاریـگناهکارـبیچاره میشود که در امتداد مسیر به سمت مونپارناس قل میخورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر